×

مســجد امام حسن مجتبی (ع)

« مســجد امام حسن مجتبی (ع) » با لطف و عنایت خود حضرت ســاخته شده و مورد توجه این مسجد به نام « مســجد امام حسن مجتبی (ع) » اســت که با لطف و عنایت خود حضرت شــما دعا بکنم ولی دیدم جواب رد دادن به این جوان ها خوب نیست . که یک وقت دیدم آقا فرمودند : « آقای عســکری آنجا ننشین، اینجا مسجد اســت . . » گفتم واقعش این اســت که میخو استم ببینم شما این مسجد را برای چه کســی می حضرت فاطمه (س ) شهید شده است » و بعد اشاره کردند به طرف همان جا که الآن محراب پیرمرد پرســیدم این آقا که ســلام کردند کی بودند؟ گفت : کسی اینجا نبود . » لذا به آن جوان ها هم گفتم شــما آقا پیشاپیش فرمودند، به این جوان ها بگویید ما مشکل شما را حل کردیم .

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 2669     تاریخ درج : 1390/08/08

64

نکاتی اخلاقی از: داستان ساخت مسجد امام حسن مجتبی (ع)

« مســجد امام حسن مجتبی (ع) » با لطف و عنایت خود حضرت ســاخته شده و مورد توجه دوستان حضرت هم هست . داستانش را آقای عســکری که برای خودشــان در آنجا اتفاقــی افتاده در ســال چهل شمســی نقل می کنند . آقای احمد عسکری می گوینــد : من در تهران جلســه ای قرآنی داشــتم که نوجوان ها و جوان ها در آن مجلس شــرکت می کردند وهمین طور با جوان های محل آشنا بودیم . یک روز پنج شنبه ســه تا از جوان ها آمدند منزل ما.

اگــر از جادة کمربندی قم کــه از اصفهان به تهران مــی رود رد شــوید در اثنای آن کمربندی بــه تقاطعی برخورد می کنید که شــما البته از روی پل رد می شــوید منتها در خیابانی که از زیر پل رد می شــود و به ترمینال قم می رود در آنجا تقاطعی هســت ســمت راست مسجد باشکوهی اســت که دارای گنبد و گلدسته هست و کنار مســجد هم حسینیه ای ســاخته اند که آن هم دارای یک گنبد و گلدسته ای هم هست . اگر فرصت کردید بروید هم نمازی بخوانید و هم توسلی داشته باشید .

این مسجد به نام « مســجد امام حسن مجتبی (ع) » اســت که با لطف و عنایت خود حضرت ســاخته شده و مورد توجه دوستان حضرت هم هست . داستانش را آقای عســکری که برای خودشــان در آنجا اتفاقــی افتاده در ســال چهل شمســی نقل می کنند . آقای احمد عسکری می گوینــد : من در تهران جلســه ای قرآنی داشــتم که نوجوان ها و جوان ها در آن مجلس شــرکت می کردند وهمین طور با جوان های محل آشنا بودیم . یک روز پنج شنبه ســه تا از جوان ها آمدند منزل ما. ســه تا از جوان هایی که شغل مکانیکی هم داشتند و گفتند حاج آقای عسکری امروز پنج شــنبه است بیایید برویم . جمکران چون شما آبرومند در خانة خدا هســتید همراه ما بیایید تا ما به امید دعای شــما مطمئن باشیم دعای ما مستجاب می شود . من اول شرمنده شــدم و گفتم، من که هســتم که بخواهم برای شــما دعا بکنم ولی دیدم جواب رد دادن به این جوان ها خوب نیست .

خودشان ماشین داشتند همان صبح پنج شنبه حرکت کردیم . پیش از ظهر بود که رســیدیم مسجد امام حسن مجتبی (ع ) که حدوداً آن موقع هفت، هشت کیلومتر تا قم فاصله داشت و بیابان بود . در آنجا ماشین خراب شد . دوستان هر سه نفر مکانیک بودند، ایســتادند ماشین را درســت کنند . من هم فرصت را غنیمت شمردم و چون احتیاج به دستشویی داشتم آفتابه را برداشــتم و آب هم در ماشــین بود و گفتم تا اینها ببینند عیب ماشین چیست بروم کنار بیابان و برگردم . یک مقدار فاصله گرفتم و آمدم تا آن قسمتی که الآن مسجد هست . دیدم یک ســیدی با هیبت ایستاده اند مثل برخی افراد خراســانی هستند که عمامه ای سبز بر سر می بندند، ایشــان هم عمامه ای سبز به سر بســته بودند و خالی به صورتشان و یک نیزه ای نسبتاً بزرگ هفت، هشت متری دستشــان بود که داشتند روی زمین با آن علامت گذاری می کردند . من ســلام کردم و پیش خودم گفتم، این سید در این هوای گرم چرا ایستاده این کار را می کند؟ آن هم در زمانی که توپ و تانک هســت چرا نیزه دست گرفته است . در ذهنم آمد که ایشان را راهنمایی کنم و بگویم : بروبه درست برس، درست را بخوان . در ذهنم این مطالب دور می زد و رفتم یک گوشــه ای قضای حاجــت بکنم که یک وقت دیدم آقا فرمودند : « آقای عســکری آنجا ننشین، اینجا مسجد اســت . » جا خوردم و با اینکه روحیه ام این است که زود و بــدون چــون و چرا اطاعت نکنم بــدون اختیار گفتم چشــم . بعد فرمودند « برو آن طرف » پشت تپه ای بود، من.هم بی اختیار رفتم . تا رفتم و برگردم فکرهایی در ســرم آمد که بگویم سید برو درست را بخوان، بیکار ایستاده ای در این گرما، اینجا چه کار اســت انجام مید هی . نکتة دیگر اینکه شما بیرون شهر، هفت هشت کیلومتر فاصله است برای چه مسجد میخو اهی بسازی، کی اینجا نماز میخو اند؟ و نکتة سوم هم اینکه میخو استم بگویم شما مسجد نساخته، حکم مسجد را بر آن بار کردی؟ برگشتم دیدم آقا هنوز مشغولند .

آمدم جلو و در ذهنم اول گفتم بگذار ســر به سرش بگذارم، شوخی بکنم . ما با ســادات که شوخی می کردیم میگفتیم ســادات چهارشــنبه ها یک مقدار کارهاشان نامتعارف است ولی شــیوخ هر روز کارهاشــان این طور است . این مرسوم شده بود . در ذهنم آمد که بگویم مگر امروز چهارشنبه است که ایســتاده ای و این کارها را می کنی؟ یک وقت دیدم آقا از ذهــن من خبر داشــتند و گفتند : « آقای عســکری امروز

پنج شنبه است . » یک تبسمی هم کردند و من جا خوردم که آقا پیشــاپیش از فکرم اطلاع داشــتند . بعد در ذهنم آمد که سؤالاتم را بپرسم، آقا فرمودند : « سؤالاتت را بپرس . » گفتم واقعش این اســت که میخو استم ببینم شما این مسجد را برای چه کســی می سازید، جن میخو اهد اینجا نماز بخواند یا فرشــته که در این فاصله از شــهر مســجد می ســازید؟ فرمودند : « اینجا مســجد می شــود، مردم هم می آیند اینجا نماز میخو انند . » باز به ذهنم رســید که اینجا هنوز مسجد ساخته نشــده شما حکم مسجد به آن دادید؟ چرا می گویید اینجا نجاست کردن صحیح نیست؟ فرمودند : « اینجا یکی از فرزندان حضرت فاطمه (س ) شهید شده است » و بعد اشاره کردند به طرف همان جا که الآن محراب مســجد ســاخته شــده است و آن طرف هم که آلآن دستشویی های مسجد ساخته شده است را نشان دادند و فرمودند : « آنجا هم بعضی از دشــمنان خدا کشته شــده اند . لذا از این جهت احترام به خاک را میگفتم نه اینکه مســجد است . » بعد هم فرمودند :« آن قســمت هم حسینیه می شود . » تا گفتند حسینیه دیدم اشکشان جاری شد، خود آقای عسکری میگفتند , خود من هم بی اختیار اشکم جاری شد، نفهمیدم چه شد؟ همین که نام امام حســین (ع ) برده شد خود آقا اشکشان جاری شد و ما هم بی اختیار گریه کردیم . بعد گفتم که چه کسی کمک می کند؟ برنامه چیست؟ اینجا که زمین بایر است؟ همین طور نگران و متحیر بودم که جریان چیست؟ آقا فرمودند : « اینجا ساخته می شــود، کتابخانه ای هم آن طرف ساخته می شود، کتاب هایش را بده، شــما کتاب هایش را مید هی؟ » گفتم : انشاءالله زنده باشم، این مسجد هم ساخته شود . آقا فرمودند : « انشاءالله . » گفتم زنده باشم چشم، کتاب هایش را مید هم . اما شــما بگویید کی اینجا را می سازد؟ بانی مسجد کیست؟

آقــا فرمودند : « یدالله فوق أیدیهــم » گفتم من قرآن بلدم و بالاخــره مید انم یدالله فوق ایدیهــم اما بالاخره یعنی چه؟

باز فرمودند : « بانی مســجد را شــما می بینی سلام مرا به او برسان . » گفتم باشد . آمدم و از آقا فاصله گرفتم تا رسیدم به ماشین دیدم دوستان، همان لحظه ماشین را تعمیر کرده اند .

گفتم ماشین درست شــده؟ گفتند : بله همین الآن که شما آمدید ماشین درست شد . گفتند : آقای عسکری چقدر معطل کردیــد؟ گفتم با آن آقا داشــتم صحبت می کردم و صورتم را برگردانــدم، دیدم هیچ کس نیســت و زمین خالی خالی اســت . یک مرتبه منقلب شدم . دیگر به روی خود نیاوردم و با جوان ها هم زیاد صحبــت نکردم اما دیگر در حال خودم نبودم؛ سوار ماشین شدیم و آمدیم قم . حضرت معصومه (س ) را زیارت کردیم و من هم همین طور حالم منقلب بود . ناهار را هم خوردیم و جوان ها همین طور با من صحبت می کردند امــا من در فکــر دیگر بودم . در فکــر آن جریانی که اتفاق افتاد . آمدیم مســجد جمکران بعد از ظهر پنج شنبه بود . نماز امام زمــان (ع ) را خواندم و تســبیحات حضرت زهرا (س ) و بعد صد تا صلوات در ســجده دارد . رفتم به سجده صلواتی بفرستم . در حالی که طرف راستم یک پیرمردی بود و طرف چپــم یــک جوانی . من هم در حال خودم بــودم و به خاطر آن جریان حالم منقلب بود . در حالت ســجده داشتم صلوات می فرســتادم . صدای آقا را مجدداً شــنیدم . آقای عسکری ســلامی علیکم . دیــدم صدا عین همان صدایی اســت که پیش از ظهر از آقا شــنیده بودم . تا ســلام را شنیدم جواب سلام دادم . اما دیگر حالم منقلب شد . گفتم در حالت سجده صلواتی می فرســتم و بعد بلند می شــوم و این بار دست به دامنشان می شوم . بلند شدم دیدم کسی نیست . از آن پیرمرد پرســیدم این آقا که ســلام کردند کی بودند؟ گفت : کسی اینجا نبود . به آن جوان هم گفتم . گفت :نه کسی نبود . مجدداً حالم منقلب شد . افتادم و ظاهراً بیهو ش شدم . آن دو، سه نفــر جوانی که با ما بودند، آمدند مــا را بغل کردند و مرتب میگفتند چه شده؟ من روی خودم نیاوردم . این جمله را هم فراموش کردم . آنجا در بیابان وقتی میخو اســتم از آقا جدا شــوم آقا فرمودند : « به آن جوانان بگویید , ما حاجت شما را دادیم و مشــکل شما حل شد . » لذا به آن جوان ها هم گفتم شــما مشکلتان را حل شده تصور کنید با اینکه هنوز نیامده بودند و توســل هم نکرده بودند، آقا پیشاپیش فرمودند، به این جوان ها بگویید ما مشکل شما را حل کردیم .

کلمات کلیدی
امام حسن مجتبی  |  حسن مجتبی ( ع )  |  مسجد  |  جوان  |  مسجد امام حسن مجتبی  |  مسجد امام حسن  | 
لینک کوتاه :