×

چمران پرچمدار سلوک مهدوی


تعداد بازدید : 467     تاریخ درج : 1392/06/12

میان مهدویت و شهادت، صفات مشترک فراوانی وجود دارد، که مجموع آنها موجب وصل انسان به عالی ترین درجه کمال می گردد. و چه بسا بودند شهیدانی که با اطاعت بی چون و چرا از مقام ولایت تا پای جان رفتند و با پشت نمودن بر لذات مادی، در زمره پرچمداران امام عصر خویش بودند. و در این میان «شهدی دکتر مصطفی چمران» با آمیختن عقل با عشق و ترجیح دادن رضای خدا به رضای خلق و برتری دادن آخرت به دنیا و. .. سربازی از سربازان امام عصر خود بوده است.

در ذیل به معرفی دو جنبه از هزاران هزار مولفه های بارز مهدی محوری در شخصیت والای آن شهید همام می پردازیم.

ساده زیستی

با تامل و اندیشه در زندگی شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران می توان به روح آسمانی و سیرت ساده و سرشار از ایمان این شهید والا مقام. پی برد، چمران که همواره سعدی داشت در همان سنین جوانی با تمرین ساده زیستن و دوری جستن از هرگونه تجملات و رفاه طلبی همچون صاحب به امر خود زندگی کند؛ زهد و وارستگی را سرلوحة امور خود قرار داد. تا نفس خود را از تعلقات مادی رها سازد. و برای رسیدن به این فرمایش امام رضا (ع) که «قائم ما خروج کند، خوراکش جز غذایی ساده و مقداری شیر نخواهد بود و لباسش خشن و غیر لطیف خواهد بود از هیچ کوششی برای تزکیه نفس خویش فروگذاری نکرده است. «برف» که در سپیده صبح برق می زند، همه چیز را زیر خود پنهان کرده است. مصطفی، به دالانی که از وسط حیاط تا جلو در کشیده شده نگاه می کند. سکوت و آرامش سردی در آن حکمفرماست. می اندیشد: «آنهایی که سرپناهی ندارند، چگونه در این هوای یخ زده به سر می برند!» صدای خرد شدن برف ها زیر قدم های کارگرانی که با عجله به سر کار می روند، شنیده می شود. با انگشت اشاره، روی شیشه پنجره تصویر خانه ای را می کشد که از دودکش آن دود بلند می شود. چای را که می خورد، کت پشمی اش را به تن می کند و لحظه ای جلو آیینه می ایستد. کف دست هایش را به یقه کت می کشد و پرزهایش را می گیرد. از نرمی پارچه احساس آرامش می کند. با ژست خاصی دست در جیب های کت می کند و انگشتانش را به گردش در می آورد خیلی گرم و دل چسب است. مادر می پرسد: «صبحانه خوردی؟» مصطفی جواب می دهد: «یک استکان چای! لقمه گوشت کوبیده برداشتم که تو راه بخورم». کتاب هایش را بر می دارد و خداحافظی می کند. از در حیاط که بیرون می زند. سوز و سرمای برف چنگ می اندازد توی صورتش. نفسی عمیق می کشد و به راه می افتد. ناگهان به یاد لقمه گوشت کوبیده می افتد. لقمه را از لای روزنامه بیرون می کشد؛ و آرام زیر لب می گوید: «عجب گوشت کوبیده خوشمزه ای، با صدای خر خر ضعیفی که از پشت سرش می شنود، از خوردن دست می کشد. ماده سک سیاه و لاغری، درست آن طرف جدول جوی آب ایستاده است و به او خیره شده است، لقمه را قورت می دهد و باقی نانش را به طرف سگ می اندازد. سگ لقمه را بین زمین و هوا می قاپد و فلنگ را می بندد. با صدای زنگ مدرسه، کلاس هم به پایان می رسد. مصطفی کف دست های یخ زده اش را «ها» می کند و تند و تیز به راه می افتد و دانه های درشت برف، چرخ می خورد و به شکل لایه های نرم و نازک، روی موها و شانه اش می نشیند.

آهای لبو. .. لبوی داغ! بیا جلو!

مصطفی! نمی خواهی لبو مهمانمان کنی؟ مصطفی بر می گردد و حسین را که هن و هن کنان به طرفش می آید نگاه می کند هنوز، مصطفی چنگالش را توی اولین قاچ لبو فرو نکرده است که چشمش می افتد به پیر مردی ژنده پوش که چمپاتمه به درخت پوشیده از برف تکیه داده است. پیرمرد به بقچه پاره پوره ای می ماند که گوشه خیابان انداخته باشندش. نزدیک که می شود، صدای خرخر خشکی از لای دندان های قفل شده پیر مرد بیرون می ریزد. پیر مرد ناگهان از جا کنده می شود و وحشت زده به او چشم می دوزد. مصطفی لبخندی می زند و آهسته سلام می کند. مرد موهای جلو چشمش را عقب می زند فریاد می کشد: «تو. .. منو. .. می زنی. تو. .. منو. .. می زنی». بعد با تمام قوتی که در پاهای استخوانی و لختش وجود دارد پا می گذارد به فرار.

مصطفی، مات، کت شیمی اش را در مشت می گیرد و به مرد نگاه می کند. بغضی پیش گلویش را گرفته و فشار می دهد.

مصطفی بی صدا از زیر لحاف گرمش، بیرون می خزد خود را به حیاط می رساند. شب، چادر سیاهش را روی آسمان تهران انداخته است و صدای زوزة باد، هر چند دقیقه یک بار سکوت را می شکند. برف خشک پاهای لخت مصطفی را خراش می دهد و ناگهان سرما را توی وجودش می ریزد. تصویر پیر مرد ژنده پوش هنوز جلو چشمان خواب آلود مصطفی است و او را می آزارد. کاش می توانست برایش جای گرمی مهیا کند. مصطفی با صدای فروخورده ای زیر لب می گوید: باید امشب را درست همانند او بگذارنم. زود بلوز پشمی و دستبافش را از تن می کند و بعد پاورچین پاورچین در دالان فرو می رود و روی زمین سیمانی لخت دراز می کشد. سرما با بی رحمی تمام، مانند خنجری به جان و تن نحیفش فرو می رود و او را مچاله می کند.

نترسیدن از مرگ

دکتر چمران با نداشتن هیچ گونه واهمه ای از مرگ به پیشواز شهادت در رکاب امام عصر رحمه الله خود شتافت؛ و در حرکتی خداجویانه در جبهه های نبرد جان خویش را نثار امام زمان خویش نمود. او که تمام اعضاء و جوارح بدن خویش را امانتی می دانست که می بایست در راه امام و وطن خویش فدا کند، در زمزمه های عاشقانه خود بی هیچ ریا و تظاهری طالب عروج و پیوستن به لقاء الله بوده است.

«من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است، پاداش می دهد. ]امام[ حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است. و زینب کبری را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است. انسان گاه گاهی خود را فراموش می کند، فراموش می کند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان، که در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب ناپذیر است، فراموش می کند که همیشگی نیست. و چند صباحی بیشتر نمی پاید، فراموش می کند که جسم مادی او نمی تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و غرور و قدرت می کند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیت های عینی وجود، به پیش می تازد و از هیچ ظلم و ستم رو گردان نمی شود.

خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکش های پوچ مدفون شوم.

خدایا! دردمندم، روحم از شدت درد می سوزد، قلبم می جوشد، احساسم شعله می کشد، و بندبند وجودم از شدت درد صیحه می زند.

تو مرا در بستر مرگ آسایش بخش.

خسته شده ام، پیر شده ام، دلشکسته ام، ناامیدم، دیگر آرزوئی ندارم، احساس می کنم که این دنیا دیگر جای من نیست، با همه وداع می کنم، و می خواهم فقط با خدای خود تنها باشم.

خدایا! به سوی تو می آیم، از عالم و عالمیان می گریزم، تو مرا در جوار رحمت خود سکنی ده.

ای حیات! با تو وداع می کنم، با همه مظاهر و جبروتت. ای پاهای من! می دانم که فداکارید، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت ـ صاعقه وار ـ به حرکت در می آیید؛ اما من آرزویی بزرگ تر دارم. به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین از آروزها و نقشه ها و امیدها و مسئولیت ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید. شما سال های دراز به من خدمت ها کرده اید. از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه، ادا کنید. ای دست ها من! قوی و دقیق باشید. ای چشمان من! تیزبین باشید. ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید. من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم؛ آرامشی ابدی. چه، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد».

آری! به راستی چمران مردی بود، صالح، که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.

بحارالانوار، ج52. س308.

کلمات کلیدی
خدا  |  امام  |  درد  |  مصطفی  |  کت  |  شهد دکتر مصطفی چمران  |  شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران  | 
لینک کوتاه :