×

روز مباهله

و سید در این سوال ساعتی خاموش شد و هیچ جواب ایشان نداد. گاه ایشان را گفت: «اگر تسلیم من می کنید به حجت و دلیل، چنان که با شما گفتم، فَخَیْرٌ (پس همان سید گفت: «شاید» (شایسته است)ایشان برفتند و در شب با هم بنشستند و با هم مشورت کردند. عکس العمل نصاریابوحارثه گفت: به خدا سوگند چنان نشسته است که پیغمبران می نشستند برای مباهله. سید گفت: اگر بر حق نمی بود چنین جرأت نمی کرد بر مباهله و اگر با ما پس برخاستند و جملهْ (همگی) باز پیش سید صلی الله علیه و آله آمدند و گفتند: «یا محمد! و سید به آن رضا داد و جزیت به گردن ایشان فرو داد و با ایشان گفت: «من از اصحاب خود، یکی هلاک نزدیک شده بود به اهل نجران و اگر با من مباهله می کردند، هر آینه تمام این وادی بر ایشان ابلیس گفت: هیچ کس تواند که این خوشه ی انگور تازه را خوشه ی مروارید خوشاب ساختن؟ چون عطا داده شد گفت: این شهرهای شما [رو] به صحراست و حصنی و حصاری نیست. درآمدو گفت: قاضی مسلمانان را سؤالی خواهم پرسید، اگر از راه کرَم جواب فرماید. که: هر دو کلمه را، یک معنی بود، در صِلَتْ و انعام ایشان تفاوت به چه سبب بود؟ گفت: این یکی خشم هشام و جواب خادمآورده اند که هشامَ عبدالملک بر یکی از خدّام خود خشم گرفته بود و آن بیچاره پیش او ایستاده ملک محمد گفت: سوگند می خورم که این خواب دروغ است.

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 1223     تاریخ درج : 1390/08/08

93

مناظره با نصارای نجران

محمد بن اسحاق گوید که شصت سوار از مهتران ترسایان (بزرگانِ مسیحی) نجران بر نشستند و به خدمت سید (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ) آمدندو سه تن بودند در جمله ی ایشان که مِدار ریاست و ولایت قوم بر ایشان بود: یکی عاقب گفتندی و دیگر سید و سه دیگر ابوحارثه.

و عاقب امیر قوم بود و صاحب رأی و فرمانده، چنان که قوم وی بی حکم وی هیچ کار نکردندی و سید آن بود که قوم وی در هر کار التجا به وی کردندی (به او پناه می بردند) و از وی استعانت و استصواب (طلب کار خیر) طلبیدندی و ابوحارثه دانشمند و قاضی و امام ایشان بود، چنان که در علم انجیل سرآمدی بود و مرجع نصارا در احکام، وی بود.

پس درآمدند و سخن آغاز کردند و مذاهب خود در حق عیسی علیه السلام بگفتند و سید جواب هر قومی چنان که می بایست باز داد و حُجَّتِ ایشان باطل کرد و بعد از آن، ایشان را به اسلام دعوت کرد.

مباحثه با نصار

ایشان گفتند: «ای محمد! ما تو را از طریق حجت تسلیم گردیم. (تنها با دلیل قانع می شویم) چنان که گفتی که عیسی علیه السلام نه خدای است و نه پسر خدای است و نه ثالث ثلاثه است. لیکن ما را بگوی که پدر وی کیست؟ که ضرورت، او را پدری باید و پسر بی پدر نتواند بودن».

و سید در این سوال ساعتی خاموش شد و هیچ جواب ایشان نداد. و در [همان] حال جبرییل آمد و گفت: «یا محمد! چرا در سوال نصارا فرو ماندی و از جوابِ ایشان خاموش شدی؟ ایشان را بگوی که مَثَلِ عیسی همچون مثل آدم است: همچنان که آدم از خاک بیافریدیم، بی پدری و مادری، عیسی از مریم بیافریدیم بی پدر و آفریدن عیسی بی پدر عجب تر از آفریدن آدم نیست بی پدر و بی مادر».

چون این آیت فرو آمد، شُبهت ایشان برخاست (از بین رفت) و دلیل ایشان منقطع شد.

نزول آیه ی مباهله

پس چون این آیت فرو آمد، سید، نصارا را پیش خود خواند و این آیت به ایشان فرو خواند. آن گاه ایشان را گفت: «اگر تسلیم من می کنید به حجت و دلیل، چنان که با شما گفتم، فَخَیْرٌ (پس همان خیر است) و اگرنه، بیایید تا مباهلت کنیم و هر کسی دروغ زن باشد لعنت خدای بر وی کنیم و لعنت خود، و خدای جزای وی بدهد».

و مباهلت آن بُوَد که دو تن یا دو گروه دعای بَد بکنند بر یکدیگر. پس هر یکی که ظالم باشد، خدای، وی را رسوا گرداند و نقمت (سختی) و عذاب خود بر وی فرو فرستد و وی را و ذُریّت (نسل و فرزندان) وی را مستأصل بکند و مُستَهْلَک (هلاک) گرداند.

مشورت نصاری

پس نصارا چون این آیت بشنیدند، بترسیدند و گفتند: «یا محمد، این یک شب، ما را مهلت ده تا با یکدیگر مشورتی بکنیم و فردا تو را جواب باز دهیم». سید گفت: «شاید» (شایسته است)

ایشان برفتند و در شب با هم بنشستند و با هم مشورت کردند. پس عاقب ـ که مهتر ایشان بود ـ گفت: «ای قوم! می دانید که محمد پیغامبر خدای است و قول وی، هرچه گفت و می گوید راست است و جواب سؤال های شما چنان که صواب بود، در حق عیسی باز داد (پاسخ داد) و این ساعت، شما را هیچ حجّت (دلیل) نماند. و دیگر شما را از انجیل معلوم است که هر قومی که با پیغامبری از پیغامبران خدای مُباهَلَت کردند، عذاب خدای به ایشان فرود آمد و فرود آید. و ذُریّت ایشان مُنْقَطِع شود و تا جاوید در نقمت و سخط (غضب) خدای باشند. اکنون شما را از دو کار، یکی باید کردن، یا به دین محمد درآیید و متابعت وی کنید ـ که شما را معلوم است که وی پیغامبر به حق است ـ و اگر نه که این نمی کنید، با وی طریقِ مُصالحت (آشتی) پیش گیرید و جزیَت (جزیه) از وی قبول کنید».

روز مباهله

پس بامداد. حضرت رسول صلی الله علیه و آله به خانه ی امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و دست حضرت امام حسن را گرفت و امام حسین را در برگرفت و حضرت امیر در پیش روی آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه علیهاالسلام در عقب آن حضرت و از مدینه بیرون آمدند.

چون ایشان پیدا شدند، ابوحارثه پرسید: این ها کیستند که با او همراهند؟ گفتند: آن که پیش می آید، پسر عمّ اوست و شوهر دختر او و محبوب ترین خلق است نزد او. آن دو طفل دو فرزندان اویند از دختر او و آن زن، دختر اوست، فاطمه که عزیزترین خلق است نزد او. پس حضرت آمد و به دو زانو نشست برای مباهله.

عکس العمل نصاری

ابوحارثه گفت: به خدا سوگند چنان نشسته است که پیغمبران می نشستند برای مباهله. و برگشت و جرأت نکرد بر مباهله. سید گفت: اگر بر حق نمی بود چنین جرأت نمی کرد بر مباهله و اگر با ما مباهله کند، پیش از آن که سال بر ما بگردد، یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند.

پس برخاستند و جملهْ (همگی) باز پیش سید صلی الله علیه و آله آمدند و گفتند: «یا محمد! ما با تو مباهلت نمی کنیم و به دین تو در نمی آییم، لیکن با تو صلح می کنیم و جزیت از تو به خود فرو می گیریم. ما خود دانیم و دین خود و تو خود دانی ودین خود. و یکی از اصحاب خود با ما بفرست تا در میان ما باشد و حکم میان ما می کند!».

و سید به آن رضا داد و جزیت به گردن ایشان فرو داد و با ایشان گفت: «من از اصحاب خود، یکی باشما بفرستم که قویّ امین باشد». تا بعد از ساعتی آواز داد و ابوعبیده ابن جرّاح را بخواند و او را با نصارای نجران به نجران فرستاد.

پس حضرت فرمود: سوگندیاد می کنم به آن خداوندی که جانم در قبضه ی قدرت اوست که هلاک نزدیک شده بود به اهل نجران و اگر با من مباهله می کردند، هر آینه تمام این وادی بر ایشان آتش می شد و می سوختند و حق تعالی جمیع اهل نجران را مستأصل می کرد، حتی آن که مرغ بر سر درختان ایشان نمی ماند و همه ی نصاری پیش از هر سال می مردند.

فصل ششم در مسیر زندگی : حکایات و لطایف

محمد عوفی

نادانی فرعون

گویند: ابلیس وقتی نزدیک فرعون آمد و وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس گفت: هیچ کس تواند که این خوشه ی انگور تازه را خوشه ی مروارید خوشاب ساختن؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف سِحر، آن خوشه ی انگور را خوشه ای مروارید خوشاب ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر استاد مردی که تویی! ابلیس ضربه ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت، دعوی خدایی چگونه می کنی؟!

ذلّ معصیت و عزّ بندگی

وقتی یعقوب لیث بیمار شد و بیماری سخت گشت و همه ی طبیبان درعلاج او عاجز آمدند و مداومت ایشان هیچ مفید نیفتاد؛ گفتند: به دعای پیران و بزرگان تقرب باید کرد و از همت ایشان استمداد طلبید، تامگر شفا روی بنماید. پس کس فرستادند و سهل عبداللّه تستری (یکی از عرفا) را بطلبید و التماس نمود تادعایی کند تا خدای، عزوجل او راشفا دهد.

سهل دست به دعا برداشت و گفت: بار خدایا! ذلِّ معصیت او بدو نمودی، عزّ بندگی من به من بنمای. هم در ساعت، یعقوب شفا یافت و آن درد از وی زایل شد. یعقوب بفرمود تا مال بسیار پیش خدمت وی آوردند و [سهل] در آن ننگریست و گفت: ما این عزّ به ناگرفتن یافته ایم. اگر ما را به دنیا میلی بودی، دعای ما اجابت نیامدی.

عطای اندک و جفای بسیار

گویندکه ابوجعفر (منصور دوانیقی) مردی زیرک بود و در کفایت ودرایت از جمله دانایان عالم بود. اِلاّ آن که یک عیب داشت و آن که مردی مال دوست بود وبُخل وامساک بر طبیعت او غالب. و یکی از آثار بخل او آن بود که چون خلافت بر وی مقرّر شد، بفرمود تا در شهر کوفه ندا کردند که امیرالمؤمنین عطا می دهد، باید که نُسْخَت کنید (آمار بدهید) که از کودک هفت ساله تاپیرمرد هفتاد ساله در شهر چندند، تا همه راعطا داده شود. چون نُسخَت گشت و عدد رُعایا او را معلوم شد، پس هر یکی را پنج درم نقره عطا داد.

چون عطا داده شد گفت: این شهرهای شما [رو] به صحراست و حصنی و حصاری نیست. اگرناگاه خصمی تاختن آرد، شما غارت شوید. صواب آن باشد که این شهرها را رَبض (دیوار) زنید و خندق سازید تا این جماعت ضایع نمانند. پس بفرمود تا بر هر مردی، چهل درم، نُسخَت کردند و کوفه و بصره را خندق فرمود و بدان سببِ، عطای اندک بود و جفایِ بسیارکه خلق او را بوجعفر دوانقی خواندند.

دل کندن از نعمت دنیا

گویند که منصور (دوانیقی) عمر و عبید را گفت که مرا پندی بده. گفت: از دیده گویم یا از شنیده؟ منصور فرمود که از دیده. عمرگفت که چون عُمَرِعبدالعزیز گذشته شد، او را یازده پسر ماند و مبلغ تَرَکَه ی (ارث) او هفده دینار بود. هر پسری را هژده قیراط زر رسید و هشام عبدالملک چون فرمان یافت (درگذشت) او را هم یازده پسر مانده و هر یک از ایشان هزار هزار دینار میراث ماند. و پس از آن به مدتی نزدیک، پسر عمر عبدالعزیز رادیدم که به یک روز صد اسب در راه خدای عزوجل سبیل کرد (انفاق نمود) و از پسران هشام یکی را دیدم که بر راه نشسته بود و از خلق، صَدَقه می خواست. و اگر عاقل، در حکایت تأمل کند، داند که دنیا و نعمت او، دل بستن را نمی شاید.

پند ترس

قاضی ای بود و پسری داشت، جوانِ عالم و متقی. از اتفاق، آن جوان را وفات رسید و پدر در وفات او بسوخت و جَزَع بسیار می کرد و به هیچ نوع، صبر و سکون دردل او جای نمی گرفت و نیز به مجلس حکم (داوری و قضا) نمی نشست و کارهای مسلمانان مُهمَل می ماند. ترسایی به نزدیک او درآمدو گفت: قاضی مسلمانان را سؤالی خواهم پرسید، اگر از راه کرَم جواب فرماید. گفت: بپرس آن چه خواهی. ترسا گفت: چند سال است تا تو قاضی هستی؟ گفت: پنجاه سال. گفت: اگر تو پیاده ی خویش بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننَهد تو روا داری؟ گفت: نه. گفت: ای قاضی! آفریدگار، تو را فرزندی داده بودو حکم خویش بر وی نافذ گردانیده، چرا به قضای او رضا ندهی؟ قاضی از این سخن متنبّه گشت و صبر و سکون یافت.

نیکی کن و نیکی اندیش

آورده اند که در روزگار نوشیروان، دو مرد بیامدند و بردرگاه او بایستادند. یکی به آواز بلند گفت: بد مکن و بد میندیش. و یکی گفت: نیکی کن و نیکی اندیش تا تو را نیکی آید پیش. نوشیروان فرمود که: واعظ اول را هزار دینار بدهید و دوم را دوهزار؟ خواص و ندیمان از حضرت مَلِک سوال کردند که: هر دو کلمه را، یک معنی بود، در صِلَتْ و انعام ایشان تفاوت به چه سبب بود؟ گفت: این یکی همه نیکی گفت و آن دیگری بدی یاد کرد و هیچ نیکی بهتر از دوستی نیکان نیست و هیچ بدی بدتر از دوستی بدان نیست».

خشم هشام و جواب خادم

آورده اند که هشامَ عبدالملک بر یکی از خدّام خود خشم گرفته بود و آن بیچاره پیش او ایستاده بود و در مقام اعتذار و استغفار، سخنانِ خوب می گفت و در استخلاص خود سخنان دلپذیر می پرداخت.

هشام بانگ بر وی زد و گفت: هنوز سخن می گویی و در موقف عقوبت من ایستاده، فصاحت عرضه می کنی؟ آن مرد گفت: یا امیر! با چندین جرم که بندگان را باشد، آفریدگار می فرماید که در روز قیامت، هر کس سخن خود مستوفی چنان که خواهند بامن بگویند. چنان که قرآن خبر می دهد که «روزی فرا می رسد که هر کسی از خود دفاع می کند». مجرمان باخدای، عزوجل درچنان روزی سخن می توانند گفتن و عُذر خود عرضه می توانند داشت، چرا باید که با تو سخن نتوان گفت؟ خشم او بدین سخن کم شد و او را آزاد کرد.

اقرار به کفر

آورده اند که زندیقی را بگرفتند و به نزدیک هارون الرشید آوردند. [هارون] او را گفت: ای دشمن خدای! تو زندیقی. گفت: نی ای امیر! من چگونه زندیق باشم [در حالی] که فریضه گزارده ام و سنت به جای آورده و نافله و تَطَوُّع (کردار نیک) گزارده». هارون گفت: ای مُدْبِر (بدبخت)! می زنَمت تا اقرار کنی. گفت: یا امیر! در این باب، پسر عم خود را ـ یعنی پیغامبر را ـ خلاف می کنی. گفت: چگونه؟ گفت: او تیغ می زد که به مسلمانی اقرار کنید و تو می گویی تو را چوب می زنم تا به کافری اقرار کنی!

هارون از این سخن متحیر شد و او را بگذاشت.

درشتی و نرمی

آورده اند که روزی، اعرابی ای برای از انصار بیامد و با احمد ابوخالد، سخن می گفت و در مصلحت خود مُفاوضتی (مذاکره) می کرد. در آن میان احمد ابوخالد، در خشم شد و او را برنجانید و سخنان درشت گفت. انصاری گفت: ای وزیر! بدان که خدای عزوجل، تو را آن داده است که به مصطفی صلی الله علیه و آله نداده بود. احمد ابوخالد متعجب شد و گفت کفر مگوی، مرا چه داده است که او را نداده بود؟ گفت: تو را خوی بد داده است و پیغامبر را نداده بود.زیرا که می فرماید: همانا تو دارای خوی بزرگی هستی.

احمدابوخالد بخندید و او را تشریف داد و حاجت او را بدین یک لطیفه روا کرد و این از کمال انصاف احمد ابی خالد بود.

بُخل معاویه

یکی از نزدیکان معاویه می گوید: روزی بر خوان (سفره) معاویه نشسته بودیم. به معاویه گفتند: رسول (فرستاده) امیر، بَر در است. گفت که او را در آرید. اعرابی در آمد و برخوان بنشست. اعرابی نظر کرد، بره ی بریان دید، پیش خود نهاده، دست دراز کرد و آن را از هم بَردرید. معاویه از خشم بر خود می پیچید. به عاقبت بی طاقت گشت. گفت: ای اعرابی! مگر پدر این بَرّه تو را شاخ زده است که به خشمش پاره می کنی؟ اعرابی گفت: یا معاویه! مگر مادر این بَرّه تو را شیر داده است که بر وی شفقت می کنی؟ معاویه خاموش گشت و از غایت خجالت کلمه ای نتوانست گفت. ساعتی بود. در لقمه ی اعرابی مویی بدید. گفت: ای اعرابی! گوش دار (مراقب باش) که لقمه ی تو مویی دَرَش است، تا در روده ی تو نپیچد. اعرابی لقمه بینداخت و گفت: حرام باشد نان بخیل و دون خوردن که ازدور، در لقمه ی مهمان مویی بیند. معاویه عظیم خجل شد و از وی عذر خواست و این از غایت بخل باشد.

آب و خاک

مردی به نزدیک ایاس قاضی آمد و گفت: ای امام مسلمانان! اگر خرما خُوَرم، دین مرا هیچ زیان دارد؟ گفت: نی. گفت: اگر قدری شونیز (سیاه دانه) با آن بخورم، چه باشد؟ گفت: باکی نباشد. گفت: اگر آب خورم، چه شود؟ گفت: روا باشد. آن مرد گفت: پس شراب خرما، همین سه اخلاط (ترکیب) بیش نباشد، او را چرا حرام می گویی؟ قاضی گفت: ای شیخ! اگر قدری خاک بر تواندازم، تو را هیچ انکار (ناراحت) کند؟ گفت: نی. گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، هیچ تو را درد کند؟ گفت: نی. گفت: اگر این آب و خاک با هم بیامیزم و از آن خشتی [درست] کنم و بر سرت زنم، چون باشد؟ گفت: سرم بشکند. گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا، عهد دینت هم بشکند. مرد هیچ جواب نیافت. خجل شد و باز گشت.

هوشمندی مَلِک مُحَمد

آورده اند که در کرمان، پادشاهی بود، عالم و فاضل، او را مَلِک محمد خواندندی و پیوسته روزگار در معاشرت گذرانیدی و اکثر اوقات در شراب بودی. وقتی، یکی از سالوسان به خدمت او تقرّب طلبید و گفت: من پیغامبر صلی الله علیه و آله به خواب دیدم، مرا گفت که ملک محمد رابگوی که شراب کمتر خور. ملک محمد گفت: سوگند می خورم که این خواب دروغ است. بدان که لفظ «کمتر خور» رخصت باشد در اندک خوردن (این لفظ خود اجازه ی ضمنی برای خوردن شراب است) و شراب اندک و بسیار حرام است و ناخوردنی. هرگز پیامبر بر این رخصت ندهد. حاضران از آن کمال ذکایِ (هوش) او عَجَب داشتند و آفرین گفتند.

خواب دراز

وقتی یکی از پاسبانان خزانه مُلِک، به خدمت او عرضه داشت که: خوابی دیده ام، فرمان باشد تا عرضه دارم؟ ملک گفت: بباید گفت. آن مرد خوابی دراز گفتن گرفت و چون تمام کرد، سلطان فرمودکه او را از خدمت پاسبانیِ خزانه دور کنید. گفتند: چرا؟ گفت: چون، چندین دیر بخُسبَد که خواب های چنین دراز بیند، از پاسبانی وی چه نفعی بُوَد و خزینه را چگونه نگاه دارد؟!

کلمات کلیدی
معاویه  |  مباهله  |  عیسی  |  قوم  |  اعراب  |  قاضی  |  نجران  |  روز مباهله  | 
لینک کوتاه :