×

شهدا; شهید رجایی


تعداد بازدید : 446     تاریخ درج : 1392/06/16

رئیس جمهور شهید محمد علی رجایی

من محمد علی رجائی که در سال 1312 در قزوین در خانواده‌ای مذهبی متولد شدم. پدرم شخصی پیشه‌ور بود و مغازة‌ خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش می‌کردیم.  در سن 4 سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی ما به عهدة مادرم وبرادرم که در آن موقع 13 سال داشت، می‌افتاد. مادرم با تلاش و کوشش و حفظ حیثیت شدید خانوادگی در بین همة فامیل، ما را با یک وضع آبرومندانه‌ای اداره می‌کرد و  برای ادارة‌ زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود، مثل شکستن بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها می‌پرداخت. تنها دارائی قابل ملاحظه ما یک منزل کوچک بود که آن هم از دوران حیات پدرم برایمان باقی مانده بود و آن منزل زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پیگیر در آن زیرزمین اقدام به پاک کردن پنبه و به طوری که عرض کردم هسته کردن بادام و گردو و .... زندگیمان را به طرز آبرومندی اداره می‌کرد. اغلب اوقات سرانگشتانش ترک خورده بود. برادرم هم در همان سن و سال کار می‌کرد و در حد متعارفی که می‌توانست کمکی به اداره زندگی می‌کرد.

دکتر موسوی زرگر, وزیر بهداشت در کابینه شهید رجایی:

رجایی به مفهوم واقعی کلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار می‌کرد که مقلد امام (ره) هست و یک متدین واقعی بود.آخرین جلسه با ایشان یک روز پنج‌شنبه بود؛ همین 12 نفر رفته بودیم و با ایشان مشورت می‌کردیم ایشان نظرات تک‌تک  ما را می‌پرسید. حتی نماز مغرب و عشا که شد ایشان جلو ایستادند وما به ایشان اقتدا کردیم، به یاد دارم که در سجده آخر نماز این جمله معروف امام حسین علیه السلام را ذکر کرد؛ الهی رضاًبرضائک و تسلیماً لامرک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین.

بعداز نمازبه ما گفت کجا می‌روید؟ گفتیم: دعای کمیل. ایشان ابراز تمایل کردند که با ما بیاید ولی ما متذکر شدیم که حضرت امام(ره) قدغن کرده که شما بیرون بیایید و به مصلحت نیست اما ایشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روی پوشیده بیایم چراکه دعای کمیل را خیلی دوست دارم.

ما جمعه صبح هم به هیات دولت می‌رفتیم و تا ساعت 30/10 صبح کار می‌کردیم و بعد دسته جمعی به نماز جمعه می‌رفتیم. هرکدام هم برای خودمان یک جانماز داشتیم. یک روز شهید رجایی گفت: که من می‌‌خواهم ثواب این کار را ببرم و شما را به جانماز مهمان کنم. یک فرش بزرگ دارم و آن را می‌آورم همه ما در آن، جا می‌شویم.

 

ما خوشحال شدیم و گفتیم که در این صورت ما فقط مهرمان را بر می‌داریم و می‌آییم. دکتر شیبانی هم معمولا از یک سنگ به جای مهر استفاده می‌کرد. آن روز ما خوشحال بودیم چرا که می‌گفتیم امروز مهمان شهید رجایی هستیم و ایشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان کرده است!

ما معمولا در خیابان قدس و ضلع شرقی دانشگاه می‌نشستیم و جای مشخصی را انتخاب کرده بودیم چراکه وقتی نماز جمعه می‌آمدیم جاهای دیگر پر شده بود. آقای رجایی فرش را که آورد دیدیم یک گلیم کهنه و سوراخ بود که تمام پشم آن ریخته شده بود. این مسئله اسباب خنده دوستان شده بود که ما را به عجب فرشی مهمان کرده‌اید؟ شهید رجایی در پاسخ گفت که همین فرش را داشتیم. بالاخره فرش را پهن کردیم و همه در دو ردیف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستیم. شهید رجایی جلو نشسته بود. من دکتر شیبانی، مهندس کلانتری با پیرمردی که بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستیم. کنجکاو شدم که ببینیم چه می‌‌گوید؟ آن پیرمرد به شهید کلانتری می گفت که آقا ببین ما چه حکومتی داریم. آدم واقعا لذت می‌برد. آقای کلانتری گفت مگر چه شده است؟ پیرمرد با اشاره‌ای به دکتر قندی گفت: آن آقا را می‌بینی من خوب می‌شناسمش، عالی‌ترین تحصیلات را در مخابرات دارد، وزیر این مملکت است اما آمده و روی این گلیم پاره نشسته است!

شهید کلانتری هم آدم شوخی بود، در جواب به آن پیرمرد گفته بود که تعجب‌آمیزتر مطلبی است که من به تو خواهم گفت. پیرمرد پرسیده بود آن مطلب چیست؟ شهید کلانتری گفت: من کلانتری وزیر راه و ترابری، این شخص هم که می‌بینی کنار بنده نشسته دکتر زرگر وزیر بهداشت و درمان است. آن یکی که آن طرف نشسته دکتر شیبانی وزیر کشاورزی و آن یکی که جلو نشسته آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش و آن شخص که آنجا نشسته عباسپور وزیر نیرو است. پیرمرد با شنیدن این حرفها داشت پرواز می‌کرد.

هفتمین یاد واره شهدای بهداری لشگر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله)  مجالی بود برای تجدید دیدار خانواده های شهداء و رزمندگان و فرصتی بود برای آشنایی با شهدای درمانگر ما که نقشی بی بدیل در عرصه دفاع مقدس بازی کردند.

از جمله این شهدای شاخص و البته مهجور، شهید مهدی غیاثی است؛فدایی 22 ساله حضرت روح الله که زمان شهادتش در کربلای شلمچه، جانشین بهداری لشگر 27 محمد رسول الله صلی الله بود...

مرور فرازهایی از زندگی این مجاهد، سنگینی وظیفه ما را بیشتر گوشزد خواهد کرد. وقتی که  مطلبو خوندین یه بار با خودتون بگین من چند سالمه؟ من کجای دنیام؟ خدایا....

و اندکی فکر کنید که بهتر از هفتاد سال عبادته...

با این که مسئولیت داشت و معاون بهداری بود؛ آنقدر پرتوان و با قدرت در صحنه کار می کرد که هر کدام از بچه ها که از فشار کار خسته می شدند و می خواستند شکایت کنند؛ با دیدنش شرمنده می شدند.در صحنه کار عملیاتی مانند ایجاد پست امداد، سنگر سازی ، امداد و انتقال مجروحان و هر کار سختی همیشه اولین نفر بود... خستگی نمی شناخت.

توی سنگر که با بچه ها دوره می نشستیم همیشه کنار کلمن آب می نشست و اگر یکی از بچه ها قصد حرکت به سمت کلمن را می کرد، لیوان آب خنک حاضر آماده مقابلش بود. می گفتیم: شما چرا حاجی؟ می گفت: مزاحم ثواب بردن من نشوید...

یک روز بین بچه ها بحث افتاد که هر کس پس از جنگ می خواهد چه شغلی را ادامه دهد. یکی گفت: دامداری. دیگری کشاورز و ... نوبت به او رسید.تأملی کرد و آرام گفت:

خدا نیاورد روزی را که جنگ تمام شود و غیاثی زنده بماند. اصرار بچه ها فایده ای نداشت. هیچی نگفت که نگفت جز همان حرف اول... و همان هم شد.

یه بار که با بچه ها تلفظ درست حمد و سوره را تمرین می کردیم احساس کرده بود یکی دوتا از حروف را خوب ادا نمی کند. گفت ای داد بیداد یعنی من غلط می خوندم...

از فردا شروع کرد  به نماز خوندن . هی نماز می خوند. علاوه بر همه کارهایی که هر روز می کرد... تا این که یه روز گفت: تمام شد.حسابش را با خدا کامل تسویه کرده بود.

مدت کوتاهی که  مرخصی می رفت به اندیمشک، از کار خونه غافل نمی شد. ظرف ها رو می شست و حتی از همسرش پذیرایی می کرد. در برخورد با خانواده اش خیلی با احساس  و ملاطف بود.

آنقدر با زبان ملایم و مودبانه و عاشقانه با همسرش حرف می زد که آدم متعجب می شد.

بین بچه های بهداری  هم خیلی محبوب بود و دوست داشتنی.

نجوای او با خدا خیلی عجیب بود. بچه ها که تازه برای نماز شب بیدار می شدند؛ غیاثی تو سجده آخر نافله بود. وقتی صورتش رو از زمین بلند می کرد؛ محل سجده اش خیس خیس بود.

بعد از مرحله دوم عملیات بدر که بچه های بهداری قرار شد برگردن دوکوهه. با اصرار و التماس یک شب تنهای تنها موند جزیره مجنون...

فردا ظهر که برگشت دوکوهه ازش پرسیدم : برای چی دیشب موندی برادر؟ گفت : قرار بود من تو این عملیات شهید شم... اما موندم تا جوابم رو از خدا بگیرم که چرا شهید نشدم... چشمهاش کاسه خون بود.

مهدی گیوه  چی شهید شده بود و حالم حسابی گرفته بود. اومدم پیش حاجی تا اجازه بگیرم بیام تهران برای مراسم گیوه چی. گفت اگه رفتی و برگشتی احتمالا ما دیگه نیستیم. حلال کن.

جدی نگرفتم و گفتم حاجی بابا صبر کن. تازه گیوه چی رفته. شما بعداً. خداحافظی کردم و به تهران آمدم. فردا یکی از بچه ها زنگ زد و گفت: غیاثی آسمانی شد...[1]

حالا فکر کنید به این که اونا خیلی با ما فرق نداشتن؛ پس سعی نکنیم ما با اونا خیلی فرق داشته باشیم...


[1][1] . گزیده ای از خاطرات همرزمان شهید غیاثی، با سپاس از کانون دفاع مقدس _ معاونت فرهنگی دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی بقیه الله.

 



 

کلمات کلیدی
نماز  |  مادر  |  نماز جمعه  |  فرش  |  وزیر  |  شهید رجایی  |  کلانتری  | 
لینک کوتاه :