×

بیدار شوید، من رفتم;زندگی و پیکار امیر شهید سرلشکر خلبان، مصطفی اردستانی


تعداد بازدید : 3787     تاریخ درج : 1390/08/08

26

خودش می گوید

تابستان رو به سپری شدن بود و رفته رفته جای خود را به فصل سرد و خزان پاییز می سپرد، اما برای من و خانواده ام بهاری در حال شکفتن بود و آن حضور سبز اولین شکوفة درخت زندگی مان بود. چند روز آخر شهریور را برای این که در کنار همسرم باشم مرخصی گرفتم و به زادگاهم، ورامین رفتم.

غروب 31 شهریور بود که برادرم سراسیمه به طرفم دوید و بدون مقدمه گفت: «داداش، می دانی چی شده؟!» هزار فکر و خیال ذهنم را احاطه کرد. بلافاصله ادامه داد: «هواپیماهای عراقی به تهران حمله کرده اند. تهران هم شلوغ شده و در شهر شایع شده که فانتوم های نیروی هوایی تهران را بمباران کرده اند.»

رادیو داشت اطلاعیة ارتش را می خواند و مردم را از حملة هوایی عراق به تهران مطلع می کرد. خیالم راحت شد که کودتایی در کار نبود، ولی به هر حال آتش جنگی شعله ور شده بود که عواقب آن کمتر از کودتا نبود.

تا صبح لحظه شماری کردم. با این که در مرخصی بودم، ولی احساس من این بود که یک سربازم و باید در همه حال از کشورم دفاع کنم. به ترمینال غرب رفتم، ولی هیچ وسیله ای پیدا نکردم. بالاخره با یک بنز مسافرکش راهی تبریز شدم.

خشم سراسر وجودم را گرفته بود و با مرور آموخته هایم در آموزش های خلبانی، بارها و بارها در خیالم خود را به خاک دشمن می کشاندم و بمب هایم را به تلافی حملة ناجوانمردانة او بر مراکز نظامی و اقتصادی اش فرو می ریختم.

در بین راه پمپ بنزین ها شلوغ بود و مملو از ماشین هایی که پشت سر هم قطار شده بودند. هر کدام که به جایگاه می رسید با چنان ولعی بنزین را می بلعید که گویی سفری طولانی در پیش دارد. وحشتی که در چهرة هم وطنان بر اثر بمباران تهران نمایان بود به خوبی در همین صف های بنزین احساس می شد.

به تبریز که رسیدم، بلافاصله به سمت پایگاه رفتم. دژبان آشنا بود. هیجان زده جلو آمد و گفت: «جناب، کجایی؟ تا حالا باید ده بار رفته باشی عراق را بمباران کرده باشی.»

گفتم: «چشم. آمدم برای همین کار.»

حضورم را در پایگاه به اطلاع پست فرماندهی رساندم و این که آماده ام تا در پست پروازی قرار بگیرم. معاون عملیات گفت: «امروز احتیاجی نیست. شما هم خسته اید. بماند برای فردا.»

دوستانم با هیجان خاصی از عملیات هایشان صحبت می کردند و این که «پایگاه هوایی موصل» را بمباران کرده اند. هرطور بود، شب را به صبح، رساندم و بعد از نماز صبح راهی پست فرماندهی شدم تا اولین پرواز جنگی ام را انجام دهم.

باید در یک دستة چهار فروندی به «کرکوک» حمله کرده و پایگاه هوایی این شهر را بمباران می کردیم. کرکوک از پدافند هوایی قوی ای برخوردار بود و عراق برای محافظت از منابع اقتصادی و نظامی اش انواع ضدهوایی را در اطراف شهر مستقر کرده بود. دوستانم چنان خداحافظی می کردند که گویی دیگر بازگشتی در کار نیست. به «فرشید اسکندری» که کمی با او صمیمی تر بودم نزدیک شدم و گفتم: «فرشید! چرا این طوری خداحافظی می کنی؟ بیا بریم!»

قصد داشتیم بعد از رسیدن روی هدف، دو فروند از جنوب و دو فروند از شمال به پایگاه کرکوک حمله ببریم. همه چیز به خوبی پیش رفت. طبق نقشه، بمب هایمان را روی باند کرکوک زدیم. حملة بسیار جالبی بود و برای من که اولین عملیات جنگی ام بود جالب تر. نزدیک بود با هواپیمای لیدر (فرمانده) برخورد کنم که خدا کمک کرد و با یک مانور از همدیگر رد شدیم. در قسمت بالای پایگاه کرکوک تعداد زیادی هلیکوپتر پارک شده بود. تصمیم گرفتم با فشنگ های باقیمانده آنها را به رگبار ببندم. شیرجه زدم تا این تصمیم را عملی کنم، ولی اسلحة هواپیما عمل نکرد. به سمت پایگاه برگشتم. در بین راه همدیگر را در رادیو صدا می کردیم تا مطمئن شویم همگی سالم هستیم، اما هواپیمای اسکندری به مکالمات پاسخ نمی داد. به پایگاه رسیدیم. هرچقدر منتظر ماندیم از اسکندری خبری نشد و ما اصلاً از سرنوشتش اطلاع دقیقی نداشتیم.

بعدازظهر بود که با یکی از دوستان به ما مأموریت داده شد تا منابع سوخت کرکوک را به آتش بکشیم. چندین بار به کرکوک رفته بودم و می دانستم که از چه پدافندی برخوردار است. حمله به کرکوک از دشوارترین حمله هایی بود که خطر سانحه در آن بیشتر بود. هدف در شمال شرق کرکوک قرار داشت که باید برای انهدام آن اوج می گرفتم. با جهشی برق آسا هدف را مورد اصابت قرار دادم و رد شدم. شمارة دو در رادیو فریاد می زد: «خوب زدی! خوب زدی!» شمارة دو کمبود سوخت پیدا کرده بود و سوخت لازم برای رسیدن به تبریز را نداشت. به او گفتم اوج بگیرد تا هم سوخت کمتری مصرف کند و اگر سوخت هواپیما هم تمام شود تا مدتی می تواند به مسیر ادامه دهد. بنزینش به حداقل ممکن رسیده بود و این خیلی خطرناک بود. سرانجام خدا کمک کرد و بدون هیچ سانحه ای به تبریز رسیدیم.

برای مأموریتی جدید آماده شده بودم. هدف، پل های ارتباطی شهر «العماره» عراق بود. هواپیمای همراهم نتوانست از زمین بلند شود و به ناچار مأموریت را باید به تنهایی انجام می دادم. به بالای هدف رسیدم. اوج گرفتم و بمب ها را به هدف زدم. قصد داشتم این حالت از بمباران را به طور تجربی آزمایش کنم تا چنانچه خوب جواب داد، در مأموریت های بعدی نیز از این شگرد بهره بگیرم. حالت شیرجه گرفتم که در این حالت اگرچه بمب ها رها شدند و به هدف خوردند، ولی چیزی نمانده بود که خود و هواپیما هم به زمین بخورد. در حالی که احساس می کردم دارم به زمین فرو می روم، هواپیما را از حالت شیرجه خارج کردم و دوباره اوج گرفتم. فشار جاذبة زیادی را تحمل کردم. خدا یک بار دیگر عنایتش را نصیبم کرد، اما بر اثر فشار جاذبه تا زمانی که هواپیما را به زمین رساندم دچار تشنج شده بودم.

تا حد ممکن هواپیما را پایین بردم و فاصله را با هدف کم کردم. هرچند بر اثر اصابت بمب هایم یک کامیون دشمن منهدم شد، ولی از این که هدف گیری ام از دقت مناسب برخوردار نبود، خودم را سرزنش می کردم. با ناامیدی راه بازگشت را پیش گرفته بودم و خودم را ملامت می کردم. ارتفاع هواپیما با سطح زمین بسیار ناچیز بود. برای گریز از دست رادارهای دشمن، پرواز کردن در این ارتفاع، مناسب ترین راه بود. بر اثر افکار مغشوشی که بر ذهنم سایه افکنده بود و از این مأموریت خود زیاد خرسند نبودم، حواسم به کلی پرت شده بود که یک مرتبه تکانی شدید من را به خودم آورد. کف هواپیما به شدت تمام به زمین اصابت کرد و مجدداً هواپیما به پرواز درآمد. این اتفاق را هرگز از یاد نمی برم. آن روز از سانحه ای حتمی نجات یافتم و گویا خدا با این امداد غیبی عملاً می خواست به من بفهماند که مرگ و زندگی تنها در دست اوست.

با سرعت خیلی زیاد از اروند رد شدم. ناگهان در عمق ده کیلومتری خاک عراق، موشکی به هواپیمایم چنگ کشید. باک مرکزی هواپیما کنده شد و به سر بال هواپیما چسبید. فکر نمی کنم تا الان چنین حادثه ای اتفاق افتاده باشد. با دیدن این حالت، شروع کردم به خوانده آیة «و جعلنا» و از اهل بیت(ع) کمک خواستم. بمب ها را رها کردم. کنترل هواپیما از دستم خارج شده بود. در این فکر که بیرون بپرم یا نه، دست و پا می زدم که ناگهان حس کردم هواپیما در کنترل من است. پرنده ام چرخشی 180 درجه کرد و متوجه شدم با سرعت کم و در ارتفاع پایین به سمت پایگاه در حرکت هستم. برایم عجیب بود. خودم هم نفهمیدم چطور هواپیما سریع چرخید و برگشت. وقتی پیاده شدم، زیر هواپیما را نگاه کردم. دیدم سوراخی حدود نیم متر ایجاد شده و موتور سمت چپ هم به طور کلی منهدم شده است. این سالم برگشتن را جز با امداد غیبی تفسیر نکردم. آن حادثه تأثیر زیادی بر روحم گذاشت.

دیگران می گویند

هواپیماها برای انجام عملیات آماده شده بودند. من و شهید اردستانی در این عملیات حضور نداشتیم، اما برای بدرقة دوستانمان به آشیانه رفتیم. هنوز خلبانان نیامده بودند. حاج مصطفی رو به من کرد و گفت: «برو سوئیچ بمب ها را چک کن، درست باشند.»

وقتی برای این کار به داخل کابین ها می رفتم، می دیدم که ایشان پای هواپیماها می ایستد و زیر لب چیزی می خواند. وقتی کارم به پایان رسید، پرسیدم: «ببخشید، حاجی! ممکن است بفرمایید پای هواپیماها چی می خواندید؟» خندید و پاسخ داد: «هیچی، دعای سلامتی برایشان می خواندم. با این دعا اینها بیمه می شوند و به سلامت برمی گردند.» تا زمانی که به عنوان فرماندة گردان بودند و ما در خدمتشان بودیم، در کلیة پروازها این کار شهید اردستانی ادامه داشت و واقعاً آن دعا تأثیر عجیبی در سالم ماندن هواپیماها و خلبان ها داشت.

باران تمام منطقه را زیر شلاق خود گرفته بود. مسئولان قرارگاه شهید همت اصرار زیادی داشتند که نیروی هوایی، هواپیما بفرستد و نوک حملة عراقی ها را بکوبد. شهید بابایی که مسئولیت عملیات نیروی هوایی را بر عهده داشت، در مقابل فشار مسئولان می گفت: «در این شرایط بدجوری اصلاً چنین کاری ممکن نیست.»

شهید اردستانی که در آن جا بود و مکالمات ما را می شنید اظهار آمادگی می کرد، اما نظر شهید بابایی همان بود. بعد از چندین دقیقه مکالمة شهید بابایی و مسئولین، با نگاهش موافقتش را اعلام کرد. حاج مصطفی سریع به سمت آشیانه رفت. هواپیما از آشیانه خارج شد و به سمت باند پرواز خزید. شهید بابایی با پای برهنه بیرون آمد و در آن هوای بارانی روی زمین نشست. می گفت: «نمی توانم داخل قرارگاه طاقت بیاورم. مصطفی رفت. مصطفی از دست رفت.» بعد از حدود بیست دقیقه صدای هواپیمایی را شنیدیم. شهید بابایی با خوشحالی به آسمان نگاه می کرد. اردستانی که رسید، به او گفت: «آخر کار خودت را کردی! عملیات چطور بود؟» حاج مصطفی هم تبسمی کرد و گفت: «بهتر از این نمی شد.»

با حاج مصطفی از همان دوران مدرسه دوست بودم. یک روز که برای مأموریت به تبریز رفته بودم، شب برای دیدنش به منزلشان رفتم. استقبال گرمی کرد. بعد از شام در حال صحبت بودیم که احساس کردم راحت نیست. گفتم: «مصطفی! نکند مزاحم شدم. اگر کاری داری رفع زحمت کنم.»

مکثی کرد و گفت: «راستی یه کار کوچکی دارم. اگر اجازه بدی بروم و برگردم.»

بعد از کلی معذرت خواهی رفت و یک ساعت بعد برگشت. پرسیدم: می تونم بپرسم کجا رفتی؟» گفت: «سفر خارج از کشور!» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «راستش رفتم یک مأموریت جنگی در عراق انجام دادم و برگشتم.»

عملیات کربلای پنج شروع شده بود. با اصرار زیاد از شهید بابایی خواستم تا اجازه بدهد مسئولیت تخلیة مجروحین را در این عملیات به عهده بگیرم. شهید بابایی هم موافقت کرد. اکثر مجروحین از بسیج و سپاه بودند. می گفتند: «وقتی هواپیماهای خودی بالای سر رزمندگان می آیند، کلی روحیه می گیرند. اگر خلبان ها بتوانند بالای سر بچه ها مانور انجام دهند، در روحیة بچه ها خیلی مؤثر است.» هرچند این عمل از لحاظ ایمنی خالی از اشکال نبود، این موضوع را با شهید اردستانی در میان گذاشتم. گفت: «مانعی ندارد. ان شاءالله این کار را می کنیم.»

همان روز پرواز کرده بود و در مسیر بازگشت، چند مانور دیدنی و زیبا بالای سر رزمندگان خودی انجام داده بود.

شهید اردستانی و شهید بابایی از ابتدایی آشنایی ارادت خاصی به یکدیگر داشتند. روزی صبح زود برای رفتن به عملیات از ساختمان خارج می شدم که شهید اردستانی را دیدم. نشسته بود و یک پوتین گلی را می شست. جلوتر رفتم و گفتم: «حاج مصطفی! کجا رفتی این قدر پوتین هات گلی شده؟!»

کمی سکوت کرد، اما ناگهان شروع کرد به گریه کردن. گفت: «این پوتین های عباس است! از منطقة عملیاتی برگشته. هرچه اصرار می کنم برای بازدید منطقه از هلی کوپتر پایگاه استفاده کند، قبول نمی کند. می گوید اینها برای کارهای ضروری است. نزدیکی های صبح از منطقه برگشته است. وظیفه ام است حداقل کار کوچکی برایش انجام بدهم.»

در یکی از عملیات های برون مرزی، حاج مصطفی کار بزرگی انجام داده بود و من با چند تن از فرماندهان برای استقبال ایشان به مهرآباد رفتیم. بعد از استقبال، سوار ماشین شدیم تا به ستاد نیروی هوایی برویم. حاج مصطفی به راننده گفت از میدان شوش برود. فکر کردم در آن مسیر کاری دارد. وقتی به میدان شوش رسیدیم پیاده شد و گفت: «بچه های من ورامین هستند. می خواهم بروم ورامین.»

پرسیدم: «با چه وسیله ای؟»

ایستگاه ورامین، کنار میدان شوش است.

هرچه اصرار کردم قبول نکرد که ماشین، او را به ورامین ببرد و بعد من را به ستاد برساند. رفت و در صف مینی بوس ایستاد. انگار نه انگار که ساعتی قبل برای کشور چه افتخاری آفریده است.

سال اول جنگ بود که شهید اردستانی از پایگاه تبریز به همراه چند تن از خلبانان به دزفول آمدند و چون به صورت مأمور آمده بود کمتر کسی او را می شناخت. روزی برای خرید به سمت فروشگاه پایگاه رفتم. جلوی مدرسة دخترانه ای که در کنار فروشگاه در حال تعمیر بود، شخصی را دیدم که با فرغون مشغول بردن ملات بود. یک لحظه نگاهم را به او متمرکز کردم. خیلی شبیه اردستانی بود. بیشتر دقت کردم. بله. شهید اردستانی بود که پس از پرواز روزانه، فرصتی پیدا کرده بود و به طور ناشناس، برای کمک کردن به کارگران، ملات و مصالح ساختمان جابه جا می کرد.

در حال بازگشت به محل کارم بودم و پیاده به در ورودی ستاد نزدیک می شدم. نزدیکی های در ستاد، اردستانی را دیدم که با لباس شخصی کنار باغچه نشسته است. چون با روحیه اش آشنایی داشتم، قدم هایم را کند کردم تا شاید انگیزه اش را از این کار متوجه بشوم. در همین حال یک وانت که سربازی راننده اش بود به سمت ما آمد. شهید اردستانی دستش را بالا برد، اما سرباز بدون توجه رد شد و ناگهان ترمز شدیدی زد. دنده عقب گرفت و جلوی پای شهید اردستانی ایستاد. از ماشین پیاده شد و گفت: «ببخشید قربان! شما را نشناختم. سوئیچ خدمتتان!»

شهید اردستانی با لحنی آرام و با صلابت گفت: «الان که شناختی، دیگر ارزشی ندارد. اگر قبلش سوارم می کردی ارزش داشت. وقتی بدون سرنشین می روی، چه عیبی دارد که در این گرما پرسنل را هم سوار کنی.»

بعد متوجه شدم که فرمانده برای تحقیق گزارشی که به او داده بودند، آن جا بود. به او گفته بودند که بعضی از خودروهای نظامی، پرسنل را سوار نمی کنند. اما او آمده بود تا صحت و سقم مسئله را بررسی کند و بعد، تصمیم آگاهانه ای بگیرد.

در روستای ما یکی از اقوام ازدواج کرد و طبق معمول جشن مختصری گرفت. حاج مصطفی به خاطر مشغلة زیادی که در جنگ داشت نتوانست در جشن شرکت کند. مدتی گذشت و حاج مصطفی به ورامین آمد و بر حسب تصادف با آن شخص روبه رو شد. او بلافاصله به حاجی گفت: «تیمسار! چرا شما را عروسی دعوت کردیم، نیامدی؟! نکند چون ما کشاورز هستیم، دوست نداشتی منزل ما بیایی؟»

شهید اردستانی که فهمید آن شخص دلخور شده گفت: «دستانت را ببینم.»

آن فامیل کمی دست هایش را ورانداز کرد و بالا گرفت. شهید اردستانی دست هایش را گرفت و بوسید و گفت: «این دستان پینه بسته را پیامبر(ص) بوسه می زند. من کی باشم که به خاطر کشاورز بودنتان، نیایم. مگر من کشاورز زاده نیستم؟»

به آستانة امامزاده رسیدیم. حاجی مصطفی دست بر سینه گذاشته بود و زمزمه کنان جلو می رفت. آرام به صحن امامزاده وارد شدیم. طبق عادات، ابتدا به زیارت مزار شهدا رفت. با حوصلة تمام در کنار مزار تک تک شهدا می نشست و فاتحه می خواند.

فاتحه که تمام شد، به قسمت پایین مزار شهدا آمد و در نقطه ای متوقف شد. مرتب با پایش به آن نقطه می کوبید و می گفت: «این جا جای خوبی است.»

گفتم: «منظور چیه؟!»

گفت: «خوش به حال کسی که پایین پای این شهدا قرار می گیرد.»

درست یک هفته بعد، پیکر پاکش در همان نقطه آرمید و من تازه فهمیدم آن روز چه می گفت.

فرزند شهید می گوید:

روزهای چهارشنبه با دوستانش به کلاس درس یکی از شخصیت های مذهبی می رفتند. در آخرین چهارشنبه با ماشین اداره می رفت. یکی از دوستانش گفت: «چی شده حاجی؟ با ماشین اداره آمدی؟»

پدرم گفت: «برای آخرین بار، اشکالی نداره.»

در روزهای آخر، هر کسی را می دید، حلالیت می طلبید. صبح پنجشنبه، یعنی همان روزی که شهید شد، در آستان در قرار گرفت و گفت: «منیر، اعظم، مریم، بیدار شوید! من رفتم.» و چندین بار این جمله را تکرار کرد. در میان خواب و بیداری چشم هایم را باز کردم و گفتم: «خداحافظ بابا!»

ای کاش می دانستم این بار رفتنش فرق می کند. اما آخرین جمله اش را فراموش نمی کنم. «بیدار شوید! من رفتم. بیدار شوید!»

برای گریز از دست رادارهای دشمن، پرواز کردن در این ارتفاع، مناسب ترین راه بود. بر اثر افکار مغشوشی که بر ذهنم سایه افکنده بود و از این مأموریت خود زیاد خرسند نبودم، حواسم به کلی پرت شده بود که یک مرتبه تکانی شدید من را به خودم آورد. کف هواپیما به شدت تمام به زمین اصابت کرد و مجدداً هواپیما به پرواز درآمد. این اتفاق را هرگز از یاد نمی برم. آن روز از سانحه ای حتمی نجات یافتم و گویا خدا با این امداد غیبی عملاً می خواست به من بفهماند که مرگ و زندگی تنها در دست اوست.

روزی برای خرید به سمت فروشگاه پایگاه رفتم. جلوی مدرسة دخترانه ای که در کنار فروشگاه در حال تعمیر بود، شخصی را دیدم که با فرغون مشغول بردن ملات بود. یک لحظه نگاهم را به او متمرکز کردم. خیلی شبیه اردستانی بود. بیشتر دقت کردم. بله. شهید اردستانی بود که پس از پرواز روزانه، فرصتی پیدا کرده بود و به طور ناشناس، برای کمک کردن به کارگران، ملات و مصالح ساختمان جابه جا می کرد.

کلمات کلیدی
مصطفی  |  هواپیما  |  پرواز  |  ورامین  |  بمب  |  اردستانی  |  کرکوک  |  مصطفی اردستانی  | 
لینک کوتاه :