×

سفری با عیسی مسیح (علیه السلام)

مرد چاق به قرص نان باقی مانده نگاهی کرد. دستانش را متکای سرش کرد و نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهی به پیامبر کرد و گفت: مرد چاق چشم از دشت برداشت و گفت: «در عمرم بهاری به این زیبایی ندیده بودم»، و چشمش به میوه های ریز و آن ها را به دهانش ریخت و گفت: «گرسنگی بد دردی است، دیگر طاقت ندارم» که صدای پیامبر توجه مرد را به خود جلب کرد. ***مرد با پشتِ دست دهانش را پاک کرد و گفت «عجب کبابی بود، هیچ وقت کبابی به این خوش طعمی و لذیذی نخورده بودم، عجب شکار مرد چاق با چشمانی که انگار داشت از حدقه در می آمد، مِنّ و منّی کرد و گفت: «وای باورم نمی شود، این همان بچه آهویی است مرد نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «بالاخره به آرزویم رسیدم، عجب عظمتی، حیف، حیف؛ اگر قایقی داشتیم و روی خنده ای کرد و گفت: «آن وقت من ثروتمندترین مرد دنیا بودم» و چشمانش به نقطه ای خیره این دست پیامبر بود که دانه های مرد شتاب زده دو دستش را زیر دست پیامبر گرفت و دانه های طلایی در دستانش ریخته می شد. . پیامبر سرش را تکانی داد و بعد آرام دانه های طلایی را به سه قسمت تقسیم کرد و گفت: «یک قسمت از این طلا مال من، یک قسمت مال تو مرد چاق با شتاب طلاها را روی دستمال می ریخت و آن دو خنجر به دست بالای » مرد چاق مِنّ و منّی کرد و گفت: «امّا... دست مرد چاق دانه های طلا می درخشید.

چکیده ماشینی


تعداد بازدید : 1118     تاریخ درج : 1390/08/08

37

دشت در دریایی از سبزه و گل موج می زد. نفس های دشت بوی گل های سرخ وحشی می داد. انگار سایه بهشت بر زمین افتاده بود. هیچ دلی تاب ماندن در خانه را نداشت. هر کس به بهانه ای راهی کوه و دشت شده بود. دو مرد، سینه دشت را آرام آرام می شکافتند؛ مردی کشیده، صاف با شانه های استخوانی، پوستی روشن و چشمانی آبی تر از دریا و ردایی بلند و خرمایی رنگ و آن دیگری کوتاه قد با شکمی برآمده، صورتی گوشت آلود و ردایی به رنگ بنفش.

آن ها در کنار نهری که از دل کوه جاری بود و پهنه دشت را آب می داد، نشستند. با خنکای آب دست و دل شستشو دادند. همان گوشه، سفره ای پهن شد. سه قرص نان در میانش بود. هر دو مشغول خوردن شدند. طولی نکشید که چند پرنده به هوای نان تازه بالای سرشان ظاهر شدند. مرد بلند قد از جا برخاست و به سوی نهر رفت.

مرد چاق به قرص نان باقی مانده نگاهی کرد. دستی به شکمش کشید. گرسنه اش نبود، امّا حریف دلش نشد. با شتاب مشغول خوردن شد. جویده، نجویده لقمه ها را فرو داد. آخرین لقمه را که با فشار از گلو پایین داد، همراهش برگشت و کنار سفره نشست و با مهربانی گفت: نانِ باقی مانده را چه کسی برداشت؟

مرد مِن و مِن کنان گفت: «یا عیسی مسیح! مَـ مَن ـ نِـ نمی دانم». پیامبر به چشمان مرد خیره ماند، امّا دیگر چیزی نگفت. مرد چاق سفره را تند تند جمع کرد و بی خیال روی سبزه ها دراز کشید. دستانش را متکای سرش کرد و نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «عجب سال پربرکت و نیکویی است. بَه، بَه». و با خودش گفت: «باید حواس پیامبر را پرت کنم تا به آن نان فکر نکند؛ او خیلی مهربان است، امّا، امّا من چرا دروغ گفتم، خوب حالا کاری است که شده».

***

قرصِ طلایی خورشید که به وسط آسمان رسید، پیامبر وهمراهش نیز به زیر چتر سبز درختی رسیدند. دشتی سبز در زیر نور آفتاب با بازی باد، موج برمی داشت. مرد چاق چشم از دشت برداشت و گفت: «در عمرم بهاری به این زیبایی ندیده بودم»، و چشمش به میوه های ریز و قرمزی افتاد که زیر درخت ریخته بود. به درخت نگاهی کرد. چشمانش برقی زد. شاخه ای را پایین کشید و شروع به چیدن میوه ها کرد. تندتند آن ها را به دهانش ریخت و گفت: «گرسنگی بد دردی است، دیگر طاقت ندارم» که صدای پیامبر توجه مرد را به خود جلب کرد. دست از خوردن کشید. از تعجب دهانش باز ماند. شاخه از دستش رها شد: «خدایا چه می بینم!» پیامبر زانو زده بود. آن طرف تر آهوی ماده با دو بچه آهو ایستاده بودند و به پیامبر چشم دوخته بودند. آهوی ماده پوزه اش را به تن یکی از بچه هایش مالید. بچه آهو نگاهی به مادر کرد و بعد آرام از آن ها دور شد و به طرف پیامبر قدم برداشت. نزدیک تر که شد شروع به دویدن کرد. میان دستان پیامبر جا خوش کرد. پیامبر نوازشش کرد، بعد بلند شد. بچه آهو پشت سر پیامبر به راه افتاد. مردِ چاق مترسکی بود که زیر درخت خشکش زده بود.

***

مرد با پشتِ دست دهانش را پاک کرد و گفت «عجب کبابی بود، هیچ وقت کبابی به این خوش طعمی و لذیذی نخورده بودم، عجب شکار جالبی، بدون تیر و کمان با دست خالی، وای اگر من به جای شما بودم، چه می شد»، و قهقهه بلندی سر داد و بعد با مزه خوب همان خیال، گفت: «خوب، حالا با باقی مانده این گوشت چه کنیم، من که نفس کشیدن هم برایم مشکل شده است». پیامبر به باقی مانده گوشت نگاهی کرد، بعد به آن اشاره ای کرد و با صدایی آسمانی گفت: «به اذن پروردگار برخیز!»

ناگهان بچه آهو کنار پیامبر حاضر شد، سرحال و شاداب. به پیامبر چشم دوخت، انگار اجازه خواست و بعد آرام از همان راهی که آمده بود، دور شد. مرد چاق با چشمانی که انگار داشت از حدقه در می آمد، مِنّ و منّی کرد و گفت: «وای باورم نمی شود، این همان بچه آهویی است که چند لحظه پیش آن را خوردیم»، و با تعجب به پیامبر خیره ماند. پیامبر با لبخندی آرام گفت: «تو را به آن کس که این معجزه را به تو نشان داد، بگو آن باقی مانده نان را چه کسی برداشت؟»

مرد همه آن چه را که دیده بود، به فراموشی سپرد. به سفره خالی خیره ماند و گفت: با ـ باور کنید... من ـ من نمی دانم.

***

پیامبر می رفت و مردِ چاق گاهی آرام و گاهی تند، پشت سر پیامبر قدم برمی داشت. از تپه ای بالا رفتند. مرد چاق که به زحمت تن سنگینش را بالا می کشید، دید پیامبر بالای تپه نشست. به قدم هایش شتابی داد. بالاخره خودش را رساند و داد زد: «دریاچه، دریاچه، بالاخره رسیدیم.»

دریاچه زیر نور خورشید مثل حریری آبی، آرام موج برمی داشت. چند مرغ سفید بالای سر دریاچه اوج می گرفتند و بعد مثل عقابی در نقطه ای فرود می آمدند. مرد نگاهی به پیامبر کرد و گفت: «بالاخره به آرزویم رسیدم، عجب عظمتی، حیف، حیف؛ اگر قایقی داشتیم و روی دریاچه پارو می زدیم، دیگر عالی می شد».

پیامبر از جا برخاست. کنار دریاچه ایستاد. موجی شتابان، نَرم، پایِ پیامبر را بوسه زد و بازگشت. مرد چاق به کنار پیامبر که رسید، نفسی تازه کرد. خواست چیزی بگوید که متوجه دست پیامبر شد که به طرف او دراز بود. با تعجب نگاهی به پیامبر انداخت. پیامبر نگاهش می کرد. مرد با خودش گفت: «یعنی چه، پیامبر چه منظوری دارد، دست من در دست پیامبر»، با کمی شک و تردید دستش را در دست پیامبر گذاشت. لطافت و گرمایی غریب تمام تنش را فرا گرفت. احساس کرد دیگر تنش سنگین نیست، سبک شده است و بی آن که قدم بردارد، روی آب در حال حرکت است. یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. زیر پا و پشت سرش را متحیرانه نگاه کرد. قدرت حرف زدن نداشت. مثل پرنده ای شده بود که اوج گرفته باشد. با خوشحالی به پیامبر نگاه کرد، چهره اش روشن بود و آرام. می خواست داد بزند و صدای خودش را بشنود تا همه آنچه را می دید، باور کند. شمرده شمرده گفت: «یا عیسی مسیح!... این خیلی زیباست، زیباتر از قایق سواری است مَن... مَن...» و با نگاهِ آبیِ پیامبر دیگر حرفی نزد. آن وقت صدای فرشته آسای عیسی مسیح پیچید که «تو را به آن خدا که این معجزه را به تو نشان داد، بگو آن نان را چه کسی برداشت».

مرد لحظه ای سکوت کرد. طوفانی در دلش به پا شد. نمی دانست چه بگوید، امّا بالاخره زبان باز کرد و گفت: «نِ ـ نِ نمی دانم، کاـ کاش می دانستم» و دستی به صورت گوشت آلودش کشید و با خود گفت: «کسی که می تواند آهویی را بی سلاح شکار کند و دوباره زنده کند، چرا از سر قرصی نان نمی گذرد. من به دروغ گفتن عادت کرده ام، چاره چیست، ترک عادت هم موجب مرض است، حتی...» که شن های گرم ساحل را زیر پایش احساس کرد.

***

صدای جیلینگ، جیلینگ، سکوت بیابان را شکسته بود. مرد چاق توی راه هر چه به نظرش قیمتی رسیده بود، جمع کرده بود و توی جیب هایش ریخته بود. دست توی جیب هایش کرد و با بی حوصلگی همه را روی شن ها ریخت و خودش هم روی شن ها وا رفت و گفت: «یا عیسی بن مریم! حالا که تا روستایمان راهی نمانده، صبر کنید تا کمی خستگی در کنیم». پیامبر برگشت. مرد چاق گفت. «به به، این موقع خواب می چسبد». دست چاق و تُپلش را زیر شن ها فرو برد و گفت: «چه گرم و نرم است». مشتی از شن ها را برداشت و گفت «حیف، چه می شد اگر این شن ها، دانه های طلا بود، وای چه می شد». خنده ای کرد و گفت: «آن وقت من ثروتمندترین مرد دنیا بودم» و چشمانش به نقطه ای خیره ماند. دانه های طلایی شن جلوی چشمانش برق می زد، مثل درخشش ستاره ها در شب تاریک. آهی کشید. چشمانش را بست و باز کرد، امّا هنوز ستاره های طلایی می درخشیدند. دستی به چشمانش کشید. با شتاب نشست. دوباره چشمانش را مالید. این دست پیامبر بود که دانه های ریز طلایی از آن فرو ریخت. مرد شتاب زده دو دستش را زیر دست پیامبر گرفت و دانه های طلایی در دستانش ریخته می شد. بلند بلند نفس می زد و توان گفتن هیچ کلامی را نداشت. زبانش مثل چوب در دهانش خشکیده بود. صدای تپش قلبش را می شنید. نکند نور آفتاب مرا به اشتباه انداخته است و شادی من بیهوده است. نه، نه، اشتباه نمی کنم، یا عیسی بن مریم یع ـ یعنی من خواب نمی بینم، مَ ـ مَن... .

پیامبر سرش را تکانی داد و بعد آرام دانه های طلایی را به سه قسمت تقسیم کرد و گفت: «یک قسمت از این طلا مال من، یک قسمت مال تو و قسمتِ دیگر مال آن کسی که نان باقی مانده را خورده.»

مرد چاق بی معطلی خندید و گفت: «من، من آن را خوردم.»

چهره آرام و روشنِ پیامبر مثل غروبِ آفتاب، پریده و غمگین شد. سرش را پایین انداخت. پیامبر برخاست. مرد نیم خیز شد. روی زانوهایش نشست. پیامبر غمگین گفت: «همه این طلاها مال تو.»

مرد به چشمان پیامبر خیره شد و با ناباوری گفت: «یعنی همه طلاها مال من!»

امّا نگاه پیامبر مثل گذشته نبود، آبی نبود. پیامبر آرام دور شد. مرد با خود گفت: «او پادشاهی است بی قصر و برج و بارو، او صاحب همه دنیاست، حتی قرص طلایی آفتاب». آب دهانش را قورت داد، تلخ بود و شور. نشست و دوباره چشمش به دانه های ریز طلایی افتاد. انگار همه چیز را فراموش کرد. روی طلاها خم شد. دست هایش را در کُپّه طلاها فرو برد: «آه، طلا، طلا». مشتش را باز کرد و داد زد. «طلا... طلا... من خواب نیستم»، و قهقهه ای بلند سر داد. بلند شد، دستانش را باز کرد، چرخی زد و داد زد: «من، من ثروتمند شدم، طلا... یک عالمه طلا...». دوباره با سرعت کنار طلاها زانو زد و دستانش را در دانه ها فرو برد و به چشمانش نزدیک کرد که صدایی تکانش داد. ترسید، چشمانش را گشاد کرد. برگشت. دو مرد بلند قد با صورت های پوشیده پشت سرش ایستاده بودند. مرد چاق کمی عقب رفت. یکی از آن ها که چشمانی سیاه و عقابی داشت، داد زد: طلاها را بگذار و برو، وگرنه خنجر تشنه ام را با خونت سیراب می کنم.

مرد چاقِ سعی کرد ترسش را نشان ندهد. ایستاد و گفت: «شما کی هستید، مَ ـ من از شما ن ـ نمی ترسم، من هم مسلحم، با شما می جنگم.»

دو مرد نعره ای کشیدند. خواستند به سمت او خیز بردارند که مرد چاق قدمی به عقب برداشت و دوباره جرأتی به خود داد و گفت: «راه ـ راه دیگری هم هست. شا ـ شاید بتوانیم با هم کنار بیاییم.»

مرد سیاهپوش گفت: «چه راهی؟»

ـ «می توانیم طلاها را سه قسمت کنیم.»

دو مرد به هم نگاه کردند و مرد سیاهپوش گفت: «قبول است، این بی درد سرتر خواهد بود، به شرطی که کلکی در کار نباشد، زود طلاها را جمع کن.»

دستارش را از دور سرش باز کرد و روی زمین پهن کرد. مرد چاق با شتاب طلاها را روی دستمال می ریخت و آن دو خنجر به دست بالای سرش ایستاده بودند. مرد چاق می ترسید. کار که تمام شد، مرد سیاهپوش گفت: «ما گرسنه ایم، راه درازی آمده ایم، تو باید بروی و برای ما از روستا غذا بیاوری.»

مرد چاق مِنّ و منّی کرد و گفت: «امّا... بهتر است یکی از شماها بروَد، مَ ـ من نمی توانم به ـ به شما اِع ـ اعتماد کنم.»

مرد سیاهپوش پایش را محکم بر زمین کوبید و گفت: «بهتر بود همان اوّل خیالمان را از دست تو راحت می کردیم.»

لحظاتی بعد مردِ چشم عقابی برای تهیه غذا به طرف روستا روانه شد.

***

ستاره ها تازه شروع به درخشیدن کرده بودند که مرد چشم عقابی برگشت. دستمالش را باز کرد و گفت: «خیلی عجله کردم که به شب بر نخورم». سفره نان و پنیر را باز کرد و با عجله گفت: «طلاها، طلاها کو؟»

مرد سیاهپوش گفت: «نگران نباش، بیا ببین، این جا پنهانش کرده ام، زیر درخت». مرد به دنبال دوستش راه افتاد. چیزی نگذشت که صدای وحشتناکی بلند شد. مرد چاق ترسید. کمی سر جایش پا به پا شد. لحظاتی بعد مرد سیاهپوش با خنجری خون آلود و خنده ای زهرآلود از پشت درخت بیرون آمد. مرد چاق که سعی می کرد ترسش را پنهان کند، گفت: «خوب... حالا خیالمان راحت شد، شدیم دو تا.»

مرد سیاهپوش خنجرش را به علف های زمین کشید و در غلافش فرو برد. مرد چاق نفس راحتی کشید و گفت: «خوب بیا غذایمان را بخوریم.»

هر دو مشغول خوردن شدند. در همین حین مرد چاق از میان علف ها دستمالِ طلا را بیرون آورد. خنده ای کرد. همان طور که لقمه ها را قورت می داد، دستمال را باز کرد. انگار یک آسمان ستاره توی دستمال می درخشید. چشمان مرد سیاهپوش برقی زد و گفت: «بهتر است هر چه زودتر آن ها را قسمت کنیم و قال قضیه را بکنیم، ولی ـ ولی انگار... این پنیر مزه بدی... دارد.»

مرد چاق که چشم از طلاها برنمی داشت، ابروها را درهم کشید و گفت: «راست می گویی، من از همان لقمه اوّل فهمیدم، امّا فکر کردم دارم اشتباه می کنم... حالا هم... توی دلم یک جوری... آخ... آخ...» و به خود پیچید.

***

با صدای پا، چند پرنده که یکی از آن ها تکه نانی در دهان داشت، پریدند. پیامبر زانو زد. به دو مرد که روی زمین افتاده بودند، نگاه کرد. در دست مرد چاق دانه های طلا می درخشید. چشمانش باز بود و به قرص طلایی آفتاب خیره مانده بود. پیامبر با صدایی آرام و غمناک به اصحابش فرمود: «این است دنیا، از آن بر حذر باشید تا فریبتان ندهد.»1

پی نوشت:

1ـ تاریخ مدینة الدّمشق، ج 47، ص 395؛ تفسیر دُرالمنثور، ج 2، ص 34.

کلمات کلیدی
پیامبر  |  مرد  |  نان  |  شن  |  دشت  |  دست مرد چاق دانه طلا  |  مرد چاق  | 
لینک کوتاه :