×

نسیم بوی باروت می دهد;یادکردی از دلاورمردان سرزمین هزار شهید کردستان


تعداد بازدید : 1861     تاریخ درج : 1390/08/08

57

می دانیم که در کردستان درگیری هایی با ضدانقلاب بوده و بعضاً تصورمان این است که نیروهای غیربومی محور اصلی پاکسازی آن مناطق و آن درگیری ها بوده اند. شاید به این خاطر که فداکاری نیروهای بومی به درستی تصویر و ثبت نشده و شاید به این خاطر که کشور ما مرکز زده است و امکانات نشر و ارتباطات، بیشتر در خدمت مرکز نشینان است و شاید... !

در مریوان، توفیق دست داد تا در جلسه ای صمیمی، آقایان ماموستا(روحانی کُرد) عبدالکریم فتاحی و حاج امین حکیمی نیا از نیروهای پیشتاز سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان مریوان، عثمان وهابی، از نیروهای انقلابی منطقه و آرام و دارا مدنی فرد، فرزندان کوچک شهید حاج توفیق مدنی فرد و همچنین فرزند شهید حسن مدنی فرد را زیارت کنیم و درد د ل های آن پیشگامان پیشمرگ را بشنویم.

از آن ها خواستیم که گرچه همرزم حاج احمد متوسلیان و بزرگان دیگر بوده اند، اما خاطرات نیروهای فداکار و عزیزی را برای ما بگویند که کمتر نامی از آن ها شنیده شده است. دل پر این عزیزان از برخی رفتارها در منطقه باعث شد تا این مصاحبه در کنار خاطرات، بخشی از انتقادات و گله های آنان را نیز در بر بگیرد.

مردم منطقه انقلابی اند

کاک عبدالکریم فتاحی: اینجا 1070 شهید دارد که هشتصدتای آن ها شهدای مجاهد معرکه اند و بقیه در بمباران شهید شده اند، یا حتی شاید اشتباهاً به عنوان شهید معرفی شده اند. علاوه بر این ها ده ها جانباز و حدود پانصد شهید بازنشسته داریم که این ها هم شهدای زنده اند و هر کدام با ده ها شهید بوده اند که متأسفانه خاطرات شان ثبت نشده است!

یک معضل ما در منطقه، القای ضدانقلاب بودن مردم اینجاست؛ در حالی که این ادعا با واقعیت تطابق ندارد. رأی آقای احمدی نژاد و میزان حضور در انتخابات و امثال این ها نشان می دهد که مردم منطقه بسیار هم انقلابی اند. اینجا شهدا و ایثارگران بسیار بزرگی داشته و داریم.

امثال احمد متوسلیان خیلی بزرگ بودند، اما آن ها به کمک نیروهای بومی موفقیت به دست می آوردند. یک شهید کهنه پوش اینجا بود. ایشان می گفت: رفتم پیش شهید بروجردی، خیلی ناراحت بود. گفتم: چی شده؟ گفت: الان از پادگان مریوان به من بی سیم زده اند که مرز مریوان، سیم خاردارِ پادگان است! یعنی ببینید چقدر در تنگنا بوده اند و گویی مرز در آن نقطه بوده و دشمن تا آنجا مستقر بوده است! هنوز هم پاسداران منطقه به خاطر اقلیت مزدور در این تنگناها هستند.

بنده هنوز نمی توانم شبانه به روستای رشده بروم و به مادرم سر بزنم! شاید این ماجراهای اخیر تهران، کمی دوستان تهرانی را به حال ما آشنا کند. جنگ برای ما تمام نشده است.

جنگ هنوز ادامه دارد!

یک حاج صدیق اینجا بود که کَر و لال بود. اما او هم به اندازه صدها سرباز عراقی جنگید و این به برکت انقلاب اسلامی بود. ایشان شاید چیز خاصی بلد نبود، اما از آنجا که آدم بسیار تنومند و شجاعی بود در دل دشمن ترس ایجاد می کرد. الان متأسفانه بسیاری از بچه های جنگ دارند می روند، چه با مرگ طبیعی و چه با ترور! اینجا شرایط نامناسب بود و سختی خانواده های پاسدار در اینجا قابل شمارش نیست.

باید یک دفتری تأسیس بشود و خاطرات این پاسدارهای بومی را ثبت کند و از شهدای منطقه و خانواده های شان تجلیل کند.

خیلی بد است که حتی فرزندان برخی شهدا نمی دانند پدرشان کجا بوده و چه کار کرده است! ما همسایه ای داریم که الحمدلله همه فرزندانش تحصیلکرده و موفق اند. من یک بار نشستم و از پدرشان برای شان گفتم. آن ها تعجب کردند که این چنین پدری داشته اند! چرا باید این طور باشد؟! یعنی نمی شود سالی یک بار این ها را جمع کرد و تکریم شان کرد و برای شان گفت که پدرشان چه کرده است؟!

هنوز داریم شهید می دهیم

کاک احمد کریمی و کاک لطیف راستی، پنجاه روز است که توسط ضدانقلاب، ترور و شهید شده اند! گروهک پژاک، روز بعد از سفر آقا این ها را زد! این کاک لطیف 25 سال است که پاسدار است. ایشان بچه نداشت. حالا که شهید شده مردم فهمیده اند که او حقوقش را به سه قسمت تقسیم می کرده: یک بخش برای خودش و خانمش، یکی برای خرج برادر و پدر پیرش و سومی هم برای یتیم های مریوان! ببینید چه بزرگواریی دارند. البته حالا که نیستند، آن ها را سردار صدا می زنند!

توی این شرایط امثال حاج احمد و کسانی که مثل او دلسوز مردم بودند و مردم را جذب می کردند، خیلی خالی است. باید به خانواده های انقلابی ضریب داد نه این که به بچه کسی که پدرش خدای نکرده ضدانقلاب بوده توجهی نشود چرا که شاید او راه پدرش را نرود.

ما در مکتبی بزرگ شده ایم که از بزرگ آن، امام شافعی نقل شده که روزی در سر درس با آمدن و رفتن بچه ای که در حال بازی بود مدام بلند شد و نشست. پرسیدند: چرا این کار را می کنید؟ ایشان گفت: این بچه سید است و خون اباعبدالله الحسین(ع) در رگ های اوست و من به احترامش بلند می شوم. ما در این مکتب و کشور بزرگ شده ایم و عاشق انقلاب مان هستیم و امروز هم همه پاسداران بومی حاضر به جان فشانی برای اسلام اند.

تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد

حاج امین حکیمی نیا: بنده از هجدهم خرداد 58 جزء مؤسسین سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان بودم که به تأیید بنیانگذار انقلاب نیز رسید. ابوشریف و شهید چمران هم در جریان تأسیس این سازمان بودند. اولین شهدای ما از جمله شهید بزرگوار عبدالله ترتوسی، بنیانگذار پیشمرگان مریوان، نیز در 23 تیرماه همان سال تقدیم انقلاب شدند. شهیدان کهنه پوش، ناهیدی ، محمدصلاح رشیدی، حسین پیرخزرانی و دیگران جزء نُه نفری بودند که در آن روز با مظلومیت به شهادت رسیدند.

البته ابتدا تحت عنوان مکتب قرآن به طور مستقل به فعالیت مشغول بودند که بعدها به نام سازمان پیشمرگان معروف شدند که کم کم سه استان کرمانشاه، کردستان و آذربایجان را تحت پوشش قرار می داد و اینجا شاخه مریوان آن بود. در آن زمان هنوز حوزه نفوذ دولت به این مناطق نرسیده بود و به صورت خودجوش اداره می شدند! حزب کمونیست هم در قالب گروهک هایی فعال شده بود و تصمیم گرفت که علیه پیشمرگان که نماینده انقلاب محسوب می شدند اقدام کند. هنوز کومله ای در کار نبود و گروه دیجوتیاران یا همان حامی دهقانان، بخشی از مردم روستاها را جمع کرده و راهپیمایی کردند اما اصلاً هدف اصلی راهپیمایی را اعلام نکردند!

از جلالی ها که یاغی های آن زمان بودند هم دعوت کردند تا در این راهپیمایی شرکت کنند. آمدند و میدان 23 تیر فعلی را دور زدند و سخنرانی کردند و ناگهان به محل تجمع پاسدارهای بومی حمله مسلحانه کردند و از آن ها خواستند که تسلیم بشوند، ولی آن انسان شجاع و بزرگ، شهید ترتوسی که خودش به خاطر اسلامی بودن انقلاب، به صورت خودجوش تصمیم به پیشبرد اهداف آن در منطقه گرفته بود، نپذیرفت و پس از درگیری نابرابری که بین صدها مهاجم و دَه پیشمرگ صورت گرفت، به بدترین وضع به شهادت رسیدند! انقلاب با این خون ها به اینجا رسید.

شهیدی که به تنهایی ایستاد

شهیدی داشتیم بنام علی ایو مند که تک تیرانداز بود و به او علی کور می گفتند، چون چشم های کوچکی داشت! خدا رحمتش کند. به ظاهر آدم ساده ای بود، ولی شجاعت و انسانیت اش زیاد بود و اصلاً دنبال پست و درجه نبود. بعد از مدتی مسئول پایگاه قامچیان شد و دَه بیست تا بسیجی معمولی زیر دستش بود. شبانه ضدانقلاب به پایگاه ایشان که در مدرسه ای در آن روستا مستقر بودند حمله کرد که هنوز آثار آن درگیری بر بدنه مدرسه هست. شاید بزرگ ترین تجمع ضدانقلاب در آن منطقه بود و مدرسه هم اصلاً موقعیت دفاعی خوبی نداشت.

حالا شجاعت و تدبیر او را ببینید. جوری عمل کرد که ساختمان تخریب شد، اما هیچ کدام از نیروهایش حتی زخمی نشدند! در حالی که صدها ضدانقلاب مهاجم کاملاً بر آن ها مسلط بودند. از این بالاتر حتی سیزده نفر از ضدانقلاب را به درک واصل کرد. مردم آن روستا هنوز یادشان هست. چون نیروهایش آموزش دیده نبودند به آن ها دستور داده بود سنگر بگیرند تا کشته نشوند و خودش به تنهایی مقابل ضدانقلاب ایستاده بود.

جانبازان اصیل فراموش نشوند

محمد امین امینی، بچه داریان پاوه ولی ساکن مریوان بود و غریبه محسوب می شد. در عملیات والفجر چهار به میدان مین رسیدیم و در حال خنثی سازی بودیم که ایشان داوطلب شد برای پیشبرد عملیات به روی مین برود تا نیروها بتوانند عبور کنند. نباید شأن چنین شهدایی مخدوش شود، باید مواظب باشیم که تاریخ خراب نشود!

سه فرزندم را شهید انقلاب می دانم

عموی من، دخترش سیزدهم شهریور 59 بدنیا آمد. ضدانقلاب شش روز بعد ریختند و او را گرفتند و دست و پا و چشمانش را بسته و به بیرون شهر بردند و سه تا تیر زده و مظلومانه شهیدش کردند! من سه فرزندم را که در لیست شهدا هم نیستند شهید انقلاب می دانم. شاید جای دیگری نگفته باشم اما اینجا می گویم تا معلوم بشود که ما در اینجا با سه دشمن یعنی دشمن خارجی، دشمن داخلی و سختی های جغرافیایی جنگیده ایم!

اول انقلاب، دولت موقت که دستور داد نیروهای دولتی از کردستان خارج بشوند، به ما خیانت کرد و عرصه را برای ما تنگ کرد! دیگر سوراخ موش هم برای ما پیدا نمی شد و مدام بچه های پیشمرگ را می زدند که عده زیادی مجبور به مهاجرت به کرمانشاه شدند. مدتی همسرم پیش پدرخانمم بود و من هیچ اطلاعی از او نداشتم. ضدانقلاب از پدرخانم من به زور تعهد گرفته بود که حق نداری دخترت را برای شوهرش بفرستی! من نمی دانستم که فرزند اولم به دنیا آمده که بعداً خبر آمد سیل سهمگینی آمده و خانه آن ها که در مسیر رودخانه بوده را آب می گیرد و بچه من که در داخل گهواره بود را، خفه کرده بود! در حالی که زن من باید در کرمانشاه پیش من می بود و اگر آنجا بود فرزندم کشته نمی شد! من این ها را از چشم ضدانقلاب می بینم.

سال 62 من در چناره بودم و همسرم در شُرف به دنیا آوردن فرزندش بود. آن موقع از هشت صبح تا چهار و پنج عصر تأمین جاده می آمد و امکان تردد داشتیم و غیر آن عبور و مرور ممکن نبود. یک شب حال ایشان خراب شد اما مجبور بود تا صبح درد بکشد و از دست اطبای محلی هم کاری بر نیامد تا اینکه صبح تأمین جاده آمد و وقتی به بیمارستان رسیدیم، دو پسر مرده به دنیا آورد! یکی شان یکی دو ساعت زنده ماند، ولی به خاطر دیر رسیدن به دکتر، تمام کرد! یعنی این سه فرزند من به خاطر ناامنی و درگیری من با ضدانقلاب مُردند.

کشتار سنگدلانه برخی شهدا

کاک عبدالکریم فتاحی: اینجا یک پزشکی داریم که فرزند شهید است. کومله پدر ایشان را گرفته و داخل ماشین اش بسته بود و در نهایت قساوت، ماشین را آتش زده بودند که ایشان زنده زنده سوخته بود! وقتی ایشان را پیدا کردند دست و پایش در حالت نشسته مانده بود و به همان صورت ایشان را دفن کردند! متأسفانه بعضی از کسانی که آن روزها کومله بودند، الان رنگ عوض کرده و در برخی دستگاه ها و مراکز نفوذ کرده اند!

عثمان وهابی: شهیدی داریم به نام محمود سرشار، که در هنگام پاکسازی منطقه سروآباد، اسیر شده بود. ضدانقلاب عکس امام را که بر سینه ایشان بود را در حالی که زنده بود با گوشت بدنش کنده و بعد شهیدش کردهو بودند! یعنی دور عکس امام را تا عمق بدنش جدا کرده بودند!

مردم همیشه جان برکف

وقتی قطعنامه پذیرفته شد و بعد از آن عراق نقض آتش بس کرد و شروع کرد به جلو آمدن! ما که با تیمسار دادبین مرتبط بودیم از این امر مطلع شدیم و ارتش اعلام کرد که عراق دارد جلو می آید! شاید باورتان نشود، اما مردم به جای این که فرار کنند، حتی با تبر و خنجر به میدان آمدند تا این که عراق عقب نشینی کرد. با دفتر امام تماس گرفتند که اگر دستور بدهد به داخل خاک او هم نفوذ کنیم و حقش را کف دستش بگذاریم! مردم عادی و زنان خانه ها هم دست به کار شده بودند و آن قدر آذوقه و نان آورده بودند که اگر یک ماه هم جنگ بود کم نمی آمد! همه می دانند که هنوز هم اگر مشکلی پیش بیاید اولین نفرات همین مردم و همین پیشمرگان و خانواده های شان خواهند بود که به صحنه می آیند و مال و جان و فرزندشان را نثار حفظ انقلاب خواهند کرد و روا نیست که این پیشکسوتان جهاد فراموش شوند.

کاک احمد کریمی و کاک لطیف راستی، پنجاه روز است که توسط ضدانقلاب ترور و شهید شده اند! گروهک پژاک، روز بعد از سفر آقا این ها را زد! این کاک لطیف 25 سال است که پاسدار است. ایشان بچه نداشت. حالا که شهید شده مردم فهمیده اند که او حقوقش را به سه قسمت تقسیم می کرده: یک بخش برای خودش و خانمش، یکی برای خرج برادر و پدر پیرش و سومی هم برای یتیم های مریوان!

در مکتبی بزرگ شده ایم که از بزرگ آن، امام شافعی نقل شده که روزی در سر درس با آمدن و رفتن بچه ای که در حال بازی بود مدام بلند شد و نشست. پرسیدند: چرا این کار را می کنید؟ ایشان گفت: این بچه سید است و خون اباعبدالله الحسین(ع) در رگ های اوست و من به احترامش بلند می شوم. ما در این مکتب و کشور بزرگ شده ایم و عاشق انقلاب مان هستیم و امروز هم همه پاسداران بومی حاضر به جان فشانی برای اسلام اند.

شهیدی داریم به نام محمود سرشار، که در هنگام پاکسازی منطقه سروآباد، اسیر شده بود. ضدانقلاب عکس امام را که بر سینه ایشان بود را در حالی که زنده بود با گوشت بدنش کنده و بعد شهیدش کرده بودند! یعنی دور عکس امام را تا عمق بدنش جدا کرده بودند!

کاک توفیق، حماسة وفا و پایداری

گفت وگو با دارا مدنی فرد، فرزند شهید حاج توفیق مدنی فرد و برادر شهید حسن مدنی فرد

از دوران کودکی نشانه ای از مظلومیت را بر بدن خویش داشته است. برادرش را اوایل انقلاب و پدر 75 ساله اش را در سال 71 تقدیم انقلاب کرده و مجموعاً هفده شهید از طایفه شان در راه ثبات نظام اسلامی کشته شده اند. گرچه دل پُری از برخی مسئولان منطقه دارد، اما امیدوار و محکم، بدون توقع، به تکلیفش عمل می کند. برادران کُرد اهل سنت که خود و خانواده شان را وقف انقلاب کرده اند کم نبوده و نیستند و او یکی از آن هاست.

اوایل انقلاب، فرمانی از طرف امام آمده بود که از نیروهای بومی هر منطقه برای مدیریت آنجا استفاده بشود. از سال 58 برخی عزیزان از جمله حاج احمد متوسلیان، شهید چمران و شهید محمد بروجردی در این منطقه فعالیت داشتند؛ چرا که به خاطر فعالیت گروهک های ضدانقلاب، ناامنی حاکم شده بود؛ به حدی که از مریوان تا کرمانشاه ایست بازرسی داشتند و هر کار دلشان می خواست، می کردند. حاج احمد طبق دستور امام، از بزرگان طوایف برای کنترل مناطق بهره برد که یکی از آن ها پدر من، شهید حاج توفیق مدنی فرد بود که بزرگ طایفه مهمی در این منطقه بودند. بزرگان برخی طوایف هم مانند عبدالله دلر و عبدالله دارابی که الان در انگلستان ساکن هستند در آن زمان گروهک کومله را رهبری می کردند.

امثال حاج احمد در این منطقه سپاه را تشکیل دادند که در کنار آن سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان نیز از نیروهای بومی تأسیس شد. پدر بنده که در روستای بلکر از توابع بخش کماسی مستقر بود از خانواده های مذهبی منطقه به شمار می رفت که در اولین اقدام خود، کل جوانان طایفه خودمان و طایفه شهید جلال برنامه که خواهرزاده های او هستند را به عضویت این سازمان درآورد و مسلح کرد. پس از این اقدام و رسیدن خبر آن به کومله ها، پیغام و توصیه و تهدیدها شروع شد! اول هم تهدید کردند که ماشین های او را آتش خواهند زد. پدرم وضع مالی اش بد نبود و یک مینی بوس هم داشت. پدرم به این تهدیدها توجه نکرد و پیغام داد که هر غلطی می خواهید بکنید! من با امام بیعت کرده ام و پای حرفم تا آخر ایستاده ام. بعد از چند روز تهدیدشان را عملی کردند و در روستای گولان ماشین را با آرپی جی زدند که هنوز هم لاشه آن کنار پل آن روستا هست. این کار فایده نداشت و پدرم همچنان در همکاری با سپاه به سرکوب آن ها مشغول بود.

برادرم، شهید حسن مدنی فرد بعد از مدتی مسئول اطلاعات عملیات سازمان پیشمرگان شد که باز تهدیدهای کومله مبنی بر ترور او را در پی داشت. تنها ماشین سپاه در سال 61 یک دستگاه جیپ بود که وقتی برادرم سوار آن بود در نزدیکی کارخانه آرد شهرستان سروآباد توسط یک مین که ضدانقلاب بر سر راه او کاشته بود منفجر شد و ایشان به همراه دو همرزمش به شهادت رسیدند.

در کنار این کارها، توهین و فحاشی و قطع کردن آب و برق خانه و از این کارها خیلی صورت می گرفت تا کار بر خانواده های انقلابی سخت بشود و از همراهی با انقلاب دست بردارند. فشارها به قدری بالا گرفت که حاج احمد تصمیم گرفت کل خانواده های پیشمرگان را به کرمانشاه منتقل کند. هتلی به نام بهار را کرایه کردند و خانواده ها را در آن جای دادند. این اسکان حدود نُه ماه طول کشید و کم نبودند پیشمرگانی که در این مدت حتی یک بار نتوانستند خانواده خودشان را ببینند.

مادرم تعریف می کرد که قبل از انتقال به کرمانشاه، یک روز صبح، پدر و برادرانت به عملیات پاکسازی در منطقه پاوه رفته بودند که یک باره ده دوازده نفر کومله به داخل خانه ریختند و فحاشی کردند و خانه را تخریب کردند و به دنبال اسلحه و مهمات گشتند که چون داخل تنور پنهان شده بود، پیدای شان نکردند. مقداری اغذیه که حاج احمد برای خانواده های پیشمرگان فرستاده بود را بار زدند و بردند. در همان حین لگدی هم به ظرف آب جوشی که برای پخت غذا روی چراغ گذاشته بودند، زده بودند که روی من، که آن زمان کوچک بودم ریخته بود و قسمت هایی از سر و پشتم را سوزانده بود که هنوز آثارش هست، ولی کسی متوجه نشده بود. به قدری بدنم سوخته بود که وقتی پیراهنم را درآورده اند پوستم کنده شده بود. من را به سرعت به بیمارستان «الله اکبر» می رسانند، ولی به خاطر کمبود امکانات کار خاصی نمی توانند بکنند. تا مدت ها درمان ادامه داشت و نزدیکان تصور می کردند که زنده نخواهم ماند اما لطف خدا شامل حالم شد.

همچنین برای تحقیر خانواده های پیشمرگ، شب ها با طناب الاغی را به در خانه وصل می کردند تا وقتی در را باز می کنند با آن مواجه شوند و به آن ها لقب جاش(خودفروش) داده بودند. به هر طریقی می خواستند پدرم را وادار کنند که اسلحه اش را زمین بگذارد. عبدالله دارابی در روستای بلکر به شهید جلال برنامه فشار آورده بود که به دایی ات، حاج توفیق بگو دست بردارد و تهدید کرده بود که نخواهم گذاشت امسال گندم تان را درو کنید! آن ها که نزد پدرم آمدند، پدرم پیشنهاد داد که آن ها هم به سازمان ملحق شوند و شهید جلال برنامه با سه برادرش از آن زمان پیشمرگ شدند و مجبور شدند در مریوان بمانند و پدر و مادرشان را هم از روستا آوردند. دارابی که این مسئله را فهمید، حیوانات را به داخل زمین کشاورزی برنامه ها رم داد و همه را تهدید کرده بود که اگر کسی این گندم را درو کند، کشته خواهد شد!

بالاخره پاکسازی از کرمانشاه آغاز شد و ابتدا کامیاران تصرف شد که در آنجا دو عمویم شهید شدند و به دلیل عدم امکان انتقال اجسادشان به مریوان در همان محل دفن شدند. بعد از آن با کمک اعضای سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سنندج و دیواندره و پاوه و مریوان، باشگاه افسران و فرودگاه و چند نقطه دیگر سنندج پاکسازی شد و بعد از آن با سختی بسیار، پاوه، ارتفاعات تته، دِزلی و مریوان پاکسازی شدند که شهدا و جانبازان بسیاری از نیروهای بومی و غیربومی در این راه نثار انقلاب شد. اکثر گروهک های کومله، دموکرات، خبات، رزگاری و... در سال 60 و 61 سرکوب شدند. هنگام تسلط نیروهای انقلابی بر مریوان و شهرهای دیگر، خیلی ها تسلیم شده و بعضاً توبه می کردند. در یکی از این ماجراها عده ای که خودشان را ظاهراً تسلیم کرده بودند در قالب خانواده و زن و بچه به محل سپاه مراجعه کردند ولی وقتی بچه های سپاه به استقبال آن ها رفتند در عین نامردی به روی آن ها سلاح کشیدند و همه آن ها را کشتند که به شهدای 23 تیر مریوان معروف شده اند و بعد از آن اقلیت ضدانقلاب به شدت سرکوب شد و باقی مانده های شان فرار کردند. بعد از آن بود که خانواده های پیشمرگان به منطقه خودشان برگشتند. به اینجا که منتقل شدیم با خانه های تخریب شده و به غارت رفته مواجه شدیم! بعداً خبر رسید که یکی از افراد ضدانقلاب قصد داشته هتل محل استقرار خانواده پیشمرگان را منفجر کند که توسط نیروهای اطلاعاتی شناسایی و دستگیر شده بود.

پسر عمویم به نام ناصر دارورزین را کومله ها گرفتند و مجبورش کردند قبری را بکند. بعد او را داخل کیسه سربازی جا کرده و زنده زنده دفن کرده بودند که بعداً از طریق کشاورزان منطقه توانستیم جنازه او را پیدا کنیم!

بعد از پاکسازی، پدرم به عنوان رابط پیشمرگان با امام تعیین شدند و مسائل منطقه از طریق ایشان به امام منتقل می شد. مجموعاً شانزده شهید از طایفه ما تقدیم انقلاب شده بود تا این که در سال 71 در حالی که پدرم 75 سال داشت در مرز عراق، به کمین حزب دموکرات افتاد و به مقر آن ها در قندیل عراق منتقل شد. آن ها از ایشان خواستند تا علیه امام و انقلاب در رادیوی آن ها صحبت کند که ایشان گفته بود من بر عهدی که با امام بسته ام پایبندم و عمرم را هم کرده ام، شما هر کاری می توانید بکنید! آن ها هم این پیرمرد را نُه ماه شکنجه کردند، ولی به نتیجه ای که می خواستند نرسیدند تا این که در شب 21 ماه رمضان، پای پدرم را با طناب بسته و او را از سقف آویزان کردند و یازده تیر به او شلیک کرده بودند! سی ام ماه رمضان رادیوی دموکرات اعلام کرد که توفیق مدنی فرد معروف به علی نظام که خودفروش و خائن و از مهره های اصلی نظام بود را اعدام کردیم! ملت منطقه آن را به فال نیک بگیرند و به جشن و شادی بپردازند!!

بعد از 21 روز از طریق کشاورزان منطقه، جنازه پدرم را به دست آوردیم. کسانی که آن را در عراق تحویل گرفتند که هنوز زنده اند از این که بعد از این همه روز هنوز خون تازه از بدن ایشان بیرون می آید، تعجب کرده بودند. بدن را شسته و به مسجد شیعیان در سلیمانیه منتقل کرده بودند. آن ها تعریف می کردند که آن قدر خون تازه از بدن خارج می شد که کف ماشین را مدام تمیز می کردیم و چند بار هم مجبور شدیم کفن ایشان را عوض کنیم. پس از خواندن نماز توسط ماموستاها، آن ها اعلام کرده بودند که این فرد، شهیدی حقیقی و بزرگ است و باید مردم را خبر کنیم تا او را زیارت کنند. جنازه به ایران رسید و به مریوان منتقل شد و در اینجا سه روز عزای عمومی اعلام شد. شهر حالت عزاداری به خودش گرفته بود. نهایتاً پدرم در گلزار داسیران قدیم که اکثر طایفه ما در آنجا دفن هستند به خاک سپرده شد. همه پسران ایشان راه آن بزرگ مرد را ادامه دادند و عضو سپاه و بسیج شدند و در حال خدمت به انقلاب هستند.

وجب به وجب منطقه کردستان و روستاهای آن و شهر مریوان درگیری و عملیات بوده و شهید داده است. اینجا باید با وضو قدم برداشت. البته مکان های شاخص تری وجود دارند. پاسگاه شهدا در دِزلی، که نقش مؤثری در جنگ ایران و عراق و همچنین در درگیری های داخلی داشت که البته در منطقه صعب العبوری واقع شده است. قله امام در خود شهر مریوان ارتفاع بلندی دارد و آخرین ارتفاعی است که از دست ضدانقلاب، با تقدیم شهدا و جانبازان بسیار، گرفته شد و امروز هم مقری در بالای آن قرار دارد. امثال روستای انجیران که مقر اصلی ضدانقلاب بود هم بسیارند که افراد بسیاری در آن جاها کشته شده اند. اقدامات نیروهای بومی و حاج احمد متوسلیان و دیگر بزرگانی که اینجا بوده اند نیز بسیار گسترده است.

روایان منطقه، عمدتاً رزمندگان بومی یا غیربومی هستند که همرزمان آن شهدای عزیز می باشند و خاطرات و اطلاعات دقیق و مشاهدات قابل توجهی دارند. سال گذشته، میان اردوهایی که برای بازدید آمده بودند یک دخترخانمی که فرزند شهید بود به ما مراجعه کرد که گویی پدرش در این مناطق شهید شده بود. آقای کثیری تماس گرفتند که اگر می توانید این خانم را به محل شهادت پدرشان ببرید. ظاهراً آدرس را از دوست پدرشان که الان جانبازاند گرفته بودند. به همراه حاج امین حکیمی نیا به روستای رشده که روستای ماموستا عبدالکریم فتاحی است رفتیم. ظاهراً پدر ایشان برای کمین گذاری از پایگاه بیرون آمده بودند که متأسفانه ضدانقلاب زودتر کمین کرده بوده و ایشان را به شهادت رسانده بود. محل شهادت را به ایشان نشان دادیم و برخی اهالی روستا که از پدر ایشان خاطراتی داشتند نیز آن ها را بازگو کردند و این دخترخانم هم بسیار گریه کرد. باز هم از این موارد داشته ایم که ما در خدمت شان بوده ایم.

هنگام تسلط نیروهای انقلابی بر مریوان و شهرهای دیگر، خیلی ها تسلیم شده و بعضاً توبه می کردند. در یکی از این ماجراها عده ای که خودشان را ظاهراً تسلیم کرده بودند در قالب خانواده و زن و بچه به محل سپاه مراجعه کردند ولی وقتی بچه های سپاه به استقبال آن ها رفتند در عین نامردی به روی آن ها سلاح کشیدند و همه آن ها را کشتند که به شهدای 23 تیر مریوان معروف شده اند.

در شب 21 ماه رمضان، پای پدرم را با طناب بسته و او را از سقف آویزان کردند و یازده تیر به او شلیک کرده بودند! سی ام ماه رمضان رادیوی دموکرات اعلام کرد که توفیق مدنی فرد معروف به علی نظام که خودفروش و خائن و از مهره های اصلی نظام بود را اعدام کردیم! ملت منطقه آن را به فال نیک بگیرند و به جشن و شادی بپردازند!!

کلمات کلیدی
انقلاب  |  منطقه  |  روستا  |  مریوان  |  پاکسازی  |  ضدانقلاب  |  شهید حاج توفیق مدنی فرد  |  پیشمرگ  | 
لینک کوتاه :