×

صحیفه ی گشوده


تعداد بازدید : 942     تاریخ درج : 1390/08/08

59

یادمان لاله های کربلای ایران

سال هایی است شرجی که هجرت ستاره ها در آواز حزین آسمان پیچیده است و قلب ترک دار زمین، جرعه ای از صداقت و طراوت مردان آسمانی را تمنا می کند. این جا سرزمین دل های صبوری است که حرمت آتش اند و آبروی زخم...

این روزها، گفته ها و ناگفته ها، میادین پیچیده ی مین، حلقوی های در هم تنیده، آتش با رهایی بی دریغ و خوشه های بلا در پس خودپرستی تمدن ها می مانند و می میرند.

این روزها که آدم ها در توهم تکنولوژی، بلم نجات می جویند تا به کشف قاره ی معانی نایل شویند؛ هنوز در خاک پاک کربلای ایران وجهی از عشق هشت ساله معنا پیدا می کند و تکلمی روشن به بازگویی صحیفه مردان دفاع مقدس باز می شود؛ مردانی که اساس را در تخریب هوای نفس بنا کردند...

آنچه در سطور ذیل می خوانیم خوشه ای از خرمن پربار یاران شهیدی است که خود نیز غسل شهادت نمودند و با دستان وضویی و چهره های تنیده بر خاک سجده، نگاه التماسشان را برای یافتن پیکر مطهر دیگری به آسمان می دوزند تا نشانی از بی نشان ها دریابند تا با بازگرداندن استخوان شهیدی دیگر عَلَم های شرافت و آزادگی را بر پهنای سرزمین اسلامی مان برافرازند تا خفتگان را بیدار و بیداران را هوشیاری و هوشیاران را درس بیاموزند:

رویش شقایق ها

اواخر سال 69 می خواستیم در منطقه ای شروع به کار تفحص کنیم که مشکلاتی داشت. می گفتیم: شاید مجوز کار به ما ندهند. بحثی در آن زمان پیش آمد و سپاه گفت: شما راهی که دارید؛ این است که یک شهید بیاورید تا مشخص شود در آن منطقه، شهید هست.

شش روز آن محدوده را گشتیم، اما چون به شهیدی برنخوردیم و منطقه را هم توجیه نبودیم، دل شکسته تصمیم گرفتیم تا برگردیم.

صبح نیمه شعبان بود؛ گفتیم: «امروز به یاد امام زمان می گردیم». تا ظهر به جست و جو ادامه دادیم. بچه ها برای استراحت رفتند. در حال خودم بودم، گفتم: «یا امام زمان !؛ یعنی می شود بی نتیجه برگردیم؟» همین که در این فکر بودم، چشمم به چهار پنج شقایق افتاد که برخلاف جاهای دیگر که تک تک می رویند، در آن جا دسته ای و کنار هم روییده بودند. گفتم: «حالا که دستمال خالی است، شقایق ها را می چینم و می برم برای بچه های معراج تا دلشان شاد شود و این هم عیدی شان باشد».

شقایق ها را که چیدم، دیدم روی پیشانی یک شهید روییده اند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم. شهید «مهدی منتظر قائم». این جست و جو در منطقه شرهانی بود و با آوردن آن شهید، مجوزی داده شد که به دنبال آن هم 300 شهید در آن منطقه شناسایی شد. شهدایی که هر کدام داستانی دارند.([1])

تفسیر اشک و لبخند

عصر یک روز گرم بود و بیابان های خشک و گسترده جنوب؛ و احساس ناشناخته درونی. بیشتر طول روز را گشته بودیم و گمان نمی کردیم که دیگر شهیدی در آن جا باشد. یکی ازبچه ها بدجوری خسته و کلافه شده بود؛ در حالی که رو به سوی کانال ایستاده بود، فریاد زد:

«خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا کمکمان کن تا پیکرشان را پیدا کنیم!».

به نقطه ای داخل کانال مشکوک شدیم. بیل ها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن. بیست دقیقه ای بیل زدیم، برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل: خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و ... که خود می توانست نشانی از شهیدان باشد، ولی کار را که ادامه دادیم، چیزی یافت نشد. این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات، وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است.

درست در آخرین دقایقی که می رفت تا امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه ها به شیئی سخت در میان خاک ها خورد. من گفتم: «احتمالاً گلوله ی عمل نکرده ی خمپاره است». ولی بقیه این احتمال را رد کردند. شدت فعالیت بچه ها بیشتر شد، پنداری نور امید در دل هایشان روشن شد. دقایقی نگذشت که دسته های زنگ زده برانکاردی توجهمان را جلب کرد، کمی خوشحال شدیم، ولی این هم نمی توانست نشانه ی وجود شهید باشد. فکر کردیم برانکارد خالی باشد. سعی کردیم دسته هایش را گرفته و از زیر خاک بیرون بکشیم. هرچه زور زدیم و تلاش کردیم، نشد که نشد. برانکارد سنگین بود و به این راحتی که ما فکر می کردیم، بیرون نمی آمد.

اطراف برانکارد را خالی کردیم. نیم متر هم از عمق زمین را کندیم. پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد. روی برانکار را خالی کردیم. پیکر شهیدی را یافتیم که روی آن دراز کشیده و پتویی به دورش پیچیده بود. با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم. بدن، استخوان شده بود، ولی لباس ها کاملاً سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس یک سوراخ به چشم می خورد که نشان می داد جای ترکش است. دگمه های لباس را باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه جای گرفته است.

کار را ادامه دادیم، کمی آن طرف تر پیکر شهیدی دیگر را یافتیم که آن هم بر روی برانکارد دراز کشیده و شهید شده بود. لباس او هم کاملاً سالم بود. بر پیشانی اش سربند سبزی به چشم می خورد که رویش نوشته شده بود: «یا مهدی أدرکنی».

صحنه غریبی بود. خنده و گریه ی بچه ها توأم شده بود. خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر، و گریه از بابت مظلومیت مجروحین که غریبانه به شهادت رسیده بودند.([2])

زمزم

سال 72 در محور فکه اقامت چندماهه داشتیم. ارتفاعات 112 مأوای نیروهای یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیرو رو کردن خاک های منطقه بودند. شب ها که به مقرمان بر می گشتیم، از فرط خستگی و ناراحتی، با هم حرف نمی زدیم! مدتی بود که پیکر هیچ شهیدی را پیدا نکرده بودیم و این مسأله همه ی رنج و غصه ی بچه ها بود.

یکی از دوستان برای عقده گشایی، معمولاً نوار مرثیه حضرت زهرا(س) را توی خط می گذاشت و ناخودآگاه اشک ها سرازیر می شد. من پیش خود می گفتم:

«یا حضرت زهرا(س)! من به عشق مفقودین به این جا آمده ام؛ اگر ما را قابل می دانی، مددی کن که شهدا به ما نظر کنند، اگر هم نه، که برگردیم تهران...».

روز بعد، بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند. آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً فکه آن روز خیلی غمناک بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. اشک در چشم همه جمع شده بود. هرکس زیر لب زمزمه ای با حضرت داشت.

در این حال درست رو به روی پاسگاه بیست و هفت، یک «بند» انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن زمین شدم با بیل که خاک ها را کنار زدم، یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم که باید شهیدی در آن جا مدفون باشد. خاک ها را بیشتر کنار زدم. پیکر شهید کامل نمایان شد. خاک ها که کاملاً برداشته شد، متوجه شدم شهیدی دیگر نیز در کنار او افتاده بود.

بچه ها آمدند و طبق معمول، خاک ها را با احتیاط برای پیدا کردن پلاک ها جست و جو کردند. با پیدا شدن پلاک های آن ها آن دو ذوق شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایی شدند که در کنار دو پیکر قرار داشت، هنوز داخل یکی از قمقمه ها مقداری آب وجود داشت.

همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهید سرکشیدند و با فرستادن صلوات، پیکرهای مطهر را از زمین بلند کردند. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم...».([3])

انگشت و انگشتر

عصر عاشورای سال 73 یا 74 بود و دل ها محزون از یاد اباعبدالله الحسین(ع). خاطرات مقتل و گودال قتلگاه، پیکر بی سر و ... بچه ها در میدان مین فکه، منطقه والفجر یک مشغول جست و جو بودند. مدتی میدان مین را بالا و پایین رفته بودیم، ولی از هیچ شهیدی خبری نبود. خیلی گرفته و پکر بودیم.

همین جور که تنها داشتم قدم می زدم، به شهدا التماس می کردم که خودی نشان بدهند. قدم زنان تا زیر ارتفاع 112 رفتم. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم به شیئی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد، افتاد. خوب که توجه کردم، دیدم یک انگشتر است. جلوتر رفتم که آن را بردارم، با کمال تعجب دیدم که یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجیب و زیبایی بود. بی درنگ مشغول کندن اطراف آن جا شدم تا بقیه پیکر شهید را درآورم.

بچه ها را صدا زدم و آمدند. آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم، نزدیک عاشورا صحنه بسیار دیدنی بود. هرکدام از بچه ها که می آمدند، با دیدن این صحنه، خواه ناخواه بر زمین می نشستند و بغضشان می ترکید و می زدند زیر گریه. بچه ها شروع کردند به ذکر مصیبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پیوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین(ع).([4])

پس از دوازده سال

سال 73 بود که همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتی فکه کار می کردیم. ده روزی بود که برای کار، از وسط یک میدان مین وسیع رد می شدیم. میان آن میدان، یک درخت بود که اطراف آن را مین های زیادی گرفته بود. روز یازدهم هنگام گذشتن از آن جا، متوجه شدم چیزی مثل توپ از کنار درخت غلت خورد و در سراشیبی افتاد پایین. تعجب کردم.

مین های جلوی پا را خنثی کردیم و رفتیم جلو. نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است. آن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکی از آن هاست. دوازده سال از شهادت آنان می گذشت و این جمجمه در کنارشان بود، ولی آن روز که ما آمدیم از کنارش رد شویم، غلت خورد و آمد پایین که به ما نشان دهد وسط میدان مین، دو شهید کنار هم افتاده اند.([5])

شهید استوار

همراه بچه های کوه تفحص لشکر عاشورا، در منطقه فکه، همان جایی که روزی در بهار سال 62 عملیات والفجر یک انجام شده بود، خاکریزها و شیارها را می گشتیم تا شهیدان بر جای مانده را بیابیم. روی یکی از خاکریزها با صحنه جالب و باور نکردنی روبه رو شدیم.

بسیجی آرپی جی زن، روی زانوهایش نشسته بود تا تانک رو به رویش را بزند، ولی بلافاصله پس از شلیک موشک، گلوله تک تیراندازان عراقی پیشانی اش را شکافته و او را رو به جلو انداخته بود و در همان حال لوله آرپی جی به صورت عمود بر زمین مانده و بدن او متکی بر آرپی جی، به حال نیمه سجده روی خاک مانده بود. آرام و آهسته، استخوان هایش را جمع کردیم و اندام مطهرش را با خود آوردیم.([6])

سجده ابدی

پس از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه های فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.

به محل کار که رسیدیم، بچه ها «بسم الله» گویان شروع کردند به کندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پایین کردیم، ولی هیچ خبری نبود. نشانه های رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم، می خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته ای روح ما را به خود آورده بود. انگار یکی می گفت: «نروید... شهدا را تنها نگذارید...».

بچه ها که می خواستند دست از کار بکشند، مجدداً خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیرو رو کردند. درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه ای که خاک نرمی داشت، برخوردیم و این نشانه ی خوبی بود. لایه ای از خاک را کنار زدیم. یک لباس گرم کن آبی نمایان شد. به آنچه که می خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالی کردیم تا ترکیب بدن شهید به هم نخورد، پیکر جلویمان قرار داشت، متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.

پیکر مطهر را بلند کرده و به کناری نهادیم و برای پیدا کردن پلاک، خاک های محل کشف او را «سرند» کردیم، ولی متأسفانه از پلاک خبری نبود.

بچه ها از یک سو خوشحال بودند که سرانجام شهیدی را پیدا کرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که شهید عزیز شناسایی نشد و همچنان گمنام باقی ماند. کسی چه می داند؟ شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقی مانده باشد.([7])

این جا شهیدی خفته است

شب بود. از فرط خستگی همه ی بچه ها به خواب رفته بودند. چشمانم که سنگین شد و خواب وجودم را ربود، بناگه خود را درون یک شیار در همان منطقه فکه دیدم؛ یعنی ظواهر امر نشان می داد که فکه است. دست بر قضا آن روزها به خاطر درد و ناراحتی کمرم یک چوب دستی مثل عصا به دست می گرفتم. در عالم خواب همان چوب در دستم بود و داخل شیار قدم می زدم، درست مثل اوقات بیداری. داخل شیار با چوب دستی روی کپه ای خاک زدم و به نیروها اشاره کردم که این جا را بکنید که شهیدی دفن است. هنوز آن جا را نکنده بودند که از خواب پریدم.

اهمیت چندانی به آن خواب ندادم. چون از صبح تا شب کارمان پیدا کردن شهید بود، شب ها آنچه را که در روز دیده بودیم، در رؤیاهایمان رژه می رفت.

صبح همراه بقیه بچه ها شروع به کار کردم. محلی را که انتخاب کرده بودیم، در ارتفاع 143 قرار داشت. یک شیار جلوی ما بود که بر حسب عادت جلو رفتم تا آن جا را شناسایی کنم و منطقه را هم از لحاظ پاکسازی و عدم وجود مین کنترل کنم.

با وجود این که اولین بار بود که وارد آن شیار می شدم، از همان قدم های اول برایم خیلی آشنا آمد، احساس خوبی نسبت به آن جا پیدا کردم. احساس می کردم قبلاً هم به آن جا آمده ام. یک لحظه نگاهم به سمت چپم افتاد. کپه خاکی را دیدم که همه اشک و گمانم را به یقین تبدیل کرد. خودش بود. درست همان چیزی که در خواب دیده بودم. به بچه هایی که همراهم بودند، اشاره کردم که زمین را حفر کنند. همان جایی را که با چوب دستی ضربه می زدم.

ساعتی از کندن زمین نگذشته بود که به بدن چند شهید برخوردیم. خیلی برایمان جالب بود. از همان یک جا، یازده شهید درآوردیم. معلوم بود آن ها را یک جا جمع کرده و رویشان خاک ریخته اند.([8])

نوجوان شهید

اطراف ارتفاع 112، حدود پانصد متر جلوتر از جایی که کار می کردیم، شیار کوچکی قرار داشت. آن روز من و علی آقا محمودوند و چندتایی دیگر از بچه ها در حال گذر از آن جا بودیم که صحنه به نظرم مشکوک آمد. جلو رفتیم و منطقه ای را که خاک دست خورده داشت، بیل زدیم. استخوان های یک شهید نمایان شد.

اندازه استخوان ها نشان می داد که جثه کوچکی داشت. جمجمه اش بسیار کوچک بود. کنار پیکر یک قبضه آرپی جی هفت قرار داشت. داخل کوله او را که نگاه کردیم، خالی بود و این نشان می داد مردانه تا آخرین گلوله جنگیده است.

محمودوند گفت: «به تیپ این شهید می خورد که از آن آدم هایی باشد که سنشان زیاد است، ولی قد و جثه شان کوچک است».

من گفتم: «فکر نکنم چنین چیزی باشد. حدس می زنم سن و سال این شهید حداکثر 15 یا 16 سال باشد».

به جمجمه که خوب نگاه کردیم، دیدیم دندان عقلش هنوز در نیامده است. کِشی که به لبه شلوارش انداخته و دور مچ پایش بود نیز قطر بسیار کوچکی داشت. پیکر شهید را کاملاً از خاک در آوردیم. مدارک همراهش را که نگاه کردیم متولد سال 1347 بود. سال 62 هم در عملیات والفجر یک به شهادت رسیده بود.([9]) و ([10])

پی نوشت:

[1] . به نقل از شهید علی رضا غلامی.

[2]. به نقل از سید بهزاد پدیدار.

[3]. نقل از سید بهزاد پدیدار.

[4] . به نقل از مرتضی شادکام.

[5]. به نقل از علی محمودوند.

[6] . به نقل از رحیم صارمی.

[7] . به نقل از سید بهزاد پدیدار.

[8] . به نقل از مرتضی شادکام.

[9]. به نقل از مرتضی شادکام.

[10]. منبع: www.sajed.ir.

کلمات کلیدی
زمین  |  خاک  |  عاشورا  |  پیکر  |  منطقه  |  مین  |  جمجمه  |  شیار  | 
لینک کوتاه :