اگر پرده به کنار رود، بر یقین من افزوده نمی شود.
حال خلد و حجیم دانستم | به یقین آن چنان که می باید |
گر حجاب از میانه برگیرند | آن یقین ذره ای نیفزاید |
رشیدالدین وطواط
پرده را گر ز پیش بردارند | مر مرا در یقین نیفزاید |
زانکه امروز کار فردا را | آنچنان دیده ام که می باید |
محمدبن غازی ملطیوی
مردم خفتگانند؛ چون بمیرند بیدار می شوند.
مردمان غافلند از عُقبی | همه گویی به خفتگان مانند |
ضرر غفلتی که می ورزند | چون بمیرند آنگهی دانند |
رشیدالدین وطو
از این خواب اگر کوته است ار دراز | گِه مرگ بیدار گردیم باز |
اسدی طوسی
تا چنین زنده ای تو در خوابی | چون بمیری تمام دریابی |
اوحدی
گفت مرد خرد در این معنی | که سخن های اوست چون فتوی |
خفته اند آدمی ز حرص و غلو | مرگ چون رخ نمود «فانتبهوا» |
حدیقه سنایی
مردم به زمانه خویش شبیه ترند تا به پدران خویش.
خلق را نیست سیرت پدران | همه بر سیرت زمانه روند |
دوستند آن که را زمانه نواخت | دشمنند آن که را زمانه فکند |
رشیدالدین وطواط
سربه سرخلق جهان مانند دَورند ای پسر | نیستند از صد یکی ماننده جدّ و پدر |
عادل بن علی شیرازی
آن که قدر و اندازه خویش بشناسد، هلاک نمی شود.
هرکه مقدار خویشتن بشناخت | از همه حادثات ایمن گشت |
از مضیق غرور بیرون جست | در مقام سرور ساکن گشت |
رشیدالدین وطواط
گرفتی از سر غفلت کم خویش | نمی دانی بهای یک دم خویش |
از این غفلت چو فردا گردی آگاه | پشیمانی ندارد سودت آنگاه |
عطار نیشابوری
ارزش هرکس به اندازه چیزی است که آن را نیکو می داند.
قیمت تو در آن قَدَر علم است | که تن خود بدان بیارایی |
خلق در قیمتت بیفزایند | چون تو در علم خود بیفزایی |
رشیدالدین وطواط
قیمت هرکس به قدر علم اوست | همچنین گفته است امیرالمؤمنین |
ناصرخسرو
شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنر است | نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان |
فرّخی
هرکه خود را بشناسد، پروردگار خویش را خواهد شناخت.
بر وجود خدای، عزّ و جلّ | هست نفس تو حجتی قاطع |
چون بدانی تو نفس را، دانی | کوست مصنوع و ایزدش صانع |
رشیدالدین وطواط
چون گوهر خویش را ندانستی | مر خالق خویش را کجا دانی |
ناصرخسرو
چون تو در علم خود زبون باشی | عارف کردگار چون باشی |
سنایی
مرد در زیر زبانش پنهان است.
مرد پنهان بود به زیر زبان | چون بگوید سخن بدانندش |
خوب گوید، لبیب گویندش | زشت گوید، سفیه خوانندش |
رشیدالدین وطواط
تا مرد سخن نگفته باشد | عیب و هنرش نهفته باشد |
سعدی
زبان در دهان ای خردمند چیست | کلید درِ گنج صاحب هنر |
چون در بسته باشد چه داند کسی | که جوهرفروش است یا پیله ور |
سعدی
آدمی مخفی است در زیر زبان | این زبان پرده است بر درگاه جان |
مولوی
با هر سخنی که گفت برهان شده مرد | کش پایه به چاه یا به کیهان شده مرد |
پس حرف همان است که مولا فرمود | «در زیر زبان خویش پنهان شده مرد» |
شهریار
پرده گشایِ عقلِ هر آن کس بود سخن | بتوان شناخت نیک و بد هرکس از کلام |
لامع
هنر به دست بیان است از اختیار سخن | چنان که زیر زبان است پایگاه رجال |
عنصری
حال متکلم از کلامش پیداست | از کوزه همان برون تراود که در اوست |
شیخ بهایی
سخن آوای هرچه بردارد | مایه خویش از او پدید آرد |
بنماید به خلق پایه خویش | آگهی شان دهد ز مایه خویش |
گرچه مردی بزرگوار بود | در معانی سخن گزار بود |
تا نگوید سخن ندانندش | خیره و عمرسار خوانندش |
مرد زیر زبان بود پنهان | سایر است این مثل به گرد جهان |
هرکه زبان او خوش باشد، برادران او بسیار باشند.
گر زبانت خوش است جمله خلق | در مودّت برادران تواند |
ور زبانت بدست، در خانه | خصمِ جانِ تو چاکرانِ تواند |
رشیدالدین وطواط
همی تا توانی سخن نرم دار | دل مردمان با سخن گرم دار |
کسی را میازار در گفتگوی | به کین و زیان کسان ره مپوی |
ملک الشعرای بهار
خوب گفتن پیشه کن با هرکسی | کاین برون آهنجد از دل بیخ کین |
مر سخن را گندمین و چرب کن | گر نداری نان چرب و گندمین |
خوب گفتار ای پسر بیرون برد | از میان ابروی دشمنْت چین |
ناصرخسرو
با نیکی کردن آزاد بنده می شود [و راه خدمتکاری می پوید].
گرت باید که پیش تو باشند | سروران جهان سرافکنده |
مردمی کن که مردمی کردن | مرد آزاد را کند بنده |
رشیدالدین وطواط
بشارت ده مال بخیل را به میراث خوار یا آفتی از روزگار.
هرکه را مال هست و خوردن نیست | او از آن مال بهره کی دارد |
یا به تاراج حادثات دهد | یا به میراث خوار بگذارد |
رشیدالدین وطواط
بخل نخلی است دخل آن همه خار | خار آن جان خستگان آزار |
بخل نخلی است نوش آن همه نیش | جگر خستگان ز نیشش ریش |
هیچ گه بر در بخیل مرو | به عزیزی او ذلیل مشو |
جامی
هرکه بر خویشتن نبخشاید | گر نبخشد کسی بر او، شاید |
سعدی
گر تو را مال و جاه و تمکین است | حادث و وارث از پی این است |
سنایی
روز و شب منتظر حادث و وارث باشد | هرکجا آزوَری ضابط و زرداری هست |
ابن یمین فریومدی
نگاه نکن که می گوید؛ ببین چه می گوید.
شرف قائل و خساسست او | در سخن کی کنند هیچ اثر |
تو سخن را نگر که حالش چیست | در گزارنده سخن منگر |
رشیدالدین وطواط
سپردن به گفتار گوینده گوش | به تن نوش یابی، به دل رای و هوش |
سخنگوی چون برگشاید سَخُن | بمان تا بگوید، تو تندی مکن |
سخن بشنو و بهترین یادگیر | نگر تا کدام آیدت دلپذیر |
فردوسی
زاری کردن به وقت بلا، تمامی محنت است؛ [چرا که موجب محرومیت از ثواب الهی می شود].
در بلیت جزع مکن که جزع | به تمامی دلت کند رنجور |
هیچ رنجی تمام تر زان نیست | کز ثواب خدای مانی دور |
رشیدالدین
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار | ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را |
سعدی
با وجود ستم، هیچ پیروزی ای وجود ندارد.
هرکه از راه بَغْی چیزی جُست | ظفر از راه او عنان برتافت |
ور ظفر یافت منفعت نگرفت | پس چنان است آن ظفر که نیافت |
رشیدالدین وطواط
با بودن خودخواهی، ستایشی هم نیست؛ [یعنی هرکه خودخواه باشد، مردم ستایش او نمی گویند و دوستی او نمی جویند].
هرکه را کبر پیشه شد همه خلق | در محافل جفای او گویند |
و ان که بر مَنْهج تواضع رفت | همه عالم ثنای او گویند |
رشیدالدین وطواط
تا به کی سرْ پر غرور از گفتنِ ما داشتن | تا به کی بر دل سرور از گفتنِ من داشتن |
اختر خراسانی
با بودن بخل، هیچ نیکویی نیست [یعنی مردم نسبت به آن که بخیل باشد، نیکی نمی کنند، یا بخل و نیکی با هم جمع نمی شوند].
هرکه را بخل پیشه شد، دگران | نیست ممکن که طاعتش دارند |
حق گزاری است طاعت و او را | نبُوَد حق، چگونه بگزارند |
رشیدالدین وطواط
بخیلی مکن هیچ اگر مردمی | همانا که کم باشی از آدمی |
فردوسی
هرکه بر خویشتن نبخشاید | گر نبخشد کسی بر او، شاید |
سعدی
از بخیل چنان کند پرهیز | که خردمندِ پارسا ز حرام |
فرخی
بسیار غذا خوردن مانع تندرستی است.
نشود جمع هیچ مردم را | تندرستی و خوردنِ بسیار |
مذهب خویش ساز کم خوردن | گرْت جان عزیز هست به کار |
رشیدالدین وطواط
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است | تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است |
سعدی
مشو در خورش تند و بسیار خوار | به خوان کسان دست کوتاه دار |
به هر خوردنی دست منما دراز | از آن خور کجا هست پیشت فراز |
ملک الشعرای بهار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز | که آن افزون تو را بی شک خورد باز |
عطار
اشک چون شنگرف اسرار دل است | سیر خوردن چیست؟ زنگار دل است |
عطار
هرکه بر تن می فزاید نور جان کم می کند | می گذارم «فیض» تن تا نور جان آید مرا |
فیض کاشانی
سالاری و بزرگی با بی ادبی جمع نمی شود.
بی ادب مرد کی شود مهتر | گرچه او را جلالت نسب است |
با ادب باش تا بزرگ شوی | که بزرگی نتیجه ادب است |
رشیدالدین وطواط
بی ادب تنها نه خود را داشت بد | بلکه آتش در همه افاق زد |
مولوی
سرمایه بزرگی و دولت بود ادب | کاهنده مشقت و زحمت بود ادب |
چندان که گشته بی ادبی شاهد غرور | صد آن قدر دلیل کیاست بود ادب |
کی می رسد ز بی ادبی مرد ره به جای | چون هادی طریق نبالت بود ادب |
می کوش در جهان که عزیز جهان شوی | چون منتج فواید عزت بود ادب |
داری اگر هوای بزرگی ادیب باش | مستلزم فنون کرامت بود ادب |
لامع
با ادب را ادب سپاه بس است | بی ادب با هزار کس تنهاست |
ابوالحسن شهید
مهر محکم شود ز خوش خویی | دوستی کم کند تُرُش رویی |
خُلق خوش خَلق را شکار کند | صفتی بیش از این چه کار کند |
اوحدی
پرهیزگاری (و دوری از حرام) با حرص و آز جمع نمی شود.
حرص سوی محرمات کشد | خنک آن را که حرص را بگذاشت |
گر نخواهی که در حرام افتی | دست از حرص می بباید داشت |
رشیدالدین وطواط
با بودن حسد، هیچ آسایش وجود نخواهد داشت.
از حسد دور باش و شاد بزی | با حسد هیچ کس نباشد شاد |
گر طرب را نکاح خواهی کرد | مر حسد را طلاق باید داد |
رشیدالدین وطواط
توانم آن که نیازارم اندرون کسی | حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است |
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است | که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست |
سعدی
چو چیره شود بر دل مرد رشک | یکی دردمندی بود بی پزشک |
فردوسی
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم | مثل زند که حسد هست درد بی درمان |
عنصری
نَبُود چاره حسودان دغا را ز حسد | حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان |
فرّخی
حسد آنجا که آتش افروزد | خرمن عقل و عافیت سوزد |
میرظهیرالدین مرعشی
الا تا نخواهی بلا بر حسود | که آن بخت برگشته خود در بلاست |
چه حاجت که با او کنی دشمنی | که او را چنین دشمنی در قفاست |
سعدی
خان ومان ها از حسد گردد خراب | بازِ شاهی از حسد گردد غُراب |
خاک شو مردان حق را زیرپا | خاک بر سر کن حسد را همچو ما |
مولوی
دوستی با لجاجت جمع نمی شود؛ [یعنی مردم از حسود می گریزند و از دوستی کردن با او می پرهیزند].
ابله است آن که فعل اوست لجاج | ابلهی را کجا علاج بود |
تا توانی لجاج پیشه مگیر | کافتِ دوستی لجاج بود |
رشیدالدین وطواط
سالاری و آقایی با کینه جویی نمی سازد.
صولت انتقام از مردم | دولت مهتری کند باطل |
از ره انتقام یکسو شو | تا نمانی ز مهتری عاطل |
رشیدالدین وطواط
گر از کس دل شاه کین آورد | همی رخنه در داد و دین آورد |
دل پادشا گر گراید به مهر | برو کارها تازه دارد سپهر |
چو خواهد که بستایدش پارسا | نهد خشم و کین تا شود پادشا |
فردوسی
درون را پاک دار از کین مردم | که کین داری نشد آیین مردم |
عطار نیشابوری
تندی مکن که رشته چل ساله دوستی | در حال بگسلد چو شود تند آدمی |
هموار و نرم باش که شیر درنده را | زیر قلاده بُرد توان با ملایمی |
ملک الشعرای بهار
دید و بازدید [دوستان و خویشاوندان] با بدخویی نمی سازد [و مستلزم گشاده رویی و خوشخویی است].
چون زیارت کنی عزیزی را | روی خوش دار و خوی از آن خوش تر |
چه اگر بدخویی کنی آنجا | آن زیارت شود هَبا و هَدَر |