کتاب  /  فقه و احکام دین  /  احکام جوانان  /  مجموعه روشهای سؤالات هنری احکام

لطیفه هایی از احکام

تعداد بازدید : 4143     تاریخ درج : 1389/04/15    

لطیفه هایی از احکام [146]

میرزا ندیم، شبی به مسجد حاج میرزا هادی رفته و از شدت مستی به گوشه ای افتاده بود.

صبح امام جماعت برای نماز به مسجد آمد، تا او را دید گفت: او را بکشید و از مسجد بیرونش کنید.

او گفت: آخوند مگر من مد «والضالین» هستم که مرا بکشند.

ظریفی با کفش نماز می خواند. دزدی که در کمین او بود و می خواست گیوه او را بدزدد، آمد و گفت: ای مرد! با گیوه نماز گزاردن روا نباشد، اعاده کن که نماز نداری. او گفت: اگر نماز ندارم، گیوه که دارم.

دزدی جامه کسی بدزدید و به بازار برد و به دست دلال سپرد تا بفروشد. جامه را از دلال دزدیدند و دزد دست خالی نزد یاران بازگشت. گفتند: جامه را به چند فروختی؟ گفت: به آنچه که خریده بودم.

روزی در حضور ناصرالدین شاه از انواع عبادات گفتگو می شد وهرکس از محسنات عبادتی سخن می گفت؛ وقتی نوبت به

[147]

کریم شیره ای رسید، او گفت: قربان! بنده روزه را بیشتر دوست دارم؟

ناصرالدین شاه پرسید، چرا؟ گفت: برای این که روزه را می توان خورد، ولی سایر عبادات را نمی شود خورد.

یکی از روحانیون که امام جماعت یکی از مساجد بود منتظر فرصتی بود که بگوید: ریش تراشی حرام است، تا این که روزی در ماه رجب به دعای مخصوصی رسید که بین نماز خوانده می شود، در حین خواندن دعا به این جمله رسید که: «... حرم شیبتی علی النار؛ خدایا محاسن مرا بر آتش جهنم حرام گردان» .

فرمود: آنان که ریش ندارند، چگونه این دعا را می خوانند، لابد می گویند: «اللهم حرم چونتی علی النار؛ خدایا چانه مرا بر آتش حرام گردان، چون من که ریش ندارم.»

پیر مردی خواست، پسرش را تنبیه کند. پسرش از پیشش فرار کرد و به مسجد رفت. پیرمرد نزدیک در مسجد آمد و سرش را در درون مسجد کرد و به پسرش خطاب کرد که فلان فلان شده، بیا بیرون و بعد از هفتاد سال پای مرا به مسجد باز نکن.

تاجری که برای تجارت به سفر می رفت و به او گفته شد که آیا سودی هم از این مسافرتها به دست می آوری؟ او گفت: بلی، نمازهای چهار رکعتی را نصفه می خوانم.

به شیخی که نماز نمی خواند، گفته شد: چرا نماز نمی خوانی؟ او گفت به دلیل قرآن که می گویند، نزدیک نماز نشوید (لاتقربوا الصلاة... ) و بقیه آیه را نمی خواند.

به شخصی که روزه نمی گرفت، گفته شد که چرا روزه نمی گیری؟ اوگفت: به دلیل خود قرآن که فرموده: اگر مسافر بودید، روزه نگیرید

[148]

و من هم در دنیا مسافر هستم و نمی توانم برای همیشه بمانم.

حاشیه نویس: البته باید بدانید که در سفر موقت نمی توان روزه گرفت نه دائم السفر.

دهقانی نزد یکی از همسایگان خود رفت تا الاغ او را عاریه کند. او عذرخواهی کرد که امروز الاغ را به کس دیگر داده ام؛ در این بین صدای عر عر الاغ بلند شد. دهقان گفت: گویا الاغ شما در خانه است.

همسایه گفت: شما حرف مرا قبول ندارید و حرف الاغ را قبول دارید.

از عالمی پرسیدند که در صحرا به کدام سمت غسل باید کرد. او گفت: به سمت جامه های خود تا دزد نبرد!

شخصی به باغ دیگری رفته بود و مشغول خوردن میوه بود. صاحب باغ آمد و گفت: چرا به باغ من آمده ای و میوه می خوری، این حرام است. او گفت: من به خاطر حرام بودنش نمی خورم، بلکه به خاطر خاصیتش می خورم.

از فقیهی پرسیدند: در فصل زمستان شخصی به صحرا رفته و جنازه ای را دیده که در زیر برف است، چگونه او را باید غسل و کفن کند؟

آقا گفتند: آن شخصی را که به صحرا رفته و جنازه را دیده است باید تنبیه کرد که در فصل زمستان در صحرا چکار داشت که چنین تکلیف بر عهده اش آمده باشد.

شخصی در گفتن تکبیر وسواس داشت و برایش دلچسب نبود و چندین بار الله اکبر می گفت و بعد از آخرین بار که موفق به تکبیر می شد و فکر می کرد این را دیگر درست ادا کرده است یکی از

[149]

حاضران گفت: نشد. شخص بلافاصله گفت: فلان فلان شده ، این بار شده بود تو نگذاشتی.

حاشیه نویس: بدان که وسواسی در هر کاری بد است، مبادا به این بلا گرفتار شوی.

زاهدی گفت: نمی دانم، آیا ماه رمضان امسال خشنود رفت یا نه.

ظریفی گفت: اگر ناراضی برود، سال دیگر بر نمی گردد.

اعرابی نماز خویش بر خود تخفیف داد، ملامتش کردند. گفت: خاموش که حریف بخشنده است.

حاشیه نویس: بلی خداوند بخشنده است، اما براساس حکمت.

مردی به ابن سیرین گفت: خواب دیدم که خاتمی بر دست دارم وباآن دهان مردان و زنان را می بندم. او پرسید: آیا مؤذن هستی؟ گفتم: بلی. گفت: با اذان گفتنت مردم از مبطلات روزه دست بر می دارند.

خواننده ای که ترانه می خواند، ترانه اش تمام شد، رو به جمعیت کرد و پرسید: حالا چه بخوانم. ظریفی در مجلس بود، گفت: حالا نماز را بخوان!

آورده اند که شخصی از همسایه اش طنابی به امانت خواست، او گفت:

بر روی آن ارزن گسترده ام.

آن مرد پرسید: چگونه بر طنابی ارزن گسترند؟

گفت: چون مقصود بهانه است، همین بس است؟

شخصی دو رکعت نماز در نهایت تعجیل می خواند. امام سجاد - علیه السلام به او نگاه می کردند. او بعد از نماز دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا چهار حورالعین و یک کاخ زرین در بهترین جای بهشت به من عطا فرما. امام فرمودند: مهر حقیر آورده ای

[150]

ونکاح عظیم می طلبی؟

شخصی مسجدی ساخته بود و نام خود را بر سر در آن نصب کرده بود. بهلول نام او را شبانه از سر در مسجد کند و نام خود را بر روی سر در مسجد نصب کرد. بانی مسجد وقتی نام بهلول را در روی مسجد دید، با عصبانیت سراغ بهلول رفت و او را عتاب کرد که چرا نام مرا از سر در مسجد برداشته ای و نام خود را بر جای آن نصب کرده ای؟

بهلول گفت: اگر مسجد را به خاطر خدا ساخته ای، چه فرق می کند که نام من باشد یا نام شما؟

یک نصرانی تازه مسلمان شده بود؛ قاضی به او گفت: الان مثل کودکی هستی که تازه متولد شده باشد. شش ماه بعد اهالی محل او را نزد قاضی بردند و گفتند: این تازه مسلمان در این مدت شش ماهه ابدا نماز نخوانده. او هم گفت: جناب قاضی، مگر شش ماه قبل به من نگفتید: گویا تازه متولد شده ای وال آن کودک شش ماهه هستم و آیا بر طفل شش ماهه نماز واجب است؟ قاضی خندید و به او اعتراض نکرد.

حکیمی گفت: مرگ چونان شیری است که به قصد تو آید و عمر تو فاصله مسیر آن است.

حکیمی گفت: در خیر اسراف روا نبود، همچنان که در اسراف خیری نیست.

از کسی پرسیدند: هرگز در کاری بر دیگران سبقت گرفته ای؟ گفت:بلی. او پرسید: در چه کاری؟ گفت: در بیرون آمدن از مسجد.

حاشیه نویس: لابد برای ادای حق الناس و یا انجام کارهای خیر

[152]

بوده است والا آدم مسجدی، مانند ماهی و آب است و هرگز از مسجد گریزان نیست.

شخصی خانه ای اجاره کرده بود و چوبهای سقفش بسیار صدا می کرد. به صاحب خانه تذکر داد تا آن را تعمیر کند. صاحبخانه گفت: چوبهای سقف ذکر خدا را می گویند. او گفت: بسیار خوب، اما می ترسم که این ذکر منجر به سجود شود!

نقل کرده اند که «علامه حلی» در حال طفولیت در خدمت دایی خود «محقق» درس می خواند و گاهی فرار می کرد، محقق او را تعقیب می کرد تا او را بگیرد، چون به نزدیک او می رسید، علامه آیه سجده را می خواند و محقق که به سجده می رفت، او فرار می کرد.

جمعی به دعای باران بیرون رفتند و همه اطفال را همراه خود می بردند.

ظریفی پرسید: چرا کودکان را همراه خود می برید؟ آنها گفتند: چون آنها بی گناهند، دعایشان مستجاب می شود. او گفت: اگر دعای ایشان مستجاب شدی، یک مکتب دار در همه عالم زنده نماندی.

امام باقر - سلام الله علیه از پیامبر - صلوات الله علیه وآله نقل نموده که روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند، مردی وارد شد و بی آن که رکوع و سجود خویش تمام کند، نماز گزارد. پیامبر (ص) فرمود: نماز او چون مرغی است که نوک بر زمین می زند و اگر با این حال از دنیا برود به دین من نمرده است.

یکی از زنان پیامبر گفت: پیامبر (ص) گوسفندی کشتند و تمام گوشت آن را جز کتفش صدقه دادند. من به پیامبر گفتم: چیزی جز کتفش نماند. حضرت فرمودند: همه اش جز کتف باقی ماند.

یک یهودی، مسلمانی را دید که در ماه رمضان گوشت بریان

[152]

می خورد، با او به خوردن پرداخت. مسلمان گفت: ای فلان! گوشتی که مسلمان ذبح کرده باشد به یهودی حلال نیست. او گفت: من بین یهود، همچون تو هستم بین مسلمانان.

مردی با یکی از دوستان خود مشورت کرد که فلانی از من پول قرضی می خواهد، آیا صلاح می دانی به او پول قرض بدهم؟ گفت: بلی، خیلی بجاست. آن مرد پرسید: چرا؟ گفت: چون اگر شما به او پول قرض ندهید، سراغ من می آید.

مؤذنی اذان می گفت تا رسید به «حی علی الصلوة» ، مردم با عجله به سوی مسجد شتافتند تا این که صفهای مردم آماده نماز جماعت شد. ظریفی گفت: اگر مؤذن به جای حی علی الصلوة «حی علی الزکوة» می گفت، مردم در فرار از مسجد سبقت می گرفتند.

حاشیه نویس: البته برای مؤمنان واقعی دستور نماز و زکات فرقی نمی کند.

صوفی به خانقاه رسید، مرکب خود را بست و رفت میان خانقاه. صوفیان مرکب او را فروختند و خرج نیازهای خانقاه نمودند؛ سپس شروع کردند، ذکرهای مخصوص را با هم بگویند. بعد مسؤول خانقاه شروع به گفتن این جمله کرد که: «خر برفت و خر برفت» و همه با هم حتی آن که صاحب آن مرکب بود این جمله را می گفتند. بعد از تمام شدن جلسه که همه رفتند، او نیز بیرون آمد و دید مرکبش نیست، ناراحت شد و گفت:

خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد(1)

[153]

حاشیه نویس: تقلید در اسلام تقلید آگاهانه است، نه کورکورانه. تقلید در اسلام پیروی از متخصص است، آن هم راه انحصاری نیست، بلکه خود انسان می تواند متخصص باشد.

اعرابی به حج رفت. در طواف دستار او را دزدیدند. گفت: خدایا یک بار که به خانه تو آمدم، فرمودی که دستارم بدزدند، اگر یک بار دیگر مرا این جا ببینی می فرمایی تا گردنم را بشکنند!

می گویند کسی روزه نمی گرفت، ولی سحری می خورد، گفتند: تو که روزه نمی گیری چرا سحری می خوری؟ گفت: نماز که نمی خوانم، روزه هم که نمی گیرم، اگر سحری هم نخورم که دیگر کافر مطلق می شوم.

جماعتی، شخصی را نزد قاضی بردند و شکایت کردند که این شخص از هر یک از ما پولی قرض نموده و شخص مقروض، خود اقرار کرد که آنان راست می گویند و دعوی ایشان به جاست، اما مقرر فرمایید که مهلتم بدهند تا ملک و مال خود را بفروشم یا گرو بگذارم تا وجه آنان را ادا نمایم.

هنوز قاضی کلامش تمام نشده بودکه طلبکاران فریاد برآوردند که ای قاضی! این مرد، بی مال و املاک است و یک وجب ملک در هیچ جا ندارد. پس آن شخص بدهکار روی به قاضی کرد و گفت: جناب قاضی! در صورتی که طلبکاران من همه به زبان خود اقرار و اعتراف بر بی چیزی من می کنند، اینک آنچه اقتضای عدالت است به جای آور! قاضی گفت: دیگر هیچ حق سؤال و جواب با تو ندارند، المفلس فی امان الله.

عربی صبح به مسجد در آمد که نماز گزارده و عجله داشت. پیشنماز هم بعد از سوره فاتحه سوره نوح را شروع کرد، چون گفت: «انا

[154]

ارسلنا نوحا» یعنی: «ما فرستادیم نوح را» و ما بقی آیه از یادش رفت و سکوت او طول کشید. عرب را طاقت نماند و گفت: ایها القاری اگر نوح نمی رود، دیگری را بفرست و ما را رها کن.

ژنرال مغرور در خیابان، سرباز ساده ای را دید که خونسرد و آرام از کنار او گذشت و سلام نظامی نداد؛ ژنرال برگشت و باعصبانیت از سرباز پرسید: به من بگو وقتی یک ژنرال و یک سرباز در خیابان یکدیگر را می بینند، کدام یک باید اول سلام بدهد؟ سرباز فکری کرد و گفت: هر کدام با ادب تر باشند.

شخصی پس از یک ماه گرسنگی که سخت ناتوان و لاغر شده بود، برای رؤیت ماه در شب عید فطر به روی بام رفته بود، وقتی پس از زحمت زیاد رؤیت نصیبش شد و هلال ماه را به شاعر نازک و نزار، چون ابروی دلدار دید، خطاب به آن چنین گفت: مگر لازم بود خود و مردم بیچاره را بدین صورت درآوری؟

قاضی از دزدی پرسید: این همه سرقتها را تنها می کردی یا شریک هم داشتی؟ گفت، تنها بودم، مگر در این زمانه آدم درستکاری هم پیدا می شود که به شریکی انتخاب کنم.

حاشیه نویس: کافر همه را به کیش خود پندارد.

از کسی پرسیدند: چرا مؤذن هنگام اذان گفتن دست خود را بیخ گوش خود می گذارد؟ گفت: چون اگر دستش را جلو دهانش بگذارد صدایش بیرون نمی آید.

آمد رمضان نه صاف داریم و نه درد وزچهره ماگرسنگی رنگ ببرد

در خانه ما چو خوردنی چیزی نیست ای روزه برو ورنه تو را خواهم خورد

[155]

شبی جمعی دور هم نشسته بودند، یکی گفت: ای دوستان، ساکت! گویا دزد آمد به خانه. آنان گفتند: از کجا فهمیدی؟ گفت: چون دزد بی سر و صدا می رود دزدی می کند و من هر چه گوش دادم صدایی نشنیدم، فهمیدم که دزد آمده است.

زنی مشغول نماز بود که شخصی از او تعریف کرد، او میان نماز گفت: تازه روزه هم هستم.

حاشیه نویس: کلام بیجا نماز را باطل می کند، حتی گفتن «الله اکبر» بیجا.

شخصی به دیگری گفت: مرا بیست درهم وام و یک ماه مهلت بده. اوگفت: بیست درهم را ندارم، اما به جای یک ماه یک سال مهلت می دهم.

مردی به حلوا فروشی گفت: یک من حلوا به من نسیه بده. حلوافروش گفت: اول کمی بچش و ببین حلوای خوبی است یا نه. اوگفت: من ال آن قضای روزه رمضان سال پیش را گرفته ام.

حلوافروش گفت: پناه بر خدا اگر با شخصی چون تو معامله کنم؛ تو قرض خدا را از سالی به سال دیگر عقب انداخته ای با من چه خواهی کرد.

اعرابی را شتر گم شد. سوگند خورد که اگر شتر خود را یافت، آن رابه یک درهم بفروشد، اتفاقا شترش پیدا شد. اعرابی که طاقت نمی آورد با آن قیمتی که قسم خورده بود بفروشد، گربه ای رابگرفت و به گردن شتر آویخت و گفت: شتر و گربه را با هم می فروشم، شتر یک درهم و گربه پنجاه درهم. اعرابی دیگری ازآن جا بگذشت گفت: اگر آن گردن بند نبودی شتر چه ارزان بودی.

مردی در هوای گرم از تشنگی له له می کرد، بچه ای را در میان

[156]

کوچه ای دید، از او خواست مقداری آب برایش بیاورد. او گفت: دوغ داریم.

گفت: بیاور! او یک ظرف دوغ آورد.

مرد تشنه دوباره دوغ خواست، او رفت و دوباره یک ظرف دوغ آورد و به آن مرد داد. آن مرد که شرمنده محبت او شده بود گفت: خیلی به شما زحمت دادم. آن کودک گفت: زحمتی نیست، زیرا ما این دوغ را لازم نداشتیم، چون موش مرده در آن افتاده بود. آن مرد در حالی که ظرف پر از دوغ را در دستش داشت با عصبانیت به زمین انداخت. آن کودک فریاد زد: مامان این آقا ظرفی را که در میان آن غذای سگ را می دادیم به زمین انداخت و شکست!

ابوالعینا که به عیادت یکی از دوستان مریض خود رفته بود، از پرستارش پرسید: حال او چطور است، پرستار گفت: همان طوری که می خواهی.

ابوالعینا گفت: چرا ناله و گریه نمی شنوم.

به شخصی که در نماز جماعت شرکت نمی کرد، گفتند: چرا در نماز جماعت شرکت نمی کنی؟ گفت: قرآن می فرماید: «ان الصلاة تنهی عن الفحشاء والمنکر.»

از شخصی خواستند قراءت نمازش را بخواند، او گفت: «اعوذ بالله منم شیطان الرجیم.»

چند نفر نماز می خواندند، اولی حرفی زد. دومی که مشغول نمازبود، گفت: حرف نزن. سومی گفت: الحمدلله که من حرف نزدم.

از بوذرجمهر به هنگام مرگ خواسته شد که وصیتی بکند، او گفت: چه وصیتی بکنم، در دنیایی که انسان جاهل و تهیدست به دنیا می آید و

[157]

با اکراه می رود، پس به چنین دنیایی نباید دل بست.

ریاکاری مشغول نماز بود، احساس کرد، کسی وارد مسجد شده، نمازش را با کیفیت بهتری خواند. بعد از نماز نگاه به عقب کرد، دید سگی است که درب مسجد را باز کرده و وارد شده است.

دزدی به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت: تو کیستی و چه می کنی؟ گفت: دست خدا از درخت خدا و از میوه خدا می خورد. او هم آن دزد را به درختی بست و شروع به کتک زدن کرد. همین که آمد ازخود دفاع کند و داد و فریادی بزند، صاحب باغ گفت: چرا ناراحتی؟ این دست خدا و چوب خداست که به بدن بنده خدا می خورد.

دزدی به باغی رفت و دامنش را پر از میوه کرد. صاحب باغ او را دید و به او گفت: چرا به باغ من آمده ای؟ گفت باد تندی آمد و مرا به داخل این باغ انداخت.

صاحب باغ پرسید: چرا این میوه ها را چیده ای؟ گفت از میوه ها می گرفتم تا خودم را نجات بدهم و آنها کنده می شدند. صاحب باغ پرسید: چرا دامنت را پر از میوه کرده ای؟ گفت: من هم متحیر بودم که چرا چنین شده است و این سؤال را شما پاسخ بدهید.

روزی حضرت رسول (ص) با جمعی از اصحابش وضو گرفتند وگردهم نشسته بودند تا نماز بخوانند. یکی از اصحاب شتری کشته و آن را پخته بود، چون چشمش به هیات اجتماع پیغمبر و اصحابش افتاد، تقاضا کرد که آنان میل نمایند. حضرت با اصحاب، آن غذا را میل کردند تا این که ظهر فرا رسید. از وی خواستند که مشغول نماز شوند. حضرت متوجه شد که یکی از اصحاب جلسه، وضویش باطل شده و خجالت می کشد که تجدید وضو نماید؛ او می خواهد بدون وضو نماز بخواند . حضرت رو به

[158]

اصحاب کرد و فرمود: تمام آنهایی که گوشت شتر خورده اند، باید وضو کنند و من هم تجدید وضو می کنم و حضرت دوباره وضو گرفتند و تمام اصحاب هم تجدید وضو کردند و نماز ظهر را به جماعت خواندند.

1. دهخدا ، امثال و حکم.
×
لینک کوتاه :