آن چنان که دوستان بیان می دارند، در روز حادثه انفجار حزب جمهوری اسلامی، دقیقه ای خنده از لبان او کنار نمی رفت. شاداب و سرحال و مصداق این شعر اقبال بود که گفته:
نشان مرد مؤمن با تو گویم *** که چون مرگش رسد خندان بمیرد
در عین تبسم، گویی هاله ای از غم و رنج، چهره او را می فشرد. غم امت اسلام و به مقصد نهایی نرسیدن انقلاب.
او طبق معمول از یکی - دو ساعت قبل از مغرب، در محل حزب حاضر می شد و با اعضای آن جلساتی داشت. مشکلات و مسائل را هم در میان می گذاشتند و به بحث و تبادل نظر می پرداختند. پس از خاتمه جلسه با مسؤولان مملکت و نمایندگان مجلس دور هم جمع می شدند، نماز جماعت را برقرار کرده و پس از آن به بحث می پرداختند.
هنگام غروب شد و مؤذن اذان گفت. دوستان دور هم جمع شده و برای برگزاری نماز جماعت آماده شدند. آن شب عده ای قریب صد نفر از وزرا، وکلا و شخصیتهای مملکت در نماز جماعت حاضر
شدند. بهشتی به نماز ایستاد؛ نماز آخرین و نماز وداع.
آن شب نماز جماعتش از همه شبها طولانی تر بود و اصرار بچه ها هم بسیار بود که می خواهیم پشت سر تو نماز بخوانیم و محل برگزاری نماز در حیاط دفتر حزب بود. عکاس آمد و از آن نماز، عکسی یادگاری گرفت.
ساعت 5/8 بود که نماز تمام شد؛ شهید بهشتی پیشنهاد کرد که زودتر به سالن بروند و آماده انجام برنامه شوند. همه برخاستند و به سالن رفتند. هرکس در گوشه ای و در محلی نشست و آماده استفاده از بیانات بهشتی و بحث و تبادل نظر شد.