×

ساعتی در بقیع


تعداد بازدید : 720     تاریخ درج : 1391/09/29

56

به مناسبت 8 شوال؛ تخریب بقاع متبرکه بقیع

شنیده بودم هر چه در آسمان ها و زمین است، حتی آن چیزهایی که به ظاهر حیات ندارند؛ آگاهانه خدا را می خوانند و تنزیه می کنند و شنیده بودم که آن ها آنچه می بینند و می شنوند، در خاطر می سپرند و روزی بر دیده ها و شنیده هایشان شهادت خواهند داد.

شنیده بودم که حتی زمین روزی لب به سخن خواهد گشود و رازهای نهفته خویش را فاش خواهد ساخت، (یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أخْبارَها)؛[1] اما تا امروز این شگفتی خلقت را احساس نکرده بودم، اکنون که به ستونی میان بین الحرمین تکیه زده ام، گویا گوش هایم شنوای حدیث زمین و محرم اسرار اهالی ملکوت گشته است...

دردهای زمین را که همچون مصیبت دیدگان، ناله و اشک و حسرت با همه وجودش عجین گشته است، حس می کنم؛ ستونی که به آن تکیه داده ام، مرا به یاد «حنّانه» می اندازد که با سوز و گداز، دردهای عشّاق را زمزمه می کند و اشک می ریزد.

در میان مویه هایشان حیران مانده ام و از سوزِ نوایشان بی اختیار اشک می ریزم. در این میان ماه سبز فامی توجّهم را جلب می کند که پرتو افشانِ زمین است، با همه وسعتش؛ ماه سبزی که بر فراز ستون های گرداگردش ستارگان سوسو می کنند و ماه را در هاله ای از نورهای سبز و سفید فرو برده اند. نورهای در هم آمیخته ستارگان که در آینه زمین صد چندان شده است، جشن نور خیره کننده ای را بر پا ساخته اند. قطرات اشکم در آن دریای نور گم می شود. زمین را نهیب می زنم که مگر در این بهشت نور چه حادثه ای رخ داده است که کام تو را چنین تلخ کرده و ناله ات را تا هفت آسمان بلند ساخته است؟ پاسخم را نمی گوید، ولی نگاهم را به آن سوی دیواری بلند که پنجره هایی قشنگ به آن متّصل است، می چرخاند. همه جا تاریک است و ظلمانی. چرا باید به این سمت بنگرم، در حالی که جشن نور در آن سو به پاست. گویا با این سخن، داغ همزاد «حنّانه» را تازه می کنم، با درد و حسرتی جگرسوز بغضش را فرو می خورد و مرثیه درد و رنج خویش را برایم این گونه بازگو می کند...

آن ماه زمرّد نشان که می بینی، ستارگانی داشت پر نور و پرتو افکن، ستارگانی از جنس خودش، از جنس نور، از جنس آسمان و ماه پاره ای داشت، دُردانه که جمالش روی ماه را سپید کرده بود. نمی دانی چقدر آن ها را دوست می داشت، به آن ها عشق می ورزید و تمام آمال خویش را در آن ها جستجو می کرد، اما ظلمت پرستان تیره خو که نور ماه عذابشان می داد، این همه عشق را برنتابیدند و هر چه توانستند کردند تا ماه را از آنان جدا سازند. انتقام زیبایی ماه را از ماه پاره گرفتند، او را از آغوش ماه برکشیدند و چنان سیلی شب را بر چهره اش نواختند که رخ از آسمانِ زمین برکشید و در گوشه ای از خاک پهلو گرفت تا هیچ کس شاهد ردّ پای شب، بر رخسار ماه نباشد.

ستارگان را به زمین کشیدند و ستارگانی دروغین از جنس خاک با روکشی از نور برافراشتند و به جای آنان تاباندند تا همگان در حسرت پرتویی از نورالنور باقی بمانند.

خوب نگاه کن. دستان ماه را بنگر که چگونه به سوی عرش بلند است و نور آسمان را به زمینیان هدیه می کند. حتی یک دست ماه را به خاطر آنکه به دست های ستاره بدر، بدر ولایت گره خورده بود، قطع کرده اند، همان دستی که تا ملکوت بالا برده شد تا پیام (الْیوْمَ أکمَلْتُ لَکمْ)[2] فرود آید و نغمه سعادت در گوش زمان طنین افکن شود. برای آنان مهم نبود که ماه دست نداشته باشد، مهم آن بود که ستاره بدر در دستانش ندرخشد!

اینجا که ایستاده ای، با چشم سر نگاه کن! با چشم دل ببین، سیاهی و ظلمت دست ساز شیاطین را کنار بزن تا روشنایی و حرارت آن نورهای حقیقی را حس کنی و چونان زمانی که به ماه سبز می نگری، آرامش یابی.

او راست می گفت. از اشک هایم کمک می خواهم. در فراسوی ظلمت ها، چهار نور خیره کننده می بینم. قلبم می لرزد. خدایا! آن ها نه سبزند و نه سفید؛ بلکه سرخند به رنگ شفق! نمی دانم از دوری ماه خون گریسته یا از خنجر کین زخم برداشته. دیگر طاقت ندارم، بر زمین می نشینم، سر به ستون بین الحرمین می سایم و قلبم را با آن نورها روانه می سازم و با ناله های زمین و زمان همراه می شوم که:

اینجا بقیع عشق است گنبد چرا ندارد                      هر کس ببوسد این خاک در کعبه جا ندارد[3]

قـسم بـه آل طـه قسم به اشک زهرا                                   غـربت ایـن زمـیـــــن را کـرببـلا نـــــدارد

 



[1]. زلزال (99): 4.

[2]. مائده (5): 3.

[3]. با توجه به بغض و کینه ورزی وهابیون.

کلمات کلیدی
زمین  |  آسمان  |  نور  |  ظلمت  |  ماه  |  بقیع  |  ستاره  | 
لینک کوتاه :