نگاهش میکنم. به عنوان میهمان به خانه ما آمده است. شناخت چندانی از او ندارم. فقط میدانم که از سوی دولت وقت تحت تعقیب است. لباس روحانیت میپوشد که گاه عمامهای سیاه بر سر میگذارد و گاه هم شال سبزی میبندد. جوان است و لاغر اندام، اما نگاه عمیق پر حرفی دارد، نگاهی که هزاران حرف برای گفتن دارد. در همین لحظات اولیه مجذوبش شدم. حالات مختلفش مرا به تحیر وا میداشت، اما راستی مگر نمیگویند دین از سیاست جداست! مگر نمیگویند یک روحانی نباید در مسایل سیاسی دخالت کند، پس چرا این آقا تحت تعقیب است؟!
وقتی حرف میزند چهقدر پر شور است!! گویی هزاران مستمع مقابلش هستند. در نماز عاشقانه و زیبا نیایش میکند. دستها را به قنوت بر میدارد و زمزمه میکند: اللّهمّ ارزقنی شهادة فی سبیلک اشک پهنای صورتش را میگیرد. پس از نماز نگاهی به من میکند که خیره خیره او را مینگرم. لبخند بر لبانش نقش بسته، که میگوید: پسر عمو! بکوش در زندگی یاور اسلام و دین خدا باشی. امروز اسلام غریب است و به یاری انسانهای پاک سرشت، نیاز دارد. امروز، استکبار با همه قدرت خود، برای هدم آثار اسلام بسیج شده و احکام الهی را پایمال کرده است. بیتفاوتی مسلمانان خیانتی است بزرگ به دین خدا و در این راه باید با بذل جان مقاومت کرد.
به قدری مجذوب رفتار، حالات و گفتارش شدم که یادم رفت از او بپرسم چرا در تعقیب است؟! اما آیا او پاسخم را خواهد داد؟! آری! در این مدت نشست و برخاست و همنشینی، فهمیدم که خونگرم است و مهربان. و هیچ سؤالی را بی جواب نمیگذارد...: مگر نه اینکه دین از سیاست جداست؟! اما کارها، اعمال و حرفهای شما عین سیاست است! لب به سخن میگشاید و فصل مفصلی از توطئههای استکبار را در زمینههای مختلف آشکار میسازد. میگوید: مگر نه اینکه وجود مقدس پیامبر گرامی اسلام، در تمام شؤون زندگی اسلام را پیاده میکرد؟! مگر نه اینکه در حجة الوداع در روز عید غدیر، برای رهبری جامعه، امیرالمؤمنین را که بهترین انسان عصر و لایق زمامداری بود، برای تأمین سعادت انسانها به هزاران مسلمانی که از حج باز میگشتند، معرفی نمود؟! مگر نه این که آیات بیشماری از قرآن دربارهی جهاد و جنگ و سیاست و قضاوت، حدود و دیات، مبارزه با منکرات، رعایت عفت و عصمت در جامعه و اخلاق اجتماعی، آمده است؟! اینها برای چیست و فلسفه بعثت و رسالت و تلاش پیامبر(ص) و تحمل آن همه زجر و شکنجه و مشکلات روحی و جسمی چه بوده است؟ اگر این اعتقاد؛ یعنی جدایی دین از سیاست، فکر صحیحی باشد، پس باید روش پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) را تخطئه کنیم و اگر به آنها و صحت طریقشان معتقد باشیم، باید بفهمیم که اینگونه برداشت، جز شیطنت استعمار و خواست دشمنان اسلام برای انحراف مسلمین و تسلط بر شؤون آنها نیست.
سخنانش در وجودم طوفانی برپا کرد؛ گویی انسان دیگری شدم. چه خوب متحول میکند آدمی را این سید مجتبی نواب صفوی!!
...
سالها میگذرد، که انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده است؛ همان حاکمیتی را که نواب به دنبالش بود. یاسر عرفات به عنوان رهبر انقلاب فلسطین برای عرض تبریک پیروزی به امام خمینی(ره) و ملت ایران، به تهران آمد. با یادی از نواب، خودش را شاگرد او معرفی نمود: در رشته معماری دانشگاه الأزهر مشغول تحصیل بودم. یک بار با او برخورد کردم. از من پرسید: اهل کجا هستی و چه میکنی؟ گفتم: فلسطینی هستم و در اینجا درس میخوانم. او با لحنی آتشین به من گفت: امروز سرزمین فلسطین زیر چکمههای صهیونیسم، تحت اشغال است و هموطنانت اسیرند و تو اینجا معماری میخوانی تا در آینده به دنبال کسب مادیات باشی؟! همین انگیزهای شد برای من که با برادران فلسطینی صحبت کنم و شالودهی انقلابی را بریزیم. پیرمردی از علمای سوریه به ما نزدیک شد. نام نواب او را به سمت ما کشاند. اشک در چشمهایش حلقه زد و حالش منقلب گردید. زیر لب تکرار میکرد: النّواب و ما ادراک النّواب نگاهش میکنم. ساده و صمیمی کنارمان مینشیند و بیمقدمه باب گفتوگو را باز میکند: سال 1332 شمسی بود. آن شهید در مؤتمر اسلامی اردن شرکت کرده بود. این گردهمایی برای نجات فلسطین تشکیل شد و جمع کثیری از شخصیتهای بزرگ کشورهای اسلامی، در آن شرکت کرده بودند. دو سه تن از علمای ایران هم آمده بودند. یکی دو روز از تشکیل جلسات گذشته بود که شهید نواب درخواست وقت برای سخنرانی کرد. هنگامی که پشت تریبون قرار گرفت، همه از خود میپرسیدند: آیا این سید جوان و ریزاندام، میتواند در چنین جمع با عظمتی سخن بگوید و اصولاً چه میخواهد بگوید؟! اما هنگامی که سخنش به پایان رسید، چنان عظمتی در نگاه همگان پیدا کرد که هر کس میخواست خود را به او برساند و با او حرف بزند. سید مجتبی نواب صفوی گفت: چرا اینجا آمدهاید؟! اگر برای درمان دردهای مردم محروم فلسطین است که باید به یاری آنها بشتابید، باید پا در رکاب کنید و برای نجات و رهایی آنها، طرحهای جدی بریزید. چنان از سر اعتقاد و مؤثر سخن میگفت که همه روزه، صبح تا پاسی از شب، کمیسیونهای مختلف تشکیل شد و همه را مشغول ساخت.
چنان شیفته سخن گفتن و راه رفتن و برخوردهای آن سید شدم، که پیوسته میکوشیدم، تا از او جدا نشوم. پیرمرد همچنان از نواب میگوید و با دستانش رد اشک بر صورتش را پاک میکند... روزی در مرز اردن و اسراییل، برای ما برنامه بازدید گذاشتند. نواب از مرز گذشت و گفت: برادران دنبال من بیایید! همگی بیاختیار به دنبالش راه افتادیم. یکی دو کیلومتر پیش رفتیم تا به مسجدی که در ویرانهای بود، رسیدیم. در آنجا نماز جماعت خواندیم و او باز برایمان سخنرانی کرد و بازگشتیم. ما بیاختیار به دنبالش میرفتیم. وقتی از مرز گذشتیم، نفس راحتی کشیدیم. خیلیها اعتراض کردند که... سید! تو فکر نکردی ممکن است سربازان اسراییلی، ما را به رگبار مسلسل ببندند؟... نواب در حالی که تبسمی دلنشین بر لب داشت، گفت: هدف من نیز همین بود که آنها دیوانگی کنند و برگزیدگان ملل اسلامی را به خاک و خون بکشند؛ شاید ملتهای مسلمان به غیرت آیند و این لکه ننگ را از دامن سرزمینهای اسلامی پاک کنند، ولی معلوم شد که سربازان اسراییلی هم بیغیرتند و عملی انجام نشد...
این روزها، جای خالی نواب را با تمام وجود درک میکنیم. ([1])
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
[1]. ر.ک؛ شاهد یاران، شماره اول، خاطرهای از سید محسن میردامادی.