×

پرونده ای برای کرامات


تعداد بازدید : 5972     تاریخ درج : 1390/08/08

25

«بلوتوثت رو روشن کن. فیلم یک شهیدرو دارم که بعد از 22 سال هنوز جنازه اش سالمه!»

«شهید حاج یونس زنگی آبادی رو می شناسی؟ خودش اومده کتاب خاطراتش رو نوشته و رفته؟»

...

جامعة ما به این جور اخبار و اطلاعات، علاقة خاصی نشان می دهد و شاید به همین دلیل باشد که برخی جریان ها برای سوء استفاده از احساسات پاک مردم، کراماتی دروغین را به خودشان! یا به شهدا نسبت می دهند و یا فرقه های نوظهورِ یک شبه بافته وتافته شده در بعضی کوچه پس کوچه ها سربلند می کنند.

مورد اول، مربوط به شهید جوزدانی است که چندی پیش فیلم تجهیز پیکر مطهرش به صورت گسترده ای منتشر شد و دهان به دهان می گشت که پیکر این شهید تازه تفحص شده و پس از 22 سال سالمِ سالم باقی مانده است. بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس هم بیانیه داد که: «اگرچه در مواردی پیکرهای طیبه شهدا پس از گذشت سال ها از زمان شهادت آنان، به صورت کامل و یا بخش هایی از آن سالم یافت شده و دلایل آن نیز در فرهنگ و معارف اسلامی ما تبیین گردیده است؛ اما تصاویری که هم اکنون از شهید جوزدانی به عنوان شهید دارای پیکر سالم پخش شده و می شود از تصاویر تهیه شده در ایام دفاع مقدس است که بلافاصله پس از شهادت فرد، مراسم تشییع و تدفین وی انجام شده است؛ بنابراین فیلم پخش شده، هیچ ارتباطی به تفحص های اخیر در مناطق عملیاتی ندارد و انتساب این فیلم به عنوان شهید تفحص شده تکذیب می گردد و از کسانی که مبادرت به چنین اعمالی می نمایند درخواست می شود: برای اثبات کرامات و حقایق معنوی شهیدان که در صحت آن نیز هیچ گونه تردیدی نداریم، به چنین روش های ناپسندی متوسل نگردند که آثار آن زودگذر و معکوس خواهد بود.»

مورد دوم هم مربوط به داستان «ظهور» اثر ارزشمند استاد علی مؤذنی است. نویسنده با بهره گیری از ادبیات داستان و رمان، زندگی نامه ای از شهید یونس زنگی آبادی منتشر کرده و البته با توجه به اینکه مرز واقعیت و رمان را مشخص نکرده، خیلی ها را دچار اشتباه کرده است.

برای ما که زندگی مان مزین به نام و یاد شهداست و افتخار همنشینی با رزمندگان و خانوادة شهیدان داریم، شنیدن کرامات شهدا و دیدن آثار و برکات مادی و معنوی شان تقریباً هر روزه است. در صفحات مجله هم کم نیست مطالبی از این دست که به همت دوستان، صحت و سقمش بررسی، تأیید و منتشر شده است.

کمک به یاران برادر

(شهید برونسی) از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد.

یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید.

رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم.

(ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص76)

امام زمان بر بالین شهید

همسر شهید دکتر احمد رحیمی، ساکن مشهد مقدس می گوید: پس از مدت ها در رؤیایی شیرین دیدم: درون قطار با دخترم آسیه نشسته ام. بیرون پنجره سیدی سبزپوش بود که نور بر صورتش احاطه داشت، او مرا محو خود کرده بود. با اشارة کسی که در کنارش ایستاده بودم، نگاهم را از آن سید برداشتم. خدا می داند چقدر از دیدنش خوشحال شدم. احمد بود. به من اشاره کرد و با صدایی رسا گفت: ناراحت نباش، من دارم می آیم. فردای آن روز بی صبرانه منتظر تعبیر خوابم بودم. دخترم که تا آن زمان فقط کلمات نامفهومی را تکرار می کرد، بدون مقدمه شروع کرد به بابا گفتن! ساعت نه صبح از تهران تماس گرفتند و گفتند: یک شهید بسیجی به نام احمد رحیمی به مشهد منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانوادة شما باشد. با خانواده برای شناسایی راهی معراج شهدا شدیم. باورش خیلی سخت بود. پیکرش به طور کامل سوخته، استخوان هایش درهم شکسته و ترکش های متعددی بر بدنش نشسته بود. وقتی چشمم به پای چپش که قبلاً ترکش خورده بود، افتاد اطمینان پیدا کردم که خواب دیشبم تعبیر شده است.

بعد از دیدن پیکرش بار دیگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا این قدر ناراحتی؟ من در آنجا از غصه هایی که تو با دیدن جنازه ام می خوری، معذبم. بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از شهادتم تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظة شهادت هیچ چیزی نفهمیدم، چون حضرت ابالفضل(ع) در کنارم و امام زمان(عج) بالای سرم نشسته بودند.

آن خواب، آرامش خاصی به من داد. گویا جان تازه ای پیدا کرده بودم و فهمیدم که شهدا پس از شهادت هم در زندگی، حضوری عینی دارند.

(هفته نامة پرتو سخن/سال هشتم/ش369)

شفای مادر

حدود بیست سال پیش در ایام محرم پایم ضربة شدیدی خورد؛ به طوری که قدرت حرکت نداشتم. پایم را آتل بسته بودند. ناراحت بودم که نمی توانستم در این ایام کمک کنم. نذر کرده بودم که اگر تا روز عاشورا خوب شوم، با بقیة دوستانم دیگ های مسجد را بشویم و کمکشان کنم. شب عاشورا رسیده بود و هنوز همان طور بودم. از مسجد که به خانه رفتم، حال خوشی نداشتم. زیارت را خواندم و کلی دعا کردم. نزدیکی های صبح بود که گفتم مقداری بخوابم تا صبح با دوستانم به مسجد بروم.

در خواب دیدم در مسجد (المهدی(عج)، بلوار امین قم) جمعیت زیادی نشسته اند و من هم با دو عصا زیر بغل بودم. یک دستة عزاداری در حال ورود به مسجد بود. جلوی دسته، شهید «سعید آل طه» داشت نوحه می خواند. با خود گفتم: اینکه شهید شده بود! پس اینجا چه کار می کند؟ ناگهان دیدم پسرم، (شهید محمّد معماریان) هم کنارش هست. عصازنان به قسمت زنانه رفتم و در حال تماشای این ها بودم که دیدم محمد به سراغم آمده و دستش را دور گردنم انداخت. به او گفتم: مادر، چه قدر بزرگ شدی؟

آره، از وقتی که به اینجا آمدیم، کلّی بزرگ شدیم.

بعد رو به من کرد و گفت: مادر! چه شده؟ مشکلی داری؟

چیزی نشده، پاهایم کمی درد می کرد، با عصا آمدم.

ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برایت یک شال سبز آوردم.

بعد دست هایش را باز کرد و از سر تا مچ پاهایم کشید، آتل و باندها را باز کرد و شال سبز را به پایم بست و گفت: از استخوانت نیست؛ کمی به خاطر عضله ات است که آن هم خوب می شود.

از خواب بیدار شدم، دیدم باندها همه باز شده و شال سبزی هم به پاهایم بسته شده بود. آهسته بلند شدم و آرام آرام راه رفتم! من که کف پاهایم را نمی توانستم روی زمین بگذارم، داشتم بدون عصا راه می رفتم. پایین رفتم و شروع به کار کردم که پدر محمّد از خواب بیدار شد. وقتی من را در این حالت دید زد زیر گریه... .

بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید. ایشان گفتند: او را نزد من بیاورید. پیش ایشان رفتم و شال را به ایشان دادم. ایشان گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) را می دهد. سپس به آقازاده شان گفتند: آن تربت را بیاورید، می خواهم با هم مقایسه کنم.

وقتی تربت را کنار شال گذاشتند، گفتند که این تربت و شال از یک جا آمده است. فکر نکنید این یک تربت معمولی است! این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده است، مال قتلگاه است، دست به دست علما گشته تا اکنون به دست ما رسیده است. شما نیم سانت از این شال را به ما بدهید، من هم به جایش به شما از این تربت می دهم.

گفتم: بفرمایید آقا، تمام شال برای خودتان. ایشان گفتند: اگر قرار بود این شال به من برسد، خداوند شما را انتخاب نمی کرد. خداوند خانوادة شهدا را انتخاب کرد تا مقامشان را یادآور شود.

آن شال هنوز هم پربرکت و شفابخش است.

(امتداد)

جنازه ای سالم پس از شانزده سال

مجروح که شد، به اسارت دشمن درآمد و در آنجا به شهادت رسید. او را دفن کردند و شانزده سال بعد هنگام تبادل جنازة شهدا با اجساد عراقی، جنازة «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده را بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازة محمدرضا سالم است، سالمِ سالم.

صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده شود. او را سه ماه زیر آفتاب سوزان می گذارند، اما تفاوتی نمی کند. روی پیکرش آهک می پاشند، ولی باز هم بی تأثیر است.

مادر شهید می گوید: موقع دفن محمدرضا، حاج حسین کاجی به من گفت شما می دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم چرا؟

گفت: راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است:

هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛

دائماً با وضو بود؛

هیچ وقت زیارت عاشورایش ترک نمی شد؛

مداومت بر غسل جمعه داشت.

هر وقت برای امام حسین(ع) گریه می کرد، اشک هایش را به بدنش می مالید.

مادرش می گوید: به امام زمان(عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می آمد، رفتن به جمکران را ترک نمی کرد.

(امتداد)

تبسم شیرین در قبر

وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمدرضا دیرینه حقیقی آمده بودند تمام شد، پیکر شهید را درون قبر گذاشتند. لحظاتی بعد محمدرضا آرام تر از همیشه، درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!»

او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهرة پاک، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود، در حال بازشدن و جداشدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است.

عموی او می گفت: اول خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم.

لب های او در حال بازشدن بود و گونه های او گل می انداخت.

پدر و مادر شهید را خبر کردند. آن ها هم آمدند و به چهرة پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره، بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند»

تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند.

روی قبر را پوشاندند، در حالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شدة شهید باقی بود.

دست نوشتة شهید در دفترچة یادداشت:

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر

خرمن سوختگان را گو همه باد ببر

روز مرگم نفسی وعدة دیدار بده

وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر

این سخن شهید دربارة تبسم لحظة تدفین است که پس از شهادت، در خواب به مادر می گوید: مادرم! آنچه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم!

(مجلة راه راستان/ سال دوم/شماره11/ مردادماه86)

ترمیم انگشتر

شهید محمدرضا خانه عنقا انگشتر عقیقی داشت که سال ها مزین انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادرش سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم مادر بود تا اینکه شب سه شنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش را در خواب دیدم. دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت وگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج می شدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: نه، به علت علاقه ای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی گذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم.

بیدار که شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک هفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که مادر شهید به سراغ انگشتر می رود، متوجه می شود که انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است.

(انگشتر اکنون در موزة شهدای تهران است.)

امضای سرخ

زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال62 بودکه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.

همان روز برنامة امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.»

آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامة مرا امضا کند، به خواب رفتم.

با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.»

گفتم: «کدام نامه؟»

گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»

برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.

صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود.

ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...

این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زندة دیگر از شهدا، در موزة شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.

این هم نشانی یک وبلاگ ارزشمند برای خواندن خاطراتی از کرامات شهدا

www.yadeshahidan.blogfa.com

کلمات کلیدی
خواب  |  شهادت  |  مادر  |  پیکر  |  تربت  |  محمدرضا  |  انگشتر  |  شال  | 
لینک کوتاه :  
نویسنده : ناشناس تاریخ : 1402/03/19

ابتدای متن خیلی مبهمه.الان یعنی شما کرامات شهید رنگی آبادی رو رد می کنی؟

نویسنده : ناشناس تاریخ : 1401/03/20

متوجه نشدم اولی و دومی غلط بود بقیه درست؟؟؟

نویسنده : حدیث تاریخ : 1400/08/19

اللهم صل عل محمد وال محمد