×

نجوا در میدان مین


تعداد بازدید : 1791     تاریخ درج : 1390/08/08

14

فقط برای آن که تاریخ حماسی مان را تحریف نکنند!

این خاطره را که اولین بار سال 1370 در کتاب «یاد یاران» منتشر کردم و مقام معظم رهبری، پس از خواندن آن کتاب، یک صفحه مطلب زیبا نوشتند. ذکر این خاطره، هر چند سریع و گذرا، بیشتر از همه روح خودم را که همچون سنگ، سوختن دیگران را نگریستم، می آزارد و تا چند روز منگم می کند.

یکم خردادماه 1361

جاده اهواز به خرمشهر

تیپ هشت نجف اشرف، به فرماندهی سردار شهید احمد کاظمی

گردان دو ثامن الائمه، به فرماندهی قاسم محمدی

گروهان یک، به فرماندهی برادر شاملو

دسته یک به فرماندهی شهید امیر محمدی

آفتاب هنوز مرخص نشده بود که سوار بر کامیون های ایفا، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا دیگر تاریک شده بود. جاده خاکی سیاه را که برای جلوگیری از بلند شدن گرد و خاک به هنگام تردد، روغن سوخته رویش پاشیده بودند طی کردیم تا به خاکریز اصلی رسیدیم.

از کامیون ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر راه را تشخیص داده، خود را به خاکریز خط مقدم شلمچه رساندیم. آن جا که جلوتر از آن کسی نبود. از نظر آب، جیره خشک (نان خشک، بیسکوئیت، پسته، یک کنسرو تن ماهی و یک کمپوت) خود را ساختیم. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت روبه رو سرازیر شدیم.

تیربارهای دوشکا، دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی شلیکا (چهار لول) زمین را سرخ می کرد و چتر آتشین بالای سرمان می کشید.

پنداری آسمان سینه گرفته اش را صاف می کند. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی که امکان جلوتر رفتن وجود نداشت، رسیدیم. یک گلوله آرپی جی از بالای سرمان رد شد. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه کش خاکریز رفتیم که با فریاد بچه ها و مشاهده سیم خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین گذاری شده است.

میان ما و دشمن، تنها یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دو تا از بچه ها که در اردوگاه عقبه، نمازشب خوان های حرفه ای(!) بودند، گفتم:

چی شده؟ شما که در اردوگاه، توی نماز شب گریه می کردین و «اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک» سر می دادین، حالا این جا دنبال جای امن می گردین؟

یکی از آنها آرام گفت:

هیس س س ... حفظ جون در اسلام واجبه. اگر الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی.

یکی از فرماندهان تیپ، همراه بی سیم چی هایش، کنارمان نشسته بود. حواسم را شش دانگ به آنچه رد و بدل می شد، متوجه کردم. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بی سیم چی، بچه های تخریب نمی توانستند میدان مین را در مدت زمان تعیین شده باز کنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند.

با شنیدن این پیام، فرمانده، سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد و یک دفعه خیلی تند گفت:

چند تا از بچه ها داوطلبانه برن میدون مین رو باز کنند.

تنم به لرزه افتاد. آنچه را که از عملیات طریق القدس در بستان شنیده بودم، حالا باید می دیدم.

جلوتر از ما، گردان یک که از بچه های آذربایجان تشکیل شده بود، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بود. پیام را که شنیدند، عده ای برخاستند. شاید بتوانم بگویم همه گردان.

زودتر از همه هم، همان هایی که می گفتند «حفظ جان در اسلام واجبه». در آن سیاهی شب که تنها روشنایی اش گلوله های رسام و منور های کم عمر بودند، در زیر شلیک آرپی جی و خمپاره، کنترل کردن شان ساده نبود. آنان که صادقانه عزم شان را جزم کردند، خود را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و... انفجار، پشت انفجار. صدای خمپاره نبود. صدا خفیف و ملایم بود. می خواستم گریه کنم. می دانستم آنچه را می شنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر، بر روی مین ها و متلاشی شدن آنهاست.

نوبت به گردان ما رسید. هنوز منگ بودم. دسته ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پر کشیدند.

وارد معبر که شدم، بغض خفه ام کرد. اشکم جاری شد. آرپی جی به دست ها شلیک می کردند و از روی اجساد شهدا می گذشتند. بدن ها تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر، خودنمایی می کرد. پنداری آسمان با همه ستاره هایش در زمین خفته بود.

آرپی جی زن جوانی را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده و گلوله هایی که در کوله داشت، می سوختند. در زیر نور کم منور، آن گاه که گفتند همان جا داخل معبر بنشینیم، متوجه شدم لبانش تکان می خورد. با خود گفتم شاید آب می خواهد. سراسیمه و چهار دست و پا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم که چه می گوید. صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمی رسید. گوشم را نزدیک دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری می کرد. صدای زیبا و آرامش در گوشم طنین انداخت. خوب که دقت کردم، دیدم بدون این که کوچک ترین آه و ناله ای سر دهد، آیات سوره حمد را با نفس می خواند... خواند و آرام آرام سوخت.

جلوتر، عزیزی را دیدم که هر دو پایش بر اثر انفجار مین، متلاشی شده و به کناری افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بی امان می غریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امن تری ببرم. هرچه اصرار کردم، اجازه نداد جابه جایش کنم. از این که توانسته بود چند مین جلوی پای بچه ها را منهدم کند، خوشحالی می کرد. دوستش که کنارش بود، گفت:

وقتی رفت روی مین و یک پایش قطع شد، اسلحه اش رو عصا کرد و با پای دیگه رفت روی مین تا بهتر راه بچه ها رو باز کنه. سعی کرد با مزاح و شوخی، به من روحیه بدهد. با لهجه شیرین آذربایجانی، درحالی که انگشتش را روی بینی می کشید، گفت:

دلتون بسوزه، من می رم پیش آقا امام زمان(عج)!

با نگاه معصومانه ای گفت:

ولی یه خواهش ازتون دارم... اونم اینه که وقتی به خرمشهر رسیدین، از طرف من اون جا رو زیارت کنین.

به آرامی شهادتین را بر لب جاری کرد و درحالی که چشمانش از نور منور برق می زد، با لبخندی زیبا رو به آسمان، نقش بر زمین شد.

در حال حرکت، از جلو پیغام دادند:

مواظب مین های جلوی پامون باشیم. درحالی که مین سبدی جلو پایم بود، رویم را به عقب برگرداندم تا پیام را به نفرات پشت سرم بدهم؛ یکی از بچه ها را دیدم که شروع کرد به دویدن. نگاهم به پاهایش بود که ناگهان آتش مهیبی از زیر آن بالا زد. آتش، صورتم را که به عقب برگردانده بودم، سوزاند. درد شدیدی وجودم را گرفت و سرم گیج رفت. ناخودآگاه خواستم به جلو قدم بردارم که افتادم. تلو تلو می خوردم. خواستم بلند شوم که یکی از بچه ها به طرفم دوید، زیر بغلم را گرفت و به طرف خاکریزی که دقایقی پیش از آن به دست بچه ها فتح شده بود، هدایتم کرد. چشم چپم درد شدیدی داشت. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. کمی بعد فهمیدم که بر اثر انفجار مین در زیر پای او، موج انفجار و چند ترکش، باعث جراحتم شده است.

درازکش، کنار چندین مجروح دیگر در خاکریز افتاده بودم. طعم درد را مزه مزه می کردم. ناگهان صدایی از آن طرف خاکریز توجه مان را جلب کرد. سریع نارنجک را در آوردم. سر پیم هایش را صاف کردم که راحت بکشم که شنیدم:

هی بچه ها. کی اون جاست؟ ما مجروحیم.

جوابش را که دادم، گفت: «جامون امنه. فقط اگه آمبولانس اومد، ما رو یادتون نره. چهل نفری می شیم.

وسط میدان مین، متوجه حرکتی شدیم. کمی که دقت کردیم، کسی را دیدیم که در میدان مین درحال نشسته، خم و راست می شود. فکر کردم سرباز عراقی است. از این تصور که نکند نقشه ای در کله اش باشد، جا خوردم. قصد کردم بزنمش، ولی نمی دانم به چه دلیل پشیمان شدم. اسلحه را به دست گرفتم و لنگ لنگان به هر سختی ای که بود، به همراه یکی دیگر از بچه ها، به طرف او رفتیم. بالای سرش که رسیدیم، لوله اسلحه را روی سرش گذاشتم و پرسیدم:

تو کی هستی؟

نور لرزان منور، منطقه را به طور کامل روشن کرده بود. صورتش را که به طرفم برگرداند، وحشت، سراپای وجودم را گرفت. در زیر نور زرد مایل به سرخ منور، چشمی را دیدم که از حدقه درآمده بود و برق می زد. یک طرف صورتش، به طور کامل متلاشی شده بود. نگاهش همچون تیری قلبم را سوراخ کرد. به زحمت لب گشود و با لهجه غلیظ آذری گفت:

ه ه ه هان ...؟

از لهجه اش فهمیدم خودی است. زیر بازوانش را گرفتیم تا به کنار خاکریز منتقلش کنیم. با هر قدمی که بر می داشت، تکه ای از اعضای بدنش جدا می شد؛ گاهی انگشتی و گاهی قسمتی از پوست صورتش.

او را کنار خودم، در سینه کش خاکریز جا دادم. سرم را کنار قلبش گذاشتم و مانند کودکی، شروع کردم به گریه کردن. هق هق گریه ام با لرزشی عجیب همراه شد؛ وقتی او را به خاکریز بردیم، فهمیدم که او در آن حال مشغول خواندن نماز بوده. دقایقی بعد، یکی از بچه ها کنارمان افتاد. ناله می کرد. فکر کردم مجروح شده است. به دنبال جای زخم، بدنش را جست وجو کردم. چیزی ندیدم. گفت:

موج انفجار، سرم رو گرفته. کله ام داره می ترکه!

مدام می نالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دستم را بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 30/3 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. در دور دست، صدای مارش عملیات که از بلندگوی نفربرها پخش می شد، به گوش رسید. دوتا از بچه ها که حال شان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانس ها را پیدا کند. چشمانم را که برهم گذاشتم و گشودم، ساعت، حدود 30/4 صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانس ها، از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم که متوجه شدم شهید شده. آرام سرش را بر زمین گذاشتم. سراغ آن که درحال نماز خواندن بود رفتم. متوجه شدم درحال سجده دعوت حق را لبیک گفته است. هرچه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که به دست و پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. کم کم متوجه شدم طی آن دو ساعتی که چرت می زدم، اکثر مجروحان تمام کرده بودند. صدای زیاد بچه ها را که آن سوی میدان مین به دنبال ما می گشتند، شنیدم. به علت تاریکی هوا نمی توانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتی که از اهواز خریده بودم، افتادم. احساس می کردم زمانی به دردم می خورد. از جیب در آورده، روشن کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانس ها راه را پیدا کرده، به طرف میدان مین آمدند. هرچه فریاد زدیم «نیایین. اینجا میدون مینه» متوجه نشدند. یکی دو آمبولانس پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. چون در خط نباید ماشین ها با چراغ روشن حرکت می کردند، کمک راننده گه گاه با چراغ قوه، نظری به جلو می انداخت. یک بار متوجه تانکی شدیم که با سرعت، از روبه رو می آمد. با روشن شدن چراغ قوه، راننده تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید.صبح روز بعد، با قطار سفید هلال احمر، به طرف تهران حرکت کردیم. قطار در هر ایستگاهی که می ایستاد، مردم جلویش را گرفته و با گل و شیرینی از مجروحان استقبال می کردند. ساعت دو نصفه شب بود که قطار در اراک متوقف شد. مردم درحالی که شعار می دادند، گل به روی قطار می انداختند.

بعد از ظهر روز دوشنبه، سوم خرداد ماه سال 61، قبل از رفتن به منزل، عازم بهشت زهرا (س) شدم تا یاران شهید را زیارت کنم. در آن جا، چراغ روشن اتومبیل ها و موتور ها توجهم را جلب کرد. فریاد ها در هم می پیچید و سرور و شادی نمایان بود. خوب که توجه کردم، این کلمات به گوش جانم نشست:

خرمشهر آزاد شد / دل امام شاد شد.

کلمات کلیدی
انفجار  |  مین  |  خاکریز  |  سر  |  آمبولانس  |  میدان مین  |  انفجار مین در زیر پا  | 
لینک کوتاه :