×

کوله پشتی;نهج البلاغه نشانیِ خانه مان بود!


تعداد بازدید : 1048     تاریخ درج : 1390/08/08

52

مرور تاریخ معاصر یک کشور، همیشه دلنشین و جذاب است و هر انسانی، از ورق زدن تاریخ گذشته سرزمینش لذت می برد، به خصوص اگر این تاریخ افتخارآمیز باشد. ما ایرانی ها هم از این قاعده مستثنا نیستیم و مرور تاریخ معاصر کشورمان هیجان عجیبی در ما ایجاد می کند. در تاریخ معاصر این سرزمین مقطعی وجود دارد که هشت سال به طول آن جامیده و مرور آن به خصوص مرور خاطرات کسانی که این هشت سال را رقم زده اند، احساس غرور را در دل آدم زنده می کند.

«سیدسعید موسوی» یکی از همین آدم هاست. او اهل خرمشهر است؛ محلة طالقانی، و در روزگار آغاز جنگ، هفده سال بیش تر نداشته است.

موسوی نویسنده دفاع مقدس هم هست و کتابی با عنوان «پشت دیوارهای شهر» را به یاد دوست شهیدش «جاسم مهریزی» نوشته است، دوستی که پشت دیوارهای خرمشهر به شهادت می رسد و آزادی شهرش را نمی بیند.

گفت وگوی ما با سید سعید موسوی را در ادامه می خوانید.

آقای موسوی، گویا قبل از شروع رسمی جنگ، درگیری هایی در خرمشهر وجود داشته، دربارة آن ها توضیح می دهید؟

بله، دقیقاً این طور بود. قبل از آغاز جنگ، یک سری تحرکات از طرف عراق، در خرمشهر صورت می گرفت. عراق مداخلاتی را در شهر خرمشهر انجام می داد، اسلحه می فرستاد و... مثلاً شب ها، صدای تیراندازی و درگیری می آمد. در برخی نقاط شهر صدای انفجار بمب می آمد، در بازار که راه می رفتی، یک دفعه می دیدی بمب منفجر شد.

این درگیری ها دقیقا از چه زمانی آغاز شد؟

درست پس از پیروزی انقلاب. انقلاب که پیروز شد، گروه هایی با نام های مختلف در خرمشهر فعال شد که در کوچه و خیابان، بمب منفجر می کردند، تیراندازی می کردند و...

تمام سال 58 این درگیری ها وجود داشت. به تدریج هم گشت های هوایی و شناسایی آغاز شد، مثلاً هواپیماهای شناسایی در ارتفاع بالا پرواز می کردند و نقشه برداری می کردند. در مرز خرمشهر هم یک سری تحرکات نظامی و درگیری، قبل از شروع جنگ اتفاق افتاد. در یکی از این درگیری ها، دو نفر از بچه های خرمشهر به نام های «موسی بختور» و «فرهاد اسدی» به شهادت رسیدند.

می توان گفت که این درگیری ها، مقدمة آغاز رسمی جنگ بود و مردم خرمشهر شاهد آن بودند؛ البته یکی، دو ماه قبل از شروع جنگ، این درگیری های خیلی شدید شده بود.

پس مردم خرمشهر، با این تحرکات، پیش بینی آغاز جنگ را می کردند و می دانستند جنگ بزرگ تری را پیش رو دارند؟

دقیقاَ این طور بود، خیلی از مردم، به خصوص بچه های سپاه خرمشهر، این پیش بینی را می کردند؛ چون درگیری ها را دیده بودند. حتی بین مردم یک سری درگیری های داخلی به وجود آمده بود و مردم این را به مسئولان هم گفته بودند.

آن موقع ما می شنیدیم که «محمد جهان آرا»، فرماندة سپاه خرمشهر، گزارش هایی از اوضاع ناآرام خرمشهر به مسئولان رده بالای نظام داده است و پیش بینی کرده بود که ممکن است، جنگی آغاز شود.

جنگ چه زمانی و چه گونه در خرمشهر آغاز شد؟

روزهای خیلی سختی بود. جنگ به یکباره آغاز شد. 31 شهریور، طرف های صبح بود؛ فکر می کنم حدود ساعت ده، یازده صبح که هواپیماها با حالت غافل گیرکننده ای آمدند و شهر را بمباران کردند، هم زمان توپخانه هم شلیک می کرد.

بعد از آن درگیری های داخلی و مرزی که گفتم، جنگ رسماً شروع شد. اولین کسانی که جنگ را به چشم دیدند، روستاییانی بودند که در مرز زندگی می کردند. آن ها با وضع آشفته و پابرهنه، بدون هیچ امکاناتی، از روستاها فرار کرده و به سمت شهر آمده بودند؛ به نوعی به خرمشهر پناه آورده بودند. یادم هست، تعداد زیادی از این روستایی ها که به مسجد جامع پناه آورده بودند، خیلی خاک آلود، آشفته و مضطرب بودند. وقتی ما از آن ها پرسیدیم که چه شده؟ گفتند نیروهای عراقی به روستاهای ما حمله کردند و ما فرار کردیم.

وقتی آن ها را دیدیدم، شاید نیم ساعت بعد خود خرمشهر مورد حمله قرار گرفت؛ می خواهم بگویم که حوادث چه قدر سریع و باشتاب اتفاق می افتاد. خلاصه مسجد جامع و حسینیه هایی که در سطح شهر بودند، در همان ساعات اول شروع جنگ، پر شده بودند از روستاییانی که اولین قربانیان جنگ بودند. شب 31 شهریور، برق و آب شهر قطع شد، چون همة مراکز حساس را بمباران کرده بودند.

آقای موسوی، شما وقت شروع جنگ در خرمشهر، کجا بودید و چه می کردید؟

من آن موقع هفده ساله بودم. دانش آموز بودم و در هنرستان، رشتة برق می خواندم. یعنی عضو سپاه و این ها نبودم، فقط یک دورة آموزشی کوتاه نظامی از طریق نیروی دریایی دیده بودم. یک دوره کوتاه مدت نظامی در استادیوم خرمشهر برگزار شد و گفتند، هر کس دوست دارد، بیاید و آموزش ببیند. ما هم رفتیم و آن آموزش ها را دیدیم. آموزش ها سه روزه بود؛ آموزش اسلحه و... این دوره بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب برگزار شد. وقتی جنگ آغاز شد، از طریق مسجد جامع اعلام کردند که تعداد مجروحان زیاد است. ما هم همان شب برای جمع کردن کمک برای مجروحان، به درِ خانه ها رفتیم و ملافه، فانوس و وسایل زخم بندی و... جمع می کردیم و به مسجد جامع تحویل دادیم. من آن جا مردان و زنانی را دیدم که گوشة مسجد نشسته اند و کوکتل مولوتوف درست می کنند.

به تدریج اوضاع وخیم تر شد. شهر خالی شد، خانه ها ویران شدند، جنازه ها روی زمین افتاده بودند و خیلی مسائل دیگر که برای من، به عنوان یک پسر هفده ساله، این چیزها طبیعی شده بود؛ بس که زیاد دیده بودم. مثلاً یادم هست که رفتم قبرستان جنت آباد، دیدم یک جنازه روی برانکارد است و رویش یک ملافه سفید کشیده شده است. ملافه را کنار زدم و دیدم پسری هم سن و سال خودم است. دست زدم، دیدم هنوز گرم است. جلوتر که رفتم، دیدم وضع بدتر است؛ ما در حقیقت رفته بودیم به سمت پادگان دژ تا ببینیم جلو چه خبر است. این صحنه ها را که دیدم، وقتی به خانه برگشتم، گفتم وضع خراب است و دیگر هیچ امیدی به خرمشهر نیست؛ چون خانواده ها که اوضاع را از نزدیک ندیده بودند، هنوز امیدوار بودند.

شما به مسجد جامع خرمشهر اشاره کردید که به قول شما در ساعات اولیة آغاز جنگ، پناهگاه جنگ زدگان شده بود. بعدها هم این مسجد به نماد مقاومت و ایستادگی مردم خرمشهر تبدیل شد. به نظرتان چرا این مکان، این قدر در ذهن مردمِ ما مانده و نماد مقاومت شده است؟

مسجد جامع خرمشهر در مرکز شهر قرار داشت؛ یعنی در مهم ترین قسمت شهر و از تیررس دشمن دور بود. پس از پیروزی انقلاب هم، همة مسائل شهر، در این مسجد مطرح می شد. به نوعی قبل از جنگ، این مکان حالت مرکزیت شهر را داشت.

اولین گروه جنگ زدگان؛ یعنی روستاییان، به این مکان پناه می آوردند. تدارکات و ساماندهی جنگ زدگان در آن جا صورت می گرفت، رزمنده ها می آمدند و آن جا تجمع می کردند، اصلاً کانون اطلاع رسانی جنگ بود؛ یعنی هر کس می خواست بداند در شهر چه خبر است و جنگ به کجا رسیده، به مسجد جامع مراجعه می کرد. یادم هست که وقتی به مسجد جامع رفتم و اخبار جنگ را شنیدم، با چند نفر دیگر به صورت خودجوش پیاده به سمت مرز رفتیم؛ بدون این که اسلحه ای داشته باشیم. وقتی مرز رسیدیم، گفتند برگردید و ما هم برگشتیم.

در آن چند روز قبل از سقوط خرمشهر که شما در شهر حضور داشتید، بر خرمشهر چه گذشت؟

روزهای خیلی سختی بود. شهر خلوت شده بود، جنازه ها توی کوچه ها روی زمین افتاده بود و در قبرستان هم جنازه های زیادی بود که فرصتی برای دفن آن ها نبود.

من خودم به قبرستان رفتم و خانواده ای را دیدم که همه یشان کشته شده بودند. جنازه هایشان کنار هم قرار گرفته بود و کسی آن ها را دفن نکرده بود.

محله هایی مثل طالقانی و پادگان دژ کلاً تخریب شده و خالی از سکنه بودند، آب قطع بود و مردم آب های آلوده را برای خوردن، از رودخانه برمی داشتند. برق نبود، نانوایی ها تعطیل شده بود.

گاهی وانت یا کامیونی، هندوانه، خربزه یا نان می آورد و در مسجد جامع خالی می کرد و هر کس چیزی برمی داشت.

چرا سقوط و آزادی خرمشهر، این قدر در روند جنگ هشت ساله ما تأثیرگذار بود؟

چون خرمشهر نسبت به شهرهای دیگر، شهر بزرگی محسوب می شد و یک بندر بین المللی بود. بقیة مناطق؛ مثل هویزه، سوسنگرد و... کوچک تر بودند، ولی خرمشهر یک شهر مدرن بود. مناسبات بین المللی گسترده ای در آن انجام می شد و شهر بسیار معروفی بود؛ حتی از مرکز استان یعنی اهواز، معروف تر و مهم تر بود. صدام هم این اهمیت استراتژیک را می دانست و خیلی روی آن مانور می داد، ولی وقتی جنگ شروع شد و مردم خرمشهر در برابر دشمن مقاومت کردند، این ایستادگی به نوعی معادله جنگ را به نفع ما تغییر داد. همان مقاومت سی وچند روزه باعث توقف ماشین جنگی دشمن شد. تا جنگ به بقیة شهرها کشیده نشود، مردم به خودشان بیایند و از این شوک بزرگ خارج شوند و مسئولان هم بتوانند جنگ را مدیریت کنند.

من معتقدم مردم خرمشهر با ایستادگی شان، فرصت را از دشمن گرفتند و آن حرکت سریع و باشتاب دشمن را کُند کردند. صدام رؤیای فتح سه روزه را در ذهن داشت، ولی مردم خرمشهر او را زمین گیر کردند تا بقیه کشور به خودشان بیایند، که جنگی شده و اعزام ها به سمت خطوط عملیاتی آغاز شود. به نوعی خرمشهر قربانی شد تا ماشین جنگی دشمن در گِل بماند و کشور از آن خطر بزرگ نجات پیدا کند.

وقتی آن مقاومت سی وچند روزه را مرور می کنیم، خیانت های افرادی مثل بنی صدر در ذهن تداعی می شود. آن روزها شما تا چه اندازه در جریان این کارشکنی ها بودید؟

همة مسئولان و مردم عادی خرمشهر می دانستند که کمک نمی رسد و بچه های رزمندة خرمشهر، دست شان خالی است. برای همة ما در روزهای اول این سؤال بزرگ پیش آمده بود که چرا به ما کمک نمی شود؟ صحبتی که آن روزها در خرمشهر زیاد مطرح می شد، این بود که می گفتند توپخانة اصفهان در راه است. هر وقت اعتراض می شد که چرا اوضاع این گونه است، چرا کمک نمی رسد، چرا به بچه ها اسلحه نمی دهند، چرا ما دست خالی مانده ایم، می گفتند توپخانة اصفهان در راه است. توپخانه ای که هیچ وقت نرسید و خرمشهر سقوط کرد.

اصلاً برای ما باور کردنی نبود که بگذارند خرمشهر سقوط کند. فکر می کردیم اگر کسی آن درگیری های قبل از جنگ و آن تحرکات را جدی نگرفته، حالا که جنگ شروع شده و مردم هم ایستادند، حالا حتماً همة امکانات کشور به سوی خرمشهر را سرازیر می شود تا جلوی دشمن را بگیریم و خیلی برایمان سخت بود، وقت می دیدیم که قرار نیست کسی جلوی دشمن را بگیرد و خودمان هستیم و خدای خودمان.

از کی به این نتیجه رسیدید که قرار نیست کسی به شما کمک کند؟

از وقتی که شرایط سخت شد و ما روز به روز تحلیل می رفتیم. خانه ها ویران شده بود، خانواده ها کشته شده بودند، خیابان ها خلوت شده بود و... آن جا بود که ما احساس کردیم، اصلاً انگار برخی می خواهند که خرمشهر از دست برود، چون هیچ نشانه ای برای حفظ خرمشهر وجود نداشت.

در چه شرایطی مردم خرمشهر، به ویژه خانواده ها پس از مقاومتی طولانی حاضر شدند، شهر را ترک کنند؟

موقعی که اعلام شد شهر در آستانة سقوط است و هر لحظه ممکن است دست دشمن بیفتد، هیچ کس حاضر نبود شهر را ترک کند. ما خارج شدن از شهر را، نوعی پشت کردن به آن می دانستیم.

وقتی دیدند شرایط این طور است و کسی حاضر نیست از شهر خارج شود، بحث را غیرتی کردند و گفتند هر کس ناموسش برایش مهم است، آن ها را بردارد و از شهر خارج شود؛ چون اگر پل سقوط کند، همة خانواده ها اسیر می شوند.

پل خرمشهر به آبادان؟

بله، پلی که بر روی رودخانة کارون زده شده و قسمت غربی و شرقی خرمشهر را به هم متصل می کند. قسمت غربی اشغال شده بود، ولی قسمت شرقی که به آبادان وصل است، هنوز سقوط نکرده بود. بعداً هم دشمن نتوانست آن را بگیرد. وقتی از گرفتنش ناامید شد، پل را منفجر کرد.

مردم خرمشهر اصلاً باورشان نمی شد که باید از شهر خارج شوند. شهر را در حالتی از بهت، حیرت و شوک، ترک می کردند. خانواده ها خارج می شدند و افرادی از آن ها باقی می ماندند؛ مثلاً من به عنوان سرپرست، همراه خانواده خارج شدم و پدر و برادرم در شهر ماندند و تا لحظه سقوط هم در خرمشهر بودند.

به هر حال خارج شدن از شهر در شرایط بسیار خاص و ویژه ای اتفاق افتاد. گفتند هر کس باید ناموسش را بردارد و از خرمشهر خارج شود. هر خانواده معمولاً با یک سرپرست خارج می شد و بقیه در شهر باقی می ماندند و مقاومت می کردند. حتی من شنیدم که چند ماه پس از سقوط خرمشهر، خانواده هایی مخفیانه در این شهر زندگی می کردند.

شما و خانواده هایتان چه گونه خرمشهر را ترک کردید؟

از خرمشهر به سمت آبادان حرکت کردیم. پالایشگاه نفت آبادان در آتش می سوخت و تمام آسمان از دودش سیاه شده بود. تمام راه های ارتباطی بسته شده بود، حتی سر پل ایستگاهِ هفت، نیرو گذاشته بودند تا کسی رد نشود. می گفتند جاده دست دشمن است و اسیر می شوید؛ البته ما از غفلت استفاده کردیم و از همین ایستگاه خارج شدیم.

چند بار در مسیر، نزدیک بود که کشته شویم. هواپیماهای عراقی جاده را به شدت بمباران می کردند. خانواده های زیادی در حال خروج بودند. خیلی ها یشان اسیر شدند؛ چون اشتباهی به سمت دشمن رفته بودند. ما جزو کسانی بودیم که شانس آوردیم از آن جاده رد شدیم.

وقتی به اهواز رسیدیم، آن جا هم حالت جنگی به خود گرفته بود. البته نه به شدت خرمشهر. سیلوی اهواز را که انبار مهمات بود، زده بودند. خیلی از مردم، سر راه ارتباطی خرمشهر ایستاده بودند و به دنبال کسب خبر بودند.

بعد به سمت شوش آمدیم. دشمن به آن جا هم حمله کرده بود. آن جا هم چند بار نزدیک بود، کشته شویم تا بالاخره به خرم آباد رسیدیم. در خرم آباد بود که خبر سقوط خرمشهر را شنیدیم، نمی دانم روز چندم جنگ بود؛ چون حساب تاریخ و روزها کلاً از دست ما خارج شده بود.

آن لحظه ای که گفتند خرمشهر سقوط کرده شما چه احساسی پیدا کردید؟

همة خانواده شنیدیم و گریه کردیم. به گمانم روز 24 مهر بود که رادیو اعلام کرد، خرمشهر، «خونین شهر» شد. البته ده روز بعد از آن، هنوز مقاومت ها در خرمشهر ادامه داشت. دوستان و آشنایان ما که می آمدند، از خرمشهر خبر می آوردند و ما با شنیدن این اخبار و خبر شهادت دوستان و آشنایان گریه می کردیم.

چه مدت در خرم آباد ماندید؟ آن جا آواره های جنگی ساماندهی شده بودند؟

نه اصلاً، مردم هنوز در جریان جنگ نبودند و نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است. چندبار توی راه نزدیک بود، کتک بخوریم، چون مردم جلوی ما را می گرفتند و می گفتند چرا شما فرار کردید؟ ما توضیح می دادیم که شهر در چه وضعی است و این ها، زن ها و بچه ها هستند که مجبور شده اند شهر را ترک کنند. مردم از عمق فاجعه خبر نداشتند، هیچ کس نمی دانست در خرمشهر چه اتفاقی افتاده است. برنامة سازماندهی شده ای هم وجود نداشت که مثلاً جنگ زدگان را ساماندهی کند.

در خرم آباد کسی خانه اش را به ما داد تا در آن زندگی کنیم. و بعد هم که از آزادشدن خرمشهر در کوتاه مدت ناامید شدیم، به مشهد رفتیم، تا این که خرمشهر آزاد شد.

با این وضعیتی که تشریح کردید، فکر می کردید روزی خرمشهر آزاد شود؟

دقیقاً این طور بود. ما از همان اول فکر می کردیم که خرمشهر حتماً آزاد می شود و ما دوباره به این شهر برمی گردیم. همة خرمشهری ها تصورشان این بود که روزی برمی گردند. اصلاً خیلی ها زنده مانده بودند تا روزی آزادی خرمشهر را ببینند و بعد بمیرند، یا در راه آزادی خرمشهر کشته شوند. من خیلی از بچه های سپاه و یا افراد عادی را می توانم مثال بزنم که چنین نیتی داشتند. منتظر بودند که عملیاتی شود و در راه آزادی خرمشهر کشته شوند.

بعد از سقوط خرمشهر، همیشه می رفتیم اطراف خرمشهر و از دور شهر را نگاه می کردیم. به هم دیگر نشان می دادیم که مثلاً آن جا خانة ماست، مسجد جامع فلان جاست و... همیشه به خودمان دل داری می دادیم که بالاخره یک روزی برمی گردیم و با این تفکر و امید زنده بودیم و آزادی خرمشهر برایمان قابل پیش بینی بود.

چه طور خبر آزادی خرمشهر را شنیدید؟

من آن موقع مشهد بودم و بیماری سختی داشتم، پاهایم به شدت درد می کرد. یکی از بچه ها به نام جاسم مهریزی که عکسش در کتاب پشت دیوارهای شهر هم هست و خیلی با هم دوست بودیم، به من نامه داد که سعید! من دارم برای عملیات آزادسازی خرمشهر می روم، برایم دعا کن تا شهید شوم. بعد هم او در جادة اهواز خرمشهر به شهادت رسید و این کتاب از زندگی او ایده گرفته شده است. در حقیقت جاسم پشت دیوارهای شهر خرمشهر، به شهادت رسید و به خرمشهر نرسید. بعد از آن نامه، بلافاصله نامة بعدی جاسم آمد که من الآن در جادة اهواز به خرمشهر هستم و ما داریم به سمت خرمشهر پیش روی می کنیم. وقتی این نامه را دیدم با وجود بیماری ام، نتوانستم مشهد بمانم.

کیسة داروهایم را برداشتم و راه افتادم به سمت خرمشهر. در مسیر خرمشهر، شهری به نام شادگان است که نزدیک آبادان قرار دارد. من از مینی بوس پیاده شدم که به بنیاد شهید شادگان بروم و چند نفر از دوستانم را که آن جا کار می کردند، ببینم و بعد به خرمشهر بروم. دیدم که دارند پارچة شهادت جاسم را می نویسند. خیلی حالم بد شد، همان جا افتادم و غش کردم. جاسم دوست خیلی صمیمی ام بود، هم سن و سال بودیم و من خیلی دوستش داشتم. بعد از یک روز که به هوش آمدم، دیدم در بیمارستان شادگان هستم. در همان حالت خواب و بیداری بودم که گفتند خرمشهر آزاد شده است.

و شما از این خبر مسرت بخش چه احساسی پیدا کردید؟

من فکر می کردم که دارم خواب می بینم. چون تازه به هوش آمده بودم. توی حالت خواب و بیداری هم بودم. آقای «دزفولی زاده» که از آشنایان ما بود، به من گفت، خرمشهر آزاد شده و من الآن دارم از آن جا می آیم. ولی من فکر می کردم که دارم خواب می بینم. وقتی که خوب به هوش آمدم، دیدم خبر واقعیت دارد و بعد با همان پاهای مجروح که باندپیچی هم بود، با بچه ها به خرمشهر رفتیم. خرمشهر تازه آزاد شده بود و درگیری های پراکنده هنوز ادامه داشت. جنازه ها هنوز روی زمین بود.

خواستیم برویم خانه هایمان که هر چه می گشتیم، پیدا نمی کردیم؛ چون همه را ویران کرده بودند و به جایش سنگر زده بودند. اصلاً محله ها را با مواد منفجره صاف کرده بودند.

بالاخره به زور خانه یمان را پیدا کردیم و من در آن جا یک نهج البلاغه، به عنوان نشانی از خانه برداشتم و به مشهد آوردم. گفتم که من رفتم خرمشهر، هیچ کس حرفم را باور نمی کرد. وقتی نهج البلاغه را که جلد قرمز داشت و همة خانواد آن را می شناختند نشان دادم، باور کردند. اما در کنار این شادی، غم سنگینی داشتیم چون، بسیاری از دوستان، آشنایان و هم محلی های ما به شهادت رسیده بودند و آزادی خرمشهر را ندیده بودند.

اسم خرمشهر با نام محمد جهان آرا گره خورده، شما جهان آرا را می شناختید؟ با او ارتباط داشتید؟

بله من محمد را دیده بودم و می شناختم. در مراسم های مختلفی که قبل از شروع جنگ در خرمشهر برگزار می شد، بچه های سپاه را که محمد هم جزو آن ها بود، می دیدیم. جزو آدم های شاخص سپاه خرمشهر بود، کسی که تقریبا همة مردم به خصوص جوان ها او را می شناختند و برایش احترام قائل بودند. اما من با او ارتباط نزدیک نداشتم، شاید چون عضو سپاه نبودم. گفتم که، آن موقع دانش آموز بود.

اما چیزی که از جهان آرا در ذهن من مانده، صحبت او در آن شب عاشورایی است که محمد بچه های سپاه را جمع می کند و می گوید «امشب شب عاشورا است و ما اصحاب امام حسینیم. ما مثل او مظلومیم و قرار است مثل او بجنگیم و مثل او شهید شویم. هر کس می تواند به ما کمک کند، بماند و هر کس هم نمی تواند برود؛ ولی ما می مانیم و عاشورایی می جنگیم.»

که در آن لحظه با این حرف های محمد، عاشورا و کربلا برای بچه ها تداعی می شود، گریه می کنند و همه هم می مانند.

آقای موسوی، مردم ما تصویری اسطوره ای از خرمشهر در ذهن دارند؛ شهری که سی وچند روز مقاومت کرد و بعد هم به شکل مظلومانه ای سقوط کرد و بعدها بسیار باشکوه آزاد شد. شما حالا از این شهر اسطوره ای و مقاوم چه تصویری در ذهن دارید؟

به نظرم قضیه شهر خرمشهر، از همه نظر عبرت است؛ هم به خاطر این که خرمشهر، شهری استثنایی بود، هم به خاطر مقاومتی که آن جا صورت گرفت و هم به خاطر آدم هایی که عاشقانه خرمشهر را دوست داشتند، دلشان در هوای این شهر می تپید و آرزو داشتند در راه آزادی خرمشهر جان دهند. من احساس می کنم که هم سقوط و هم فتح خرمشهر، خاص و استثنایی بود و یاد و خاطره و نام این شهر، همیشه در تاریخ ایران باقی خواهد ماند.

کلمات کلیدی
جنگ  |  مردم  |  خانواده  |  شهر  |  سقوط  |  مقاومت  |  مسجد جامع  |  خرمشهر  | 
لینک کوتاه :