×

خاطراتی از دفاع مقدس (13)


تعداد بازدید : 1324     تاریخ درج : 1390/08/08

67

من باید نزد شما بیایم

در سال 59 که در منطقة عباسیه بودیم، هر وقت شهید چمران برای بازدید به ما سر می زد، می گفت: «کسی حق ندارد از جایش بلند شود و برای دادن سلام نزد من بیاید. من باید نزد شما بیایم و سلام کنم.»

وقتی شهید چمران می آمد، با یکایک بچه ها احوال پرسی می کرد و از آنها در مورد کمبودهایشان سؤال می نمود.

می گفت: «زمانی که جنگ تمام شود، همة شما را به فلسطین می برم؛ زیرا فقط شما هستید که می توانید دمار از روزگار اسرائیلیها و صهیونیستها دربیاورید.»

ایشان به علی رضا ماهینی می گفت: «تو مالک اشتر هستی.»[1]

پیام وزیر از آن سیاه چال مخوف

به خاطر آنکه قاب عکس صدام را شکسته بودم، مرا به گودالی که هشتاد و یک پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یک مرغ دانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس کردند، از بس کوچک بود، می بایست به حالت خمیده در آن قرار می گرفتم. آن سلول درست به اندازة ابعاد یک میز تحریر بود. شب فرا رسید و کلیه هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق که بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محکم به در سلول کوبیدم. نگهبان که فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می زنی؟

گفتم: یا مرا بکشید یا از اینجا بیرون بیاورید که کلیه ام درد می کند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می میرم.

او در سلول را باز کرد و چند متر جلوتر در یک محوطه بازتر کشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.

در آنجا متوجه یک پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی که سکوت کرده بود، به چشمانم زل زد. بی مقدمه پرسید: ایرانی هستی؟

جوابش را ندادم. دوباره تکرار کرد. گفتم: آره، چه کار داری؟ پرسید: مرا می شناسی؟ گفتم: نه از کجا بشناسم؟ گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا می شناسی. گفتم: اتفاقا ایرانی ام؛ ولی تو را نمی شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران کیست؟ گفتم: نمی دانم. گفت: ... نام محمد جواد تندگویان را نشنیده ای؟ گفتم: آری، شنیده ام. پرسید: کجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده. سری تکان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و کاش شهید می شد. دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می کردم. نگاه به بدنی که از بس با اتوی داغ به آن کشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...، گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو.

گفت: این سیاه چال، طبقة زیرین پادگان هوانیروز الرشید است... گفت: ... پیام من مرزداری از وطن است ... صبوریِ من است. نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد. نگذارید دشمن به خاک ما تعرض کند. استقامت، تنها راه نجات ملت ماست. بگذارید کشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد.

گفتم: به خدا قسم ... پیامت را به ایرانیان می رسانم. خم شدم دستش را ببوسم که نگذاشت... .[2]

صبر فرمانده

دم محرم بود و ما از اینکه نمی توانستیم برای امام خود عزاداری کنیم، به شدت ناراحت بودیم. زنده یاد ابوترابی پتویی به خود پیچیده بود و زیر پتو، آرام به سینة خود می زد. پرسیدم: آقا سید! این چه دردی را دوا می کند که در زیر پتو دستی به سینه بزنی؟ گفت: می خواهم یادم نرود که محرم است.

آن روز من و سیزده تن از اسرا را کتک زدند. بدن برخی از ما تا حدودی قوی بود؛ اما تن نحیف سید ابوترابی چگونه می توانست تحمل ضربات را بکند؟ البته او تحمل کرد و آهی هم نکشید؛ مبادا روحیة اسرا تضعیف شود. خیلی برای ما سخت بود که شاهد تنبیه و شکنجة سید باشیم.

بعد از اتمام شکنجه، من به خاطر قدرت بدنی قادر به راه رفتن بودم؛ اما جسم ضعیف مرحوم ابوترابی نه؛ لذا سراغش رفته، ایشان را بغل کردم و کشان کشان داخل آسایشگاه بردم. آن موقع بود که احساس کردم امام حسین(ع) از دست این قوم هزار چهره چه کشیده است.[3]

مانند پدر برای نیروها

از ویژگیهای شهید سرلشکر «مسعود منفرد نیاکی» این بود که همیشه در کنار سربازان خود بود. حتی در خط اول نیز به آنها سرکشی می کرد و به آنها روحیه می داد و مشکلات آن عزیزان را برطرف می نمود؛ لذا در میان پرسنل از محبوبیت ویژه ای برخوردار بود. در گرمای تابستان در کانکس او کولر روشن نمی شد. همیشه یک کلاه آهنی به سر و کلتی به کمر داشت. یک بار برای دقایقی وارد کانکس او شدم. گرما کشنده بود. گفتم: جناب نیاکی! تو چطور در این گرمای داخل کانکس، بدون کولر زندگی می کنی؟ با لبخند گفت: سربازهای من در خط، کولر ندارند. چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر؟ آنها وقتی به کانکس من بیایند و ببینند من هم کولر ندارم، با انگیزة بیش تری کار می کنند.

در آغاز عملیات بیت المقدس، هنگام مرگ فرزندش، به همسر خود گفت: «فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند؛ ولی من نمی توانم در این بحبوبة جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»[4]

جوّ حاکم بر جهادگران

قبل از عملیات فتح المبین بود که از جهاد سازندگی برگه مأموریت گرفتم. گفته بودند با هر وسیله ای که می توانی به پادگان حمیدیه برو؛ چون تمام جهادگران جهاد دامغان آنجا مستقر شده اند.

تا اهواز با قطار و از آنجا پشت یک ماشین در حرکت بودم. دلم گرفته بود. با خود فکر می کردم حداقل یک ماه به من سخت می گذرد تا با دیگران آشنا شوم؛ ولی اشتباه می کردم. بچه های جهاد چنان برخورد محبت آمیز کردند که گویی سالها با یکدیگر آشنا هستیم. سراغ مسئول را گرفتم. گفتند: فعلاً برادر حسن بیگی است.

پیش خود می گفتم: حتماً بایستی برای دیدن او نوبت بگیرم و منتظر شوم؛ اما این طور نبود. آقای حسن بیگی چنان ساده برخورد می کرد که فکر می کردیم یکی از بچه های سادة جهاد است. برگة مأموریت را نشانش دادم. گفت: برو سوار آن تویوتا شو! در طول راه چنان با محبت برخورد کرد که فکر می کردم در منزل خود هستم. فقط روز اول نبود. در تمام آن مدت و در تمام طول مأموریت جوّ حاکم، جو دوستی و محبت بود. رده بالا و رده پایین، نیروی ساده و مسئول، زانو به زانو سر یک سفره می نشستند و با هم از یک غذا تناول می کردند. و غالباً غذایی ساده مثل: نان، پیاز، ماست بود. آنجا فرد بی کار نداشتیم. و کسی تماشاگر نبود. بارها می دیدیم فلان مسئول محور، پابه پای ما مشغول کار است. هر جا که بودیم، در سرما یا گرما، زیر باران و غیر آن، مسئولین هم بودند. هیچ کس از ساعت کار و شیفت کاری صحبت نمی کرد. اگر نوبت کاریِ تو بود و خواب می ماندی، هیچ کس بیدارت نمی کرد تا بگوید نوبت و شیفت توست. روزگار غریبی بود، غریب و شیرین.[5]

ترجیح دیگران

پاتک عراق در چزابه هشت روز طول کشید. من در آن زمان رانندة آمبولانس بودم و کارم حمل مجروح تا اورژانس صحرایی بود. یک بار پاسداری را می بردم که درشت هیکل بود. از سر تا پایش سوراخ سوراخ شده بود. شاید دویست ترکش خورده بود. روحیة بالایی داشت و مدام ذکر «یا مهدی» می گفت: ذکرش شیرین بود و به دل می نشست. وقتی او را به اورژانس بردم، منتظر ماندم تا از وضعیتش باخبر شوم. دکترها که او را مشاهده کردند، همگی بر بالینش حاضر شدند. او که دید همه سراغش آمده اند، سربلند کرد و گفت: بروید به بقیه برسید، من حالم خوب است.[6]

از فرمانده تا پاسدار وظیفه

در آن روزها در سپاه همدان رسمی جا افتاده بود؛ رسم رقابت در نظافت. همه اعم از فرمانده - که سردار محمود شهبازی بود - تا سایر مسئولین و پاسداران ذخیره، همه خود را موظف می دانستند این کار را انجام دهند. هر کس زودتر از بقیه بیدار می شد، بلافاصله و البته دقیق، به این کار همت می گمارد. آخرالامر طوری شده بود که دیگران متوجه می شدند مثلاً نظافت کننده ساعت 30/3 دقیقة صبح بیدار شده، به نگهبان پاس آخر می سپردند که آنها را ساعت 00/3 بیدار کند. در همین زمینه باید گفت: آن روزها به محض اینکه بار توسط تریلر به سپاه همدان می آمد و شامل قند، حبوبات، برنج و مهمات می شد همة برادران سپاهی اعم از مسئول و غیر مسئول یک گونی روی گردة خود می انداختند و بار را از تریلر تخیله می کردند و داخل انبار سپاه می گذاشتند. سردار شهبازی علی رغم مشکل بدنی، دوش به دوش سایرین در تخلیة بارها فعالیت می کرد. و آخر کار، می رفت و دست و صورتش را می شست و خاک را از لباسش می تکاند و سراغ کارش می رفت. با همین کارها بود که در دل بچه ها خیلی نشست.[7]

هفتاد و دو ساعت تلاش

روز سوم از عملیات والفجر 8 بود. به اتفاق حاج محمد شیری برای هم فکری و مشورت با برادر یدالله شمایلی مسئول مقر مهندسی رزمی کربلا در پی او بودیم. پس از پی گیری زیاد گفتند که ایشان در محلِ نگهداریِ اسراست و برای چند ساعتی به استراحت مشغول است. چون کار خیلی مهمی داشتیم، تصمیم گرفتیم ایشان را علی رغم میل خود بیدار کنیم. او را که پیدا کردیم، دیدیم با چهره ای غبار گرفته و خسته روی تختی شبیه به شهدایی که در بستر آرمیده اند، به خواب عمیقی فرو رفته است.

ابتدا صدا زدیم؛ ولی پاسخی نداد. سپس دو نفری با صدایی بلندتر خواستیم او را متوجة حضور خود کنیم که باز تأثیری نداشت. به ایشان نزدیک تر شده، با دست تکانش دادیم که باز متوجه نشد. سپس با شدت بیش تری تکانش دادیم که نتیجه بخش نبود. ترسیدیم که به شهادت رسیده باشد. دوستان ایشان گفتند: برادر شمایلی سه شبانه روز استراحت نداشته است.

مسئولیت سنگین این عزیزان در قرارگاههای مهندسی - رزمی جنگ جهاد سازندگی در قبل و بعد از عملیاتها و تلاش خستگی ناپذیر آنان، نشانگر گوشه ای از فداکاریهای رزمندگان اسلام و عزیزان مهندسی - رزمی جنگ جهاد بود.[8]

پی نوشت ها:

[1]. راوی: یوسف بختیاری، ر.ک: در انتظار او (یادنامه شهدای محله شکری و هلالی)، ص167؛ (اسماعیل ماهینی، کنگره سرداران و 2000 شهید استان بوشهر، اول، ص84.

[2]. راوی: عیسی عبدی، ر.ک: ساعت به وقت بغداد، نوراللهی، شاهد، تهران، چ اول، 86، ج1، ص89 – 86.

[3]. راوی: صارم طهماسبی، ر.ک: همان، ج2، ص37 و 38.

[4]. ر.ک: اطلاعات (30/2/88)، ص10.

[5]. راوی: احمد فراتی، ر.ک: جاده پیروزی، (خاطرات جهادگران جهاد سازندگی دامغان، بنیاد حفظ آثار، اول: 74، ص56 54.

[6]. راوی: اسدالله حاجی قربانی، ر.ک: جاده پیروزی، خاطرات جهادگران جهاد سازندگی دامغان، بنیاد حفظ آثار، اول، 74، ص50 و 51.

[7]. راوی: سردار همدانی، ر.ک: تکلیف است برادر، ص170 و 171.

[8]. راوی: محمد دیانت (فرمانده گردان مهندسی رزمی موسی بن جعفر(ع) جهاد سازندگی خراسان)، ر.ک: بوران حادثه، ویرایش جعفر بگلو، خاطرات دفاع مقدس از زبان فرماندهان مهندسی رزمی جنگ جهاد، بنیاد حفظ آثار، تهران، اول، 82، ص55 و 56.

کلمات کلیدی
سلول  |  راوی  |  جهاد  |  جهاد سازندگی  |  کولر  |  فرمانده مهندسی رزمی جنگ جهاد  |  خاطره جهادگر جهاد سازندگی دامغان  | 
لینک کوتاه :