×

جنگ نارنجک ها پشت دروازه خرمشهر;خاطراتی از احیاء محمد امیری درباره عملیات آزادسازی خرمشهر


تعداد بازدید : 2814     تاریخ درج : 1390/08/08

6

از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگی اش در جبهه ها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی بوده است. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادی اش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمین های نور را می دهد. پس از جنگ سال ها در سپاه استان خراسان و مشهد بوده و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است. خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیت المقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان می خوانیم. باشد که گوشه ای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود.

اعزام، مساوی شهادت!

مدام درخواست اعزام به جبهه می دادم. می گفتند فعلا سهمیه نداریم. یک روز غروب، مسئول عملیات که اصرار من را می دانست، گفت: فقط یک نفر از ما خواسته اند. اگر می خواهی، معرفی ات کنم برو. اعلام آمادگی کردم. از بس که شور رفتن داشتم، حتی نمی خواستم برای خداحافظی با پدر و مادرم که در روستا بودند، بروم؛ ولی چون آن زمان رفتن به جبهه تقریبا با شهادت مساوی بود به اصرار دوستان، شبانه به روستا رفتم. خداحافظی کردم و برگشتم و تنها به اهواز رفتم.

فقدان مهمات و سلاح

یکی از محدودیت هایی که در ابتدای جنگ داشتیم، نبود یا کمبود امکانات و ادوات جنگی بود. چراکه فرماندهی جنگ را بنی صدر و نیروهایش که وابسته به آمریکا بودند در اختیار داشتند. او هم کتبا به ارتش اعلام کرده بود که به هیچ عنوان به بچه های سپاه تجهیزات نظامی ندهند. بدون تجهیزات هم که نیروی نظامی کارایی ندارد. بچه های سپاه به سختی امکانات اندکی را تهیه می کردند.

بعد از عملیات فتح المبین بود که وارد اهواز شدیم. فقط به دلیل نبودن اسلحه، حدود ده روز در یکی از پایگاه ها ماندیم و نمی توانستیم به خط مقدم برویم. دل بچه ها به سمت جبهه پر می زد و اصرار می کردند حتی با دست خالی جلو بروند. ارتش عراق در دوازده کیلومتری اهواز مستقر شده بود. در واقع خط مقدم ما خانه های سازمانی بود که در خروجی اهواز به سمت خرمشهر قرار داشتند؛ یعنی دشمن به راحتی با توپ و خمپاره، اهواز را می زد. عراقی ها در منطقه ای به نام دب حردان، خاکریز بسیار بلندی به ارتفاع پنج متر احداث کرده بودند. شاید بدین جهت که تصور می کرد محور اصلی حمله ما از سمت اهواز خواهد بود. لذا پیشانی جنگی اش را به همراه تجهیزات گسترده در آن نقطه قرار داده بود. ده روزی گذشت تا این که یک روز دیدم صدای خوشحالی بچه ها می آید که اسلحه آورده اند! یک ماشین 911 تعدادی سلاح کلاش نو، که همه هنوز توی گریس بودند را آورده بود. جالب بود که کسی نحوه کار و باز و بسته کردن این سلاح را بلد نبود. چرا که سلاح رایج آن روز ژ3 یا ام1 و برنو بود. زمان عملیات بیت المقدس به سرعت داشت نزدیک می شد و باید قبل از آمدن گرما زودتر آماده عملیات می شدیم. فکر کنم 24 فروردین بود که این سلاح ها را آوردند. چون من سربازی خدمت کرده و با وقوع انقلاب فرار کرده بودم و با سلاح های دیگر آشنایی داشتم، شروع کردم به کار کردن با کلاش و یکی شان را باز و بسته و مسلح کردم. آن شب را ماندیم و شب بعدش گفتند آماده عملیات بشوید! بحث عملیات که شد بچه ها دیگر سر از پا نمی شناختند و با این که می دانستند احتمال کشته شدن زیاد است، اما باز شوق حرکت داشتند. آن موقع هنوز تیپ 21 امام رضا(ع) به لشگر تبدیل نشده بود و تنها گروهی که از استان خراسان در آن عملیات شرکت داشت، همین تیپ بود که فرمانده اش شهید «ولی الله چراغچی» بود. البته در دو عملیات قبلی، یعنی فتح المبین و طریق القدس، شهید «خادم الشریعه» مسئول تیپ بودند که با شهادت ایشان، شهید چراغچی فرمانده شدند. از هر شهری هم تقریبا یک گردان تشکیل شده بود. ما گردان قدس بودیم. گردانی از بیرجند هم بود که نیروی شجاع و مخلص، شهید آهنی فرمانده اش بود.

آغاز بیت المقدس

لحظه عملیات رسید. ما تجربه جنگی جدی نداشتیم و با همان سلاح محدود، یعنی کلاش و تعداد کمی هم آرپی جی و تیربار ژ3 که سلاح کارایی در جنگ نیست، وارد عملیات شدیم. از جاده اهواز خرمشهر به سمت دشمن رفتیم و وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند. ناگفته نماند که ما آن موقع یکی از آموزش هایی که برای این گونه مواقع می دیدیم، همین بود که چگونه به شکم روی سیم خاردار بخوابیم و سلاحمان را حائل کنیم تا دیگران بتوانند رد بشوند و ما هم آسیبی نبینیم. عمدتا بچه های تخریب این کار را می کردند و اگر تیر و ترکشی به آن که خوابیده بود نمی خورد، بلند می شد و به عملیات ادامه می داد.

همچنین مسیری که ما در آن حرکت می کردیم کلا باتلاق بود و ظاهرا ایجاد این باتلاق ها به دستور بنی صدر صورت گرفته بود. متاسفانه برخی از نیروهای ما از مسیر خارج می شدند و داخل باتلاق گیر می کردند و چون عمق باتلاق ها زیاد بود به شهادت می رسیدند. دشمن هم که از حرکت ما مطلع شده بود، آتش بسیار سنگینی روی سر ما می ریخت؛ تا حدی که وقتی تازه به خاکریز دشمن رسیدیم، بسیاری از نیروهای مان زخمی و شهید شده بودند.

نفوذی ها و شهادت بی سیم چی

یکی از بحث هایی هم که آن زمان مطرح بود، نفوذ منافقین در قالب نیروهای بسیجی و بر هم زدن عملیات ها بود که ما را در برخی مواقع مشکوک می کرد. من فرمانده گروهان بودم و شخصی به نام سید آصفی بود که بی سیم چی من بود. ایشان یک بسیجی بسیار شلوغ بود و همیشه بچه ها را اذیت می کرد. قبل از حرکت، در پشت خاکریز که بچه ها به هم وصیت می کردند و با هم خداحافظی می کردند و اشک و ناله بر پا بود، ایشان به من گفت اجازه بدهید چند لحظه ای برای بچه ها صحبت کنم. من هم خنده ام گرفت و گفتم: سید جان! شما این قدر بچه شلوغی هستی که کسی به حرفت گوش نمی دهد، اما دیدم ظاهرا این سید عوض شده و حرکاتی غیرعادی دارد. راضی شدم و گروهی از بچه ها که نزدیک تر بودند را جمع کردم. بچه ها که شنیدند، همه خندیدند. ایشان شروع کرد به صحبت کردن و بچه ها را نصیحت کرد و بین صحبت هایش تکه هایی هم از طرف بچه ها می شنید. حدودا بیست دقیقه حرف زد. بعد هم دستور حرکت آمد و جلو رفتیم. به جایی رسیدیم که آتش به قدری سنگین شد که حرکت ممکن نبود. دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم. وقتی بی سیم چی نباشد، فرمانده خلع سلاح می شود. خدا مرا ببخشد، اون جا بود که یک لحظه فکر کردم این آدم مشکوک است. به دنبالش گشتم و صدای ایشان را شنیدم که به دنبال من می گشت. من هم که ناراحت بودم، بهش تشر زدم که کجایی؟ گفت: ببخشید! آن جا که آتش دشمن زیاد شد، ما دراز کشیدیم و دیگر از شما جا ماندیم. گوشی بی سیم را به دستم گرفتم و فکر می کنم هنوز پنج قدم راه نرفته بودیم که تیری از بیخ گوش من رد شد و صدای تیر را احساس کردم و بلافاصله سیم گوشی کشیده شد. پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم سید افتاده و دارد زمزمه می کند. خم شدم روی صورتش و گفتم: سید چی شد؟ نتوانست جواب بدهد. دستم را بردم پشتش که سرش را بالا بیاورم. دستم پر از خون شد. تیر دقیقا وسط پیشانی اش خورده بود و از آن طرف بیرون آمده بود.

مجبور شدیم برگردیم

عملیات بیت المقدس سراسری بود و در گستره زیادی انجام می شد. به خاطر شرایط مسلطی که دشمن در این منطقه داشت، ما نتوانستیم در شب اول پیشروی کنیم. وقتی به خاکریز رسیدیم، دو سوم نیروهای مان متلاشی شده بودند. البته قرارگاه هایی که از سمت کارون حمله کردند به اهداف اولیه خودشان رسیدند، ولی ما مجبور شدیم برگردیم. با ناراحتی تمام برگشتیم و مدام تلفات می دادیم.

تا صبح، زخمی ها را به عقب برگرداندیم و نگذاشتیم هیچ کس بماند. من آن شب لباس خاکی داشتم و از بس که مجروح به عقب آورده بودم تا دشمن صبح نیاید به ایشان تیر خلاص بزند، لباسم شده بود لباس پلنگی! و از سر تا پایم مملو از خون بود. به اهواز که برگشتیم لباسم را هر چه شستم از آن خون می آمد و نمی دانستم چه کنم! به یک طلبه ای که آن جا بود گفتم حکم نمازم با این لباس چیست؟ ایشان گفت: چون اثر خون از لباست رفته کمی دیگر بشویید و بپوشید، مانعی ندارد.

شکسته شدن خط

یک روز ماندیم و شب بعد مرحله دوم عملیات بود. همان نیروها را در یک گردان جا دادند و فرمانده ما آقای «محمود باقرزاده» شد (که الان در مشهد است و از دو چشم نابینا شده اند). باورکردنی نیست که این بار حال و هوای بچه ها حتی از شب قبل هم بهتر بود. فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند. جلو رفتیم، ولی بازهم موفق نشدیم و برگشتیم؛ اما نیروهای عمل کننده از دیگر نقاط پیشروی کرده بودند و از جناح چپ به دشمن فشار می آوردند. این طور شد که ما شب سوم، همزمان عمل کردیم و توانستیم خط را با سختی بسیار بگیریم و چون با زمین کاملا آشنا شده بودیم، راحت تر عمل کردیم. فشار نیروها از سمت چپ جاده اهواز خرمشهر و همچنین عدم احتمال دشمن بر حمله مجدد ما پس از دو شب شکست، از دیگر عواملی بود که باعث شد خط شکسته شود.

بدن های مثله شده دوستان!

صبح بود که روی خاکریز رفتیم و با تعداد زیادی تجهیزات و ادوات جنگی مواجه شدیم و پاکسازی را شروع کردیم. با این که خط را شکسته بودیم، اما بچه ها بسیار ناراحت بودند. چون که اکثر دوستان شان یا شهید شده بود و یا مفقود و زخمی که این، روحیه شان را شکسته بود. داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند. در آن دو سه روز آن قدر شهید و زخمی دیدیم که برای ما عادی شد و در عین سختی مسئله، کار را ادامه می دادیم. حساس شدیم و باز هم گشتیم و در جایی دیگر سه بدن مثله شده دیگر را هم پیدا کردیم. عراقی ها اطراف آن جسدها مین گذاشته بودند و پای یکی از بچه ها از زیر زانو کاملا قطع شد و به کناری افتاد! کمی دیگر هم گشتیم، ولی باید عملیات را ادامه می دادیم.

حرکت به سمت سه راه حسینیه

دشمن از آن جا تا خود خرمشهر آن قدر خاکریز زده بود که جای صاف پیدا نمی شد. چون احتمال عقب نشینی می دادند. با این حال و هوا و خستگی، به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در روز روشن دشمن را تعقیب می کردیم و چون خاکریزها منظم نبود، جلوتر که می رفتیم، می دیدیم پشت سر ما عراقی است. البته اینها کوچک ترین مقاومتی نمی کردند و با هدف نجات دادن خودشان بدون سلاح فرار می کردند. نفهمیدیم که از دب حردان تا سه راه حسینیه که شاید هشتاد کیلومتر باشد را چگونه طی کردیم. اکثر این مسیر را هم با پای پیاده رفتیم تا به سه راه رسیدیم که دشمن تمام قوایش را آن جا متمرکز کرده بود.

دست خدا

قبل از آن مرحله، هدف دشمن حمله به اهواز بود، ولی این جا دیگر با هدف حفظ خرمشهر مقاومت می کرد و جانانه هم مقاومت می کرد و تمام قوایش را برای جلوگیری از فتح خرمشهر پای کار آورده بود. به همین خاطر بود که این عملیات یکی از مهم ترین عملیات های ماست و تبعات گسترده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی داخلی و جهانی داشت و توانستیم به جهان، قدرت خودمان را نشان بدهیم و به مردم مان هم ثابت کردیم که موفق خواهیم بود. خودمان نیز توان بچه های مان را باور کردیم. آن جا ما واقعا دست خدا را دیدیم. امام هم در همان عملیات بود که به رزمنده ها گفتند: «من دست و بازوی شما رزمنده ها را می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.» چون دست خدا بالای آن دست ها بود. این جمله بسیار مهمی بود و ما آن را حس کرده بودیم. اگر عشق به شهادت نبود، بعید بود بتوانیم چنان دستاوردی را داشته باشیم. موانعی توی آن عملیات جلوی روی مان بود که وقتی راه را برمی گشتیم و آنها را می دیدیم با خودمان می گفتیم چطوری و چه وقت از این موانع عبور کرده ایم؟! این جا بود که دست خدا را در یاری خودمان می دیدیم.

سه عملیات بزرگ

از آن عملیات به بعد بود که دیگر زیاد به سلاح دیگران نیازی نداشتیم. چون تجهیزات نظامی و سلاح های بسیاری را به غنیمت گرفته بودیم. اینها سه مرحله از مرحله اول عملیات سراسری بیت المقدس بود. چرا که این عملیات در چهار مرحله انجام شد که در مرحله دوم، از سه راه حسینیه عبور کردیم و بعد خرمشهر را محاصره کردیم و در مرحله چهارم بود که به فتح خرمشهر دست پیدا کردیم.

پیش تر عملیات طریق القدس انجام شد و به عنوان کلید دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس، نقش آفرینی کرد که در منطقه بین فکه تا جاده اهواز خرمشهر صورت گرفت و به آزادسازی بستان انجامید. بلافاصله هم عملیات فتح المبین در منطقه فکه صورت گرفت. وقتی عملیات از سمت شوش آغاز شد، دشمن غافلگیر شد. با هماهنگی ارتش، موفقیت خوبی به دست آمد و بعد هم به سرعت برای عملیات بیت المقدس آماده شدیم. چرا که نمی خواستیم به دشمن مجال بازسازی و آماده شدن برای مقابله بدهیم.

غسل شهادت

در ادامه مرحله اول، قرار بود گروهان ما در نقطه ای که هنوز تعدادی از نیروهای دشمن در آن باقی مانده بودند، اقدام کند. حرکت کردیم تا شبانه از رود کرخه که عمق زیادی هم داشت، عبورکنیم. شرایط حساسی بود. چون ممکن بود همان چند تکه چوبی که به عنوان پل روی رود بود را عراق منهدم کند و راه برگشتی برایمان نماند. فرماندهی اعلام کرد داوطلبان شهادت، غسل شهادت کنند. تعدادی حمام صحرایی آن جا بود. وقتی این خبر اعلام شد، صحنه ای بسیار تماشایی به نمایش درآمد. چهار تا دوش حمام بود که جلوی هر کدام بیشتر از ده دوازده نفر صف کشیدند تا غسل کنند. یعنی تا این حد آماده شهادت بودند و به هیچ چیز دلبستگی نداشتند. به جرئت می توانم بگویم که اکثر حاضرین در جبهه ها این روحیه را داشتند و با آگاهی کامل و با عشق به شهادت حاضر می شدند. حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

عبور از کرخه!

یک گروه داوطلب، حدود دو دسته تشکیل شد و از روی چوب ها به آن سوی کرخه رفتیم. شهید ارکانی فر هم یکی از مسئولین گروه بود. از حاشیه رودخانه جلو رفتیم. مسیری بود که شب قبلش در آن جا عملیات شده بود و تعداد زیادی از جنازه بچه های خودمان و عراقی ها ریخته بود. جلوتر رفتیم. هنوز خیلی به دشمن نزدیک نشده بودیم که متاسفانه متوجه حرکت ما شدند و آتش شان بسیار سنگین شد. به ناچار در کانال درازکش شدیم و حرکت کردیم. من و شهید ارکانی فر جلوتر حرکت می کردیم و بقیه پشت سر ما بودند. نزدیکی دشمن رسیدیم و خواستیم به خط بزنیم. من به شهید ارکانی فر گفتم: شما بمان تا من بروم داخل کانال ببینم همه نیروها آمده اند یا نه. رفتم و با تعجب دیدم حدود نیمی از نیروها نیامده اند. کمی عقب تر رفتم و دیدم کسی نیست. به شهید ارکانی فر گفتم: احتمالا آن جایی که درازکش کردیم، مانده اند. می روم می آورم شان تا حمله کنیم. صبح داشت نزدیک می شد و زودتر باید عمل می کردیم. رفتم و در حالی که روی خاکریز آتش سنگینی هم بود، چهار نفر را دیدم. گفتم: کجا می روید با این عجله؟ شما کی هستید؟ آنها هیچ نگفتند و فقط خندیدند. من هم چون ذهنم متمرکز به نیروها بود از آنها رد شدم و رفتم. فکر می کردم بچه ها نزدیک اند اما خیلی رفتم تا به بچه ها رسیدم. به مسئولشان گفتم: چرا این جایید؟ گفت: ما دراز کشیدیم و بعد از انفجارها دیدیم شما نیستید و ترسیدیم بیاییم و راه را اشتباه برویم و ترجیح دادیم بمانیم. بچه ها را برداشتم و راه افتادیم. حالا هر چه می رویم، نمی رسیم. چون من با عجله زیاد برگشته بودم و نفهمیدم که چقدر راه آمده ام.

یک تیر مشکوک!

به بقیه نیروها رسیدیم. شاید ده پانزده متری مانده بود تا خاکریز و داشتیم برنامه ریزی می کردیم تا سریع تر حمله کنیم که یک دفعه یکی از بچه ها تیراندازی کرد. علتش چه بود، نمی دانم. تیراندازی مشکوکی بود و همان بود که باعث شد دشمن متوجه جای ما بشود و آتش را روی ما بگشاید. از پشت خاکریزشان که هیچ خبری در آن نبود، چنان سر و صدایی بلند شد و این قدر بر روی ما آتش ریختند که نتوانستیم یک قدم هم جلوتر برویم. مجبور شدیم راه آمده را برگردیم. به پل که رسیدیم، دیدم پل را زده اند. قبلا در پیش بینی مان نیروهای قدبلندی را همراه آورده بودیم که می توانستند در محل های کم عمق تر به سختی بایستند. همین کار را کردند و بقیه از روی دست شان به آن طرف رفتند. متاسفانه همان جا هم تعدادی توی آب افتادند و برخی به شهادت رسیدند. معمولا صبح بعد از هر عملیات بود که بچه ها حضور و غیاب می کردند و مشخص می شد آنهایی که نیستند به احتمال زیاد به شهادت رسیده اند. بسیاری از پیکرها هم که دشمن آنها را داخل باتلاق انداخته بود، هرگز پیدا نشدند و به عنوان مفقود الاثر باقی ماندند.

ترکش به جای صبحانه

وارد مرحله دوم عملیات شدیم. حوالی دوازده اردیبهشت بود که در سمت پاسگاه زید عملیات کردیم که در جایی متوقف شدیم، ولی به خاطر این که دشمن داشت فورا استحکامات ایجاد می کرد، بلافاصله عملیات را ادامه دادیم. دشمن هم عمده توانش را با هدف حفظ خرمشهر در حاشیه جاده اهواز خرمشهر متمرکز کرده بود. ما هم به سمت راست خرمشهر رفتیم. شب را پیشروی کرده بودیم و حدود نه صبح نشسته بودیم به صبحانه خوردن که ناگهان هواپیماهای دشمن برای بمباران آمدند. خوشبختانه بمباران با فاصله صورت گرفت و تلفات زیادی ندادیم. من همان جا ترکشی به سرم خورد که احساس کردم سطحی است. چون آمار نیرو کم بود و خیلی شهید داده بودیم، کم شدن هر نفر روحیه بچه ها را کاهش می داد. تصمیم گرفتم توجه نکنم و بمانم، اما خون از سرم سرازیر شد و صورتم را هم پوشاند. آمبولانسی آمد و به اصرار بچه ها من را به پست امداد رساند. من آن موقع معاون فرمانده گردان قدس بودم. نیروها خیلی ناراحت شدند. بعد از پانسمان سرم، گفتند آماده شو تا به اهواز بروی. می گفتند سر حساس است و هوا گرم است و عفونت می کنی، اما من نتوانستم بچه ها را رها کنم. دوباره به جلو رفتم. بچه ها خیلی خوشحال شدند.

فرمانده توی خط شناخته می شود

شهید چراغچی آمده بود خط و داشت در یکی از سنگرهای عراقی که توی زمین بود، عملیات را تشریح می کرد. انسان بسیار صبوری بود و آرام حرف می زد. بعضی دوستان هم از شهرها آمده بودند برای بازدید از نیروها و منطقه! ایشان تعداد تلفات خودی و دشمن و محل هایی که تصرف کرده بودیم را توضیح می دادند که یکی از این دوستان پرسید: بهتر نیست فرمانده گروهان و گردان ها را ما آن جا تعیین کنیم و بعد به این جا بیایند؟ ایشان گفتند: نه! اتفاقا این جا و در میان خاک و خون و آتش است که افراد شناخته می شوند و باید فرمانده دسته و گروهان و گردان ها را انتخاب کرد. واقعیت هم این بود که نیرو در آن جا خودش را نشان می داد.

جنگ نفر با تانک

مرحله دوم عملیات رو به پایان بود. نزدیک خرمشهر شده بودیم؛ تا حدی که شهر با چشم دیده می شد. در غرب شلمچه، خاکریزی بود که چند روزی برای تجدید قوا آن جا مستقر شدیم. در ضمن می خواستیم مواظب حمله دشمن از این ناحیه نیز باشیم. یک روز ساعت دو ظهر بود که یکی از بچه ها آمد و گفت: تانک های دشمن دارند می آیند. من هم چون در آن مسیر احتمال آمدن تانک نمی دادم، خیلی با خونسردی گفتم: این جا که تانک نمی تواند بیاید. و رفتم به سمت دشت جلوی مان تا ببینم ماجرا چیست. دیدم صحرا از تانک سیاه می زند و مانند سیلی به سمت ما سرازیرند. جلوی مسیرشان خاکریز بود. با شهید چراغچی تماس گرفتم که «چه کنیم؟» چون نه نیروی ما زیاد بود، نه گلوله کافی داشتیم و نه آتش پشتیبانی بود که آنها را بزند. وضعیت خطرناکی پیش آمده بود. گفتند: فعلا صبر کنید تا جلو بیایند. تانک ها هم داشتند به سرعت به سمت ما می آمدند. نیروها را پشت خاکریز مستقر کردیم. صدای نزدیک شدن لحظه به لحظه تانک ها می آمد. تا جایی جلو آمدند که سرم را بالا آوردم و دیدم نصف لوله تانک از بالای سرم رد شد. فاصله خیلی نزدیک بود و آرپی جی هم کار نمی کرد. تعداد محدودی نارنجک دستی که داشتیم را بین بچه ها توزیع کرده بودیم و به جان تانک ها افتادیم. «یا علی»گویان به تانک ها حمله کردیم و بعد از مدت کوتاهی از 25 تانکی که آن جا بود هفت تانک منفجر شدند. بقیه عقب نشینی کردند و چهار- پنج تا تانک را هم خدمه اش گذاشتند و فرار کردند.

جنگ نارنجک

گام بعدی، محاصره خرمشهر، خصوصا بیشتر از منطقه گمرک و دریا بود. جاده تدارکی دشمن که ورودی خرمشهر از سمت گمرک بود، کم کم زیر آتش ما قرار گرفته بود. این مرحله که سومین مرحله عملیات بود، سخت ترین حالات برای ما پیش آمد. پیش می آمد شب هایی که فقط پنج متر پیشروی می کردیم. چرا که خاکریزهای ما بسیار نزدیک شده بود و دیگر رزم نزدیک و جنگ نارنجک بود؛ حتی عراق هم امکان بمباران نداشت. تجربه ما این بود که در رزم نزدیک همواره پیروزی با ما بود. عراقی ها هم انصافا مقاومت جانانه ای می کردند. چون صدام در مرحله سوم اعلام کرد که ما خرمشهر را از دست نخواهیم داد و اگر لازم باشد پنجاه درصد نیروهای مان را به خرمشهر می آوریم تا آن جا را حفظ کنیم. به تمسخر هم گفته بود «اگر ایرانی ها خرمشهر را بگیرند من کلید بصره را به آنها خواهم داد». چون اصلا احتمال نمی داد ما بتوانیم این کار را انجام دهیم. محاصره ما لحظه به لحظه تنگ تر می شد. عملیات از حدود نوزده اردیبهشت آغاز شده بود و تقریبا تا آخر اردیبهشت درگیری به صورت جنگ تن به تن و با نارنجک بود. همزمان باید حواسمان به غرب شلمچه، یعنی سمت پاسگاه زید می بود که دشمن از آن سمت ما را دور نزند.

شناسایی دشمن

گروهی از بچه ها انتخاب شدند که این مسیر سمت راست را بروند تا برسند به دشمن و ببینند دشمن چه حالتی دارد. یکی از بچه های شجاع و نترس مشهدی که سید بود، مدام با من همراه بود و می گفت: هر جا شما بروید، من هم هستم. آدم تنومندی بود و سر نترسی داشت. مسیر را در روز به ما نشان دادند و شبانه تحت عنوان گشتی رزمی حرکت کردیم. فرق این نوع گشت با گشت شناسایی این است که اگر با دشمن مواجه بشوی حق درگیری هم داری. ساعت ها راه رفتیم و گاهی فکر می کردیم نتوانیم راه برگشت را پیدا کنیم. کم کم صدای نیروهای عراقی به گوش مان رسید. یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

شانزده هزار اسیر

کم کم به خرمشهر نزدیک می شدیم. مقاومت عراقی ها بسیار زیاد بود. محاصره کامل بود. اعلام شد که عراقی ها راهی برای فرار ندارند. جاده پشتیبانی شان بسته شده بود و خود عراقی ها هم از بعدازظهر دوم خرداد، مقاومت جدی نداشتند و ما هر چه نارنجک پرت می کردیم و جلو می رفتیم، جواب خاصی نمی دادند. خورشید سوم خرداد داشت طلوع می کرد که من با دلی شکسته داشتم دژبانی خرمشهر را نگاه می کردم و با خودم می گفتم «خدایا ما این همه شهید داده ایم. آیا می شود که بالاخره این شهر را آزاد کنیم؟» که دیدم چیزی دارد تکان می خورد. یک نیرو از دروازه خرمشهر به سمت اهواز بیرون آمد و به سمت نیروهای ایرانی آن نزدیکی رفت و کمی مانده بود به آنها برسد. پیراهنش را درآورد و تکان داد. من کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. جلوتر رفتم. بچه های عرب زبان با او حرف زدند و گفتند: «می گوید هر چه نیرو توی این منطقه بوده توی خرمشهر جمع شده و دیگر قصد مقاومت ندارد و می خواهند تسلیم بشوند، ولی می ترسند که نکند کشته بشوند. شما بیایید اعلام کنید کاری به آنها ندارید.» بچه ها بلافاصله بلندگویی را روی نیسانی نصب کردند و یک طلبه اهوازی عرب زبان اعلام کرد که اگر تسلیم بشوید در امانید و جلو رفت. عراقی ها مطمئن شدند که در امان اند. ناگهان یک صحنه تماشایی و عجیب به نمایش درآمد؛ از بالای پشت بام ها، از میان کوچه ها و درون خانه ها و از همه جا آدم بیرون می آمد. بیشتر از شانزده هزار نفر آدم توی آن شهر بود و جمع شدن آنها در یک محل جالب توجه بود.

سربازهای غیر عراقی

اسرا گروه گروه بیرون می آمدند و هر کدام شعاری می دادند. یک گروه می گفتند: الموت للصدام. گروهی که شاید شیعه بودند، «حسین حسین» می کردند و سینه زنان بیرون می آمدند. همه هم بدون استثنا پیراهن های نظامی شان را انداخته بودند و با زیرپوش بودند. به حدی نیروی عراقی متجمع شد که کنترل شان از دست ما خارج شد. دیدیم سمت راست، یک میدان صاف بزرگی هست که نبشی هایی در سراسر آن نصب کرده بودند. همه اسرا را به آن منطقه هدایت کردیم. ساعت یازده ظهر بود که این اتفاق افتاد. ما بدون اسلحه و با دست خالی میان آنها بودیم و فقط اشاره می کردیم که به سمت آن میدان بروند. برخی بچه های عرب زبان از آنها پرسیدند: این نبشی ها برای چیست. آنها می گفتند: ما فکر می کردیم بسیجی هایی در ایران هستند که آموزش چتربازی دیده اند و می توانند به خرمشهر بیایند. اینها را نصب کردیم تا مانع فرود آمدنشان شویم. تا نزدیکی های غروب آنها را مستقر کردیم و تخلیه آنها آغاز شد. با برخی شان که حرف می زدیم، می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

نماز جماعت در مسجد خرمشهر

روز چهارم، قرار شد برای پاکسازی به داخل شهر برویم. متاسفانه برخی جاها تله و مین گذاری شده بود و برخی از نیروها به شهادت رسیدند. خانه ها تخریب و مغازه ها غارت شده بودند و شهر ویرانه شده بود. به سمت مسجد جامع خرمشهر رفتیم که برخلاف بقیه جاها، سالم مانده بود. موقع نماز شده بود. آیت الله ابوالحسن شیرازی، امام جمعه مشهد هم به مناسبت آزادسازی خرمشهر به آن جا آمده بودند. شاید اولین نماز را به امامت ایشان در آن مسجد خواندیم که اتفاقا حال مساعدی هم نداشتند و نتوانستند بین دو نماز حرف بزنند. ادامه پاکسازی را تا شب انجام دادیم و از روز پنجم بود که هواپیماهای عراقی، بدون وقفه خرمشهر را بمباران کردند و شهر کاملا تخریب شد و مخصوصا مسجد را هم می زدند که اعلام شد نیرویی داخل مسجد و شهر نماند.

وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم. حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع می رفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچه ها روی سیم ها می خوابیدند تا بقیه عبور کنند.

دشمن هم از یک نوع گلوله آتش زا استفاده می کرد که وقتی به زمین می خورد، آتش می گرفت. بعضا لباس بچه ها هم آتش گرفته بود. یکی از رزمنده ها آتش گرفته بود. یکی به او گفت: خودت را بیانداز توی باتلاق. ایشان سریع دراز کشید تا خاموش بشود. آن جا صحنه های بسیار دلخراش و سختی را دیدیم. در آن وضعیت من سید بی سیم چی را گم کردم.

فرماندهی به ما گفت: به بچه ها بگویید امشب شهادت مان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را می خواهیم. بچه ها را آماده کردم و برای شان مسئله راگفتم. صحنه های عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیده اید. امشب از آن سخت تر است و احتمال شهادت تان بسیار است. تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمی دیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچه ها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند.

داشتیم روی خاکریز عریض عراقی ها پاکسازی می کردیم که ناگهان دیدیم یک دست از زمین بیرون آمده است. دست را کشیدیم، بیرون آمد. از مچ قطع شده بود! دیدیم تله خاکی همان جاست. خاک ها را کنار زدیم که با بدن های مثله شده و قطعه قطعه چهار تن از بچه های اطلاعات و تخریب مان که بعضا به دست عراقی ها اسیر شده بودند، مواجه شدیم. همگی را مچاله کرده بودند و آن گوشه ریخته بودند.

حتی وقتی اعلام شد ممکن است توی آب بیفتید و جنازه تان هم پیدا نشود در روحیه بچه ها اثری نگذاشت. انگار نه انگار که دارد سخن از مرگ و مفقودالاثر شدن شان می شود. گفتند علائم بدن تان را به دوستان تان نشان بدهید تا اگر قابل شناسایی نبودید از آنها شناخته بشوید. بچه ها چنان مرگ را به بازی گرفته بودند که با شادی و خوشحالی، انگشتر و کفش های کتانی هم را نشان می کردند، گویی دارند به مهمانی می روند. همین مسئله باعث شد بعدا هم که به کانکس های سردخانه ای که در چند نقطه اهواز بود و به عنوان معراج شهدا استفاده می شد آمدیم، توانستیم با همین نشانه ها برخی شهدای ناشناس را شناسایی کنیم.

یکی از بچه های بسیجی کم سن و سال پایش بر اثر انفجار خمپاره قطع شد. دشمن را شناسایی کردیم و فهمیدیم که تعداد نیرو و امکانات زیادی در آن منطقه ندارند. سید این بچه را برداشت و روی کولش گذاشت و با یک دستش هم پای قطع شده را برداشت و برگشتیم. وقتی رسیدیم به خاکریز خودمان، دیدم سید یک چیزی را پرت کرد. گفتم: چی بود؟ گفت: نمی دانم چرا این پای قطع شده را تا این جا آوردم!؟ خندیدم و گفتم: شاید حکمتی داشته.

می گفتند: در آخرین لحظات سقوط خرمشهر، هلیکوپتر می آمد و فقط نیروهای غیرعراقی مثل مصری ها و دیگران را می برد تا نمانند و به عنوان سند، اسیر نشوند. یکی از آنها می گفت: من با چشمان خودم دیدم که افسر عراقی را از داخل هلیکوپتر به داخل آب پرت کردند که غرق شد، ولی سربازهای غیرعراقی را با خودشان بردند.

کلمات کلیدی
جنگ  |  شهادت  |  اهواز  |  خرمشهر  |  تانک  |  خاکریز  |  عملیات آزادسازی خرمشهر  |  اهواز خرمشهر به سمت دشمن  | 
لینک کوتاه :