×

قصه های قرآنی

مریم چون دانست که آدمی نیست، دلش به جای باز آمد و با جبریل مناظره کرد و گفت: پس مردمانِ بیت المقدس، همه روی به زکریّا اندر نهادند و گفتند: ما این دختر را تو را مریم جواب نداد و گفت: من پذیرفته ام از خدای عزَّوجَلِّ که با هیچ خلقی سخن نگویم، زیرا پیش گرفت و آهنگ شام کرد و آن جا همی بودند تا این مَلِک بیت المقدس بمرد و عیسی به باز آمد، گفت: منم عیسی بن مریم عیسی گفت: نشان و حجّت من آن است که من مرغی از گِل بکنم و اندر او دَمَم و آن مرغ این موی و ریشِ تو، همه سپید شده است و اندر آن عیسی علیه السلام دعا کرد؛ وی به همان جا که بود، باز شد و گورش، باز، هم چنان گشت که بود. پس چون یک چند برآمد، عیسی به بیت المقدس باز آمد و خلق گِرد آمدند بر کشتن او و

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 1940     تاریخ درج : 1390/08/08

9

تولد حضرت عیسی علیه السلام

آن هنگام که مریم در حجره بود، پس مریم به پرده اندرشد و اندر آن جا، سَر بشست و جامه اندرپوشید.

پس آنگه جبریل، خویشتن بر صورت مردی به او نمود. مریم چون وی را بدید که اندر آمده است، گفت: من به خدا بازداشت خواهم از تو اگر هستی تو از پرهیزکاران.

و مریم همی بترسید. جبریل چون دانست که مریم همی بترسید، گفت: مترس که من آدمی نیستم که من رسولِ خداوندِ توأم و اندر تو پدید آرم پاک فرزندی.

مریم چون دانست که آدمی نیست، دلش به جای باز آمد و با جبریل مناظره کرد و گفت: مرا چگونه فرزند باشد که مرا هرگز هیچ آدمی لمس نکرده است و من از فساد کاران و پلیدکاران نباشم.

گفت: این بر خدایْ آسان است و همی خواهد خداوندِ تو که این فرزند را حُجّتی گرداند، و کار، این بُوَد.

پس جبریل به مریم اندردمید و مریم بار برداشت و هم چنان همی بود و آن کار همی پنهان داشت تا وقت بارنهادن. پس چون مریم را دردِ زادَن گرفت، ندانست که چه کند. برخاست و از شهر بیرون رفت و به آن صحرا اندر، خُرما بُنی (درخت خرمایی) یافت خشک شده. برفت و بر بُنِ آن درخت بنشست و درد همی خورد و همی بود.

و چون دردش سخت گشت می گفت که: ای وای بر من! کاشکی که من پیش از این بمُردمی و گشتمی از فراموش شدگان.

پس همان جا عیسی به دنیا آمد و در این حال آواز برآمد که: هیچ اندوه مدار که خداوندْ زیر تو اندر جویِ آب، گشاد کرد و درخت را بجُنبان تا خرما فرود آید.

و مریم به سختی آن درخت خرما را بجنباند و آن درخت سبز گشت و خرما از آن درخت فرود اوفتاد تا مریم از آن خرما سیر بخورد و قوَّتی بدو اندرآمد.

پس مردمانِ بیت المقدس، همه روی به زکریّا اندر نهادند و گفتند: ما این دختر را تو را دادیم، دست بازداشتی تا کاری زشت کرد. زکریا گفت: هرگز هیچ آدمی سویِ او نرفت و او را چنان نگاه داشتم که هیچ خلقی رویِ او هم ندید.

ایشان گفتند: پس این کودک از کجاست؟ زکریا گفت: این سخن از وی باید پرسیدن.

پس جمله ی مردمان برخاستند و پیش مریم رفتند و گفتند: این کودک را از کجا آورده ای؟ مریم جواب نداد و گفت: من پذیرفته ام از خدای عزَّوجَلِّ که با هیچ خلقی سخن نگویم، زیرا اشارتِ رحمان است.

او را گفتند: تو زنی بودی پارسا و پدرت مردی بود نیک و مادرت نه زشت کار بود. تو این کودک را [از] کجا آورده ای؟

مریم ایشان را چنان نمود که من روزه می دارم و با کس سخن نمی گویم ـ و روزه ی ایشان به آن وقت، چنان بود که از سخن و گفتار و از طعام خوردن، باز ایستادندی و اشارت کرد سوی عیسی. گفت: او بهتر دانَد.

آن مردمان گفتند: چگونه سخن گوییم با کودکی که اندر گاهواره باشد. خدای عزّوجلّ در این حال، عیسی را به سخن آورد و به زبان فصیح گفت: «منم، بنده ی خدای» اول بار اقرار کرد به بندگی خدای تا شک از میان برخاست. آن گاه گفت: من رسول خدایم و خداوند به من فرستاد حجَّت خویش و [مبعوث] کرد مرا به پیامبری و برکت و مرا وصیت کرد به نماز کردن و زکات دادن تا من باشم زنده و فرمود مرا با مادر نیکو کردن و مرا جَبّار و بدبخت نکرد.

پس چون عیسی این سخن بگفت هم آن گاه خلق به سه گروه شدند و گروهی عیسی را خدا و گروهی عیسی را پسر خدا خواندند و گروهی گفتند که این، جادوی مریم است.

پس خلقْ روی به آن جا نهادند و او را به هدیه ها همی آوردند. و به بیت المقدس، مَلِکی بود. چون چنان دید، در کار عیسی جِدّ (تلاش) کرد و قصد بر آن بنهاد که عیسی را هلاک کند و این خبر به مریم آوردند. مریم همان گاه آهنگ گریختن کرد. پس مریم هم چنان عیسی را به پیش گرفت و آهنگ شام کرد و آن جا همی بودند تا این مَلِک بیت المقدس بمرد و عیسی به جایگاه (نبوت) برسید.

پس خدای عزّوجلّ او را وحی فرستاد و گفت: به بیت المقدس رو و خلق را از آن جا به خدای باز خوان. و او را مُعجزت ها بداد.

پس عیسی علیه السلام برخاست و به بیت المقدس رفت. باز آمد، گفت: منم عیسی بن مریم پیامبرِ خدای عزّوجلّ و مرا خدای فرموده است که شما را به خدای باز خوانم.

ایشان گفتند: چه حجّت داری و به چه علامت و نشان، تو پیغامبری؟ نشان و حجّتی بنمای تا ما نیز ببینیم.

عیسی گفت: نشان و حجّت من آن است که من مرغی از گِل بکنم و اندر او دَمَم و آن مرغ به قدرت حق، زنده گردد و بپرد و کوری بِبَرَم و پیسی ببَرم و به فرمان خدای، مرده را زنده کنم و شما را بگویم که دوش اندر خانه چه خوردید و چه باقی اندر خانه ها مانده است.

پس گِلی بیاوردند و مرغی بکرد و به او اندر دمید تا جان بدو اندر شد و برخاست و بپرید و بسیار کوران را نیز بینا کرد.

پس گفتند: اکنون مُرده زنده گردان. گفت: که را خواهید تا زنده گردانم؟ گفتند: سام بن نوح را زنده گردان. و ایشان هیچ خلق را نیافتند که مرده بود دیرینه تر از سام ابن نوح. عیسی گفت: مرا بَرِ گورِ او برید تا دعا کنم و خدای، او را زنده گردانَد.

ایشان، عیسی را بر سَرِ گور سام بردند و عیسی، چون به سَرِ گور سام رسید، دو رکعتی نماز بکرد و خدای را بخواند و حاجت خواست. و خدایْ دعایِ او اجابت کرد. پس برپای خاست و آواز داد و سام بن نوح را بخواند. حالی (فوری) آن گورِ سام شکافته شد و سامْ سر از گور برکرد و مویِ سر و ریشِ او، جمله سپید شده بود و گفت: لبیک یا روح اللّه ! عیسی گفت: تو کیستی؟ گفت: من سام فرزند نوحم. عیسی گفت: من کیستم؟ گفت: تویی روح اللّه ، پیغامبر خدای. عیسی پرسید که: یا سام! این موی و ریشِ تو، همه سپید شده است و اندر آن روزگار که تو از دنیا رفتی، هیچ کس را سر و ریش سپید نبودی ـ که سپیدیِ سر و ریش از روزگار ابراهیم علیه السلام آمد ـ

گفت: آری، چنین است که تو می گویی. مرا نیز هم موی، سیاه بود و سپید نشده بود ولیکن اکنون که تو مرا آواز دادی، من پنداشتم که رستاخیز است و از هول و ترسِ آن، موهایِ من سپید گشت.

عیسی گفت: یا سام! خواهی که من تو را از خدای اندر خواهم تا چند گاهی دیگر زندگانی بدهد تا با ما بباشی؟ گفت: نه یا روح اللّه ! نخواهم که مرا دیگر بار تلخی جان کندن بباید چشیدن و من طاقت ندارم و من به خوابِ خوش اندر بودم تا این ساعت که تو مرا بخواندی. باید که از خدای اندر خواهی تا هم چنان که بودم، باز، جایِ خویش شوم و هم به آن خوابِ خوش اندر همی باشم تا روز رستاخیز.

عیسی علیه السلام دعا کرد؛ وی به همان جا که بود، باز شد و گورش، باز، هم چنان گشت که بود.

و بعد از آن، به جز از سام، چندین خلقِ دیگر، خدای، به دعای عیسی زنده گردانید. پس مردمان گفتند که: عیسی، این کارها به جادویی می کند و قصد آن کردند که او را هلاک کنند و عیسی از آن کار و فعل ایشان آگاه شد و برخاست و از این جماعت بیرون رفت.

چون عیسی دیگر باره به هجرت بیرون رفت و از شهر بیرون شده بود، بر کنارِ جویِ آب، جماعتی دید که جامه می شستند. پس عیسی ایشان را گفت: من سویِ خدا خواهم شدن. از شما هیچ کس هست که رغبت کند و با من بیاید؟

آن حواریان، دوازده تن با او برفتند و با ایشان، بسیار خلق گِرد آمدند از بنی اسراییل.

پس چون یک چند برآمد، عیسی به بیت المقدس باز آمد و خلق گِرد آمدند بر کشتن او و عیسی از ایشان باز پنهان شد و یکی از آن حواریان که نام او شمعون بود، او را بگرفتند و خواستند که او را بکشند و گفتند که عیسی را به ما بنما.

وی عیسی را به ایشان نمود. آن ها اندر او افتادند و کسی شبیه عیسی را بگرفتند و به آهن ها استوار ببستند و داری ساختد که او را بر آن دار کنند. اما عیسی رها شد و از میان ایشان ناپدید گشت و ایشان به طلبِ او همی رفتند.

خدایْ او را به آسمان برد و چهره ی او بر مهترِ جهودان افکند و او را بگرفتند و بردار کردند و پنداشتند که عیسی است. و چون روزی چند برآمد، عیسی، باز از آسمان فرود آمد و وصیّت بکرد و حواریان را هر کسی به گوشه ای از جهان بفرستاد و خود به آسمان باز شد.

کلمات کلیدی
درخت  |  نوح  |  عیسی  |  خرما  |  درخت خرما  |  سام  |  بن مریم پیامبر خدا عزوجل  | 
لینک کوتاه :