×

فکر می کردیم ده روزه بر می گردیم; خاطرات علی ماجد، جنگ زده ای از اهالی خرمشهر


تعداد بازدید : 2711     تاریخ درج : 1390/08/08

21

داستان جنگ زد گی، وسعتی به پهنای همة ایران دارد. از شرق یعنی مشهد، شمال یعنی تهران، جنوب یعنی بندرعباس، غرب یعنی ایلام و مرکز یعنی اصفهان و... می توانی ردپایی از بچه های خون گرم خرمشهر و آبادان و ده ها شهر و روستای دیگر آن دیار را بیابی! و این یعنی کوچ اجباری جنگ زدگان. با یکی از اهالی مقاوم خرمشهر را در مشهد هم سخن شدیم. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات آقای علی ماجد است که در پس سال ها گذر زمان در اعماق ذهن ایشان ته نشین و با ته لهجه عربی بیان شده است.

چند روز مانده به انقلاب

از قبل انقلاب، کار من ثبت کالاهای کشتی های خارجی بود که از کشورهای مختلفی مثل کره، ژاپن، آلمان و... وارد بندر خرمشهر می شدند. البته قبل از انقلاب، کارِ سخت همراه با دستمزد پایین بود. شرکت طرف قراردادمان ما را استثمار کرده بود و کسی جرئت اعتراض هم نداشت!

در روزهای آخر مانده به انقلاب، راهپیمایی ها خیلی گسترده بود و اکثر مردم خرمشهر می آمدند. یک روز وسط راهپیمایی، ژاندارم ها تیراندازی کردند. مردم خیلی ترسیدند و اوضاع شلوغ شد. اما عده ای آمدند و گفتند: جدی نگیرید! شاه امروز رفته و دیگر کاری از این ها ساخته نیست. یک هو راهپیمایی و آن شلوغی ها، به جشن و پایکوبی و توزیع شیرینی تبدیل شد! از آن به بعد بود که کمتر مزاحم ما می شدند و هم توی اسکله و هم توی رفت وآمد شهری راحت تر بودیم. پاتوق ما مسجد شیخ، در خیابان چهل متری و نزدیک منزل مان بود. روز پیروزی انقلاب، رفتیم و پاسبان ها و ساواکی هایی را که می شناختیم گرفتیم و به آنجا بردیم.

شرکتی که نیمه کاره ماند!

انقلاب که شد، رؤسای همة شرکت ها را هم گرفتیم و حقمان را از آن ها خواستیم و آن ها هم وقتی دیدند قدرتی ندارند مجبور شدند حقوق ضایع شدة کارمندان و کارگران را بدهند. بعد از این بود که خودمان یک شرکت تعاونی کاملاً منظم و عادلانه باز کردیم. قبل از انقلاب شاید یک چهارم پول دریافتی به ما می رسید، اما بعد از انقلاب، همة دستمزد به افراد پرداخت می شد. یک فروشگاه تعاونی که با قیمت مناسب کالاها را به کارکنان می داد راه اندازی کردیم. برای مسکن کارکنان هم قطعاتی از زمین های اطراف را خریدیم که بعداً واگذار کنیم، که متأسفانه شاید یک سالی نگذشته بود که جنگ شروع شد و همة آن برنامه های نیمه کاره ماند!

منافقین فتنه می کردند

در بین ما برخی بودند که ما پیش تر آن ها را نمی شناختیم و بعداً فهمیدیم جزء سازمان منافقین اند! آن ها بودند که شعار انحلال ارتش در خرمشهر را مطرح کردند و دعوای عرب و عجم را به راه انداختند! ما به استناد حرف امام با آن ها مخالفت می کردیم، ولی هنوز نمی دانستیم آن ها چرا این حرف ها را می زنند. بعد از مدتی یک دوست هندی که ساکن ایران بود، گفت: از کجا بلیط هواپیما بگیرم؟ گفتم: چرا؟ گفت: می خواهم برگردم هند! گفتم: تو که زندگی ات اینجاست! گفت: چند روز دیگر عراق جنگی را آغاز خواهد کرد و تمام فرودگاه ها را خواهند زد! برای من باور این حرف محال بود. چون زندگی ما با مردم عراق درهم تنیده بود. یعنی ما از طریق اروند به قدری ارتباط نزدیک داشتیم که احساس نمی کردیم مربوط به دو کشوریم. یعنی عراقی های حاشیه اروند به جای خرید از بصره، با بلم می آمدند خرمشهر و خرید می کردند و برمی گشتند! البته این روال، بعد از وقوع انقلاب متوقف شد و رفت وآمدها قطع شد، ولی ما فکر می کردیم موقتی است.

شاید مانور دارند!

همسر من اهل بصره بود و ده روز مانده به جنگ، فامیل های او برای دیدن پسرم احمد که تازه متولد شده بود به خرمشهر آمده بودند. رفتم بیرون، دیدم مدام ماشین های ارتش می روند و می آیند! گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ خُب آشنا بودند و همه را می شناختیم. گفتند: بیا خودت ببین! سوار ماشین شدم و به سمت مرز رفتیم. دیدم پشت پاسگاه، در حوالی مرز، پر بود از تانک و نفربر و نیرو! گفتم: چه خبره؟ گفتند: نمی دانیم! شاید مانور دارند! چند روزی نگذشته بود که دیدم حرف دوست هندی ام درست درآمد! شاید کشورها به اتباع شان خبر داده بودند و او برای همین رفت. با اینکه زمزمة جنگ مطرح بود، اما باورش برای ما محال بود. با اینکه عراقی ها در خرمشهر رفت وآمد داشتند و ما بسیاری شان را می شناختیم، اما باور نمی کردیم در حال جاسوسی باشند! بعداً که تعدادی شان اسیر شدند اعتراف کردند که ما از قبل پیروزی انقلاب در حال شناسایی کوچه به کوچه خرمشهر بودیم تا در حمله راحت باشیم! حتی توی راهپیمایی ها با شما بودیم!

جنگ ده روزه!

ما صبحانه را خرمشهر و ناهار را در بصره می خوردیم! حتی دوستان ما در عراق، برای ما در نجف و کربلا کار جور می کردند، چون کاملاً هم را می شناختیم. یعنی این قدر به هم نزدیک بودیم و برای همین بود که حتی وقتی جنگ شروع شد گفتیم ده روز بیشتر طول نخواهد کشید! چون عراقی ها نمی توانند با ما بجنگند. تا قبل از شروع جنگ، اوضاع تقریباً عادی بود و مردم زندگی شان را می کردند. تا یک ماه بعد از جنگ هم ما توی خرمشهر بودیم. تانک های چیفتن عراقی، خمسه خمسه می زدند و در آن اوضاع من بودم و شش تا زن که از بصره آمده بودند و زن و بچه خودم! در یک روستای بین خرمشهر و آبادان یک آشنایی داشتیم که من زن و بچه را به آنجا بردم و خودم هم شب ها آنجا بودم و روز به خرمشهر برمی گشتم. یادم هست که اولین گلولة عراق در خرمشهر یک شلیک مستقیم آر پی جی از آن طرف آب به سربازهای گارد ساحلی گمرک بود که در کنار ساحل در حال والیبال بازی کردن بودند و همانجا چند نفرشان شهید شدند و بعد از آن گمرک کاملاً تخلیه شد! بعد هم دو تا کشتی مسافربری نیروی دریایی را زدند!

هشت نفر در مقابل ارتش عراق

توی خرمشهر کارهای مختلفی می کردیم. به زخمی ها کمک می کردیم و آن ها را به بیمارستان شرکت نفت آبادان می بردیم، کارهای مردم را انجام می دادیم و یا ستون پنجم را که منافقین بودند دستگیر می کردیم! همچنین پشت مسجد سیدعلی یک خانه بود که آنجا غذا می پختیم و بین مردم توزیع می کردیم. چند روزی نگذشت که آنجا را هم زدند و فهمیدیم که ستون پنجم کار خودش را کرده است! چند دسته می شدیم و می رفتیم توی کوچه ها تا بتوانیم منافقین را شناسایی کنیم. ده پانزده روز گذشت که عراقی ها آمدند توی دشت شلمچه، نزدیک خرمشهر! کارشان این بود که شب ها جلو می کشیدند و می زدند و صبح عقب می رفتند چون شکار بچه های ما می شدند. درجه داران ارتش مستقر در پادگان دژ، پادگان را رها کرده بودند و فقط یکی دو تانک و یک جیپ پنچر باقی مانده بود و تعدادی سرباز غیرتمند. ارتش عراق را هشت تا سرباز نگاه داشته بودند. وقتی برای استراحت می آمدند تا از کبابی نزدیک خانة ما غذا بخرند، می گفتند: بگویید فقط به ما گلوله برسانند، چیز دیگری نمی خواهیم! ما یک ارتش را متوقف کرده ایم.

گفت وگو با بنی صدر وطن فروش!

باران آمده بود و زمین شلمچه گل شده بود و تانک های عراقی گیر کرده بودند. همان موقع بنی صدر هم آمده بود تا از خرمشهر بازدید کند. مردم دور او جمع شدند. به او تانک ها را نشان دادیم و گفتیم: هواپیما بیاور تا آن ها را بزنند تا شب ها جلو نیایند و شهر را خراب کنند! برگشت با حالت تمسخر به من گفت: مگر هواپیما نقل است که از جیبم دربیاورم؟! گفتیم: شما فرمانده کل هستید، یک دستور بدهید هواپیما فراهم می شود! سربالا گفت باشه، ولی هیچ کاری نکرد! به اهواز زنگ می زدیم که تانک بفرستید، می گفتند: ما چهار تا تانک بیشتر نداریم! متأسفانه ظاهراً خیلی از فرماندهان شان هم رفته بودند و این طور شد که پادگان مستحکم حمید، دو ساعته سقوط کرد!

خروج از خرمشهر

بعد از یک ماه سپاه مستقر شد و همة ما را وادار کرد تا از شهر خارج بشویم! ما گفتیم: ما را مسلح کنید تا بمانیم و دفاع کنیم، اما گفتند: نه! کار شما نیست و باید تا پل را نزدند بروید! جهان آرا و نیروهایش با عراقی ها درگیر شده بودند و مقاومت می کردند. بالاخره مجبور شدیم برویم، ولی چون فکر می کردیم به سرعت برمی گردیم، هیچ چیز همراهمان نبود. با خانواده رفتیم قم توی مسافرخانه و بعد پیش پسرعمویم در تهران رفتیم که مهندس بود. او بعداً آمد خرمشهر و برخی مدارک ما از قبیل شناسنامه و گواهینامه را با خودش آورد. نیمی از خرمشهر دست عراقی ها بود و بچه ها از طریق آب داخل شهر می آمدند، عملیات می کردند و برمی گشتند. تا اینکه عراقی ها فهمیدند و توی آب بنزین می ریختند و آتش می زدند تا بچه ها نتوانند داخل شوند. بچه ها یک طناب نزدیک آب وصل کرده بودند و طوری که فقط سرشان از آب بیرون بود از آن می گرفتند و عبور می کردند.

خانه به دوشی

تهران، ستاد جنگ زده ها به امور معیشتی ما رسیدگی می کرد و چون خودشان سپاهی و جنگ دیده بودند، ما را درک می کردند. اما مردم به ما طعنه می زدند که چرا شهر را رها کردید و این برای ما سخت بود! پاسخ ما هم شنیده نمی شد. شش ماه منزل پسرعمویم ماندیم و بعد به قم رفتیم. توی تهران که بودیم، با بصره تماس گرفتیم تا برای شش زن عراقی که پیش ما مانده بودند و نمی توانستند برگردند، کاری بکنند. یک نفر از آشنایان از بصره به بحرین رفت و برای ما پول فرستاد تا آن ها را روانه کنیم. چون یک ماه اقامت شان شده بود مدت زیادی به دادگاه رفتیم و ماجرا را توضیح دادیم، که پذیرفتند و اجازه خروج دادند و آ ن ها به بحرین رفتند.

کمبود شیر و دکتر مسیحی

زمان جنگ شیر خشک کم بود. شیر مادر احمد هم به خاطر ترس در زمان بمباران ها خشک شده بود و این یک معضل برای ما بود! یک چیزی بود که جایگزین شیر بود و به آن فسفالتین می گفتند. توی قم چندتایی گیر آوردم، ولی کم بود و بچه ضعیف شده بود. به تهران که رفتیم پسرعمه ام احمد را دید و گفت: این بچه این طوری از دست می رود. او را پیش یک دکتر مسیحی که انسان پاکی بود، برد و او هم گفته بود: این طوری یک هفتة دیگر تمام می کند! از او خواسته بود تا بچه را نزد او بگذارد و در آن مدت حسابی به او رسیده بود تا از خطر مرگ نجات یافت. کار و درآمدی نداشتیم و آن دکتر هم از ما هزینه ای نمی گرفت. آدمی بود که مدام برای مداوای زخمی ها به جبهه می رفت و ما را درک می کرد. پسرم بعد از بهبود دوباره مریض شد و اسهال و استفراغ گرفت و هفده روز توی بیمارستان خوابید، ولی خدا او را حفظ کرد.

پی گیری کار در تهران

در این شش ماه که تهران بودیم، مدام پی گیر کارهای شرکت بودیم. اتفاقاً به مجلس هم رفتم و با شهید رجایی هم از پشت نرده ها صحبت کردم. درخواست مان این بود که شرکت ما را به بندرعباس منتقل کنند تا بتوانیم آنجا مشغول به کار شویم و ایشان هم وعدة همکاری داد و گفت اگر شرکت دولتی باشد، حتماً درستش می کنم، اما این شرکت شخصی است! مسئول شرکت ما هم به خاطر اینکه منافقین او را اذیت کرده بودند راضی نشد که مجوزش را انتقال دهد و با همة ما لج کرد! رفتیم دفتر نخست وزیری تحصن کردیم و خلخالی که مدتی هم خرمشهر بود و حساب منافقین را به خوبی رسیده بود آمد بین ما و سخنرانی کرد و گفت: اگر راه داشته باشد حق تان را می گیریم اما این شرکت شخصی است و نمی شود وادارش کرد.

کار در بندرعباس!

وقتی در قم، منزل یکی از آشنایان باانصاف مستقر شدیم، پانزده روز برای کار به بندرعباس می رفتیم و پانزده روز هم قم بودیم. دولت اعلام کرده بود که از جنگ زده ها بیمه نگیرید، ولی بعد از جنگ که مراجعه کردیم، گفتند آن مخصوص دولتی ها بود، نه شخصی ها و چند سال بیمه مان پرید! بندرعباس گرم و پر از پشه بود و سقفی هم توی بندر نبود و مجبور بودیم زیر تریلی های حمل بار برویم تا زیر آفتاب نباشیم و بتوانیم غذا بخوریم یا استراحت کنیم! اما خدا را شکر که همان کار را داشتیم و زندگی مان می چرخید. این وضعیت تا سه سال ادامه داشت و همزمان حمایت از جنگ زده ها برای درمان رایگان و تحویل برخی اقلام خوراکی و... هم وجود داشت. تا اینکه توی خود قم کار پیدا کردم.

بازدید از خرمشهر تخریب شده

خرمشهر که آزاد شد رفتیم و یک سری به خانه و کاشانه مان زدیم. قبل از اینکه بروم یک نفر گفت: برو که توی خانه ات اسباب و وسایل دیدم! تعجب کردم! گفتم: همچنین چیزی ممکن نیست! رفتم و دیدم هیچی نیست! فقط عکس و آلبوم و چند تکه لباس پیدا کردیم. همه چیز را برده بودند! عراقی ها آن مقدار از وسایل مردم را که سالم بود و نبرده بودند، به عنوان سنگر استفاده کرده بودند، که تخریب شده بود! سه سال بعد باز آمدیم و یک سری زدیم و برگشتیم. ما آنجا مستأجر بودیم ولی خانه پدری ام که در زمان اشغال توسط عراقی ها به عنوان بیمارستان استفاده شده بود، بعداً تحویل شان شد و الان در آن ساکن اند. آن ها هم زمان جنگ به شیراز رفته و آنجا مستقر بودند. ستاد جنگ زدگان می گفت: بروید خانه اجاره ای پیدا کنید، ما هزینة آن را می دهیم و پدرم مدتی این طوری زندگی کرده بودند. خدا به ما صبری داده بود که این مسائل برای مان مهم نبود. ولی بودند کسانی که، وقتی شنیدند خانه شان خراب شده همانجا افتادند و سکته کردند. البته دیدن خرمشهر سرسبز و پرجنب و جوش، در آن وضعیت، ساده نبود. همة آشناها و فامیل مان پراکنده شده اند و خیلی ها را سال هاست که ندیده ایم و فقط با برخی تلفنی ارتباط داریم.

سکونت در مشهد

قم، توی مجتمعی وابسته به بحرینی ها کار می کردم که چون من را شناخته بودند به من اعتماد داشتند و چند تا خانه شان هم به نام من بود. یک روز یکی از همین ها آمد و گفت: می روی مشهد؟! گفتم: بله! ولی برای چه؟ گفت: مشکلی دربارة یک مهمانپذیر داریم که دارند آن را می گیرند! اگر حلش کردی یک جایی به تو می دهیم. رفتم به اطلاعات و توضیح دادم. وقتی فهمیدند کسی که می خواهد حق خوری کند عراقی است و خرابکار است و شناسنامة جعلی دارد، حرف من را پذیرفتند و آنجا را پس دادند. کار مهمان پذیر دوباره شروع شد و از آن به بعد مشهد ماندم.

نعمت و برکت انقلاب

یکی از برکات انقلاب این بود که وضع حجاب در میان زنان ما تغییر کرد. یعنی با اینکه فسادی نبود اما مقید به حجاب سفت و سخت نبودند. اما اثر انقلاب واقعاً عجیب بود و نفس امام بود که خود به خود انسان ها را تغییر داد. دوستی داشتم در تهران که جاهل محل بود! اما خودش تعریف می کرد که بعد انقلاب که نفت کم بود مجاناً مثل یک کارگر برای توزیع نفت فعالیت می کرده است! این تغییرات نعمات انقلاب است. من به واسطه شغلم با خارجی ها و عرب های خلیج ارتباط دارم. همة آن ها می گویند قدر این فضا را بدانید! چیزی به نام حجاب در سینمای ما نیست! جوانان ما هم دارند دور می شوند، ولی وضع شما خیلی بهتر است و این به برکت انقلاب است. حیف که برخی قدر نمی دانند!

یک دوست هندی که ساکن ایران بود، گفت: از کجا بلیط هواپیما بگیرم؟ گفتم: چرا؟ گفت: می خواهم برگردم هند! گفتم: تو که زندگی ات اینجاست! گفت: چند روز دیگر عراق جنگی را آغاز خواهد کرد و تمام فرودگاه ها را خواهند زد! برای من باور این حرف محال بود. چون زندگی ما با مردم عراق درهم تنیده بود. یعنی ما از طریق اروند به قدری ارتباط نزدیک داشتیم که احساس نمی کردیم مربوط به دو کشوریم.

باران آمده بود و زمین شلمچه گل شده بود و تانک های عراقی گیر کرده بودند. همان موقع بنی صدر هم آمده بود تا از خرمشهر بازدید کند. مردم دور او جمع شدند. به او تانک ها را نشان دادیم و گفتیم: هواپیما بیاور تا آن ها را بزنند تا شب ها جلو نیایند و شهر را خراب کنند! برگشت با حالت تمسخر به من گفت: مگر هواپیما نقل است که از جیبم دربیاورم؟!

به تهران که رفتیم پسرعمه ام احمد را دید و گفت: این بچه این طوری از دست می رود. او را پیش یک دکتر مسیحی که انسان پاکی بود، برد و او هم گفته بود: این طوری یک هفتة دیگر تمام می کند! از او خواسته بود تا بچه را نزد او بگذارد و در آن مدت حسابی به او رسیده بود تا از خطر مرگ نجات یافت. کار و درآمدی نداشتیم و آن دکتر هم از ما هزینه ای نمی گرفت. آدمی بود که مدام برای مداوای زخمی ها به جبهه می رفت و ما را درک می کرد.

کلمات کلیدی
جنگ  |  انقلاب  |  عراق  |  شهر  |  مشهد  |  هواپیما  |  خرمشهر  |  تانک  | 
لینک کوتاه :