×

کسی پیش من نماند; برشی از رمان رقص در دل آتش

سیّد گفت، با گریه گفت، به همة بچّه ها گفت: «وقتی رسیدیم نزدیک خاکریز دشمن، هر کی گفتم: «این سیّد چرا این طوری شده؟» سیّد گفت: «من امشب، به لطف امام زمان(عج)، زنجیرهامو پاره می کنم، دم خاکریز دشمن، مثل شفیع گریه می کرد و می رفت! تعجّب بود؛ سنگینی آتش متوجّة شفیع و سیّد بود. گفته بود، با گریه گفته بود، به همة بچّه ها گفته بود: گفته بود، با گریه گفته بود، به همة بچّه ها گفته بود: قبلِ حمله، از بین بچّه ها، با ناله گفته بود: «سیّد تو رو به مادرت خمپاره بود، چی بود که خورد جلوی پای سیّد. هر چه بود، سیّد را غیب کرد. بعدِ او، بعدِ سیّد، چشم امیدمان به شفیع بود. با همین دوتا چشم های خودم، شفیع را تو دل آتش دیدم، تو دل صد بار از خودم پرسیدم: «این شفیع چی دیده که این قدر گریه می کنه؟!» ولی مثل شفیع گریه می کردند.

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 1481     تاریخ درج : 1390/08/08

32

این داستان بر اساس واقعیتی است از زندگی شهید محمدحسن نظرنژاد، معروف به مرد آهنین خراسان. مردی که با بیش از صد ترکشِ یادگار از جبهه های غرب و جنوب، در سال 1375 در ارتفاعات کَفّارستان کردستان به شهادت رسید.

شهید نظرنژاد را در جبهه ها «بابا نظر» صدا می کردند. ماجرای زیر را شهید دستغیب در یکی از سخنرانی هایش تعریف کرده بود.

نور ماه می ریخت توی منطقه، نور ستاره ها هم. سیّد، صورتش خیس شده بود، خیس اشک.

آتش دشمن شروع شد: از زمین و آسمان رو سرمان می بارید. گفتم: «زنجیرهای دشمن پاره شده، حسابی زده به سرش!»

سیّد اشک می ریخت: مثل باران از ابر بهاری. گفت، بلند گفت، با شوق گفت: «من امشب، به لطف امام زمان(عج)، زنجیرهامو پاره می کنم.»

دست انداخت گردن شفیع. گردن همه مان دست انداخت. شفیع سرش را به سینه فشار داد. آهسته و لرزدار گفت: «پیش جدّت رسول الله و پیش ائمه (علیهم السلام)، هوای ما رو داشته باش.»...

سیّد گفت، با گریه گفت، به همة بچّه ها گفت: «وقتی رسیدیم نزدیک خاکریز دشمن، هر کی دور و بر من باشه، شهید می شه.»

گفتم: «این سیّد چرا این طوری شده؟»

گفتم: «شاید از آتیش دشمنه!»

گفتم: «ما از همین جا سالم در بریم خیلی کار کردیم، گرفتن خاکریز دشمن، پیشکش!»

یکی گفت، از بین بچّه ها گفت، با ناله گفت، «سیّد تو رو به مادرت فاطمة زهرا(س)، انگشت کوچیکة ما رو هم بگیر!»...

سیّد گفت: «من امشب، به لطف امام زمان(عج)، زنجیرهامو پاره می کنم، دم خاکریز دشمن، هر کی دور و بر من باشه، شهید می شه.»

از قیافه اش می شد معنی شوق را فهمید. نورانی شده بود. با حال شده بود. از صداش صفا می بارید. گفتم: «به خدا اگر به تو میدون بدن سیّد، تو همین آتیش سنگین می رقصی!»

گفت، با گریه گفت، با ذوق گفت: «به خدا راست گفتی هاشم، با حالی که من دارم، باید هم برقصم.»

رقصید هم. زیر آتش دشمن: وقتی زیگزاگ می رفت.

پشت سر شفیع می رفت. مثل شفیع گریه می کرد و می رفت! جلوی تیرهای مستقیم می رفتند. اگر نمی دیدم باور نمی کردم، هیچ وقت باور نمی کردم!

رسیدیم نزدیک خاکریز دشمن. منوّرها یکی بعد از دیگری می آمدند. تو هوا می چرخیدند. می رقصیدند. منطقه را مثل روز می کردند. زمینگیر شدیم. نباید می شدیم. اگر می ماندیم کلکمان کنده بود. باید بلند می شدیم. شفیع شد، و پشت بندش سیّد. صدای گریه شان، گوش فلک را کر می کرد! بچّه ها همه بلند شدند، دنبال آنها.

تعجّب بود؛ سنگینی آتش متوجّة شفیع و سیّد بود. طرف بچّه ها کمتر می آمد، یا اصلاً نمی آمد! من شاید آخرین نفر بودم که بلند شدم. قبلش سیّد را دیدم. گریه اش را دیدم. خنده اش را دیدم. رقصیدنش را دیدم؛ رقص تو موج خمپاره ها، تو دل آتش.

من غیب شدن سیّد را هم دیدم. گفته بود، با گریه گفته بود، به همة بچّه ها گفته بود: «نزدیک خاکریز دشمن، هر کی دور و بر من باشه شهید می شه.»

من غیب شدن سیّد را هم دیدم. گفته بود، با گریه گفته بود، به همة بچّه ها گفته بود: «نزدیک خاکریز دشمن، هر کی دور و بر من باشه شهید می شه.»

فقط یکی توانست برود دور و برش. یکی که سنّ و سالی هم نداشت: چهارده، شاید هم پانزده سال. قبلِ حمله، از بین بچّه ها، با ناله گفته بود: «سیّد تو رو به مادرت فاطمة زهرا(س)، انگشت کوچیکة ما رو هم بگیر!»

سیّد گفته بود: «تو اراده ات قویّه، اگر خدا طلبیده باشدِت، حتماً می آی.»

و رفت. ولی مثل سیّد غیب نشد. امّا رفت: یک ترکش بزرگ، قلبش را برد. نمی دانم گلولة خمپاره بود، چی بود که خورد جلوی پای سیّد. هر چه بود، سیّد را غیب کرد. تکّه های تنش را هم بعداً پیدا نکردیم. بعدها داستانش را به آقا محسن گفتیم. تعجّب نکرد، حتّی یک ذرّه. چشم هاش امّا خیس اشک شد. وصیّتنامة سیّد را داد به مان. خواندیم. آخرش نوشته بود: «خدایا از تو می خواهم که حتّی یک ذرّه از من باقی نماند، از این من لعنتی!»

بعدِ او، بعدِ سیّد، چشم امیدمان به شفیع بود. شفیع هم انگار می خواست زنجیرها را پاره کند. یا کرده بود، ولی طوریش نمی شد.

خدایا! من آن شب دیدم. با همین دوتا چشم های خودم، شفیع را تو دل آتش دیدم، تو دل آتش دوشیکا. شاید مثل سیّد دوست داشت برقصد. شاید هم می رقصید، من نمی فهمیدم. می رقصید یا نمی رقصید تو دل آتش بود: تو دل آتش دوشیکا.

با خاکریز زیاد فاصله نداشتیم. باور کردنش سخت بود، ولی بود. دشمن زد به فرار! نفهمیدم چرا؛ هیچ نفهمیدم.

ما نه لشگر بودیم، نه گردان و نه حتّی گروهان. دشمن ولی زد به فرار. فقط همان سنگر دوشیکا آتش می ریخت. بدجوری جلومان را گرفته بود. شفیع رفت تو دل آتشش. با گریه و با ناله رفت. صد بار از خودم پرسیدم: «این شفیع چی دیده که این قدر گریه می کنه؟!»

یعنی بچّه ها هم چیزی دیده بودند؟ نه، فکر نکنم. ولی مثل شفیع گریه می کردند. مثل سیّد. خودشان بعداً گفتند: «ما بی سعادت بودیم.»

پس حتماً از گریة شفیع، و قبلش از گریة سیّد، گریه راه افتاده بودند. شفیع به سنگر نرسیده بود، آتش دوشیکا خاموش شد. خدمه اش پا گذاشته بودند به فرار. خود شفیع اسیرشان کرد.

آن شب چقدر اسیر گرفتیم! دویست تا هم بیشتر شدند. رنگ به روی هیچ کدامشان نمانده بود. از همان اوّل، جور خاصّی نگاهمان می کردند. گویی بین ما دنبال کسی می گشتند. دنبال کسی که خیلی ازش ترسیده بودند! شفیع لبش را می گزید. سرش را این طرف و آن طرف تکان می داد. بلند گریه می کرد. نمی دانم آن همه اشک از کجا می آورد؟!

اسیرها همین طور وِر می زدند. گویی سراغ کسی را می گرفتند. یکی از بچّه های اهواز با ما بود. آن جا نبود. ولی با ما آمده بود. گفتم: «شاید شهید شده؟»

یکی گفت: «نه، من همین چند دقیقه پیش دیدمش، داشت پاکسازی می کرد.»

فرستادم دنبالش. چند دقیقة بعد آمد. به عراقی ها اشاره کردم. به اش گفتم: «ببین این زبون بسته ها چی می گن، حرفهاشونو ترجمه کن برامون.»

اجازة سؤال کردن ندادند، اسیرها. خودشان شروع کردن به صحبت. نمی دانم او چه شنید؟ ولی دیدم لبش را گزید. یکهو زد زیر گریه. چه گریه ای؟! تو های و هویِ گریه، به سجده افتاد. صورتش را به خاک ها. فشار داد. دست هاش را مشت کرد. چند بار کوبید روی خاک ها. هی می گفت: «ما رو ببخش مولا جان!»

خون دلمان را خشک کرد تا به حرف آمد. با خنده گفت، با گریه گفت، با آه گفت: «شما می دونین دیشب فرماندة ما کی بود؟!»

نگاهش می کردیم. گفت، با حسرت گفت: «من تازه فهمیدم شفیع و سیّد، چرا اون حال رو پیدا کرده بودن!»

گفتم، با حرص گفتم: «جون ما رو به لبمون رسوندی بابا! بگو این زبون بسته ها چی گفتن؟! چی دیدن؟!»

صدای گریه اش بلندتر شد. بالاخره گفت. با ناله گفت. با سوز و آه گفت...

وقتی می گفت، حال رقص پیدا کرده بود. بچّه ها هم که شنیدند، حال رقص پیدا کردند: رقص تو دل آتش، آتشی که از زمین و آسمان ببارد.

من فقط مات و مبهوت مانده بودم. حس می کردم کسی چنگ انداخته به قلبم و فشار می دهد. یک آن به خودم آمدم. نعره ام رفت هوا؛ مثل نعرة یک پدر، یک پدر که سر بچّه اش را جلوی چشمش ببرند!

حدسم درست بود. اسیرها بین ما، دنبال کسی می گشتند. دنبال کسی که خیلی نورانی بوده. و یک ردای سبز بر دوشش بوده. و سوار یک اسب بوده. یک آدم نورانی، با یک ردای سبز، سوار یک اسب! گفته بودند، اسیرها گفته بودند، با چشم های گردشده شان گفته بودند: «هر چی به اش تیراندازی می کردیم، بیفایده بود، حتّی گلولة آرپی چی به اش اثر نمی کرد. نه خودش طوری می شد، نه اسبش و نه اونهایی که دنبالش بودن.»...

کلمات کلیدی
شفیع  |  رقص  |  خاکریز  |  رمان رقص در دل آتش  |  دل آتش  |  نزدیک خاکریز دشمن  |  دل آتش دوشیکا  | 
لینک کوتاه :