×

جاری آینه ها


تعداد بازدید : 1006     تاریخ درج : 1390/08/08

53

ماهی و اردک

منم دریای احساسی

که نتوان دید آن سوی کرانش را

منم آن زنده با امواج عشقی که

توانی دید در هر رویش موجش

شکوهِ نیلگون آبیِ دریای جانش را

ولی افسوس و صد افسوس

بر تو ای عزیزِ من

که در آغوشِ دریا می نشینی لیک

به سانِ اردکِ پر روغنی اما

نگشتی خیس پَر

نباشی خیس و تَر از آبِ مهرِ من

ای پر روغنی اردک!

همان دریا دلی هستم

که تا ماهی نباشی یا صدف

کو خفته در دهلیزِ احساسم

نخواهی یافت مرواریدِ مهرم را

و یا چون ماهیِ زنده به آبِ عشق!

نمی بینی تو رنگانگ مرجانم!

تو ای پر روغنی اردک!

فقط آبی زنی بر تن

فقط ماهی خوری از من!

تو از دریا چه می دانی؟

و یا دیگر به جز یک ماهیِ کوچک چه می خواهی؟

نباشد بین تو با من

به جز اشکم دگر راهی

و این سان می کشم آهی

ولی پر روغنی اردک کجا و عشقِ آن ماهی

که با دریایِ احساسم

نفس تازه کند هر دم

که ضرباهنگ قلبِ او

هم آوایِ دلِ دریاست

در هنگام زیر و بَم

دریغ اما از آن اردک و یا درمانده آن لک لک

که ماهی می خورد از بحر احساسم

یکی گاهی، یکی هر روز و شب تک تک

خدایا! لک لک و اردک نمی خواهد دلِ دریای احساسم

کجایی همنفس ماهی؟

کجایی همسفر با قلبِ دریایی؟

و تو سیمین صدف!

ای باردار از دُرّ مروارید

کجایی ای صبوری سنگِ دریایی؟

و آیا تاکنون...

اندیشه ای کردی در این دلها؟

در این دنیای ماهی ها؟

عجب عشقی به دریا دارد این ماهی

که خود را می کند فانی

برای جانِ لک لک ها

برای جانِ اردک ها

برای دوستانِ یک دَمِ دریا!

برای عشقِ اردک ها

دریایی همان عشقِ دروغین برای لقمه ای نان می نشیند بر سرِ آرام

وگر آن جانِ دریایی به جوش آمد

نباشد هیچ نامی و نشان از مرغکِ آبی

چنین باشد همیشه

داستانِ عشقِ قلابی!

تو ای مرغابی پر روغنی!

دست از دلِ دریایی ام بردار

برو پرهای خشکت را

به پرواز هوسهای دلت بسپار

مرا خوش تر چنین باشد

که با مستانه ماهیهای خود

رازِ دلی گویم

و مرواریدِ مهرم را

که از یک قطره همجنسِ دریا کآمده از آسمانِ عشق در جامِ صدف

کو خوش نشسته در تَهِ قلبم

به ذوق و شوق در جانم بجویم

و تو ای اردکِ کوچک!

اگر سودای غوطه در دلِ دریای احساسر مرا داری

برو خلع تعیُن کن از این بال و پرِ پوشیده بر جانت

و در این جشنِ پر ریزان

در آغوشِ دلِ دریا برو با جسم عریانت

و اکنون می توانت گفت:

سلام ای گشته از آبِ وصالم تَر!

درود ای اردکین ماهی!

دلِ دریایی ام از آنِ تو

سلام ای نو رسیده عاشقِ پالوده از هر پَر!

دلِ دریاست جای تو

تو «اردک ماهیِ» کوچک

... و اینک من!

نمی دانم که می دانی؟

از این پس جان دریا را

تو هم جانی!

تو هم راز دل آنی.

م. ن. تقوی

جاری آیینه ها

پرواز

از این قفس، این خانه بی در، کبوتر!

من می روم تا پر بگیرم، پر، کبوتر!

ما را برای پر زدن فرصت ندادند

این شهرهای بی در و پیکر، کبوتر!

تبعیدی این سرزمین بی فروغم

مثل شما تا لحظه آخر، کبوتر!

تو آن سوی دنیا و من این جا... خدا ساخت

ما را برای درک یکدیگر، کبوتر!

بیهوده عمری خواستم ثابت نمایم

با هم نمی سوزند خشک وتر، کبوتر!

باید من و تو پر بگیریم و بکوچیم

جایی از این ویرانه آن سوتر، کبوتر!

فردا کبوتر رفت و من... آخر کبوتر؟!

سعیده خلیل نژاد - دامغان

تکرار نام تو زیباست

با این که این جا شلوغ است، این نامه را می نویسم:

در خنده ها می گدازم، از گریه ها می نویسم

در این حوالی غریبم، راهی به جایی ندارم

تنها تو را می شناسم، تنها تو را می نویسم

عطر نگاه تو جاریست، در کوچه های خیالم

یاد تو می افتم ای دوست، از عشق تا می نویسم

با این که در لحظه هایم، جای عبور تو خالیست

تکرار نام تو زیباست، از ابتدا می نویسم

اینجا برای سرودن، دیگر مجالی نمانده است

چشم انتظار تو هستم، این نامه را می نویسم.

سعیده خلیل نژاد - دامغان

گُم شده

پیغمبر احساس دلم گم شده در شهر

انگشت نمای دل مردم شده در شهر

چندی است به احساس شما معتقدم من

کفری است که لبریز ترنّم شده در شهر

احساس شما سهم دل من که نشد هیچ

دل کوچه پامال تفاهم شده در شهر

تندیس جنون سهم مناجات نگاهی است

دل معبد آلوده ترین خُم شده در شهر

ای کاش مرا تا ده بالا بکشاند

آن خاطره غرق تبسّم شده در شهر

با دست سپیدی ده ما را که نشان داد

می رفت که تا گم شود آن گم شده در شهر.

مهری حسینی

ماهی و اردک

منم دریای احساسی

که نتوان دید آن سوی کرانش را

منم آن زنده با امواج عشقی که

توانی دید در هر رویش موجش

شکوهِ نیلگون آبیِ دریای جانش را

ولی افسوس و صد افسوس

بر تو ای عزیزِ من

که در آغوشِ دریا می نشینی لیک

به سانِ اردکِ پر روغنی اما

نگشتی خیس پَر

نباشی خیس و تَر از آبِ مهرِ من

ای پر روغنی اردک!

همان دریا دلی هستم

که تا ماهی نباشی یا صدف

کو خفته در دهلیزِ احساسم

نخواهی یافت مرواریدِ مهرم را

و یا چون ماهیِ زنده به آبِ عشق!

نمی بینی تو رنگانگ مرجانم!

تو ای پر روغنی اردک!

فقط آبی زنی بر تن

فقط ماهی خوری از من!

تو از دریا چه می دانی؟

و یا دیگر به جز یک ماهیِ کوچک چه می خواهی؟

نباشد بین تو با من

به جز اشکم دگر راهی

و این سان می کشم آهی

ولی پر روغنی اردک کجا و عشقِ آن ماهی

که با دریایِ احساسم

نفس تازه کند هر دم

که ضرباهنگ قلبِ او

هم آوایِ دلِ دریاست

در هنگام زیر و بَم

دریغ اما از آن اردک و یا درمانده آن لک لک

که ماهی می خورد از بحر احساسم

یکی گاهی، یکی هر روز و شب تک تک

خدایا! لک لک و اردک نمی خواهد دلِ دریای احساسم

کجایی همنفس ماهی؟

کجایی همسفر با قلبِ دریایی؟

و تو سیمین صدف!

ای باردار از دُرّ مروارید

کجایی ای صبوری سنگِ دریایی؟

و آیا تاکنون...

اندیشه ای کردی در این دلها؟

در این دنیای ماهی ها؟

عجب عشقی به دریا دارد این ماهی

که خود را می کند فانی

برای جانِ لک لک ها

برای جانِ اردک ها

برای دوستانِ یک دَمِ دریا!

برای عشقِ اردک ها

دریایی همان عشقِ دروغین برای لقمه ای نان می نشیند بر سرِ آرام

وگر آن جانِ دریایی به جوش آمد

نباشد هیچ نامی و نشان از مرغکِ آبی

چنین باشد همیشه

داستانِ عشقِ قلابی!

تو ای مرغابی پر روغنی!

دست از دلِ دریایی ام بردار

برو پرهای خشکت را

به پرواز هوسهای دلت بسپار

مرا خوش تر چنین باشد

که با مستانه ماهیهای خود

رازِ دلی گویم

و مرواریدِ مهرم را

که از یک قطره همجنسِ دریا کآمده از آسمانِ عشق در جامِ صدف

کو خوش نشسته در تَهِ قلبم

به ذوق و شوق در جانم بجویم

و تو ای اردکِ کوچک!

اگر سودای غوطه در دلِ دریای احساسر مرا داری

برو خلع تعیُن کن از این بال و پرِ پوشیده بر جانت

و در این جشنِ پر ریزان

در آغوشِ دلِ دریا برو با جسم عریانت

و اکنون می توانت گفت:

سلام ای گشته از آبِ وصالم تَر!

درود ای اردکین ماهی!

دلِ دریایی ام از آنِ تو

سلام ای نو رسیده عاشقِ پالوده از هر پَر!

دلِ دریاست جای تو

تو «اردک ماهیِ» کوچک

... و اینک من!

نمی دانم که می دانی؟

از این پس جان دریا را

تو هم جانی!

تو هم راز دل آنی.

م. ن. تقوی

کلمات کلیدی
ماهی  |  دریا  |  ماه  |  عشق  |  اردک  |  پر روغنی اردک  |  ماهی زنده به آب عشق  | 
لینک کوتاه :