×

غم دنیوی


تعداد بازدید : 697     تاریخ درج : 1393/06/12

تنگ دلی؛ گران ترین بار

حکایت ـ افلاطون را گفتند که چه چیز است گران ترین بار؟ گفت: تنگ دلی.1

با غمی؛ ویژگی انسانی

آدمی بهر بی غمی را نیست

پای در گِل2 جز آدمی را نیست

همه مقصود آفرینش اوست

اهل تکلیف و عقل و بینش اوست

عرش و فرش و زمان برای وِیست

وین تبه خاکدان نه جای ویست

او درین خاک توده، بیگانه است

زانکه با عقل یار و همخانه است

خنده و گریه آدمی داند

زانکه او رنج و بی غمی داند3

ضرورت غم

فکر غم گر راهِ شادی می زند

کاره سازی های شادی می کند

خانه می روبد به تندی، او ز غیر

تا درآید شادی نو ز اصلِ خیر

می فشاند برگ زرد از شاخ دل

تا بروید برگِ سبز متصل

می کنَد بیخ سرور کهنه را

تا خرامد ذوق نو از ماورا

غم کند بیخ کژی پوسیده را

تا نماید بیخ رو پوشیده را

غم ز دل هرچه بریزد یا برد

در عوض حقا که بهتر آورد

خاصه آن را که یقینش باشد این

که بود غم بنده اهل یقین

گر تُرُوش رویی نیارد ابر و برق

رز بسوزد از تبسم های شرق

سعد و نحس اندر دلت مهمان شود

چون ستاره، خانه خانه می رود

آن زمان که او مقیم برج توست

باش همچون طالعش شیرین و چُست

تا که با مَه چون شود او متصل

شکر گوید از تو با سلطانِ دل4

***

آن ضمیر روترش را پاس آر

آن ترش را چون شکر شیرین شمار

ابر را گر هست ظاهر روترش

گلشن آرنده ست ابر و شوره کش

فکر غم را تو مثال ابر دان

با تُرش تو روتُرش کم کن چنان

بو که آن گوهر به دست او بود

جهد کن تا از تو او راضی بود

ور نباشد گوهر و نَبْوَد غنی

عادتِ شرینِ خود افزون کنی

جای دیگر سود دارد عادتت

ناگهن روزی برآید حاجتت

فکرتی کز شادی ات مانع شود

آن به امر و حکمت صانع شود

تو مخوان دوچار دانگش ای جوان

بو که نجمی باشد و صاحبْ قِران

تو مگو فرعی است، او را اصلْ گیر

تا بُوی پیوسته بر مقصودْ چیر

ور تو آن را فرع گیری و مُضِر

چشمِ تو در اصل باشد منتظر

زهر آمد انتظار اندر چشش

دایماً در مرگ باشی زان روش

اصل دان آن را، بگیرش در کنار

باز ره دایم ز مرگ انتظار5

***

قندِ شادی، میوه باغِ غم است

این فرح، زخم است و آن غم، مرهم است

غم چو بینی، در کنارش کش به عشق

از سر رَبْوَه نظر کن در دمشق6

اسباب غم

حکمت ـ ابوالقاسم حکیم گفت سه چیز غم از دل ببرد: یکی صحبت دانا، و دیگر وام گزاردن، سیم دیدار دوست. و گوید که دو چیز غم در دل آورَد: یکی طمع کردن به ناکسان، و مزاح کردن با فرومایگان.7

توصیه ـ ستوده تر که مرد همَّت خویش را از اندازه و توانایی در نگذارد که آنگاه پیوسته به غم زید، چنان که شاعر گوید:

گر تو بر بایست پَروری کنی

از تو بی غم تر نباشد هیچ کس

ور فُزونی جویی از بایستِ خویش

این جهان یک سر تو را جمله نه بس8

حکمت ـ هر کاری را وقتی است؛ چون وقت نباشد، سود زیان گردد و شادی غم شود.9

نکته ـ دانی که چرا کوفته ای؟ از آنکه با ناجنس گفته ای! 10

از خود بیگانگی مسبب غم

ای تو در پیکار، خود را باخته

دیگران را تو ز خود نشناخته

تو به هر صورت که آیی بیستی

که منم این، واللَّه آن تو نیستی

یک زمان تنها بمانی تو ز خلق

در غم و اندیشه مانی تا به حلق11

شادی منتهی به غم

جمله نغز ـ هر شادی ای که به غم منتهی شود آن را شادی به حساب میاور.30

غم و پشیمانی بر پنج چیز

حکمت ـ حکیمی گفت: پنج تن اندر پنج چیز پشیمانند: یکی سست کار، چون کار از او فوت شود؛ دیگر بریده از برادران، چون سختی رسدش؛ سه دیگر هرکه بر دشمنان دست یابد و عاجزی کند؛ و چهارم چون به زنِ بد مبتلا شود و از زن نیک که از وی دست بداشته بود یاد آورد؛ پنجم مردمِ نیک و بی باک بر گناهان.31

خنده پس از غم

نکته ـ یکی از پیران راه می گوید: وقتی ده سال آب گریستم و ده سال خون گریستم، اکنون ده سال است، که می خندم.

نخشبی50 شادمان ز اندوه است

دل جز این شادی [ای] طلب نکند

آنچه اندوه کرد، در دل من

در دل دیگران طرب نکند51

غم زائد و ناپسند

این همه غم ها که اندر سینه هاست

از بخار و گَردِ بود و بادِ ماست

این غمانِ بیخ کن چون داسِ ماست

این چنین شد وانچنان وسواس ماست52

غم بیهوده

توصیه ـ مردی کن غمِ بیهوده از دل بیرون کن تا ذوق راه رفتن بیابی.80

غم ناآمده

جمله نغز ـ بقراط حکیم گوید: چون غمِ ناآمده خوری هرگز بی غم نباشی.81

مبارزه با غم

غم کیست کزو دو دیده خون باید کرد

یا زو عَلَمِ طَرَب نگون باید کرد

زان پیش که فتنه ای پدید آید از او

از مملکت دلش برون باید کرد82

مغلوب غم نشدن

شادی از اهل عقل بیگانه است ج

آدمی را خودْ اَندُه از خانه است83

غم در آنست کز تن آسانی

بی غمی را تو غم همی خوانی300

غم تو را می خورد ز بی خطری

تو چنان کس نِه ای که غمْ تو خوری310

چون تو را خورد و گشت فربه غم

غم تو شد فزون و مردی کم

علفِ غم تویی در ین عالم

چون تو رفتی علف نیابد غم500

راه غمگین نشدن

حکایت ـ [محمد بن سعدان] می گوید: بیست سال او [= ابو مغیث] را خدمت کردم. ندیدم او را که اندوه خورد بر چیزی که از او فایت گشت یا طلب چیزی کرد که نیافت. و این از کمال حسن الظن باشد به خدای ـ تعالی ـ که داند منع او صلاح من است و عطای او صلاح من است. و چون اعتقادش این باشد با خدا او را نه بر فایت تأسف باشد و نه طالبِ مفقود باشد، که خدا صلاح او بهتر از او داند.510

ترک حسد؛ راه رهایی از غم

توصیه ـ ابوالقاسم حکیم گفت: چهار کار مکن و از چهار کار رَستی، حسد مکن و از غم رَستی، با یارِ بد منشین و از ملامت رَستی، معصیت مکن و از دوزخ رَستی، خواسته511 گِرد مکن و از دشمنی خلق رستی.800

ترک تعلق؛ راه فراغت از غم

حکایت ـ شنیدم که زمانی دو کس با هم می رفتند. یکی مجرّد بود [از همه قیدها وارسته و هیچ نداشت] و دیگری پنج دینار داشت. این مجرّد همیشه بدون ترس می رفت و هیچ همراهی طلب نمی کرد و به هر جایی که می رسید چه آنجا امن بود چه ناامن و ترسناک، می خوابید و استراحت می کرد واز هیچ کس نمی ترسید؛ صاحب پنج دینار وی را همراهی می کرد امّا همیشه بیمناک بود، تا اینکه به سر چاهی رسیدند، جای خوفناکی بود و جایگاه درندگان و دزدان. و این مرد مجرّد از آن چاه آب خورد و آنجا آسوده به خواب رفت و همراهش از ترس جرئت نمی کرد بخوابد و آهسته با خود می گفت: «چه کنم؟ چه کنم؟»، دوستش صدای او را شنید و بیدار شد و به او گفت: «چه شده است؟ چرا این همه چه کنم می گویی؟» آن مرد گفت: «ای جوان مرد! من پنج دینار دارم و اینجا ترسناک است، از این نگرانم.» مرد بی پول گفت: «این پنج دینار را به من بده تا مشکل تو را حل کنم.» زر را گرفت و در چاه انداخت و گفت: «از چه کنم، چه کنم نجات یافتی، ایمن بنشین و ایمن بخواب و ایمن برو که فقر دژی آهنین است».810

ترک طمع؛ راه خلاصی از غم

توصیه ـ طمع از دل بیرون کن تا بند از پای خویشتن برداری و به راحت افتی.820

درک گذران زندگی

حکایت ـ گویند پادشاهی گوهر گران بهایی داشت، می خواست در انگشترین نشانَد. فرمود: می خواهم نقشی در آن بنگارند که اگر به عیش و کامرانی مشغول باشم، چون نظر به آن کنم، «غفلت» و «بَطَر» نگیرد مرا، و اگر اسباب حزن و اندوه روی دهد، «غم» و «اندوه» زیادی دست ندهد مرا، یا بالکلیه نباشد.

هرکسی از خرمندان عهدش چیزی گفت، ولی سلطان نپذیرفت. فقیری ژولیده پدیدار شد و گفت بنگارند این دو کلمه را که: این هم بگذرد! شاه را پسندیده آمد. چه، اگر به اسباب مصایب و غموم مبتلا شود، چون متذکر شود که در گذر است، تسلی یابد، یا بالکلیه غم و حسرت نیابد، کو از بابِ آداب صوری، به صورت مصیب زدگان درآید، و اگر به عیش و طرب اندرست چون بیند بگذرد، دل نبندد، بلکه اگر از اهل دل است، «قالب» در هر کاری که هست، «قلب» در نزد حق است.

هر آن، کو دیده بُگْشاید بر او، چشم از جهان بندد

ز جان یکسر بُرید آن کس، که دل بر جانِ جان بندد

مخوانم زان قد و طلعت، به سوی طوبی و جنت

بلی جایی که او باشد، که دل بر این و آن بندد؟

و این، شأن اهل «عشق» و «تقوای اخصّ» است.830

1. خردنامه، ص 97.

2. اسرار الحکم، ص 66.

3. خردنامه، ص 96.

4. پند پدر (بازنویسی قابوس نامه)، صص 162و163.

5. خواسته: مال.

6. نصیحة الملوک، ص 244.

7. شرح التعرف، ج 4، ص 1756.

8. عاقلان چون عقل دارند غم می خورند.

9. دریغ اینجاست که تو غم را نمی شناسی و بی غمی را غم تلقی می کنی.

10. از مستی و جاهلی، غم تو را می خورد و تو آن چنان نیستی که غم را مغلوب کنی.

11. خلاصة حدیقه (برگزیده حدیقة الحقیقة)، ص 142.

12. طربخانه، ص 127.

13. خردنامه، ص 87.

14. مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج 1، ص 208.

15. مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 2296 ـ 2297.

16. اسم مولف و سرآینده این قطعه است. (ضیاءالدین نخشبی)

17. سِلک سلوک، ص 120.

18. نصیحة الملوک، ص 241.

19. پند پدر (بازنویسی قابوس نامه)، ص 31.

20. مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 803 ـ 805.

21. نصیحة الملوک، صص 243و244.

22. همان، صص 218و 219.

23. همان، ص 136.

24. مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج 1، ص 436.

25. مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3678 ـ 3688.

26. همان، ابیات 3696 ـ 3707.

27. همان، دفتر سوم، ابیات 3753 ـ 3752.

28. پای در گل: کنایه از گرفتار و اسیر است.

29. خلاصة حدیقه (برگزیده حدیقة الحقیقة)، ص 142.

کلمات کلیدی
گر  |  بو  |  حکایت  |  اندوه  |  شادی  |  غم گر راه شادی  |  بی‌غمی  | 
لینک کوتاه :