×

رقصی چنین میانة میدان...


تعداد بازدید : 2211     تاریخ درج : 1390/08/08

32

پای خاطرات و درد دل های سردار ابوالفضل مسجدی

روایت گری انقلاب و دفاع مقدس را باید کاری ویژه و تخصصی دانست که تاریخ ملتی بزرگ را به آیندگان منتقل می کنند. ابوالفضل مسجدی، که مسئول اردویی سپاه سیدالشهدا است، یکی از راوی انقلاب و جنگ است که نه تنها خود در لحظات پرشور و شعور انقلاب و جنگ حاضر بوده و این تاریخ با خون او ممزوج شده است. او غائلة تبریز را خوب به یاد دارد؛ شاهد تظاهرات مردم و غائلة قلهک بود و خاطرة هفدهم شهریور نیز همواره در یادش جاودان است. او به خوبی کسانی را که در انقلاب از مردم جدا شده، به مبانی دینی و اعتقای ملت پشت کردند، می شناسد و در مقطعی از زمان، جزء مبارزانی بوده که در مقابل گروه های ناخالص ایستاد و مبارزه کرد. مسجدی، جنگ را با همة سختی ها و زیبایی هایش درک کرده و بازی دراز و فکه و طلاییه را هیچ گاه فراموش نمی کند و خاطرة تلخ جا ماندن پیکر برادرش را در بین دشمن بعثی، از یاد نمی برد. او همرزم شهید چمران و بروجردی و پیچک و بسیاری از دلاوران این سرزمین مقدس است و رجزهای عاشقانة شهید حسین اسکندرلو را همواره زمزمه می کند.

اولین کاروان زیارتی به مناطق جنگی را اوایل سال 64 اعزام کردیم. سردار علی فضلی، دستور دادند یک کار فرهنگی را شروع کنیم و مردم، بالاخص خانواده محترم شهدا را برای بازدید از مناطق جنگی به جبهه ها بیاوریم. ایشان قرارگاه ثارالله در جاده دهلران را در اختیار ما گذاشت؛ قرارگاهی بود که سوله های مناسبی را در زیر تپه ها داشت.

خانواده شهدا خیلی خوشحال می شدند وقتی از حماسه آفرینی بچه هایشان می گفتیم. برای خود من هم خیلی جالب بود و حس عجیبی داشتم که به عنوان بازماندة شهدا و کسی که هم رزم شهدا بودم، خاطرات بچه هایی را که در کنارشان بودم، برایشان تعریف می کردم. بارها بغض کردم. چون در جریان بیان خاطرات، حالات بچه ها برایم تداعی می شد.

جالب نیست اگر هدف، گریه گرفتن از مردم باشد. مردم ناخودآگاه در زمانی که وارد خاک منطقه می شوند، گویی خاک دارد با آنها حرف می زند. این یکی از اثرات خون شهدای ماست. خودشان دعوت می کنند و خودشان به ما هدف و انگیزه و پیام می دهند. لذا یک راوی نباید همّ و غم خود را در اشک گرفتن از مردم بگذارد. زمانی که از دلاوری های رزمندگان اسلام و از اطاعت پذیری آنها که بالاترین ارزش دینی است، می گوییم، بازدیدکنندگان از روی غرور و شوق اشک می ریزند. وقتی می گوییم «حسین اسکندرلو» در شب عملیات سیدالشهدا، هنگامی که سلاحش عمل نمی کند در مقابل دشمن می ایستد و رجز می خواند که «من فرزند خمینی هستم» و عقب نشینی نمی کند و به بچه ها می گوید امشب دفاع از اسلام این است که باید برای احیای دین، خون بدهیم، همان طوری که وقتی امام حسین(ع) احساس کرد اسلام نیاز به خون دارد و برای برپایی دین، خون علی اکبر، علی اصغر، عباس، عون و جعفر را داد، آن وقت مستمعین با غرور اشک می ریزند. اگر قرار است اشکی ریخته شود باید به یاد علی اکبر امام حسین(ع) و کربلا ریخته شود.

همچنین بازدید کنندگان باید باور کنند که یکی دیگر از برنامه های رزمندگان ما سیر صعودی و تکاملی آنها به سوی خدا بود که ارزش بسیار والایی برای ما دارد. رزمندگان ما با اعتقاد به آخرت و با کمترین سلاح و ضعیف ترین سلاح در مقابل دشمن ایستادند و بهانه نیاوردند. دنیا باید بداند اگر نبود اعتقادات معنوی رزمنده های ما، مگر می توانستیم در مقابل دشمنی که بلوک شرق و غرب و مرتجعین عرب از آن حمایت می کردند، دوام بیاوریم و آنها را خوار و ذلیل و زمین گیر کنیم!؟

فرماندهان زمان جنگ باید وارد بشوند و راوی هایی را آموزش بدهند که این راوی ها دربارة هر منطقه که کاروان وارد آن می شود توضیح دهند. مثلاً یک عده درباره فتح المبین، یک عده در منطقه عملیاتی سیدالشهدا، یک عده در فکه و... این آموزش ها باید به راوی ها داده شود و بلدچی ها بدانند کاروان ها به کجا می روند و از قبل برنامة کاروان ها مشخص باشد. این باعث می شود بسیاری از عملیات ها از یاد نرود. لازمة این کار این است که مقداری هزینه شود و محل های اسکان زائرین را در مناطق مختلف آماده کنیم. هر قدر برای کاروان های اعزام به مناطق جنگی هزینه صرف کنیم، ارزش دارد.

جوان هایی بودند که اصلاً در جنگ نبودند و یا بی تفاوت بودند. آن ها با سؤالاتی که روزهای اول اردو از ما می پرسند، ما را به فکر فرو می برند. اینها در منطقه، وقتی با نوع زندگی رزمنده ها و جوّی که در سنگرها بوده، با اخلاقیات و معنویات حاکم بر جبهه ها و ارزش هایی که بچه ها به خاطرش از زرق و برق زندگی دنیا و زن و بچه گذشتند، آشنا می شوند و تحولی در سؤالاتشان پدید می آید. من روز آخر، برگه های نظرخواهی در مورد این سفر معنوی یا حتی تفریحی پخش کردم و یکی از برگه ها را به عنوان سند نگه داشتم که یکی از دانشجوها نوشته: من جزء گروه های ملی مذهبی هستم. (توی پرانتز نوشته بود «بودم»). این جا که آمدم حقایق را دیدم. تو دوکوهه دستم رو تو دست حاج همت دیدم و... وقتی برگردم، عکس آقای خامنه ای و خمینی(ره) رو تو اتاقم می زنم.

کسی که این حرفا رو می زنه یک دانشجوست. آدم احساساتی نیست. جزء حزب و گروه هاست و معلوم است که تحولی درونش ایجاد شده. حتی خانم دکتری که مهر نظام پزشکی خودش را پایین برگة نظرخواهی زده و نوشته: آمدم دوکوهه و شلمچه و از گذشته ام توبه کردم و از شهدا می خواهم که واسطه شوند تا خدا من را ببخشد. این تأثیرگذاری راهیان نور است؛ یعنی یک عملیات فرهنگی بزرگ و تأثیرگذاری که باید هرساله تقویت شود. علمایی که در جبهه حضور پیدا می کردند، می گفتند نباید بگذاریم ارزش های دفاع مقدس دچار تحریف شود. راهیان نور، یک کار بزرگ و با ارزش است و هرچقدر مسئولین ما سرمایه گذاری کنند، ارزش دارد.

2

اولین بار به کردستان اعزام شدم. خیلی از بچه ها اصلاً فرصت آموزش نداشتند. لذا بر حسب ضرورت تقسیم شدیم: یک عده ای در گنبد، عده ای در تهران و عده ای با خلق عرب درگیر بودیم. من در کردستان بودم و به اتفاق عده ای از بچه های گردان یک سپاه در پاوه بودیم. بعد آمدیم سنندج در باشگاه افسران که (خدا بیامرزد) اصغر طیاره و حاج محمد بروجردی و سرگرد دانشمند، آن جا بودند. شاید بتوان گفت جنگ ما در کردستان سخت تر از جنگ با عراق بود.

وقتی روی «بازی دراز» می رم، خاطره شهید «غفاری» برام تداعی می شه. خاطرات برادران گودرزی، غلامعلی پیچک، شهید حاجی بابا و بسیاری دیگر برام زنده می شه. روی قله 1100 صخره ای بازی دراز، همة دشت ذهاب و قصر شیرین رو زیر پای خودمون می دیدیم.

عملیات که شروع شد، با ژ سه به طرف دشمن رفتیم که از چماق دستی هم برایمان بی ارزش تر بود. دشمن با همه تجهیزات بر ما مسلط بود. تیربارها، تانک هایی که روی ارتفاع آمده بود و... با همه اینها وقتی به ارتفاع 1100 صخره ای بازی دراز رسیدیم، احساس غرور کردیم و اون جا دست خدا رو دیدیم. اگر استعانت های غیبی خدا نبود، ما شاید با بیست گردان هم نمی توانستیم از پس عراقی ها بربیایم. بچه ها از میدان های مین و... گذشتند و وقتی روی بازی دراز رسیدیم، تن به تن با دشمن درگیر شدیم که توانستیم روی ارتفاع مستقر شویم و دشمن رو عقب بزنیم.

نزدیکی های بازی دراز، سلاح و مهمات تحویل گرفتیم. مهماتی مثل نارنجک تفنگی و... هم بود. آمادة عملیات روی بازی دراز شدیم به فرماندهی حاج محسن وزوایی. ابتدای سال 60 بود. قرار بود عملیات ساعت چهار صبح، در نزدیکی روشنایی صبح، شروع شود؛ ولی عملیات ساعت هفت و هشت صبح شروع شد. تقریباً اولین عملیات جدی ما بود. چون تا به حال این طوری با دشمن وارد جنگ نشده بودیم. بحث جنگ در کردستان مقولة دیگری بود. جنگ با دشمن را به این صورت، نه تجربه آن را داشتیم و نه وارد آن شده بودیم و آموزشی هم در این رابطه ندیده بودیم. مثلاً گفته بودند شما چاله ای می کنید و این می شود «سنگر». ما چاله می کندیم، ولی باران که می آمد، بچه ها تا زانو توی گل بودند. شاید نزدیک یک ماه لباس بچه ها به خاطر کمبود امکانات خیس بود و آموزش ها این گونه بود. چون اصلاً فرصتی برای آموزش نبود. ما با این مشکلات، عملیات را شروع کردیم. روی ارتفاع 1100 صخره ای روی بازی دراز درگیر شدیم. وقتی روی ارتفاع رسیدم، یکی از تیربارچی های عراق کشته شده بود، ولی پای خودش رو به تیربار بسته بود! این نشان دهندة این بود که دشمن با قساوت تمام تا آخرین فشنگش می ایستد و می جنگد؛ نه مثل این فیلم ها که در آن، دشمن با یک الله اکبر رزمنده های ما، شروع به فرار می کند. وقتی روی ارتفاع 1100 رسیدیم حاج محسن وزوایی ترکش خورده بود و افتاده بود داخل میدان مین. ترکش به گردنش خورده بود و چانه اش پر از خون شده بود. با شهید عسکری، آقای کاظمی، شهید گودرزی و آقای موسوی پنج نفر بودیم که می خواستیم بریم و شهید وزوایی رآ از میدان مین دربیاوریم. راهی برای ورود به میدان مین نبود. نوع مین ها هم مین سوسکی، واکسی و پدالی بود و روی نظم خاصی هم چیده نشده بود. در میدان های بعدی می دیدیم که دشمن میدان ها را طبق نقشه و اصول خاصی چیده، ولی آن موقع این طور نبود. تعداد زیادی از بچه ها هم شهید شده بودند. عده زیادی از عراقی ها کشته شده بودند و در طول یک روز از صبح تا غروب، دشمن یازده دوازده بار پاتک کرد و ما با چند جعبه نارنجک دستی که تعدادی از اونا صوتی بود با دشمن مقابله می کردیم. چون روی ارتفاع مسلط بودیم، اینها را پرتاب می کردیم و آنها عقب نشینی می کردند. ما سعی می کردیم در مصرف نارنجک ها صرفه جویی کنیم تا در پاتک های بعدی استفاده کنیم. توپخانة دشمن، روی ارتفاع را می زد و آتش سنگینی روی سر ما می ریخت. غاری روی ارتفاع بود که دهانه اش به سمت عراقی ها بود. وقتی با آقای طائفی وارد غار شدیم، آن قدر با خمپاره و توپخانه دهانه غار را زدند که در حال خفه شدن بودیم و وقتی تصور کردند که ما کشته شدیم، دست از تیراندازی برداشتند. برای بیرون آمدن از آن جا دچار مشکل شده بودیم. از غار که خارج شدیم، دیدیم گودرزی، عسکری، حسنیان و جزینی به شهادت رسیده اند، دیده بان ما آقای غفاری که از روحانیون و دیده بانان مؤثر در زمان جنگ بودند به شهادت رسیده بود. از خستگی و تشنگی با چند نفر در سایه تخته سنگی ایستاده بودیم. چون دیگر توان ایستادن نداشتیم. سلاح هم نداشتیم. ژ سه ای هم که داشتیم از کار افتاده بود، ولی همراهمان بود. در همان حال سایه چند عراقی را دیدم. بی اختیار بلند شدم و اسلحه را به سمتشان گرفتم. هشت نه نفر بودند که اسیرشان کردیم. ما دیدیم که بهترین موقعیت برای خارج کردن حاج محسن از میدان مین است.

حدود شش هفت ساعت از ماندن حاج محسن در میدان مین می گذشت. بچه ها او را بیرون کشیدند. خون زیادی ازش رفته بود. احتمال می دادیم که شهید شده باشد. با آقای کاظمی و موسوی و چند نفر دیگر، اسیرها را آوردیم. حاج محسن را داخل پتو گذاشتیم و دادیم به اسرا تا به پایین ببرند. صدای خرخر گلویش که بلند شد، مطمئن شدیم حاج محسن هنوز زنده است. تعداد دیگری از شهدا را هم دادیم به بقیه شان تا به پایین بیاورند. نزدیک غروب، «غلامعلی پیچک» با چند نفر دیگر، سه تا موشک تام آوردند روی ارتفاع. آن قدر سلاح ندیده بودیم که وقتی این سه موشک را دیدیم، گفتیم الان با این سه موشک، عراق زیر و رو می شود. راه استفاده اش را نمی دانستیم و ایستادیم به تماشا. غلامعلی پیچک، موشک را با دوربین تنظیم کرد و با ذکر الله اکبر موشک ها را شلیک کرد، ولی محل برخورد موشک را ما ندیدیم. پیچک دستور داد بچه ها را خبر کنیم و عقب نشینی کنیم. لحظة خیلی سختی بود؛ نمی توانستیم شهدایمان را پایین بیاوریم و مجبور بودیم رهایشان کنیم. چون ماندنمان فایده ای نداشت. با ده دوازده نفری که روی ارتفاع زنده مانده بویم، عقب نشینی کردیم. تعدادی از بچه ها در بین راه زخمی افتاده بودند. بعضی شان را توانستیم بیاوریم، ولی بقیه همان جا ماندند. با اینکه تعدادمان کم بود، اما دشمن متوجه این موضوع نشد. حجم آتش دشمن آن قدر زیاد بود که راه رفتن از بین دود مشکل بود. دو نفر از بچه ها در پایین ارتفاع نزدیک پایگاه خودی به شهادت رسیدند. عقب نشینی کردیم، ولی با همان مقابله ای که می کردیم، درسی به دشمن دادیم که در عملیات های بعدی با تردید وارد می شدند و ترس سنگینی در نیروهای عراقی ایجاد شد. تعداد زیادی از عراقی ها را کشته بودیم. وقتی حاج محسن وزوایی را پایین آوردند، من تا مدتی از حال ایشان خبر نداشتم. بعداً فهمیدم که در بیمارستان، خوب شده و آمد در فتح المبین و قوی ترین توپخانه دشمن را روی ارتفاع «علی گره زد» در دشت عباس خاموش کرد و بعد از این عملیات بسیار موفقیت آمیز، وقتی با قرارگاه تماس می گیرد و می گوید من پشت دشمن هستم، آقای محسن رضایی می گوید برای من باورکردنی نیست که الان پشت دشمن رسیده باشی. بعد از فتح المبین در عملیات بیت المقدس به عنوان مسئول محور در نزدیکی پادگان حمید شرکت می کند. در بیت المقدس هم حماسه می سازد و در همان مرحله اول عملیات به شهادت می رسد.

در وصیت نامه ایشان دیدم که نوشته بود: «من در زمان حیاتم نتوانستم کاری برای اسلام دهم. اگر شهید شدم، جنازه ام را داخل میدان مین پرت کنید شاید با انفجار چند مین، پیکر من برای اسلام کاری کرده باشد.» بسیاری از رزمندگان با این بینش وارد صحنه نبرد شدند. یکی از آنها محسن وزوایی بود؛ یکی علی موحد بود و یکی هم حسین اسکندرلو بود. اگر بخواهیم نام ببریم، بسیار است. رزمندگان ما این تواضع را داشتند. عزت نفسی داشتند که می گفتند ما کاری برای اسلام نکردیم. جوانان ما الان اینها را از ما می خواهند. این نوع حماسه آفرینی و شهادت به جوانان ما غرور و افتخار می دهد که می فهمند به زیارت مردانی آسمانی آمده اند؛ آن گاه با غرور اشک می ریزند.

عملیات مطلع الفجر در ارتفاعات شیاکوه انجام شد. عملیاتی بود که برای تصرف ارتفاع شیاکوه در گیلان غرب انجام شد و عملیات مشترک ارتش و سپاه بود. بچه ها موفق شدند ارتفاع شیاکوه را تصرف کنند. هر عملیاتی اهداف خاصی دارد. هدف یک سری از عملیات های ما انهدام نیروهای دشمن بود؛ هدف یک سری دیگر، بازپس گیری مناطق اسلامی مان و یک سری هم بُعد سیاسی و تبلیغاتی داشت.

هدف عملیات شیاکوه، انهدام نیروهای دشمن بود. بچه ها حمله کردند و از دشمن تلفات گرفتند و تعدای هم شهید شدند. فرماندهی این عملیات را «شهید ابراهیم هادی» بر عهده داشت. اطلاعات را «مجتبی حسینی» بر عهده داشت. چون قرار بود عملیات کوچکی انجام دهند، تلفاتی بگیرند و برگردند، تعداد کمی از بچه های بسیجی را وارد عملیات کردند. یکی از شهدای آن منطقه برادرم «سعید مسجدی» بود و جنازه اش هفت ماه روی شیاکوه بود. بعداً که عراق عقب نشینی کرد، موفق شدیم بدن پاک شهدا را برگردانیم. من چند بار رفتم جنازة برادرم را بیاورم، ولی موفق نشدم. بچه های دیگر رفتند و آوردنش. من آن موقع منطقة دیگری بودم. وقتی جنازه سعید را آوردند، آقا رضا، برادر بزرگ ترم آمد و گفت که «چه جوری به خونه خبر بدیم؟» گفتم می ریم معراج شهدا، اوضاع را می بینیم و به خونه خبر می دیم. با برادر بزرگ ترم و دوستان رفتیم معراج. حدود هفتاد تابوت آماده کرده بودند تا به خانواده ها تحویل بدهند. یک مرتبه دوستان گفتند «آقای مسجدی! مادرتون آمده معراج!» ایشون از بین هفتاد تابوت، صاف رفت بالای تابوت پسرش و شروع کرد به حرف زدن با او!

رفتیم جنوب. برای انجام یکی از مراحل عملیاتی فتح المبین آماده می شدیم. چندین بار برای شناسایی رفتیم؛ مثل برغازه، چنانه که محدوده عملیاتی فتح المبین بود. چند روز مانده به نوروز 61 بود. یک یا دو شب قبل از تحویل سال، دشمن عملیاتی در تنگة چزابه انجام داد. حاج داوود کریمی گفت اگر دشمن از چزابه عبور کند و به این سمت بیاید، عملیات خیلی دشوار می شود. بچه ها را به چزابه برد و درگیری سختی با دشمن شد. ما عقب آمدیم و شنیدیم دشمن از رقابیه حمله کرده. وضعیت خیلی به هم ریخت. فکر کردیم ممکن است دیگر عملیات فتح المبین انجام نشود. روز بعد از تحویل سال، آقای رضایی با آقای مجید انصاری(دفتر امام) آمدند همان منطقه شیخ شعاع، و پیام حضرت امام را آوردند. حضرت امام فرمودند سلام من را به رزمندگان برسانید و بگویید که این عملیات رآ با قوت انجام بدهند و... این پیام امام، روحیة زیادی در بچه ها ایجاد کرد.

مرحله اول فتح المبین از مقابل امام زاده عباس، در دوم فرورین61 درست روز بعد از صحبت آقای انصاری شروع شد. عملیات با رمز «یا فاطمه الزهرا» بود. حاج محسن وزوایی، قوی ترین توپخانه دشمن را که یکی از معضلات ما در عملیات بود، منهدم کرد و راه برای بچه ها باز شد. دومین مرحله عملیات در چهارم فروردین بود و ما همه منتظر خبرهایی از مرحلة اول بودیم. قرار بود ما از بزغاره و چنانه عملیات کنیم و با بچه های مرحله اول الحاق پیدا کنیم. این کار با موفقیت انجام شد. مرحله سوم هم از مقابل شهر شوش به سمت سایت چهار و پنج انجام شد. تقریباً بعد از دوسالک، بلندترین ارتفاع منطقه بود که وقتی دشمن روی ارتفاع مستقر شده بود، گفته بود اگر ایران این ارتفاع را بگیرد کلید بصره را بهش می دهم! منطقه ای مهم و استراتژیکی بود، هم برای ما و هم برای دشمن. دشمن وقتی دید رزمندگان ما عملیات رو شروع کردند، سایت چهار و پنج را منهدم کرد و شروع به عقب نشینی کرد که تا چند سال پیش، آثارش باقی بود. بچه ها موفق شدند بیش از 2400 کیلومتر از اراضی اشغال شده را پس بگیرند و تازه فهمیدیم عملیاتی که دشمن در رقابیه و چزابه انجام داده بود، به نفع ما شد. چون میدان های مینی را که خودش ایجاد کرده بود، باز کرده و به سمت ما آمده بود که در هنگام عملیات، محل عبور خوبی برای رزمندگان ما شده بود. این عملیات از نظر سیاسی و اقتصادی اهمیت زیادی داشت که دشمن دچار تردید شد و بعدش هم امام(ره) پیام داد: «من از دور دست و بازوی شما رزمندگان را می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.»

دشمن در فتح المبین تلفات بسیاری داد. حدود بیست و چهار هزار کشته و بیست و پنج هزار اسیر داد. جاده های منطقه مملو از اسرای عراقی بود که با خودروهای خودشان هدایت می شدند به سمت کمپ اسرا. غنایم بسیار زیادی به دست ما افتاد و با همان سلاح هایی که از دشمن گرفتیم، تیپ های خودمان را تشکیل دادیم و با حضور بسیجی ها، گردان های داخل تیپ ها شکل گرفت و مسلح و تجهیز شد.

بعد از فتح المبین آمادة عملیات بیت المقدس شدیم. دشمن باور نمی کرد ما بتوانیم او را عقب بزنیم. در بین اسرا اسیری بود که خیلی پرخاش می کرد. از یکی از کسانی که عربی بلد بود، پرسیدیم: چی می گه؟ گفت این یه سرهنگ عراقیه، داره فحش می ده که ما بکشیمش. گفتم: اسیر تقاضای کمک می کنه، تو می گی منو بکشید!؟ گفت: برای من که شانزده هفده سال آموزش های نظامی در کشورهای مختلف دیدم، خیلی سخته که یه بچه بسیجی که سنش از آموزش من کمتره، منو اسیر کرده.

ما باید این مسائل رو برای مخاطبین خودمان مطرح کنیم. من مختصر گفتم. راویان جوان ما بروند از رزمندگان زمان جنگ که در عملیات های مختلف بودند، بپرسند و اطلاعاتشان را در کنار خاطرات، کتاب ها، قصه ها و روایت های جنگی بگذارند و بتوانند در روایت موفق باشند. وقتی ما به این مسائل بپردازیم، نیازی به تحریف وجود ندارد. وقتی به زندگی «حاج یدالله کلهر» و «حاج عباس ورامینی» و «ابراهیم همت» و... بپردازیم، نیازی به تحریف نداریم. باید روی این مسائل کار کنیم.

سال 65 عملیاتی در منطقه فکه در تپه سبز انجام شد که به دنبال عملیات متحرک عراق بود. عراق از فکه عبور کرد و نُه کیلومتر از مرز وارد خاک ما شد و ده یازده کیلومتر از نقطه صفر مرزی پیشروی کرد و خط پدافندی تشکیل داد. فکه منطقه مهمی بود. در طول جنگ، هم برای ما هم عراق و بُعد تبلیغاتی اش بیشتر بود و هرکس فکه را داشت، برگ برنده را داشت. خطری که ما را تهدید می کرد، این بود که عراق ممکن بود بازهم پیشروی کند. نیروی زمینی سپاه مأموریتی را به لشکر 10 سیدالشهدا داد که عراق آمده در این منطقه و باید هرچه سریع تر عملیات کنید و دشمن را عقب بزنید. هر عملیاتی چند ماه زمان می خواهد تا نیروی اطلاعات عملیات، نیروهای تخریب، فرماندهان گرو هان ها و... کار خودشان را انجام دهند. ما نهایتاً 48 ساعت برای عملیات فرصت داشتیم!

توی اردوگاه فرات، محل آموزش آبی خاکی لشگر سیدالشهدا بودم؛ جایی که محل استقرار بسیاری از گردان ها، اعم از گردان زرهی، ناو تیپ فرات، گردان حضرت زینب(س) و گردان حضرت علی اصغر و... بود. پیک خبری را آورد برای حاج حسین اسکندرلو و گفت که هرچه سریع تر بیایید دفتر فرماندهی در دوکوهه. آمدیم آن جا و دیدیم فرماندهان دیگر گردان های لشکر هم آمدند. کارها تقسیم شد. مسئول محور حاج محسن سوهانی بود. کار فرمانده گردان ها و بچه های تخریب که مشخص شد، بچه های اطلاعات عملیات هرکدام تقسیم کار شدند و حاج علی فضلی در این جمعی که در اتاق فرماندهی بود، صحبت کرد. همه قبول داشتند عملیات عقلانی نیست. درست است که جنگ ما تکلیفی است، بحث دو دوتا چهارتا پیش می آمد و دچار مشکل می شدیم. سلاح ها و نیروهای ما نسبت به دشمن کار را پیش نمی برد. هم خود حاج علی فضلی و هم بسیاری از فرماندهان گردان ها، مخالف این عملیات بودند، از جمله خود شهید اسکندرلو می گفت من باید برایم عملیات جا بیفتد و بچه ها را به آن توجیه کنم و در این فرصت کم، ما نمی توانیم کاری انجام بدهیم. حاج علی فضلی گفت: این عملیات حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت: هرکه می خواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند. از محسن سوهانی شنیدم که گفت حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد.

حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصی. تعدادی زیادی از بچه های گردان، راه آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان. از آن جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه می خواهد برود، برود و هرکه می خواهد بیاید، بماند. وقتی گفت هرکه می خواهد، برگردد، صدای گریه بچه ها بلند شد. بچه ها می گفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم. با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوس ها به سمت فکه حرکت کردند. فرات که تا چند لحظه پیش غوغا می کرد، ناگهان سکوت عجیبی اردوگاه را فرا گرفت.

معاون حاج حسین، آقای مقیمی بود که برای هماهنگی از طرف ایشان رفتیم که پل کرخه را آماده کنیم. چون می دانستیم ایراد گرفته و اجازة تردد به ما نمی دهند. بعد از عبور از پل کرخه وارد موقعیت القاریش شدیم؛ جایی که گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا آنجا بود. نماز مغرب و عشا و شام را آن جا بودیم. حدود ساعت یازده به نقطة رهایی رسیدیم (جایی که عملیات از آنجا آغاز می شود). ما هنوز نمی دانستیم موقعیت دشمن کجاست. محسن سوهانی به عنوان مسئول محور، دوتا از بچه های اطلاعات عملیات را با موتور و بی سیم فرستاد که موقعیت دشمن را شناسایی کنند. یکی از آن ها شهید شد و دیگری با بی سیم اطلاعاتی را داد. وارد منطقه شدیم و درگیری سختی بین ما و نیروهای عراقی به وجود آمد. ما شش گردان بودیم؛ گردان المهدی(عج) به فرماندهی شهید حسینیان، گردان حضرت زینب(ع) به فرماندهی سردار خادم، گردانی به نام ناوتیپ فرات، به فرماندهی شهید ناصر رضی ای، گردان حضرت علی اصغر(ع) به فرماندهی شهید اسکندرلو و گردان حضرت قمر بنی هاشم(ع). آن شب سه تیپ مکانیزه و مسلح در منطقه مستقر شدند و سه تیپ دیگر برای تعویض آمده بود. شش گردان بودیم در مقابل شش تیپ مسلط و مسلح در منطقه. زمین پر بود از مین های عراق و حجم آتش سنگین. تعداد زیادی از تانک های دشمن را منهدم کردیم. دشمن تصورش را هم نمی کرد. تلفات زیادی داد و این از کاربلدی فرماندهان ما بود؛ کار عملی، نه تئوری. مهمات ما کم شده بود و دشمن به خودش آمد. درگیری تن به تن شد و کار سخت شده بود. خبر آمد تعدادی از بچه های گردان المهدی به شهادت رسیدند. تعدادی از قمر بنی هاشم و... خبر شهادت شهید حسینیان رسید. وقتی دشمن بر ما مسلط شد، کار سخت تر شد. بیشتر از نود نفر همان شب به شهادت رسیدند. جانشین حاج حسین اسکندرلو مجروح شد و به عقب آوردندش. شهید صالح یار از رفقای ما از ناحیة سینه مجروح شد. حاج حسین اسکندرلو، بچه هایی را که مانده بودند، جمع کرد و گفت بچه ها این جا دیگر سلاح کار نمی کند. امشب شب عاشوراست. هرکس می خواهد اباعبدالله را یاری کند، با من بیاد. امشب باید با خون مبارزه کنیم. امشب تکلیف این است. حاج حسین در مقابل دشمن ایستاد. رجز خواند و از خودش گفت. دشمن جهنمی از آتش درست کرده بود، ولی این چیزی از دلاوری فرماندهان ما و حاج حسین کم نمی کرد. این رجزخوانی حسین، به بچه ها روحیه داد. می گفت من فرزند خمینی ام. من سرباز خمینی ام، من سرباز حسین بن علی ام. بچه ها دور حاج حسین جمع شدند و او شروع کرد به سینه زدن؛ چون هیئتی بود و ولایتی بود. صدای «حسین حسین» و «یازهرا» توی دشت فکه بلند شد. رمل های فکه شاهد حماسه آفرینی بودند. یکی از بچه ها می گفت: حسین گفت: سینه ای که به استقبال گلوله های دشمن می رود، باید باز شود. دکمه های پیرهنش رآ باز کرد و گفت گلوله ها ببارید. اگر با ریختن خون من اسلام احیا می شود، پرچم اسلام استوار می شود، تیرها ببارید. واقعه کربلا در دشت فکه زنده شد.

پیکر حاج حسین روی زمین افتاد. سکوت عجیبی همة فکه را گرفت. حتی دشمن هم سکوت کرد. همه رمل های فکه آمدند دور حسین و خاک فکه باارزش شد.

قبل از عملیات، والفجر مقدماتی، حاج همت ما را خواست که رفتیم سپاه یازده قدر، تو ستادش. رئیس ستاد حاج همت، شهید عباس ورامینی بود. گفتند قصد تشکیل گردانی به نام «شهادت» داریم. یعنی گردان شهادت را حاج همت در سپاه یازده قدر پایه ریزی کرد. گفت بروید کادرتان را تشکیل بدهید و نیروهایتان را هم در صبح گاه دوکوهه از بین بسیجی ها تکمیل کنید. ما این کار را کردیم.

در صبح گاه دوکوهه، تعداد زیادی بسیجی آمده بود. گفتیم می خواهیم گردان شهادت را تشکیل بدهیم و نیاز به نیروی داوطلب داریم. حدود سیصد نفر آمدند و گفتند ما هستیم. گفتیم از اسم گردان معلوم است، باید هنگامی که شب عملیات که عراقی ها دارند فرار می کنند، با لباس عراقی برویم توی خاک عراق! تأسیسات نفتی بزرگ و نیز قرارگاه سلطنتی و فرودگاه اضطراری عراق را باید منهدم کنیم. البته همة این ها را به بچه ها نگفتم. گفتم شاید هیچ کدومتان دیگر برنگردید. تا این را گفتم، تعداد بچه ها بیشتر شد و من برای انتخاب نیروها دچار مشکل شدم. سیصد نفر را با کلی مکافات انتخاب کردیم و گردان را آموزش دادیم. وارد اردوگاه شدیم. و رفته رفته به مأموریتمان توجیه می شدیم.

شب عملیات فرارسید. وارد فکه شدیم. در منطقه ای به نام «تپه دوقلو» با دشمن درگیر شدیم و منتظر بودیم گردان های دیگر خط را بشکنند. دست راست ما گردان ذوالفقار بود. کنارش بچه های آرپی جی زن لشگر عاشورا بود که به خط زده و جلو رفته بودند. لشگر 27 هم جلوی ما حرکت کرده بود. قرار بود خط باز بشود و ما مأموریتمان را انجام بدهیم که گردان کمیل داخل و گردان حنظله کانال گیر کرد و اون وضعیت پیش اومد و راه برای ما هم بسته شد. مأموریت ما عوض شد. چون باید بچه ها رآ نجات می دادیم. درگیری نزدیک پاسگاه و کانال خیلی شدید شد. تعداد زیادی تلفات دادیم و گرفتیم. تعدادی هم مجروح شدند و به عقب برگشتیم و صفی توی اردوگاه به وجود اومد که بچه ها از خستگی به هوش نبودند.

توی همین عملیات کربلای پنج، وقتی حاج علی فضلی، حاج خادم رو هدایت می کرد، فکر کرد حاج فضلی داره از قرارگاه هدایتش می کنه و می گفت از کجا این قدر مسلطه! که بعداً فهمیدیم حاج علی فضلی جلوتر از همه با شهید کلهر داره می ره.

این ذره و قطره ای از خاطرات هشت سال دفاع مقدس ماست. این مکان ها آن قدر باارزش هستند که برای اهمیت ارزش این سرزمین ها، صحبتم رو با شهید شاهدی ختم می کنم که زائران شهدا هم بفهمند در چه سرزمینی قرار گرفتند.

در تهران هیئتی بود که بچه های جبهه و هیئتی همه دور هم جمع بودند. یکی از بچه ها می خواست برود مکه. با بچه ها خداحافظی کرد و رسید به سعید شاهدی، که بچة شوخی بود. سعید گفت: داری کجا می ری؟ گفت: دارم می رم مکه. گفت داداش تو برو مکه، منم فردا دارم می رم فکه، ببینم کی زودتر به خدا می رسه؟ شاید اون بندة خدا خیلی متوجه حرف سعید نشد، رفت مکه. سعید هم یک سر آمد اردوگاه فرات، بعد هم رفت فکه. تا رسید فکه، خبر شهادت سعید رآ آوردند. یاد حرف خودش افتادم. انگار می دانست توی این سرزمین به یک روز نرسید که به خدا رسید.

این سرزمین جایی است که هرکسی هرچیزی که بخواهد می تواند از شهدا بگیرد. منتها باید با دل بیاید. اینجا نیازی نیست که دور کعبه بگردی. کعبه دور تو می گردد. توی مناطق هم اگر با دل بیایی، شهدا دورت می گردند و خیر مقدم می گویند.

در بین اسرا اسیری بود که خیلی پرخاش می کرد. از یکی از کسانی که عربی بلد بود، پرسیدیم: چی می گه؟ گفت این یه سرهنگ عراقیه، داره فحش می ده که ما بکشیمش. گفتم: اسیر تقاضای کمک می کنه، تو می گی منو بکشید!؟ گفت: برای من که شانزده هفده سال آموزش های نظامی در کشورهای مختلف دیدم، خیلی سخته که یه بچه بسیجی که سنش از آموزش من کمتره، منو اسیر کرده.

هم خود حاج علی فضلی و هم بسیاری از فرماندهان گردان ها، مخالف این عملیات بودند، از جمله خود شهید اسکندرلو می گفت من باید برایم عملیات جا بیفتد و بچه ها را به آن توجیه کنم و در این فرصت کم، ما نمی توانیم کاری انجام بدهیم. حاج علی فضلی گفت: این عملیات حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت: هرکه می خواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند. از محسن سوهانی شنیدم که گفت حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد.

حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصی. تعدادی زیادی از بچه های گردان، راه آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان. از آن جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه می خواهد برود، برود و هرکه می خواهد بیاید، بماند. وقتی گفت هرکه می خواهد، برگردد، صدای گریه بچه ها بلند شد. بچه ها می گفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم. با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوس ها به سمت فکه حرکت کردند. فرات که تا چند لحظه پیش غوغا می کرد، ناگهان سکوت عجیبی اردوگاه را فرا گرفت.

حاج حسین بچه هایی را که مانده بودند، جمع کرد و گفت بچه ها این جا دیگر سلاح کار نمی کند. امشب شب عاشوراست. هرکس می خواهد اباعبدالله را یاری کند، با من بیاد. امشب باید با خون مبارزه کنیم. امشب تکلیف این است. حاج حسین در مقابل دشمن ایستاد. رجز خواند و از خودش گفت. دشمن جهنمی از آتش درست کرده بود، ولی این چیزی از دلاوری فرماندهان ما و حاج حسین کم نمی کرد. این رجزخوانی حسین، به بچه ها روحیه داد. می گفت من فرزند خمینی ام. من سرباز خمینی ام، من سرباز حسین بن علی ام. بچه ها دور حاج حسین جمع شدند و او شروع کرد به سینه زدن؛ چون هیئتی بود و ولایتی بود. صدای «حسین حسین» و «یازهرا» توی دشت فکه بلند شد. رمل های فکه شاهد حماسه آفرینی بودند. یکی از بچه ها می گفت: حسین گفت: سینه ای که به استقبال گلوله های دشمن می رود، باید باز شود. دکمه های پیرهنش رآ باز کرد و گفت گلوله ها ببارید. اگر با ریختن خون من اسلام احیا می شود، پرچم اسلام استوار می شود، تیرها ببارید. واقعه کربلا در دشت فکه زنده شد.

گفتیم از اسم گردان معلوم است، باید هنگامی که شب عملیات که عراقی ها دارند فرار می کنند، با لباس عراقی برویم توی خاک عراق! تأسیسات نفتی بزرگ و نیز قرارگاه سلطنتی و فرودگاه اضطراری عراق را باید منهدم کنیم. البته همة این ها را به بچه ها نگفتم. گفتم شاید هیچ کدومتان دیگر برنگردید. تا این را گفتم، تعداد بچه ها بیشتر شد و من برای انتخاب نیروها دچار مشکل شدم. سیصد نفر را با کلی مکافات انتخاب کردیم.

در تهران هیئتی بود که بچه های جبهه و هیئتی همه دور هم جمع بودند. یکی از بچه ها می خواست برود مکه. با بچه ها خداحافظی کرد و رسید به سعید شاهدی، که بچة شوخی بود. سعید گفت: داری کجا می ری؟ گفت: دارم می رم مکه. گفت داداش تو برو مکه، منم فردا دارم می رم فکه، ببینم کی زودتر به خدا می رسه؟ شاید اون بندة خدا خیلی متوجه حرف سعید نشد، رفت مکه. سعید هم یک سر آمد اردوگاه فرات، بعد هم رفت فکه.

کلمات کلیدی
جنگ  |  ارتفاع  |  عراق  |  مین  |  رزمنده  |  فکه  |  حاج حسین اسکندرلو  |  حسین اسکندرلو  | 
لینک کوتاه :