×

رفقای مسجد جامع یادشان به خیر!

قشنگی جنگ و دفاع ما این بود که ما بر عکس همه مسجد بود و مسجد آشناترین محل بود برای حضور بچه هایی که می خواستیم در مقاومت باشند و می شود گفت منطقه امنی بود برای بچه ها و مردم و واقعاً هم منطقه امن ماند. امور، همین مسجد جامع بود. دیگری داشت نان های خشک را جمع می کرد. آخر کار مسجد را هم زدند و عده ای شهید شدند. بچه های دیگر هم نگفتند کسی شهید شده، بلکه چند قبضه خمپاره داشتیم که از پادگان دژ آورده بودیم که یکی دست ناصر گلیگ و بود فکر می کنم متعلق به بچه های نیرو دریایی ارتش بود. آخرین مقاومت خرمشهر 24 آبان بود. ننه شهید پورحیدری ها هم بود که خیلی زحمت کشید. بعد از 45 روز خرمشهر سقوط کرد و خالی شد. در زمان 45 روز مقاومت، هنرش این بود که: وحشتناک می جنگید و وحشتناک مقاومت و در شرایط جنگ هنرش این بود که آن روح لطیفش را حفظ کرده بود، علاوه بر بهنام یک پسر زرنگ، تیزهوش و فهیم بود که توی آن شرایط احساس کرد باید بمونه با اون او احساس می کرد خیلی به من نزدیک است. بعضی وقت ها بچه ها می فرستادنش، می رفت تو عراقی ها شناسایی می کرد و برمی گشت و خرمشهر امروز خیلی عوض شده است. باید برای این شهر فکری کرد. دور تا دور مسجد لاله های وحشی بود. به اعتقاد من خیلی از فیلم هایی که امروز برای جنگ می سازند، بی ارزش است.

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 1126     تاریخ درج : 1390/08/08

مسجد جامع، قلب خرمشهر بود، همة خرمشهر بود، شهید ابوترابی هم می فرمودند مسجد خرمشهر سنگر تمامی سنگرها بود. قشنگی جنگ و دفاع ما این بود که ما بر عکس همه جنگ های دیگر که می رفت توی پادگان ها و مراکز نظامی، مرکز فرماندهی جنگ ما توی مسجد جامع بود. انقلاب ما انقلاب مذهبی بود، انقلاب اعتقادی بود، انقلابی بود که از داخل مساجد پا گرفت. ما در بحبوحه انقلاب می رفتیم داخل یک پادگان؛ آن پادگان، مسجد بود، حسینیه بود. در جریان تجزیه طلبی خلق عرب که ما خودمان درگیر بودیم، باز مرکز اداره امور و پشتیبانی و سازماندهی، مسجد بود. مرکز اجتماع بچه های انقلابی داخل مسجد بود و مسجد آشناترین محل بود برای حضور بچه هایی که می خواستیم در مقاومت باشند و می شود گفت منطقه امنی بود برای بچه ها و مردم و واقعاً هم منطقه امن ماند. مسجد جامع تا روز آخر پا برجا بود و استوار ایستاده بود.

در دوران مقاومت، مسجد محل تدارکات و پشتیبانی نیروها، حمایت از مجروح ها، جابه جایی مجروح ها، رساندن مهمات و غذا به نیروها و فرستادن نیرو به جبهه و پذیرش نیرو بود. یعنی در اصل سازماندهی نیروها و مرکز اطلاعات و اخبار و ستاد اصلی اداره امور، همین مسجد جامع بود. آن موقع سپاهی در کار نبود، ساختمان سپاه را عراقی ها زده بودند. پادگان دژ را زده بودند، نیروی دریایی را زده بودند و هیچ مرکزی جز مسجد جامع نمی توانست نیروها را دور هم جمع کند.

بچه ها خرد و خسته می رفتند داخل مسجد می خوابیدند. داخل حیاط، یکی وسایل پانسمان تهیه می کرد، دیگری داشت زخمی ها را سر و سامان می داد، یکی داشت سرم وصل می کرد، دیگری داشت نان های خشک را جمع می کرد. خلاصه هر نوع کار تدارکاتی و پشتیبانی که می شود تصور کرد، داخل حیاط مسجد و داخل مسجد انجام می شد. داخل مسجد انبار بود، بهداری بود، اسلحه خانه بود و امثال اینها. کارهای پشتیبانی و تدارکات هم داخل حیاط انجام می شد. بچه ها داخل حیاط مسجد آب و چای و غذا می خوردند. بچه های کوچک و نوجوانان هم بالای مسجد ککتل مولوتوف درست می کردند. علاوه بر این، مسجد جامع از لحاظ جغرافیایی، مرکز خرمشهر است. همین الآن هم اگر اتفاقی بیفتد، همه در مسجد جامع جمع می شوند.

آخر کار مسجد را هم زدند و عده ای شهید شدند.

نه، دشمن پی در پی شهر را می زد. یک گلوله خمپاره خورد به گنبد مسجد. عده ای زخمی شدند. ندیدم کسی شهید شده باشد. بچه های دیگر هم نگفتند کسی شهید شده، بلکه می گفتند آنجایی که خمپاره خورده چند نفر زخمی شدند. آن زمان به بچه ها گفتیم برای مردم غلو نکنید و جلوی تحریفات را بگیرید. البته بعداً مسجد جامع شهید هم داد، ولی با آن خمپاره ای که گنبد را شکافت، نه.

شهید جهان آرا را چقدر می دیدید؟

جهان آرا را خیلی دوست داشتیم. او هم به من ابراز محبت داشت. او نیروها را از بیرون کنترل می کرد، به طوری که یک لحظه حضور ایشان، برای چند روز ما کافی بود. بسیار انسان بزرگواری بود. یکسری حرف ها را به ما نمی گفت، بلکه با نگاهش می فهمیدیم. وقتی می دیدیمش، برایمان کمی صحبت می کرد، کافی بود؛ چون قبلاً حرف هایش را زده بود، داستان هایش را گفته بود. از طرفی هم بچه ها از نظر فکری قوی بودند و حواسشان جمع.

سلاح هم داشتید یا دست خالی می جنگیدید؟

چند قبضه خمپاره داشتیم که از پادگان دژ آورده بودیم که یکی دست ناصر گلیگ و نیروهاش بود، یکی هم دست فتح الله افشار و سیدرسول بحرالعلوم و نیروهاش بود، و یکی هم که بچه های تکاور نیرو دریایی داشتند که یک روز که با تانک های عراقی درگیر شدیم، یکی از تکاورها (خدایش رحمت کند) به زیبایی شلیک کرد. شلیک می کرد و می پرید جلوی جاده، کنار حاشیه جاده می خوابید و دوباره می آمد و شلیک می کرد و می پرید که در این بین رفت و آمدن هایش، ترکشی آمد و سرش را از تنش جدا کرد. یک موشک تاب هم بود فکر می کنم متعلق به بچه های نیرو دریایی ارتش بود.

پادگان دژ، یک انبار مهمات داشت که ارتش مهمات را تحویل مردم نمی داد. با شناسنامه و امثال آن شاید می توانستی یک برنو و این جور چیزها را بگیری. عراق که به پادگان رسید، ارتش پادگان را خالی کرد. جهان آرا به مردم گفت و ریختند اسلحه ها را از آنجا برداشتند. درگیری شدت داشت و آنجا به شدت زیر آتش بود.

تعدادی از نیروهای پادگان دژ مانده بودند، منتهی بدون فرماندهی و داوطلبانه. شرایط به گونه ای بود که به ارتش فرمان مقاومت داده نشده بود. گفته بودند رها کنید و بروید، مقاومت نکنید. فرماندهی کل قوا هم با بنی صدر بود. با این حال، یک گردان از نیروهای ارتش، به فرماندهی شخصی به نام شریعتی تا 28 مهر هم بالای خیابان ایستادند و مقاومت کردند.

از آخرین لحظه های مقاومت بگویید. آخرین نفر کی ایستاد؟

آخرین مقاومت خرمشهر 24 آبان بود. «امیر رفیعی» بچه محله ما بود. آخرین نفری بود که در فلکه فرمانداری جانانه فرمان می داد و بچه ها را عقب می کشید. بچه ها را گول می زند و می گوید شما بروید، من می آیم. تیربار ژـ3 دستش بود. تیرهایش تمام می شود. عراقی ها هم زخمی اش می کنند، بعد دستگیرش می کنند. فیلمبرداری هم از این صحنه ها شده و من فیلم آن را دیدم. بعد هم هیچ اثری از امیر نیست، مطمئنم که شهیدش کردند.

جنگ شروع شده بود. یک عده ای بودیم خودمونی و شلوغ. با لشکر می رفتیم، اما خودمان بودیم. مثلا موقع عملیات، فرمانده ای داشتیم به نام عباسی که جانباز هم بود. یکی از پاهایش قطع بود. (الان کسی دیگه نگاهش نمی کنه. استاد دانشگاه بود). می رفتیم به او می گفتیم حاجی می خواهیم برویم عملیات. هرچی می خواستیم به مان می داد. ما که چیزی بلد نبودیم، ما لری می جنگیدیم. تا آخرش هم بودیم.

توی عکس ها می بینیم زن ها هم سلاح به دست گرفته اند و مبارزه می کنند.

زن ها هم در دوران مقاومت خرمشهر خیلی نقش داشتند. بعضی هاشان حتی اسلحه هم به دست می گرفتند. بعضی هم در مسجد جامع به زخمی ها و دیگر کارها می رسیدند. ننه یوسفعلی و بی بی کوچک، خیلی زحمت کشیدند. خانم های دیگر هم بودند که دیگر اسمی از آنها نیست. ننه شهید پورحیدری ها هم بود که خیلی زحمت کشید. هنوز زنده است. اما دیگر با مرده ها هیچ فرقی ندارد، افتاده است و رمقی ندارد.

بعد از سقوط دیگر ارتباطتان با خرمشهر قطع شد؟

بعد از 45 روز خرمشهر سقوط کرد و خالی شد. ما فقط برای شناسایی می رفتیم. آن موقع که شهر اشغال بود، رفت و آمد به شهر خیلی سخت بود. از راه آب می رفتیم و می آمدیم. مواضعشان را شناسایی می کردیم، یکی دو بار هم بچه ها درگیر شدند. اگر بچه ها درگیر می شدند، حتماً کشته داشتیم.

بهروز مرادی را چه قدر می شناختید؟

بهروز مرادی یک رزمنده قوی بود، یک بسیجی قوی بود، هم یک خطیب قوی بود، خطاط خوبی بود، عکاس خوبی بود، هم نقاشی می کرد، هم ماهی گیری می کرد، هم معلمی می کرد. خوب این همه اش هنر است. یک آدم همه اینها رو باید داشته باشد.

در زمان 45 روز مقاومت، هنرش این بود که: وحشتناک می جنگید و وحشتناک مقاومت می کرد. و در شرایط جنگ هنرش این بود که آن روح لطیفش را حفظ کرده بود، علاوه بر اینکه به جدّ می جنگید و وحشیانه با عراقی ها می جنگید، خیلی وحشتناک می جنگید، اصلاً ملاحظه نداشت، می زد و می رفت داخل عراقی ها.

از آن طرف هم عصر می آمد حیواناتی که بی کس و کار این طرف و آن طرف افتاده بودند، جمع می کرد و می برد داخل گاری و نان خشک را آب می زد و به آنها می داد بخورند. بهروز بعد از قطعنامه در منطقه عمومی شلمچه و در پاتک های آخری عراق شهید شد.

بهنام چطور؟ داستان های جالبی از شناسایی هایش نقل می کنند.

بهنام یک پسر زرنگ، تیزهوش و فهیم بود که توی آن شرایط احساس کرد باید بمونه با اون سن و سال کمش. به من می گفت کوکا (برادر). مثل برادر بزرگ ترش بودم. چهار سال از من کوچک تر بود؛ یعنی سیزده ساله بود. او احساس می کرد خیلی به من نزدیک است. از لحاظ سنی، خیلی فاصله نمی دید، اما حرفم را گوش می کرد. بچه جسور، فرز و فهیمی بود.

بعضی وقت ها بچه ها می فرستادنش، می رفت تو عراقی ها شناسایی می کرد و برمی گشت و گرا می داد. بچه ها هم می زدند به عراقی ها. عراقی ها گرفته بودنش، یک کشیده زده بودنش. بهنام گریه کرده بود گفته بود دنبال ننه ام می گردم.

راهیان نور چه تاثیری در خرمشهر و مردم آن می تواند داشته باشد؟

مردم خرمشهر در فقر زندگی می کنند. بازارش رونق ندارد. اقتصادش ضعیف است. گرفتاری دارند. کاروان های راهیان نور، حداقل کاری که می توانند بکنند این است که خریدشان را آنجا انجام دهند. این هم یک نوع جهاد است. آنجا نقطه صفر مرزی است. آدم هایی که آنجا هستند باید حمایت شوند. این یک نوع حمایت است. دولت هم باید حمایت کند. هر کسی خودش مواد غذایی سفرش را بر می دارد و می آورد. همه چیز می آورند. خوب یک مقدارش را نیاورید، حتی آب معدنی هم می آورند. فوقش پنجاه تومان اختلاف قیمت باشد. می توانید کمک کنید. دو سال این کار را انجام بدهید، دست و صورت شما را هم می بوسند.

خرمشهر امروز چه طور است؟

خرمشهر امروز خیلی عوض شده است. من به بچه ها می گویم داریم توی خرمشهر، در دوران جاهلیت زندگی می کنیم. این مهم ترین نقطه کشور را امروز همه رهایش کرده اند و خوش نشین شده اند. بخاطر اینکه هوایش گرم و آبش بد است. خوب اینجا را اگر از ما بگیرند همه مملکت از دستمان رفته. باید برای این شهر فکری کرد.

شهید آوینی می گفت: «شرف المکان بالمکین». ما روزی که رفتیم خرمشهر. پرستوها دیوانه وار دور مسجد می چرخیدند. دور تا دور مسجد لاله های وحشی بود. عشق می کردیم که آنجا زندگی می کردیم، حال می کردیم، چون پاک بود، تطهیر شده بود با خون شهدا. بعد که آمدند و شهر را ساختند، اوضاع تغییر کرد. بعضی از بی خانمان های مناطق دیگر را آوردند در آنجا ساکن کردند. فرهنگ ها فرق می کرد. دزدی و چپاول و حرام زیاد شد و دیگر آن روح رفت؛ البته یک جاهایی می توانیم پیداش بکنیم. مردم امروزی شهر، یک مشت آدم های بدبخت اند. اکثر بی سرپرست اند. مال جاهای دیگر بودند. مال روستاهای دیگر بودند. بعدش هم آوردنشان خرمشهر. بعضی آدم های بزهکار را آوردند خرمشهر.

من امروز وقتی مسجد جامع می روم، آن حسی را که باید داشته باشم، ندارم. خیلی کمتر می روم. آدم هایی که وارد یک مجموعه ای می شوند، همه چیزشان را مشخص می کنند. زمین که به خودی خود ارزشمند نیست. کربلا اگر عزیز است به خاطر وجود مقدس امام حسین(ع) است؛ مدینه اگر هست به خاطر وجود مقدس پیامبر(ص) است.

نظرتان دربارة فیلم هایی که درباره مقاومت خرمشهر و یا کلا جنگ ساخته شده چیست؟

به اعتقاد من خیلی از فیلم هایی که امروز برای جنگ می سازند، بی ارزش است. توی هر شرایط عشق هست، اما این طوری که اینها ساختند، نه. خیلی لوس و مسخره و بی معناست. عشق و عاشقی همیشه هست. مثال می زنم: خدای نکرده پدر یا مادرت دارد از دست می رود. تمام آن لحظه هایی که با او بودی، خرابت می کند و به هم می ریزدت. این عشق هست یا نیست؟ آنها می توانند این را بسازند؟ دو تا هنر پیشه خانم می آورند، هر کی ببیند دلش برود. این عشق و عاشقی را در این فیلم ها می اندازند، بعد هم کاسبی می کنند.

از من می پرسند در فیلم دوئل که اسم و شخصیت شما هست، قبولش دارید؟ می گویم نه. می پرسند چرا؟ می گویم این فیلم اصلاً مزخرف بود و چیزی که مزخرف است، چکارش می خواهیم بکنیم. حتی برای استفاده از اسم من توی فیلم دوئل سراغ من هم نیامدند. اصلا هیچ در جریان هم نبودم.

بعدش هم که جایزه می گیرند، می دهند بابای شهید جهان آرا. خوب بابای شهید جهان آرا پیرمرد ساده ای است. چه می داند ماجرا چیست. به نظر من بعضی از این فیلم ها با خون شهدا بازی می کنند. با ارزش های انقلاب و جنگ بازی می کنند.

بعضی از همین کارگردان های مدعی، نمی خواهند بیایند با حماسه آفرینان آن دوران بنشینند و صحبت کنند. ادعایشان می شود و می گویند اینها هنر حالیشان نیست. من دیدم در تلویزیون یکی از همین فیلمسازان جنگ این را می گفت. خودشان نمی فهمند. تمام هنرشان و نانشان همین ها هستند که امروز سراغشان نمی روند و عاقبت هم فیلم ها آن چنانی درمی آید.

بیا پایین عمو، تو مگر کی هستی؟ ادعاتان می شود! دارند، با رندی با فرهنگ ما و با شهدای ما بازی می کنند.

بدترین و بهترین خبر زمان جنگ؟

سقوط خرمشهر، بعدش هم آزادی خرمشهر.

قطعنامه چی؟

قطعنامه که پدر همه مان را درآورد. چون از طرف امام بود، ما فقط گریه کردیم و پذیرفتیم.

چهلم بابام بود. شهر رضای اصفهان بودیم. تو حمله آخر عراق، آمده بودم تهران، نیرو جمع کنم ببرم. که بابام فوت کرد. حاج محمد نورانی به من زنگ زد و گفت نیرو نمی خواد بیاری، بیا. بعد که خواستم بیایم، بچه ها به من گفتند بابات فوت کرده. دیگه اومدم اهواز و بردیمش شهرضا. پذیرش قطعنامه هم شد چهلم بابا. بعد رحلت امام شد سال بابام.

بهترین خبر در طول عمر؟

نمی دانم.

بدترین خبر؟

رحلت امام.

بالاترین دغدغه ؟

آمدن آقا امام زمان(عج) و زدن به اسرائیل و آمریکا.

مهم ترین ناراحتی ؟

جماعتی که حرفت را نمی فهمند. می گویم شش ماه مرزها را دست ما بدهند، مورچه هم نمی تواند از مرزها رد شود. ما هنوز هم هستیم.

دلتان برای رفقایتان تنگ می شود؟

بیشتر وقت هایم را با آنها می گذرانم، همیشه این طور بوده، بعد هم که دلم برایشان تنگ می شود، گریه می کنم. بیشتر وقت ها می نشینم یک گوشه . کار به کسی ندارم؛ هر کجا که باشد. فکر می کنم و به شان نزدیک می شوم. اشک می ریزم، با آنها صحبت می کنم. احساس می کنم حرف هایم را می شنوند، آرام می گیرم. همیشه دلم برای آن روزها تنگ می شود.

کلمات کلیدی
جنگ  |  مسجد  |  شهر  |  فیلم  |  مقاومت  |  مسجد جامع  |  خرمشهر  |  پادگان  | 
لینک کوتاه :