×

داستان; پشت صحنه‌ی تمام عکس‌ها


نویسنده : مهدی موثق تعداد بازدید : 143     تاریخ درج : 1394/07/06

از ماشین که پیاده می‌شویم عطر آشنایی را احساس می‌کنم. محکم نفس می‌کشم و راه می‌افتیم به سمت مسجد. بابا برای‌مان از دست‌فروش‌های کنار مسجد پشمک می‌خرد و خندان وارد مسجد می‌شویم. بابا کنار پریسا و پریا ایستاده. دست مامان را توی دستم می‌گیرم و کنارش می‌ایستم. مامان همیشه می‌گوید: «تو دیگه بزرگ شدی، زشته دست من رو می‌گیری!» اما من دوست دارم دست مامان را بگیرم، این‌طوری احساس آرامش بیش‌تری می‌کنم. مامان لبخند می‌زند.

- قدّت داره از من بالا می‌زنه‌ها!

می‌خندم. به بابا چشمک می‌زنم و تکیه‌کلام بابا را با لحن خودش می‌گویم.

- ما کوچیک شماییم مامان‌جون!

به گنبد آشنای مسجد نگاه می‌کنم. مثل ماه شب چهارده می‌درخشد. چه‌قدر مدیون این مسجد هستم! به مامان می‌گویم: «پارسال یادت هست؟»

مامان هم به گنبد نگاه می‌کند و می‌گوید: «مگه می‌شه فراموش کنم؟ یادش که می‌افتم تنم می‌لرزه!»

من هم وقتی یادش می‌افتم غصه‌دار می‌شوم؛ اما نباید فراموشش کنم. همیشه بهش فکر می‌کنم تا یادم نرود که خداوند چه لطفی به ما کرده، تا یادم نرود که این آرامش و خنده‌ها را از آقا دارم؛ وگرنه اگر آن اتفاق می‌افتاد، شاید همه‌چیز برای همیشه تمام می‌شد. چشم‌هایم را می‌بندم و به آن روزها فکر می‌کنم...

                                                   ***

از مدرسه که برگشتم بو کشیدم تا ببینم مامان برای ناهار چی پخته. بوی قورمه‌سبزی قار و قور دلم را بیش‌تر کرد. پریا دوید آمد کنارم و گفت: «داداش‌جون! امروز برام چیزی نخریدی؟»

نشستم تا هم قد پریا شوم. لپش را کشیدم و از کیفم کلوچه‌ای را که برایش خریده بودم درآوردم. لباسم را کندم و نشستم سر سفره. بعد از ناهار با محسن، امیر و پژمان قرار فوتبال داشتیم. فردا هم تعطیل بود و می‌توانستیم با خیال راحت چند ساعت بازی کنیم. کتانی‌هایم را پوشیدم و رفتم به سمت کوچه. صدای مامان آمد: «پیمان خیلی طولش نده، من دارم وسایل‌ را جمع می‌کنم. بابات که بیاد راه می‌افتیم.»

برگشتم به سمت خانه و گفتم: «مگه امروز چندشنبه است؟ مامان نمی‌شه امشب نریم؟ آخه با بچه‌ها کلی برای فردا برنامه ریختیم!»

 صدای مامان از آشپزخانه آمد: «یک شبِ چهارشنبه هست و...»

صدای زنگ بلند شد، حتماً بچه‌ها بودند. پریدم توی حرف مامان.

- بله، خودم بقیه‌اش رو می‌دونم!

و دویدم به سمت در. بچه‌ها دستم را کشیدند بیرون و صدای‌شان درآمد: «کجایی پس؟»

به خانه که برگشتم همه داشتند حاضر می‌شدند. مامان لباس‌های تمیزم را به سمتم دراز کرد.

- بگیر و بدو برو حمام. زود بیا که می‌خواهیم راه بیفتیم.

پریا لباس قرمز چین‌چینی‌اش را پوشیده و خرگوشش را گرفته بود بغلش. با آن موهای خرگوشی که پریسا برایش بسته بود، خودش هم شکل خرگوشش شده بود. آمد کنارم، قیافه‌اش را تو هم کرد و نوک دماغش را گرفت.

- پیف، پیف... داداشی چه‌قدر بوی عرق می‌دی!

دُم یکی از موهایش را کشیدم و گفتم: «حالا که کولوچه‌ات رو خوردی، شدم پیف‌پیف؟ خرگوش‌کوچولو!» دویدم توی حمام.

                                                   ***

سرم را چسباندم به شیشه‌ی ماشین. این‌طوری می‌توانستم از توی آینه صورت بابا را ببینم که رانندگی می‌کرد و لیوان چایش را که هنوز ازش بخار بلند می‌شد سر می‌کشید. پریسا برای این‌که حوصله‌ی پریا سر نرود، باهاش نان بیار کباب ببر بازی می‌کرد. مامان تسبیح نقره‌ای‌اش دستش بود و آرام آرام ذکر می‌گفت. حوصله‌ام سر رفته بود. هر هفته این راه را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. دیگر جاده را حفظ شده بودم. دلم می‌خواست یک جای جدید برویم. کشور به این بزرگی! بیرون را نگاه کردم و از خودم پرسیدم: «شهر قم چی دارد که مامان و بابا این‌طور دوستش دارند؟»

سرم را کمی چرخاندم و بیرون را نگاه کردم. خورشید افتاده بود بین دو کوه بلند و کم‌کم نارنجی می‌شد. هر چه به قم نزدیک‌تر می‌شدیم بیابان‌ها بیش‌تر می‌شدند و هوا گرم‌تر. کتابی را که دستم بود بستم و گفتم: «بابا چرا این هفته نرفتیم یه جای دیگه، خسته شدیم بس‌که این راه رو رفتیم!»

مامان و بابا به هم نگاه کردند. بابا گفت: «نمی‌شه پسرم، ما نذر داریم. مدرسه‌تون که تمام شد خودم می‌برمتون یه مسافرت خوب. تازه کجا باصفاتر از جمکران و حرم حضرت معصومه(س)؟»

گله‌ی گوسفندی را که کمی دورتر می‌چریدند نشان پریا دادم و گفتم: «جمکران خیلی خوبه، اما همیشه که نمی‌شه یک جا رفت. دوستم پژمان تازه از کیش برگشته، چه چیزهایی که تعریف نمی‌کرد!»

مامان سرفه می‌کرد. برگشت و نگاهم کرد. چشم‌هایش دوباره بی‌حال و تبدار بود. خیلی وقت‌ها این‌طور می‌شد. نمی‌دانستم چرا؟ پریا هم هر وقت مریض می‌شد و می‌افتاد توی رخت‌خواب چشم‌هایش همین‌طور می‌شد. آن‌وقت دلم برایش کباب می‌شد. مامان گفت: «ان‌شاا... ما هم می‌ریم، تو دعا کن پسرم تا حاجت‌مون رو بگیریم...» و سرفه نگذاشت مامان حرفش را تمام کند.

از ماشین که پیاده شدیم نگاهم افتاد به گنبد آبی جمکران. دور گنبد چراغانی شده بود و گنبد میان چراغ‌ها می‌درخشیدند. بعد گنبدهای سبز کنارش را نگاه کردم. مثل بابا دست گذاشتم روی سینه‌ام و سلام دادم. نمی‌دانستم بابا چه می‌گفت؛ اما من گفتم: «سلام آقا! خوبی؟ عجب گنبد قشنگی داری آقا! از هر چی خسته شم، از نگاه کردن به گنبدت سیر نمی‌شم. امروز هم دوباره آمدیم پیشت. آقاجان خیلی چاکریم‌ها؛ اما تو رو خدا حاجت این پدر و مادر ما را بده! الآن چند ماهه همه‌اش کارمان شده آمدن به این‌جا؛ نه شمال، نه دریا، نه کیش. راستی دوستام خیلی سلام رساندند؛ البته شما که غریبه نیستید آقا، دوباره هوس سوهان کرده‌اند!»

صدای بابا را که شنیدم نگاهم را از گنبد گرفتم. کمک کردم وسایل‌ها را از ماشین پیاده کردیم و وارد مسجد جمکران شدیم. فردا تعطیل بود. شب را در جمکران خوابیدیم و قرار شد فردا برویم حرم.

از پریسا و پریا کلی عکس گرفتم. پشت‌صحنه‌ی همه‌ی عکس‌ها هم گنبدهای مسجد را انداختم. مامان می‌گفت عکس‌های من حرف ندارند. اصلاً یکی از دلایلی که برایم گوشی خریدند همین بود. من عکاس خانوادگی بودم. به حرم حضرت معصومه هم که رفتیم کلی عکس‌های قشنگ از گنبد طلایی و ایوان آینه انداختم. پریا عاشق ایوان آینه بود. همیشه کلی شیرین‌زبانی می‌کرد تا بغلش کنم و تصویرش را توی آینه‌ها ببیند. به آینه و تصویر چهل‌تکه‌شده‌اش، می‌خندید، شکلک درمی‌آورد، اخم می‌کرد و آخر هم به زور می‌گذاشتمش پایین.

برگشتنی همه ساکت بودیم. پریا خوابش برده بود. پریسا کتاب درسی‌اش را می‌خواند. دلم بدجوری گرفته بود. نمی‌دانم چرا؟ حس می‌کردم دل مامان و بابا هم گرفته که سکوت کرده بودند. شاید هم داشتند به حاجت‌شان فکر می‌کردند!

                                                   ***

داشتم می‌رفتم مدرسه که حال مامان بد شد. از درد پهلو به خودش می‌پیچید. آن اواخر زیاد آن‌طور می‌شد. زنگ زدم به بابا. بابا خودش را زود رساند. پریا را که گریه می‌کرد دادم بغلش و رفتم مدرسه. توی مدرسه مدام به مامان فکر می‌کردم! یعنی چی شده بود؟ انگار یک چیزی را از ما مخفی می‌کردند. مامان، مامان همیشگی نبود. بی‌حال بود، بی‌حوصله بود، نمی‌خندید... و بابا هم نگران و بی‌قرار بود.

مدرسه که تمام شد، بدون خداحافظی با بچه‌ها دوان دوان خودم را رساندم به خانه. پریسا که من را دید اشکش جاری شد. نمی‌دانستم چطور آرامش کنم. بهش گفتم: «گریه نکن، تو که بچه نیستی! داری می‌ری کلاس پنجم. تعریف کن چی شده؟»

 پریسا اشکش را پاک کرد و گفت: «مامان را بردند بیمارستان. خاله اومد پریا را برد تا با محدثه بازی کنه و بهانه‌ی مامان را نگیره.»

گفتم: «مگه قراره مامان چه‌قدر توی بیمارستان بمونه؟»

پریسا دوباره اشکش راه افتاد.

- نمی‌دونم! بابا که زنگ زد گفت یک هفته‌ای می‌شه!

                                                   ***

چه‌قدر جای مامان توی خانه خالی بود. بابا یک پایش در خانه بود، یک پایش در بیمارستان. پریا بیش‌تر خانه‌ی خاله بود. وقتی می‌آمد خانه آن‌قدر بهانه می‌گرفت که کلافه می‌شدیم. دو بار رفتیم ملاقات مامان. مامان خیلی لاغر و نحیف شده بود. دفعه‌ی دوم رفتنی ملاقات از بابا پرسیدم: «مشکل مامان چیه؟ چرا همیشه از گفتنش طفره می‌رید؟»

حال بابا بدتر شد. اشک توی چشمانش جمع شد. دستش را گذاشت روی شانه‌ام و فشار داد. با خودم گفتم: «کاش سؤال نکرده بودم تا بابا این‌قدر به هم نمی‌ریخت.»

بابا گفت: «خدا سلامتی رو از هیچ‌کس نگیره. شاید مامانت هیچ‌وقت خوب نشه؛ مگر این‌که... مگر این‌که خود آقا کمک‌مان کنه!»

باید می‌فهمیدم مریضی مامان چی بود. چی بود که عین خوره وجودش را می‌خورد؟ و فهمیدم. روز ملاقات توی بیمارستان قایمکی صحبت‌های بابا با دکتر را گوش کردم. وقتی شنیدم کلیه‌های مامان باید دربیاید، سرم گیج رفت. رفتم توی اتاق و از گوشه‌ی تخت چسبیدم. احساس کردم یک لحظه دنیا برایم به پایان رسیده. همه‌جا سوت و کور بود و فقط صدای دکتر توی گوشم می‌پیچید. اگه کلیه پیدا نکنید... یعنی کلیه‌های مادر من دیگر به درد نمی‌خورد؟ باید از کس دیگری کلیه می‌گرفتند؟ مادر قشنگ و مهربان من یک همچین مریضی‌ای داشت و من نمی‌دانستم؟

کنار تخت مامان ایستادم. داغون مامان را نگاه کردم. مامان دست بی‌جانش را کشید روی سرم و از گوشه‌ی چشم‌های بی‌رمقش نگاهم کرد. لحظه‌ای به دردی که مامان می‌کشید فکر کردم و به این‌که روزی اگر مامان نباشد؟

اشک توی چشم‌هام پر شد و برای این‌که مامان نبیند دویدم بیرون از اتاق. اگر مامان حالش خوب بود، دست می‌انداخت گردنم و می‌گفت: «ای وای! پشت لبت داره سبز می‌شه، مرد گنده که گریه نمی‌کند.»

اما مامان نبود. مامان افتاده بود روی تخت بیمارستان و شاید دیگر هیچ‌وقت شوخی کردن‌ها و لبخندش را نمی‌دیدم. رفتم توی حیاط بیمارستان و تا می‌توانستم گریه کردم و اصلاً به پشت لبم که داشت سبز می‌شد فکر نکردم. خدا را شکر کردم که پریسا مدرسه بود و نتوانسته بود بیاید ملاقات.

با بابا برگشتیم خانه. بهش گفتم: «من همه‌چیز را فهمیدم.» بابا سرش را تکان داد.

- نمی‌خواستیم بچه‌ها بفهمند، مامانت نگران‌تون بود، نمی‌خواست اذیت بشید.

شانه‌ام لرزید و گفتم: «تا کی؟ من دیگه بزرگ شده‌ام، پانزده سالم است!» این را به بابا گفتم؛ اما بیش‌تر از دست خودم عصبانی بودم. من باید می‌فهمیدم، خیلی زودتر از این. از حال مامان، از چشم‌های تبدارش، از دکتر رفتن‌های مکرر؛ اما من آن‌قدر بچه بودم که همه‌اش پی کارهای خودم بودم! بازی‌های کامپیوتری، فوتبال، باشگاه، مدرسه...

بابا آرامم کرد.

- تو کاری نمی‌تونستی بکنی پسرم! از دست هیچ کس کاری برنمی‌آید غیر از خدا.

به حرف بابا فکر کردم. یاد شب چهارشنبه‌های هر هفته افتادم و نذر مامان و بابا. از خودم خجالت کشیدم؛ از غرغرهایم، از بچه‌بازی‌هایم! گفتم: «چرا! من می‌تونستم! این همه رفتیم قم، حداقل می‌تونستم به جای عکاسی و مسخره‌بازی توی جمکران و حرم، برای مامان دعا کنم. می‌تونستم...»

اشکم جاری شد و توی دلم گفتم: «می‌تونستم وقتی به گنبد فیروزه‌ای آقا زل زده بودم، به جای شمردن چراغ‌ها، برای شفای مامان دعا کنم.»

رفتیم خانه. خانه به‌هم‌ریخته و نامرتب بود. یاد مامان افتادم که توی آشپزخانه غذاهای خوش‌مزه می‌پخت، با دست‌کش‌های زردش ظرف‌ها را می‌شست و همه‌جا را برق می‌انداخت. عروسک‌های پریا را دانه به دانه از توی پذیرایی جمع می‌کرد، لباس‌هایم را می‌شست و اتو می‌کرد... مامان که بود، همه‌جا بوی خوب می‌داد؛ بوی تمیزی، بوی مهربانی، بوی چای دارچینی که عصرها همه دور هم جمع می‌شدیم و می‌خوردیم... چشم‌هایم را بستم و آرزو کردم کاش مامان برگردد به خانه! کاش از درد کلیه برای همیشه خلاص شود! کاش دوباره بوی آن چایی‌ها پر شود توی خانه!

چشم‌هایم را که باز کردم یاد فردا افتادم. فردا شب، همان شبی بود که مامان منتظرش بود. شب چهارشنبه...

دویدم کنار بابا. بابا ظرف‌هایی را که توی ظرفشویی جمع شده بود و مثل کوه بالا آمده بود می‌شست. گفتم: «فردا شب چهارشنبه است، می‌ریم جمکران؟»

بابا لبخند غمگینی زد.

- فردا هفته‌ی چهلمه، اما حیف که مادرت نیست.

پرسیدم: «هفته‌ی چهلم؟» و یاد حاجت مامان افتادم؛ حاجتی که به خاطرش هر شب چهارشنبه هر طور که بود، می‌رفتیم قم. گفتم:‌ »پس حاجت شما مریضی مامان بود؟ می‌خواستید شفا پیدا کنه؟»

بابا سرش را تکان داد.

- قبلاً هم زیاد می‌رفتیم جمکران، یادت که هست؟ اما سال پیش وقتی فهمیدیم مادرت مشکل کلیه داره و مشکلش خیلی وخیمه، متوسل شدیم به آقا. توی جمکران با مادرت نذر کردیم چهل هفته بیاییم جمکران تا آقا شفاش بده. حالا هفته‌ی چهلمه؛ اما مادرت که نیست! اگه خوب نشه... خدا خودش کمک‌‌مان کنه.

پرسیدم: «اگه خوب نشد چی؟»

 ظرف‌ها تمام شده بود. بابا شیر آب را بست. اشک چشم‌هایش ریخت روی صورتش.

- مگه می‌شه چهل هفته بریم در خانه‌ای را بزنیم و صاحب خانه نگاه‌مان نکنه؟ من که امیدم فقط به خداست. فردا می‌رم، بدون مادرت! اگر شما هم خواستید بیایید.

                                                   ***

این اولین بار بود که آن‌قدر بی‌قرار رسیدن بودم. با آقا یک حرف خصوصی داشتم، یک تصمیم بزرگ گرفته بودم، تصمیمی که حتی به بابا نگفته بودم. باید هر چه زودتر به آقا می‌رسیدم. به مامان قول داده بودم از جمکران عکس بگیرم و نشانش بدهم. دلم می‌خواست زودتر برسم به مسجد جمکران. دلم می‌خواست بایستم روبه‌روی گنبد طلایی حضرت معصومه(س) و ازش بخواهم مادرم را برای‌مان نگه دارد. توی این یک هفته چه‌قدر بزرگ شده بودم و معنی واقعی زیارت را می‌فهمیدم. دوست داشتم به آقا بگویم: «شرمنده‌ام! شرمنده‌ام که شما رو نمی‌شناختم! شرمنده‌‌ام که این همه مدت آمدم، اما قدر این‌جا بودن و به شما نزدیک بودن رو نمی‌دونستم! این هفته رو خودم با میل اومدم، این هفته اومدم تا من رو ببینی؛ ببینی و حاجتم رو بدی. این هفته اومدم تا صدات کنم، جوابم رو می‌دی؟»

بالأخره رسیدیم. دست پریا را توی دستم گرفتم و وارد حیاط مسجد شدیم. پریسا چادر سفیدی را که مامان پارسال برای جشن تکلیفش دوخته بود سر کرد و کنار بابا ایستاد. مسجد شلوغ بود و پر از آدم. توی دلم گفتم: «یعنی هر کدام از این آدم‌ها یه آرزو دارند؟» به مسجد نگاه کردم و گفتم:‌ «سلام آقاجون! چه‌قدر سرت شلوغه؛ اما می‌دونم که صدام رو می‌شنوی؛ چون تو خیلی مهربانی و برای همه‌ی آدم‌ها وقت داری. امشب من یک آرزوی بزرگ دارم. بابا می‌گه برای خدا کاری نداره که حتی آرزوهای محال را برآورده کنه، برای آقا هم آرزوهای ما آدم‌ها خیلی کوچیکه. آقا! مادرم را شفا بده... اگه مادرم طوری شه، ما چه‌کار کنیم؟ پریا بدون مامان چه‌کار کنه؟ دیگه خودم رو برای کی لوس کنم و بهش بگم چاکرتم؟ آقا کمک‌مون کن!»

وقتی رفتیم داخل مسجد تصمیمم را به آقا گفتم. تصمیمی که با آن احساس بزرگی می‌کردم، احساس مرد شدن. نذر کردم اگر مامان خوب شود، چهل هفته بیایم قم و به جمکران و حرم حضرت معصومه بروم. نذر کردم چهل هفته پشت‌صحنه‌ی تمام عکس‌هایم گنبد آقا باشد. حالا هفته‌ی چهلم است که دست مامان را گرفته‌ام توی دستم و ایستاده‌ام مقابل گنبد فیروزه‌ای آقا.

لینک کوتاه :