×

امام فرمودند; عصای آقای خامنه ای عظمت اسلام است


تعداد بازدید : 8574     تاریخ درج : 1390/09/05

7

ناگفته های خواندنی محافظ رهبر معظم انقلاب

این گفت وگو سال ها پیش در یکی از مدارس علمیة قم صورت گرفته است.

شغل من پس از بسیجی بودنم، پاسداری است؛ چون دشمنان شروع کرده بودند به زدن شخصیت های اصلی نظام، کار من شد حفاظت از شخصیت های نظام و در این راه لطف الهی شامل حالمان شد، و اگر لطف الهی نبود، ما کجا و این بزرگواران مثل حضرت آقا یا حضرت امام کجا، که بتوانیم سال های عمرمان را در کنار این بزرگان مان باشیم.

البته دلایل دیگری هم بود، قدمان بلند بود، هیکل مان خوب بود، ورزشکار بودیم و... من پیش از انقلاب، رزمی کار بودم. پدر و مادر و خانواده ام متدین بودند، هیئتی بودیم. در این جمع دوره هایی به مان یاد دادند و محافظ شخصیت های نظام شدیم. از سال 1362 تا تقریباً شانزده سال بعد، من خدمت مقام معظم رهبری در ریاست جمهوری و رهبری ایشان بودم. بعد هم به دلایلی مثل سن وسال، وضعیت درجه و... به قسمت فرهنگی سپاه منتقل شدم و بعد هم از سپاه بازنشسته شدم. اکنون هم شغلم معلمی است. با افتخار، معلمی را بعد از رزمندگی ام انتخاب کردم. دلیلم هم این بود، که با بچه ها ذهن آدم سالم تر و صالح تر می ماند.

خاطرات آن شانزده سالی که من در خدمت حضرت آقا در ریاست جمهوری و رهبری بودم، توی یک یا دوتا کتاب نمی گنجد و نمی توان با ده تا سخنرانی جمعش کرد.

بعضی چیزها را هنوز هم بعد از این چند سال مجاز نیستیم بگوییم. خصوصیات اخلاقی آقا را می دانیم. آقا اصلا راضی نیست مطالبی که توی خانة خودش می گذرد که حالا باب جامعه شاید نیست، پخش شود.

ما فقط قسمت هایی از مطالب عمومی آقا را می گوییم؛ چیزی که آقا را رساند به مرجعیت، به رهبری، به یک روحانی فاضل با این عظمت.

به خاطر پدر از درسش گذشت

ایشان می گویند: من تمام این چیزهایی که لطف خداوند می دانستم فقط و فقط از احترام به پدر و مادرم دارم. از احترام به پدر و مادر همة این چیزها به من رسید و اگر احترام به پدر و مادرم نبود، هیچ کدام این ها به من نمی رسید.

خودشان تعریف می کردند: من وقتی به حوزة علمیة قم می آمدم خوشحال بودم کوچک ترین فرد حوزة علمیة قم هستم. خیلی کوچک بودم. وقتی حجره بندی کردند، با دو نفر دیگر هم حجره ای شدم. رفتم توی اتاق دیدم اِ... یکی از من کوچک تر است. اولش خیلی بهم برخورد؛ چون یک نفر از من کوچک تر بود. فکر می کردم کوچک ترینشان منم. آن کوچک تر آقای هاشمی بود. بعد که با هم مأنوس شدیم، دیدم نه، این هم الحمدلله از من بزرگ تر است. چون ریش نداشت، قیافه اش کوچک تر دیده می شد.

در حوزه، شهید بهشتی، آقای خامنه ای و آقای هاشمی، توی یک حجره با هم زندگی می کردند. درس امام خیلی مهم بود. فرض کن حالا یک درسی را برای شما می گذارند خیلی بارغبت نیستید، می گویید حالا نوارش می آید گوش می کنیم. ولی یک درسی را عاشقید؛ حاضرید سه ساعت از خوابتان بزنید و آن درس را درک کنید. آقا می گفت: امام این جور بود که ما حاضر بودیم همه چیزمان را بگذاریم و درس امام را درک کنیم. تو این شرایط که درس امام می رفتیم، از مشهد تماس گرفتند به من گفتند پدرتان جایی را نمی بیند. در حالی که من بچة دوم خانواده بودم. بچة اولمان آسیدمحمدآقا بود. سیدمحمد هم با من درس می خواند. در حجرة دیگری بود و استاد دیگری داشت. آن احساس وظیفه ای که من برای پدر کردم را شاید آقامحمد کم تر کرد و چون بزرگ تر بود، بزرگی کرد ما را فرستاد و من رفتم مشهد. من یک طلبه بودم و دوست داشتم در آن وضعیت شاگرد امام باشم.

چندین وقت شغلم این بود. پدرم مطلقا دید نداشت و هیچ نمی دید. چشم هایش آب مروارید آورده بود و حاضر هم نبود عمل جراحی کند. اعتقادهای قدیمی خودش را داشت و خیلی سخت گیر بود. به هیچ عنوان نمی خواست آمپول دکتر را به خودش بزند و قرص دکتر را بخورد. این آمپول های شیمیایی را اصلاً قبول نداشت. چند وقت شغلم نگه داری از پدرم بود. دست پدرم را می گرفتم، از تو کوچة خامنه ای ها که توی مشهد، بغل بازاربزرگ هست، می آوردم سر چهارراه شهدا، مسجد حکمت، و ایشان نماز می خواندند.

نماز که تمام می شد، می نشستند پاسخ به سؤالات شرعی مردم و وجوهات و مسائل دیگری که بود، انجام می دادند. من دوباره دستشان را می گرفتم و به منزل برمی گشتم. دوباره غروب همین بود. سه بار شغل من این بود که بابا را ببرم و بیاورم. حالا توی این بردن و آوردن، از بحث هایی که پدر داشت، سعی می کردم استفاده کنم؛ به اضافة مطالعة کتاب هایی که داشتم و باید می خواندم.

بعد از مدتی پدرمان الحمدلله قبول کرد که یک دکتر برود. بردیم دکتر. به محض بردن، دکتر چشمش را نگاه کرد. خواباند و عمل کرد و جفت چشم هایش خوب شد. وقتی چشمش خوب شد، ذره ای به دکترها اعتماد پیدا کرد. کار ما تمام شد و دوباره رفتیم قم.

خودم می دانم، توی آن قضایا هر آن چه گیرم آمده، از آن لحظه بود که من درس و وضعیت و همة این ها را رها کردم. پدرم مهم تر از درسم بود. رفتم خدمت پدرم را کردم و ایشان دعای خیرش همیشه با من بود. هیچ گاه نشد که برای من دعای خیر نکند.

برای پدر تا در ورودی ریاست جمهوری می آمد

سال 69 یا70 پدر آقای خامنه ای مرحوم شدند؛ یعنی رهبری آقای خامنه ای را دیدند. الآن هم توی حرم امام رضا(ع) دفن اند. من مطالب آقای خامنه ای را این جور عرض کنم که مادر و پدر از هیچ مرتبتی کم تر نبودند؛ از هر چیزی که در عالم می گذشت. اگر جلسة ریاست جمهوری با یک رئیس جمهور خارجی هم بود، وقتی پدر ایشان وارد می شدند، ایشان تمام قد می ایستادند و باسرعت به طرف پدرشان می دویدند و حتماً دست ایشان را می بوسیدند.

تا روزی که پدرشان مرحوم شد، من یاد ندارم یک بار آقای خامنه ای به پدرشان برسند و دستشان را نبوسند. این نبود که حالا چون رئیس جمهور است و برای خودش کسی است، نه...! دیدارشان با مادرشان چون بیش تر توی منزل بود، ما کم تر دیدیم؛ ولی پدرشان را ما با چشم، خیلی دیدیم. پدرشان می خواست از فرودگاه بیاید، به ما می گفت بروید آن جا پدرم را بیاورید، ویلچر هم ببرید. پیاده نیاید که اذیت می شود. به شان بگویید سید علی گفت: من مشکل دارم، اگه من بیایم باید پنجاه نفر با من همراه بیایند. من شرمنده ام.

به ریاست جمهوری که می رسیدیم، آقای خامنه ای دم در ورودی می آمدند توی ماشین و کنار پدرشان می نشستند و تا کنار در ساختمان همراهی می کردند. دم در ساختمان، هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم که حتی یک انگشت از پدر ایشان را بگیریم کمک کنیم. آقای خامنه ای خودشان پدرشان را کمک می کردند تا از ماشین پیاده شود.

از پائین ساختمان ریاست جمهوری تا طبقة دوم که تشریفات است، 25 پله است که این پله ها را پابه پای ایشان می آمدند. اگر سه ربع هم طول می کشید، آقای خامنه ای عجله نمی کرد. پابه پای ایشان آرام آرام می آمدند بالا. حتما پشتی پشت پدرش می گذاشت. حتما خودش چایی برای پدرش می آورد. آن قدر احترام می کرد این پدر را که حد نداشت. همیشه می گفت: هر آن چه از خدا می خواهید، از پدرتان بخواهید. هر چه از خدا می خواهید از مادرتان بخواهید. اگر پدر و مادرتان در قید حیات اند، حتماً بگویید دعا کنند، مستجاب می شود و اگر نیستند بروید سر قبرشان و بخواهید. قبر پدر و مادر هم کمک آدم می کند.

این درس های اخلاقی بود که ما می دیدیم از آقا و خیلی هم تأکید داشتند. بر صلة رحم خیلی تأکید دارند و در این شرایطی که الآن هستند، حتماً منزل بچه های خودشان می روند؛ منزل آسید محمدآقا، آقا هادی، حسن آقا، اخوی هاشان حتماً می روند.

در مشهد به همة فامیل ها سر می زند

وقتی مشرف می شوند حرم حضرت رضا(ع) چند روز ایشان مشهد می مانند که همة فامیل هایشان را ببینند. تا روزی که پدرخانم و مادرخانم شان زنده بودند، مثل پدرومادر خودشان احترام می گذاشتند. منزل آنان، چهارراه راهنمایی توی مشهد بود. ایشان حتماً می رفتند به دیدار و هر موقع خدمت پدرخانم شان می رسیدند، دست پدر خانم را می بوسیدند، مثل پدر.

آیت الله حسن زاده آملی، به عوارضی آمده بود

رهبری که وارد قم شدند، مورد استقبال مردم قرار گرفتند. از آن میدان ورودی تا خود حرم با ماشین آمدند. آن موقع خیلی از علمای بزرگ برای دیدن آقا تا عوارضی قم ـ تهران آمده بودند. آقای «حسن زاده آملی» خودشان فرمودند که برای ورود آقای خامنه ای، به استقبال ایشان آمدند. هرچند آقای خامنه ای را ندیدند، توی ورودی شهر قم ایستادند و منتظر آقای خامنه ای بودند. حرف های آقای حسن زاده آملی که دربارة آقای خامنه ای گفتند، واقعاً عجیب است.

یک ساعت و بیست دقیقه طول کشید. من عین آن لحظات را فقط گریه می کردم. شاید به اندازة پنج تا روضة امام حسین(ع) گریه کردم.

آیت الله حسن زاده آملی دربارة آقای خامنه ای مطالبی می گفت که خیلی کوچک ترهای جامعه جرأت نمی کنند با آقا این طوری حرف بزنند. حقیرترین آدم ها که ما باشیم، خودمان را مقابل آقای خامنه ای کسی می بینیم. این قدر آقای حسن زاده نسبت به ایشان آن روز باصفا برخورد کرد.

آیت الله جوادی آملی دویدند در ماشین را باز کردند

صبح با آقای «موسوی کاشانی» دفتردار آقا رفتیم منزل آیت الله «جوادی آملی». گفتیم آقا بعد از نماز مغرب وعشا بنا دارند بیایند منزل شما. ایشان گفتند: خواهش می کنم که بگویید نیایند.

برای خود ما هم غریب بود که چرا نیایند. گفتند: واقعاً می گویم، منزل من برای ایشان خیلی حقیر است. اگر ایشان اراده کنند هر روزه بارهاوبارها خدمتشان می رسم. به ایشان ارادت دارم، ولی خانة من خیلی حقیر است. این خانة حقیر اصلا گنجایش وجود نازنین ایشان را ندارد. من خواهشم این است که اگر ایشان می خواهند بزرگی کنند، تشریف بیاورند قدمشان روی تخم چشم ما، ولی بگویید که نظر من این است که نیایند.

ما هم با آقای موسوی کاشانی رفتیم، عرض ادب کردیم و سلام رساندیم و نظر آیت الله جوادی آملی را گفتیم. آقا خندیدند و گفتند: ایشان بزرگوارند. ما منزل ایشان برویم، خیلی چیزها گیرمان می آید. خیلی چیزها یاد می گیریم.

عصر رفتیم منزل آقای جوادی آملی. تا آقا تشریف بیاورند. آقای جوادی آملی آمدند پیش ما ایستادند. گفتیم آقا شما بفرمایید بنشینید، هر موقع نزدیک شدند ما می گوییم. گفتند نه، من در انتظارم، از صبح که گفتید، ننشستم. می گفتند: چی شد؟ کی می آیند؟

هی می پرسیدند. لحظه ای که ماشین حرکت کرد، ما گفتیم آقا از صفاییه حرکت کردند. از صفاییه تا منزل آقای جوادی آملی کلی راه است. ایشان هم آمدند دم در ورودی توی کوچه ایستادند. برای ما خیلی بد بود؛ چون می خواستیم مطلب نسوزد. وقتی آقای جوادی آملی دم در می ایستد، هر کس عبور می کند، حداقلش این است که می ایستد و احوالپرسی می کند.

وقتی ماشین ایستاد، آقای جوادی دویدند در را باز کردند. رفتند که دست آقا را ببوسند، آقا نگذاشتند و سریع از آن در ماشین پیاده شدند. با آقای جوادی آملی رفتیم بالا توی خانة آقای جوادی آملی. ایشان تا دست آقا را نبوسید، ول نکرد. آیت الله جوادی آملی، خیلی اظهار تواضع و احترام کردند. آقا شروع کرد با ایشان صحبت کردن. حدود چهل دقیقه خانة آقای جوادی آملی با آقا نشستیم.

آیت الله بهاءالدینی می خواستند دست آقا را ببوسند

صبح زود تقریبا ساعت های سه ونیم، چهار صبح، رفتم منزل آیت الله «بهاءالدینی». قرار بود آقای خامنه ای از جمکران که نماز صبحشان را می خواندند، برویم منزل آقای بهاءالدینی. من با چندتا از دوستان در خانه را زدیم. آقاعبدالله، پسر آقای بهاءالدینی، آمد دم در. بهشان عرض کردم من شاه پسندی هستم از دفتر حفاظت آقا. آقای خامنه ای قرار است که خدمت آقا برسند.

آقاعبدالله هم در را باز کردند و ما رفتیم بالا. هنوز ساعت چهار صبح نشده بود. آقای بهاءالدینی تقریبا لباس تنشان بود و مهیا و منتظر کسی بود. دست گذاشتم به سینه ام و خدمتشان عرض ادب کردم. احوالی از ما پرسیدند و گفتند: خب، آسیدعلی آقای ما کجاست؟

این حرف آقا، قبل از این بود که من حرفی بزنم. گفتم: جمکران هستند. از آن جا که حرکت کنند، قرار است خدمت شما برسند.

گفتند: این جوری نگویید. ایشان اجلّ بر این هستند که خدمت من برسند؛ ایشان دارند لطف می کنند؛ ایشان بزرگواری می کنند، قدم می گذارند بر منزل ما. رونق منزل ماست...

بعد نشستیم چند دقیقه ای تا اسکورت حرکت کند. اسکورت تماس گرفتند که شما حاضرید؟

گفتیم: بله.

گفتند: پس ما راه افتادیم. اما آقای بهاءالدینی به ما گفتند که آقای خامنه ای از آن جا حرکت نکردند!

نگاه کردم، یک خورده به من برخورد. من بی سیم دستم است و تماس دارم. مثلاً می دانم چه خبر است دیگر. رفتم بالکن و به «مجتبی حیاتی»، فرمانده مان بی سیم زدم و گفتم: آقا حرکت کردند؟

گفتند: نه! آقا رفتند توی گودی داخل محراب مسجد جمکران، آن جایند؛ الآن حرکت می کنیم.

دیدیم آقای بهاءالدینی می داند که آقا حرکت نکردند. به ایشان گفتم: بله، آقا حرکت نکرده اند.

چند دقیقه ای گذشت و این ها دوباره تماس گرفتند. گفتم: حرکت کردند.

آقای بهاءالدینی گفتند: بله! حرکت کردند.

چند دقیقه بعد آقا در خانه رسیدند و از پشت بی سیم تأکید زیادی به من داشتند که مزاحم ایشان نشوید؛ یعنی حتی توی خانه خیلی اذیت و آزار برای ایشان نداشته باشید.

محافظ ها را برداشتیم بردیم بیرون و خانه را خلوت تر کردیم. آقا با تعدادی از همراه ها وارد منزل آقای بهاءالدینی شدند. آقای بهاءالدینی آمدند تا از پله های خانه ـ که پله های خیلی درب وداغانی هم بود و تقریباً آدم جوان هم شاید زمین بخورد ـ، بیایند پائین. آقای خامنه ای تند آمدند بالا و توی بالکن به هم رسیدند. آقا برگشتند با یک عصبانیت به من نگاه کردند، انگاری که من تخلف کردم و مزاحم آقای بهاءالدینی شده ام. آقای بهاءالدینی نگاه کردند و گفتند: آقا به این بچه ها چیزی نگویید. این طفلکی ها هیچی به من نگفتند. من دیشب تا حالا منتظر شما هستم. من دیشب نخوابیدم اصلاً.

آقای بهاء الدینی می خواستند که دست آقا را ببوسند. آقا هم نمی گذاشتند. آقای بهاءالدینی فرمودند: درست است که شما جوانید و زور هم دارید و قدرت در حد، ولی ما پیر شدیم، ولی این جوری ها هم نیست؛ من یک خواهشی ازت دارم، بگذارید من دستتان را ببوسم که فردا به مادرتان حضرت زهرا(س) بگویم دست ولی ام را بوسیدم.

وقتی نشستیم، آقای بهاءالدینی از آن دم در ورودی چشم می انداخت نگاه می کرد. آن هایی که یک چیزهایی می دانستند نزدیک بود قلبشان از توی سینه شان بزند بیرون. همه ترسیدند. ایشان چی می بیند ماها را؟ ما که مطمئن بودیم.

به آقای خامنه ای گفتند: آقا من شنیده بودم شما مراقبید و مواظبید، ولی نمی دانستم این قدر؛ الحمدلله الحمدلله. چیزهایی را به قاعده خوب می بینم، خوب اند.

بعد دربارة بچه های آقا صحبت کردند؛ دربارة آقامصطفی، آقامجتبی، آقامسعود، آقامیثم گفتند. آن آقا پسرهای بزرگ تان را بارها دیدم، الحق که مثل خودتان اند. آن دوتا بچه های کوچک ترتان را من ندیده بودم، همین چند روز پیش دیدم. این ها هم الحمدلله خیلی اهل اند، خیلی خوب اند.

بعد آقا به بچه ها اشاره کردند و بچه ها آمدند. تک تک پاسدارها و محافظین و دفتری هایی که بودند، دست آقا را بوسیدیم و خداحافظی کردیم آمدیم بیرون. یعنی دیدگاه شخصی مثل آقای بهاءالدینی، دیدگاه شخصیتی مثل آیت الله العظمی «اراکی»، دیدگاه کسی مثل آقای حسن زاده آملی، دیدگاه آقای جوادی آملی، این ها را ماها از نزدیک با چشم خودمان دیده ایم.

لحظة آخر امام چیزی در گوش رهبری فرمودند که رنگ آقا تغییر کرد

صحنة پیش از رحلت امام را عرض کنم تا بعدش. روزی که امام داشتند به رحمت خدا می رفتند، تماس گرفتند با دفتر ریاست جمهوری. ما هم شیفت کاری مان بود. سریع سوار ماشین اسکورت شدیم و رفتیم جماران. موقعی که رسیدیم، شرایط خیلی سختی ایجاد کرده بودند؛ چون همة شخصیت ها داشتند می آمدند آن جا.

تعدادی از محافظین را با هر کدام از شخصیت ها داخل راه می دادند. از ریاست جمهوری هم حدود چهارنفر را راه دادند. نهایتاً با فشار زیاد ما هم توانستیم از آن ورودی اصلی وارد شویم.

از این جا به بعد را که عرض می کنم، خودم دیدم، بعضی هایش را هم که شیفت عوض می کردیم، از شیفت قبل یا بعد از خود شنیدم. امام آن لحظه ای که داشتند از دنیا می رفتند، قبل از خانواده شان، تنها کسی را که توی اتاق پذیرفتند، آقای خامنه ای بود. یکی دو صحنه است که تلویزیون هم بعداً نشان داد، همة آقایانی که بالای سر امام بودند، بعد از آن نمازی که امام خواند، و یک مقدار راز و نیاز کرد، دکترها گفتند که قطع و یقین، دیگر کاری برای امام نمی شود کرد، توی این حالت قرار شد آقایانی که داخل اتاق بودند، همه بروند بیرون و فقط خانوادة امام بیایند داخل. وقتی همه را بیرون می کردند، حاج احمد آقا آمدند کنار امام. بعد، از پیش امام آمدند کنار دم در ورودی و گفتند: امام، آسیدعلی آقا را کار دارد. آقای خامنه ای رفتند داخل. چون صدای امام نحیف بود، آقای خامنه ای یک دستشان را که مشکل دارد، این طرف سینة امام گذاشته بودند و دست دیگرشان را تکیه کردند روی تخت و گوششان را نزدیک دهان امام برده بودند تا امام مطالبی را که می گویند، متوجه بشوند. امام برایشان صحبت می کردند. ما که پشت پنجره بودیم، مثل همه می دیدیم. چیزی که من توی ذهنم است، هر لحظه که می گذشت، آقای خامنه ای فقط سرخ تر می شد؛ یعنی صورت ایشان مثل آدمی که درجة حرارتش بیاد بالا، هی قرمز، قرمز... به حد انفجار رسید.

تا این که آقای خامنه ای، حاج احمدآقا صدا کردند. حاج احمد آقا رفتند داخل. (آن چه را که من عرض می کنم، چیزی است که ما بعدا از آقایان شنیدیم، چون ما که کلام این دوتا را نمی شنیدیم) بعد حاج احمدآقا گفتند حاج خانم و محارم بیایند. حاج خانم و تمام محرم های امام رفتند داخل، تمام این صحنه ها فیلمبرداری شده و فیلم هایش هست. حاج احمدآقا وقتی صدا کردند، خانوادة امام تا آقای طباطبایی که شهردار تهران بود، همه داخل بودند. این جمع بچه هایی که منسوب به امام بودند، چه دختر، چه پسر، همه پیش امام حاضر بودند. همه شان با امام روبوسی کردند. همه از نزدیک با امام دیداری تازه کردند و آمدند کنار. تنها کسی که با محارم تا لحظة آخر حیات امام توی اتاق بود، آقای خامنه ای بود.

شب رحلت امام، آقا مسائل حفاظتی را چک کردند

شبی که امام رحلت کرد، همه رفتند به محل های کار یا زندگی شان؛ از جمله آقای خامنه ای که آمدند ساختمان ریاست جمهوری و همان شب فرمودند همة محافظین را ـ که حالا تعدادمان هم محدود بود ـ ، بروید جمع کنید همه بیایند؛ چون شیفت کاری ما بود، فقط شیفت دیگر را هم صدا کردیم. همه آمدند محل کار ایشان.

تقریباً هم حفاظت، هم اطلاعات، هم هرچه را که فکر بکنید، به ما دستور می داد؛ یعنی ماها آن دیدگاه حفاظتی مان خیلی ضعیف تر از دید ایشان بود. ایشان گفتند چه بکنید، چه نکنید، وضعیت چگونه است، پست ها را جفت کنید، چه سلاح هایی را بیاورید، اسلحه چه طور باشد، دم در را چه طور ببندید. این شرایط را خیلی با ما چک کردند ما هم عمل کردیم تا فردا صبحش. به جرأت می توانم بگویم شب تا صبح، بعید می دانم کسی حتی چُرت زده باشد. برای همکارهای ما که آن جا بودند، شب سختی بود. ما آن زمان، به ذهنمان نمی رسید رهبری آقا. البته بودند دوستان دیگری که وقتی برای اسکورت به مجلس خبرگان آمدند، پنج، شش تا ماشین آورده بودند و به این نیت آمده بودند که اسکورت رهبر بعدی هستند!

به یکی از این محافظان که رفیقمان هم بود، گفتم: اوه، چه اسکورتی راه انداختید!

گفت: خب! اگر اعلام بکنند که رهبر انقلاب، فلانی است، باید ما کار امنیتی مان را انجام بدهیم. درحالی که خانة همین آقا، توی مجلس بود!

رانندة آقای خامنه ای، پیرمردی بود به نام «حاج حسن انصاری»، با یک ماشین بنز متوسط الحالی که همیشه آن جا بود، من بودم و آقای «یدالله قاسمی»، از منزل با آقای خامنه ای راه افتادیم و رفتیم مجلس.

توی مجلس، شرایط حفاظت دست مجلسی ها بود. تعدادی از محافظین شخصیت ها، از محافظین آقای مشکینی، رئیس مجلس خبرگان، آقای هاشمی، به عنوان رئیس مجلس که آن زمان رئیس امور سیاسی امام بودند و محافظین آقای خامنه ای، چند تا بودیم که داخل تردد می کردیم. تردد داخل مجلس، به چهارنفر از ما در شیفت دو نفری محدود بود.

«حسین جباری»، «رضا مرادی»، من و آقای «حاجی باشی». ما چهار نفر، در اصل توی مجلس تردد می کردیم و حفاظت از مسائل داخلی مجلس با ما بود. رویدادهای مجلس را هم از اول تا آخرش تقریبا یا با چشم خودمان دیدیم، آن دقیقه هایی را هم که ندیدیم، از رفقایی که بهشان اطمینان داشتیم، شنیدیم. چیزی می خواستیم می پرسیدیم، مثلاً فلان کار انجام شد؟ فلان آقا این جوری گفت، هنوز رأی نگرفتند و دارند رأی می گیرند.

مرحوم آسیداحمد تلفنی آقای هاشمی را خبر کرد

بیست دقیقه ای طول کشید که آقایان همه به مجلس تشریف آوردند. وقتی به حدنصاب رسیدند، نایب رئیس های مجلس که آقای خامنه ای، آقای هاشمی و آقای مشکینی بودند، آن طرف بالا نشسته بودند. آقای مشکینی جلسه را اداره می کردند. آقای هاشمی چند دقیقه ای صحبت کرد و در همین اثنای صحبت بود که به آقای هاشمی که توی هیئت رئیسة بالا نشسته بود، گفتند احمدآقای خمینی تلفن کرده و کار واجب دارد. آقای هاشمی اجازه گرفتند از مجلس خارج شدند و رفتند توی دفتر خودشان. توی هیئت رئیسة بالا و پائین هم روال طبیعی بود. آقای مشکینی دربارة مطالب قبلی خبرگان صحبت می کردند. یعنی هنوز جلسه ربطی به رأی گیری نداشت تا حدنصاب تعیین شد و همه نشستند.

آیت الله خلخالی سخن امام را دربارة رهبری گفتند

آقای هاشمی از پله ها که می خواست بیاید پائین، قرار شد که آقایان در مبحث رهبری آینده صحبت هایشان را شروع کنند. خیلی ها به هم نگاه می کردند، ولی هیچ کس شروع نکرد. اولین نفری که شروع کرد صحبت را و اصطلاحاً حق مطلب را ادا کرد، آقای «خلخالی» بود. آقای خلخالی گفتند: من یک مطلبی را می خواهم بگویم. این مطلب را تکلیف می دانم. آقای مشکینی هم بلندگوی ایشان را باز کردند. آقای خلخالی صحبتشان را این طور شروع کردند: من چند وقت پیش برای عقد دخترم رفتم خدمت امام. خدمت امام که رسیدم، تا عروس و این ها بازرسی بشوند بیایند داخل، چند دقیقه ای طول کشید. امام نشسته بودند. من هم چیزی برای گفتن نداشتم. از امام سؤال کردم الآن که قائم مقام رهبری با این شرایط، عزل شده و با توجه به بیماری شما، نظر خاصی روی کسی ندارید؟

ایشان به من نگاه کردند و گفتند: مگر می شود من نظر خاصی نداشته باشم. مگر می شود من نظرم را نگفته باشم؟ من به احمدآقا و آقای هاشمی، بارها گفته ام. نمی دانم چرا این ها تعلل می کنند! به نظر من هیچ کس در روی کرة زمین برای رهبری از آسیدعلی آقا بهتر نیست. به شما هم گفتم، از آسیدعلی آقا بهتر نیست.

بعد آقای خلخالی گفتند: اساساً برای رهبری، امام با شورا مخالف بود و هست و خواهد بود؛ پس روی شورا فکر نکنیم. روی انفرادی باید فکر کنیم. روی انفرادی هم که تو کشور ما دو سه نفر بیش تر نداریم؛ یکی حضرت آیت الله مشکینی هستند، نفر دوم حضرت آیت الله «موسوی اردبیلی» هستند که دیدیم ایشان توی شورای عالی قضایی چه کرد؛ نفر سوم آسیدعلی آقای خامنه ای است که امام روی ایشان نظر مثبت دارد.

این حرف های آقای خلخالی بود آن روز. من فقط راوی گفته های آن جلسه ام که تو جلسه چی گذشت.

آیت الله اردبیلی سخن امام را جوری دیگر گفتند

بعد از آقای خلخالی، تنها کسی که بلند شد صحبت کرد آقای موسوی اردبیلی بود. تا این جا آقای موسوی اردبیلی یک سری مسائلی را می دانست و به دلایلی نگفته بود. بعد از آقای خلخالی، آقای موسوی اردبیلی گفتند: من هم یک مطلبی را باید بگویم خدمتتان. بلندگوی ایشان روشن شد. ایشان گفتند من در جلسة سران سه قوه که خدمت امام رسیدیم، آقای هاشمی نیامده بودند، آقای خامنه ای نیامده بودند. من و مهندس موسوی رفته بودیم. مهندس تا بیاید داخل طول کشید. من تنها توی اتاق بودم. به امام گفتم برای رهبری و این مسائل بعد از خودتان شما نظر خاصی دارید؟ امام به من گفتند: من به احمدآقا و آقای هاشمی گفته ام. من احدی روی زمین از آسیدعلی آقا بهتر برای رهبری نمی دانم.

آقای اردبیلی داشت صحبت می کرد که آقای هاشمی از پله ها آمد پائین. آقای هاشمی از صحبت های این دو علی الظاهر نباید چیزی شنیده باشند. وقتی از پله ها رسیدند پائین، به محض رسیدن، میکروفن آقایان را خاموش کردند و بلندگوی خودش روشن شد. گفتند: احمدآقا یک مطلبی را الآن به من گفتند و من تکلیفم است الآن به تان بگویم. بعد معذرت خواهی کردند از این که بلندگوی دیگری را خاموش کرده اند.

آسیداحمدآقا: روح امام با رهبری آقای خامنه ای شاد می شوند

گفتند: احمدآقا گفتند: «اگر می خواهید روح امام شاد شود، اگر می خواهید به وصیت امام عمل کرده باشید، اگر می خواهید همة شرایطی را که امام دوست داشت بدانید، امام بارها و بارها به ما گفت: شما آقای خامنه ای را مطرح کنید، ولی ما به دلایلی به خاطر مسائل سیاسی مطرح نکردیم. شما حداقل حرف من را توی مجلس بزنید که من آن دنیا گرفتار نباشم.»

این از احمد آقا. یک مطلبی را هم من بگویم (یعنی آقای هاشمی). من بارها خدمت امام رسیدم. هر باری که رفتم، امام گفتند تا دیر نشده آسیدعلی آقا را شما مطرح کنید. بد است من مطرحش کنم. اگر شما مطرح کنید، من صحه می گذارم.

پس مقام رهبری تعیین شده از طرف خبرگان نیست. علی الظاهر رأیی بود که خبرگان زحمت کشیدند و رأی گیری کردند و رأی دادند که در رأی گیری هم تمام خبرگان موافق بودند، به جز شش نفر که از آن شش نفر، به جز دوتاشان هنوز هم با انقلاب نیستند. یکی اش آقای خامنه ای بود. ایشان به خودش رأی نداد. دیگری یکی از بزرگان اند که ایشان آدم موجهی هستند و همه چیزشان ساده و مورد تأیید و وثوق نظام است. او هم نظرش شورا بود؛ البته نه این که نظر روی آقای خامنه ای نداشت، نه، تا دقیقة آخر روی شورا ایستاد. نظر ایشان این بود که در کشور به جای امام، فرد نمی تواند عمل بکند، باید شورای رهبری داشته باشیم که شورا یکی اش آقای خامنه ای، یکی اش آقای هاشمی، به عنوان یک چهرة سیاسی باشند و سه مرجع تقلید هم باشند. این نظر آن جا رأی نیاورد. سه تا از آقایان هم مخالف آقای خامنه ای بودند و بعضی شان صحبت هم کردند و دلایل را هم گفتند. حالا به همان سفت و سختی که بودند الآن هم هستند.

پس با یک رأی خیلی قوی، آیت الله خامنه ای به رهبری انتخاب شد و رأی آورد. دنباله اش را هم که اخبار ساعت 2 اعلام کرد و نهایتاً مجلس تا ساعت های سه، سه وربع طول کشید. جلسه که تمام شد، آن هایی که اهلش بودند و الآن هم هستند، از همان لحظه تبعیت را شروع کردند، نه از پنج دقیقه بعدش، نه از یک ساعت بعدش. از جمله آن هایی که تبعیت کردند، همان لحظه برای خودشان فرض ثابت شده ای بود، یکی آقای جوادی آملی بود و خیلی عزیزان دیگر که بعضاً چهره هایشان تو ذهنم نیست یا اسم هاشان یادم رفته است. از آن شاخصینی که آن موقع بودند، یکی آقای جوادی آملی بود که فقط گفتار ایشان را من نقل می کنم ببینید تبعیت یعنی چه!

آیت الله خامنه ای فرمودند: این بار سنگین شرایط می خواهد

صحنه های دیگری هم بود. یک صحنه ای از مرحوم «آذری قمی» را تعریف کنیم. جمله ای که آقای خامنه ای به ایشان در آن مجلس گفت و من می گویم برداشتش با خودتان. بعد از آقای هاشمی و دیگران که صحبت می کردند، آقای هاشمی کمی رئیس مجلسی عمل کرد و پا شد آن بالا و سرپا گفت: احمدآقا به من گفتند... کسانی که موافق اند با رهبری آقای خامنه ای، قیام کنند. مثل همیشه که توی مجلس این کارها را می کرد. تا رفتند بالا، آقای خامنه ای از کوره در رفتند و گفتند: اکبرآقا بشین شما! مگر این جا مجلس است که شما می خواهید رأی بگیرید؟! مگر رهبری یک نظام به این است که من بتوانم! مگر من می توانم خمینی باشم! مگر من می توانم خمینی باشم؟! این بار سنگینی که شما دارید روی دوش من می گذارید، تحملش شرایط می خواهد. هیچ کس نمی تواند تحمل کند، نه من، هیچ کس نمی تواند تحمل کند. بنشیند شما. همین جوری رأی نگیر! این جا مجلس نیست.

آقای هاشمی نشست و همان جا مجلس شلوغ شد. موافق ها، مخالفین، استنباط ها شروع شد.

رهبری به آیت الله آذری فرمودند: ده سال دیگر شما در برابر من می ایستید

آقای آذری قمی گفت: شما بپذیرید، همة ما کمک می کنیم. مگر ما مُرده ایم! ولایت فقیه، ولایت انبیاست. این قدر تعریف کرد که آقای خامنه ای از کوره در رفتند و گفتند: آقای آذری قمی، بفرمایید بنشینید! ما شما را می شناسیم، در دوره های مختلف شما را امتحان کرده ایم. این که شما می گویید، ده سال دیگر هم همین را می گویید؟ ده سال دیگر این را نخواهید گفت. هر جا مقابل شما مطلبی عَلَم شود که شما نپذیرید، مقابلش می ایستید. آقای آذری قمی عمامه اش را برداشت گذاشت روی میز و دودستی محکم زد به سرش! یک صدایی توی مجلس پیچید! گفت: خدا از من نگذرد اگر قرار است من ده سال دیگر مقابل شما بایستم! من شما را به عنوان ولایت فقیه، ولایت مطلقه قبول دارم...

ده سال تمام شد و آقای آذری قمی مخالفت کرد! یعنی عین عبارت است. ده سالی که آقای خامنه ای نام برد، ده سال دیگر همین جور بود دقیقاً. شرایط نیست که من درمورد آقای خلخالی، در مورد آقای صانعی، در مورد دیگر دوستان بگویم. من فقط آن استنادات را می گویم. چیزهایی که ما با چشمانمان دیدیم.

مجلس بالاخره تمام شد. صحبت ها شد و رأی گرفتند. شش نفر با خود آقا مخالف بودند. بعدش هم همة دوستان آمدند بیرون دم در ورودی. هیچ کس خارج نشد. همه ایستادند و به هم تعارف کردند. می توانم به جرأت بگویم حدود سه، چهار دقیقه همه ایستادند. هر کس به دیگری، یکی به واسطة سنش، یکی به خاطر علمش، یکی به خاطر جوانی اش، یکی به خاطر پستش، هی تعارف می کردند. هیچ کس از این در مجلس پا بیرون نمی گذاشت. همه هم اصرار می کردند که آقای خامنه ای برود بیرون. آقا فرمودند: آقای مشکینی شما بفرمایید، شما رئیس مجلس هستید، بفرمایید.

آیت الله جوادی فرمودند: پای ما جای پای شماست

آقای مشکینی پا می شد می رفت آن ور، همه به هم تعارف می کردند. یک چند دقیقه ای که همه معطل شدند، آقای جوادی آمدند جلو، با آن صدای قشنگشان، با آن لحن ناز گفتند که آقا شما بفرمایید بروید که ما جرأت کنیم پشت سر شما بیاییم بیرون. آن موقع که شما برای ما رفیق بودید، ما افتخار می کردیم پایمان را پشت پای شما بگذاریم، امروز شما بر ما ولی اید، از الآن بر ما فرض است و واجب که پایمان را جای پایتان بگذاریم؛ طوری هم بگذاریم که اگر کسی ببیند نفهمد چند نفر آمدند بیرون. جای پای شما فقط باشد!

همان چندتا آقایی که اسم هایشان بعدا معلوم می شود، همان جا حرف داشتند. هنوز از در بیرون نیامده، به یک نوعی بالاخره باید حرفشان را می زدند، یک جوری بالاخره مطرح می کردند خودشان را، بعضی هاشان رأی هم داده بودند و دلشان هم خوش بود که رأی دادند و موافق هم بودند، ولی همان جا تَه دلشان داشت می ترکید. می دیدند از آقای خامنه ای پنج سال بزرگترند، پنج سال بیش تر شاگرد امام بودند و علی الظاهر نزدیک تر بودند، یک چیزهایی برای خودشان توی ذهنشان بود.

خبر رادیو دست رهبری را به درد آورد

توی نمازجمعة تهران، آقای خامنه ای صحبت کردند و امام یک نامه ای نوشتند و به جواب سخنرانی ایشان اعتراض کردند، به آقای خامنه ای که این نظر من نبوده و...

نامة امام البته نباید پخش می شد. حالا به دلایلی که توی بیت پیش آمده بود، پخش شد. ما خانة آقای منتظری بودیم و از قم داشتیم می رفتیم تهران. توی ماشین آقا، من نشسته بودم و آقای «عباس سعدآبادی» راننده بود. توی جاده شاید نزدیک 20کیلومتر از قم رد شده بودیم که آقا گفتند رادیو را روشن کنید. من روشن کردم، وقت اخبار بود. این اخبار بی معرفت هم، نه گذاشت و نه برداشت، گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. نامة سرگشادة امام خمینی، رهبر انقلاب، به آقای سیدعلی خامنه ای، رئیس جمهور... متن نامه را هم خواند و متن بسیار تند بود.

این قدر آقای خامنه ای، آن عذاب روحی که امام از دستشان ناراحت شده برایشان مهم بود که ایشان تا تهران نتوانست درد دستش را تحمل کند. چون ایشان عصب های دستشان کار می کند. عصب های دستشان زنده است و عصب زنده درد زیادی دارد. یک درد دائمی همراه آدم است. این قدر که ما نتوانستیم تا تهران برویم. وسط راه، یک پمپ بنزین در پانزده کیلومتری هست که یک مسجد دارد. نگه داشتیم و به آقا آمپول زدیم. یعنی آقا را با آمپول تا تهران بردیم. رسیدیم تهران. آقا فرمودند: بچه ها چند دقیقه باشید، شاید برویم جماران. آمدند تماس گرفتند و از امام وقت گرفتند. با همان اسکورتی که از قم آمدیم تهران، با همان اسکورت رفتیم جماران.

امام رهبری را بغل کردند

به واسطة دو تا از دوستان بیت امام، آقای «فراهانی» و آقای «شمسری»، ما راحت توی جماران رفت وآمد می کردیم. من جماران را خیلی با آقا می رفتم. بیش تر دیدارهای امام را من می رفتم و چون به واسطة این ها بود، تا دست امام را نمی بوسیدم نمی آمدم بیرون. با پررویی می رفتیم دست امام را می بوسیدیم، بعد هم یک جوری می انداختنمان بیرون. بالاخره آن جا هم با آقا من رفتم. وقتی ما رفتیم، امام توی آن حیاط کوچک، منتظر آقای خامنه ای بود؛ یعنی جای غیرمعمولی بود. امام همیشه یا روی بالکن قدم می زدند و می ایستادند، یا توی اتاق خودشان بودند. توی دیدارهای قبلی، وقتی آقای خامنه ای به امام می رسیدند، احمد آقای خمینی، آقای «توسلی»، آقای «انصاری» و آقای «آشتیانی» ژاندارمری هم ایستاده بودند. آمدند دست امام را ببوسند، امام نگذاشتند. ایشان را بغل کردند. دست هایشان را کامل باز کردند و آقای خامنه ای را بغل کردند و بوسیدند. همان لحظه اولین عبارتش این بود: والله قسم، من راضی نبودم، این ها (منتشر) کردند!

آن ها هم که تیز در رفتند، ماهم دیدیم بهترین فرصت است و کسی نیست، دست امام را بوسیدیم. هیچ کس نبود. دیگر نه محافظ بود، نه احمد آقا بود که دعوامان کند، سیر ایستادیم و دست امام را بوسیدیم. امام و آقای خامنه ای از پله ها رفتند که بروند توی اتاق کوچک امام که همیشه ملاقات هایشان آن جا بود. امام چون توی حیاط ایستاده بودند، عصا همراهشان نبود. دست راست امام در دست چپ آقای خامنه ای بود. از این پله ها یواش یواش مثل پدر رفتند بالا. من هم نگاه می کردم، توی دل خودم آن چیزی که دوست داشتم این بود دیگر، هیچ کس هم نبود که ما را بیندازد بیرون. رفتند داخل و من آمدم دم در. هیچ کس با من کار نداشت. یک نفر بود به نام شعبان، که محافظ امام بود و از بچه های قدیمی آن جاست. من را صدا کرد از بیرون که بیا. من می ترسیدم بروم بیرون و دیگر راهم ندهند. با پررویی ایستادم و نرفتم. آخر آقا شعبان آمد و مرا صدا کرد و گفت: غلام، بیا. بیا حاجی کارت داره.

و رفتم و با شخصیت ها شروع کردم چای خوردن. دو سه تا از دوست هایی که از محافظین حاج احمدآقا هستند همه شان هم قمی اند، آمدند مطالبی را دربارة نامه به من گفتند که من بروم به آقای خامنه ای بگویم. خود این مطالب هم چندمَن کاغذ می خواهد برای گفتن. چون من دارم این موضوع را دنبال می کنم از این حاشیه ها دیگر پرهیز می کنم.

آقای خامنه ای توی اتاق با امام دیدار کردند و خیلی باصفا برگشتند و آمدند. سوار ماشین شدیم و برگشتیم آمدیم خانه. آن درد دست آقای خامنه ای انگار خوب شده بود. آقای خامنه ای واقعاً انگار باطری اش شارژ شده بود. ما دیدیم حال آقا خوب است الحمدلله، شروع کردیم صحبت کردن. گفتیم آقا، حال امام که الحمدلله خوب بود؟

گفتند: بله! خوب بود و الحمدلله جلسة خوبی بود. شما منزل نرو، من کارت دارم.

آقا نامه ای نوشتند و فرمودند: فقط دست امام بدهید

آمدیم توی دفتر ریاست جمهوری، توی چهارراه پاستور، توی دفتر پیاده شدیم. گفتند: آقای کریمی را صدا کنید بیایند.

آقای کریمی، معاون عملیات و سرتیم ما بود. اصفهانی بود. صدایش کردیم. من و آقای کریمی رفتیم توی اتاق. آقا گفتند: خب! شیفت عوض شود و بچه ها بروند. شما بایستید من باهاتان کار واجب دارم؛ یک جایی می فرستمتان بروید.

ما هم چند دقیقه ای ایستادیم. نیم ساعتی طول کشید که آقای «میرمحمدی» رئیس دفتر، ما را صدا کرد که آقا کارتان دارد. رفتیم توی دفتر. یک نامة باز را آقای خامنه ای داد به من و گفت: با آقای کریمی این نامه را دوتایی تان ببرید. تا آخرش هم دونفره بروید. هیچ جا هم تنها نشوید. دست هیچ کس هم نمی دهید جز دست امام. می ایستید و جوابش را هم می گیرید و می آیید.

اصلا مرسوم نبود که ما توی جماران این طوری برویم و بیایم. ما هم سریع نامه را گرفتیم و یک موتور هزار سوار شدیم و با مسلسل رفتیم جماران. چون نامه در باز بود، برایم خیلی مهم بود. یک لحظه هم از هم جدا نمی شدیم. با آقای کریمی نامه را بردیم، راهمان ندادند. چند بار با داخل تماس گرفتیم؛ راهمان نمی دادند، تا بالاخره آقای خامنه ای تماس گرفتند و احمدآقا آمدند دم در. دست ما را گرفت و گفت بیایید تو. ما را بازرسی کردند و نامه را خواستند باز کنند که نگذاشتیم. ما گفتیم نامه را آقا به ما داده و گفته بدهید دست امام. جز دست امام به هیچ کس نمی دهیم. می خواهید برگردیم، برگردیم. امام هم منتظر این نامه بود و این ها مجبور بودند تا جایی که می شد کوتاه بیایند و ما را ببرند. تا این که بالاخره با احمدآقا تا توی اتاق امام رفتیم. رفتیم خدمت امام، دست امام را بوسیدیم. نامه را خدمت امام دادیم و نشستیم کنار دیوار روی همان بالکن کنار دیوار.

چند دقیقه ای که گذشت، امام در یک نامه جوابش را به ما دادند. احمدآقا از امام گرفتند و دادند تحویل ما. ما برگشتیم و آمدیم. ساعت دو بعد از ظهر بود. آن همان نامه ای است که امام، آقای خامنه ای را خطاب کردند که شما در میان دوستان مثل خورشید می مانید و نورافشانی می کنید و در پرتو تلألوهای نورافشان شما جامعة اسلامی...

نامة امام، آیت الله خامنه ای را بالاتر برد

این جواب آن نامه ای بود که به دلایلی برای آقای خامنه ای مسائلی ایجاد کردند و به نوعی توی ذهن مردم و اذهان عمومی مسأله ایجاد شد. با نامة دوم امام، به کلی رفع شد و حتی بالاتر از آن شد. ما در انتخاب دوم آقای خامنه ای به عنوان ریاست جمهوری با مشکل زیادی روبه رو بودیم. دوستانی که هم سن من هستند یا بزرگ ترند، خیلی بیش تر مطالب آن روزها را می دانند. مسائل زیادی به وجود آمده بود توی کشور و خناس ها از این مسائل استفاده کرده بودند.

آگهی داده بودند که مهندس موسوی و هیئت دولت یک طرف بود، آقای خامنه ای یک طرف. ولی این طور نبود . این دیدگاه جامعه شده بود و به هر شکل می خواستند این ساخته شود، نمی شد. دولت مهندس موسوی قرار نبود نخست وزیر قانونی آقای خامنه ای باشد. به دلیلی امام اجازه داد که آقای خامنه ای کس دیگری را انتخاب کند. تعدادی از نماینده های مجلس پا می شوند می روند پیش امام و می گویند: آقای خامنه ای، هرکس را به جز مهندس موسوی، کاندید کند، ما مجلسی ها رأی نمی دهیم.

مجبور کردند که آقای خامنه ای به علاوة دلایل و صلاحدید امام خمینی، آقای موسوی را دوباره انتخاب کنند. در انتخاب خود آقای خامنه ای، در ریاست جمهوری دوم، امام در روزی که حکم تنفیذ را می خواست بدهد، یک جمله ای گفت. توی آن انتخابات هم امام یک جملة این جوری و خیلی عجیب می گویند. امام می گویند: من خوشحالم از این که می بینم فردی از سلالة پاک پیامبران و از فرزندان حسین(ع) بر مسند حکومت می نشیند.

حضرت امام تنها در برابر آقا تمام قد می ایستادند

من خودم با چشم های خودم، بیش تر از صدبار برخورد امام خمینی را با آقای خامنه ای دیدم. هیچ برخوردی از امام خمینی ندیدم که تمام قد جلوی آقای خامنه ای بلند نشود و به طرف ایشان حرکت نکند. برای هیچ کس ندیدم این کار را بکند. البته آن هایی که من دیدم را عرض می کنم . بعضی از شخصیت ها هم بودند که رفته بودند پیش امام، من نبودم. من کاره ای نبودم آن جا. آن هایی که دیدم را عرض می کنم.

هیئت دولت و شخصیت های حکومتی را عرض می کنم، شاید دیدار ایشان با یک مرجع تقلید این طور نباشد. امام تنها جلوی آقای خامنه ای تمام قد می ایستاد و به طرف ایشان حرکت می کرد و ایشان را با یک حالت باز بغل می کرد و خیلی تحویل می گرفت.

ما رفتیم پیش یک آقای محترمی سؤال کردیم که آقا، این جملة امام تفسیر می خواهد؛ یعنی چی که امام فرمودند: مردی از سلالة پاک پیامبران و از فرزندان حسین(ع)؟

ایشان گفتند: آقای خامنه ای شجره نامه دارند و شجره نامه شان موجود است و خیلی از دوستان بزرگوار دیدند و امام این را می دانند. ایشان بدون واسطه، فقط از طریق پدر، فرزند امام حسین(ع) اند.

آسیداحمدآقا فرمودند: آمده ام، چون حاج خانم نگران حال آقای خامنه ای است

آقای خامنه ای، بعد از رهبری، طحالشان را عمل کردند. توی بیمارستان قلب شهید رجایی، حاج احمد خمینی تمام مدت از اول عمل تا آخر، توی اتاق نشسته بود. این قدر عصبانی و ناراحت بود که آن صحنه های امام یادش می آمد. خیلی نگران بود. وقتی عمل موفقیت آمیز بود و همه از اتاق آمدند بیرون، ما چراغ را روشن کردیم. جایی که آقای خامنه ای دراز کشیده بودند، برای این که مزاحم نباشیم و در بازوبسته نشود و ایشان اذیت نشود، یا سرما و گرمای اتاق اذیتشان نکند، از بیرون، اتاق را کنترل می کردیم و پست ها و نگهبانی ها که طبق دستور حفاظتی بود را انجام می دادیم. حاج احمدآقای خمینی ساعت 2:15 شب آمد توی بیمارستان قلب شهید رجایی؛ فقط با یک راننده، با یک ماشین پیکان، با لباس شخصی، یا همان دشداشه، هیچی همراهش نبود. بچه های پست، چون سرشیفت من بودم، اعلام کردند که آقای فلانی است، گفتم: سریع بگویید بیاید بالا.

گفتند: هیچ کسی را همراه ندارد. ما هم تعجب کردیم. حاج احمدآقا یک گارد حفاظتی هفت، هشت نفره همیشه همراهش بود. ایشان آمد و گفت: از آقا چه خبر؟ گفتم: الحمدلله خوب است. کلید دوربین را زدم و روشن شد و توی تصویر تلویزیون دیدیم ایشان راحت خوابیده اند. حاج احمدآقا وقتی دید این صحنه را، راحت شد. آمد روی صندلی نشست و من سریع یک چایی برایش آوردم و رفتم میوه آوردم. گفتم: آقای گلپایگانی و آقامصطفی و این ها را بیدار کنم؟

گفتند: نه! نمی خواهم مزاحم هیچ کس شوم. حاج خانم بسیار نگران بود. ایشان به من گفتند که من بیایم حال آقا را خودم با چشم ببینم، نه با تلفن، و به ایشان خبر دهم. که الحمدلله طوری نیست. ایشان نگران آقای خامنه ای است.

امام فرمودند: این عصای آقای خامنه ای عظمت اسلام است

حاج احمد آقا روی صندلی نشست چای بخورد. ما نشستیم با ایشان صحبت کردن. احمدآقا گفتند: من توی اتاق امام و جاهایی که امام تردد می کرد و آن جایی که سخنرانی می کرد، یک میکروفن و یک کلید داشتم که اگر امام حالشان مساعد نبود، هر جا حالشان به هم خورد، یکی از این کلید ها را فشار بدهند تا دکتر طباطبایی و من بدویم توی اتاق. چون این اواخر دیگر امام مشکل قلبی شان خیلی حاد شده بود.

من توی اتاق خودمان دراز کشیده بودم. ساعت هفت غروب، صدای زنگ خطر امام درآمد. من یادم نیست که چیزی پوشیدم یا نه، از اتاقمان تا توی اتاق امام دویدم. وقتی آمدم کنار امام، فکر کردم امام دوباره سکته کرده اند. امام چمباتمه نشسته بود و جفت دست هایش جلوی زانوهایش بود و به تلویزیون داشت نگاه می کرد. من با این صحنه که روبه رو شدم، با تلویزیون کاری نداشتم؛ همة ذهنم امام بود. گفتم: آقا!

تا گفتم آقا، ایشان گفتند: احمد! بشین، بشین.

من نشستم. گفتند: نگاه کن.

نگاه کردم دیدم اخبار ساعت هفت، دیدار آقای خامنه ای و کیم ایل سونگ را نشان می دهد. در آن دیدار چند روزة آقای خامنه ای از کره. گفتند: نگاه کنید، نگذارید دیر بشود، چند بار من به شما و آقای هاشمی گفتم مطرح کنید آقای خامنه ای را. این عظمت را آدم می بیند کیف می کند! این عصایی که آقای خامنه ای بلند می کند تو سان نظامی، این عظمت اسلام است، کیف می کنم من می بینم این را.

چند وقت شغلم نگه داری از پدرم بود. دست پدرم را می گرفتم، از تو کوچة خامنه ای ها که توی مشهد، بغل بازاربزرگ هست، می آوردم سر چهارراه شهدا، مسجد حکمت، و ایشان نماز می خواندند.

نماز که تمام می شد، می نشستند پاسخ به سؤالات شرعی مردم و وجوهات و مسائل دیگری که بود، انجام می دادند. من دوباره دستشان را می گرفتم و به منزل برمی گشتم. دوباره غروب همین بود. سه بار شغل من این بود که بابا را بردارم ببرم و بیارم.

به ریاست جمهوری که می رسیدیم، آقای خامنه ای دم در ورودی می آمدند توی ماشین و کنار پدرشان می نشستند و تا کنار در ساختمان همراهی می کردند. دم در ساختمان، هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم که حتی یک انگشت از پدر ایشان را بگیریم کمک کنیم. آقای خامنه ای خودشان پدرشان را کمک می کردند تا از ماشین پیاده شود.

آن لحظات را فقط گریه می کردم. شاید به اندازة پنج تا روضة امام حسین(ع) گریه کردم.

آیت الله حسن زاده آملی دربارة آقای خامنه ای مطالبی می گفت که خیلی کوچک ترهای جامعه جرأت نمی کنند با آقا این طوری حرف بزنند.

وقتی ماشین ایستاد، آقای جوادی دویدند در را باز کردند. رفتند که دست آقا را ببوسند، آقا نگذاشتند و سریع از آن در ماشین پیاده شدند. با آقای جوادی آملی رفتیم بالا توی خانة آقای جوادی آملی. ایشان تا دست آقا را نبوسید، ول نکرد. بعد هم که نشستند این حالت آقای جوادی آملی، حالت این نبود که دو تا عالم، دو تا اهل فضل کنار هم نشستند و دارند با هم صحبت می کنند.

حاج احمد آقا آمدند کنار امام. بعد، از پیش امام آمدند کنار دم در ورودی و گفتند: امام، آسیدعلی آقا را کار دارد. آقای خامنه ای رفتند داخل. چون صدای امام نحیف بود، آقای خامنه ای یک دستشان را که مشکل دارد، این طرف سینة امام گذاشته بودند و دست دیگرشان را تکیه کردند روی تخت و گوششان را نزدیک دهان امام برده بودند تا امام مطالبی را که می گویند، متوجه بشوند.

ایشان گفتند من در جلسة سران سه قوه که خدمت امام رسیدیم، آقای هاشمی نیامده بودند، آقای خامنه ای نیامده بودند. من و مهندس موسوی رفته بودیم. مهندس تا بیاید داخل طول کشید. من تنها توی اتاق بودم. به امام گفتم برای رهبری و این مسائل بعد از خودتان شما نظر خاصی دارید؟ امام به من گفتند: من به احمدآقا و آقای هاشمی گفته ام. من احدی روی زمین از آسیدعلی آقا بهتر برای رهبری نمی دانم.

این از احمد آقا. یک مطلبی را هم من بگویم (یعنی آقای هاشمی). من بارها خدمت امام رسیدم. هر باری که رفتم، امام گفتند تا دیر نشده آسیدعلی آقا را شما مطرح کنید. بد است من مطرحش کنم. اگر شما مطرح کنید، من صحه می گذارم.

آقای آذری قمی گفت: شما بپذیرید، همة ما کمک می کنیم. مگر ما مُردیم! ولایت فقیه، ولایت انبیاست. این قدر تعریف کرد که آقای خامنه ای از کوره در رفتند و گفتند: آقای آذری قمی، بفرمایید بنشینید! ما شما را می شناسیم، در دوره های مختلف شما را امتحان کردیم. این که شما می گویید، ده سال دیگر هم همین را می گویید؟ ده سال دیگر این را نخواهید گفت. هر جا مقابل شما مطلبی عَلَم شود که شما نپذیرید، مقابلش می ایستید. آقای آذری قمی عمامه اش را برداشت گذاشت روی میز و دودستی محکم زد به سرش!

نزدیک 20کیلومتر از قم رد شده بودیم که آقا گفتند رادیو را روشن کنید. من روشن کردم، وقت اخبار بود. این اخبار بی معرفت هم، نه گذاشت و نه برداشت، گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. نامة سرگشادة امام خمینی، رهبر انقلاب، به آقای سیدعلی خامنه ای، رئیس جمهور... متن نامه را هم خواند و متن بسیار تند بود.

این قدر آقای خامنه ای، آن عذاب روحی که امام از دستشان ناراحت شده برایشان مهم بود که ایشان تا تهران نتوانست درد دستش را تحمل کند.

وقتی آقای خامنه ای به امام می رسیدند، احمد آقای خمینی، آقای «توسلی»، آقای «انصاری» و آقای «آشتیانی» ژاندارمری هم ایستاده بودند. آمدند دست امام را ببوسند، امام نگذاشتند. ایشان را بغل کردند. دست هایشان را کامل باز کردند و آقای خامنه ای را بغل کردند و بوسیدند. همان لحظه اولین عبارتش این بود: والله قسم، من راضی نبودم، این ها کردند!

آقای خامنه ای تماس گرفتند و احمدآقا آمدند دم در. دست ما را گرفت و گفت بیاید تو. ما را بازرسی کردند و نامه را خواستند باز کنند که نگذاشتیم. ما گفتیم نامه را آقا به ما داده و گفته بدهید دست امام. جز دست امام به هیچ کس نمی دهیم. می خواهید برگردیم، برگردیم. امام هم منتظر این نامه بود و این ها مجبور بودند تا جایی که می شد کوتاه بیایند و ما را ببرند. تا این که بالاخره با احمدآقا تا توی اتاق امام رفتیم. رفتیم خدمت امام، دست امام را بوسیدیم. نامه را خدمت امام دادیم و نشستیم کنار دیوار روی همان بالکن کنار دیوار.

چند دقیقه ای که گذشت، امام در یک نامه جوابش را به ما دادند. احمدآقا از امام گرفتند و دادند تحویل ما. ما برگشتیم و آمدیم.

هیئت دولت و شخصیت های حکومتی را عرض می کنم، شاید دیدار ایشان با یک مرجع تقلید این طور نباشد. امام تنها جلوی آقای خامنه ای تمام قد می ایستاد و به طرف ایشان حرکت می کرد و ایشان را با یک حالت باز بغل می کرد و خیلی تحویل می گرفت.

گفتند: نگاه کنید، نگذارید دیر بشود، چند بار من به شما و آقای هاشمی گفتم مطرح کنید آقای خامنه ای را. این عظمت را آدم می بیند کیف می کند! این عصایی که آقای خامنه ای بلند می کند تو سان نظامی، این عظمت اسلام است، کیف می کنم من می بینم این را.

کلمات کلیدی
امام  |  ماشین  |  رهبری  |  مجلس  |  جوادی آملی  |  آیت‌الله جوادی آملی  |  احمد آقا  |  منزل آقا جوادی آملی  |  احمد آقا و آقا هاشمی  | 
لینک کوتاه :