کتاب  /  سیره اهل بیت  /  امام علی (ع) عقلانیت و حکومت  /  جنگهای امام علی علیه السلام در دوران خلافت

الف. جنگ جمل یا فتنه ناکثین

تعداد بازدید : 728     تاریخ درج : 1389/04/12    

الف. جنگ جمل یا فتنه ناکثین[170]

ناکثین یا گروه پیمان شکنان، کسانی بودند که در مدینه با امام علی علیه السلام بیعت کردند و به خاطر نرسیدن به مطامع نفسانی شان، بیعت خود را شکستند. سردمداران این گروه، طلحه و زبیر بودند که توانستند عایشه، همسر پیامبر و کمکهای بی دریغ بنی امیه، به مکه آمدند و لشکری بزرگ را فراهم کردند، خود را به بصره رسانده، آنجا را تصرّف کردند و جنگ جمل(130)را بر پا نمودند.

امام علی علیه السلام پس از رایزنیها و احتجاجات فراوان با آنان که به نتیجه ای نرسید، به مقابله با فتنه آنان پرداخت که در آن، طلحه و زبیر کشته شدند و سپاه آنان متفرّق شد و گروهی از آنان به اسارت درآمدند که بعداً مورد بخشش امام علیه السلام قرار گرفتند.

فتنه ناکثین، دو نتیجه سوء در برداشت:

الف. احیای حسّ انتقامجویی و زنده کردن کینه ها؛

ب. تسهیل راه معاویه به خلافت.

به نظر مورّخان، مسبّبان اصلی فتنه جمل، متوجّه رهبری سه گانه آن، یعنی طلحه، زبیر و امّ المؤمنین عایشه بود. در مورد طلحه و زبیر، قضیه کاملاً روشن است و آن اینکه این دو بعد از بیعت با امیرمؤمنان، چشم به حکومت داشتند و یقین

[171]

داشتند که علی علیه السلام از آنها در مصادر مهم حکومتی بهره خواهد جُست و یقیناً جزو مشاوران ارشد آن حضرت قرار خواهند گرفت. لذا خود را به نوعی در حکومت و خلافت علی علیه السلام سهیم می دانستند. طلحه، اوّلین کسی بود که با آن حضرت بیعت کرده بود و زبیر - که پسر عمّه علی علیه السلام نیز بود - در شورای شش نفره به نفع علی علیه السلام کنار رفته بود. بنابراین، بر اساس منطق آنان، علی علیه السلام می باید آن دو را تحت لوای خلافت مسلمانان به اموری بگمارد که شایسته آن دو صحابی زراندوز باشد؛ امّا امام علی علیه السلام چنین نکرد.

او بارها یادآوری کرده بود که بر اساس سیره شیخین، خلافت نخواهد کرد؛ بلکه بر اساس قرآن سنّت پیامبر خدا و تشخیص خود عمل می کند و این سیره و روش را در روز دوم بیعت، در تقسیم مساوی و عادلانه بیت المال به اثبات رسانید و از همین جا بود که طلحه و زبیر، در اندیشه ای ناصواب، چند صباحی خود را در ظاهر وفادار به علی بن ابی طالب علیه السلام و حامی برنامه های حکومتی آن بزرگوار، معرّفی کردند؛ ولی در باطن در اندیشه تسلّط بر مسند خلافت با حذف علی علیه السلام بودند. از همین رو، چهار ماه پس از بیعت، هر دوی آنها به مکه گریختند و چون به مخالفت با علی علیه السلام برخاستند، گفتند: «ما از ترس بیعت کردیم و اینک، خون خواهان خلیفه مقتول، عثمان هستیم!»، در صورتی که هیچ توجیهی بر آتش افروزی آنان، جز خودخواهی و ریاست طلبی وجود نداشت؛ و گرنه اینها که خود از محرّکان اصلی علیه عثمان بودند، چگونه خونخواه وی شدند؟! علی علیه السلام در این باره می فرماید:

«...پس طلحه و زبیر را چه شده است؟ و با اینکه اینها را راهی بدین امر نیست[و شایسته خلافت نیستند] یک سال و بلکه چند ماه هم در برابر من صبر نکردند که بر من شوریدند و از بیعت خود بیرون رفتند و درباره امری با من به ستیز برخاستند که خدا برای آنها در آن امر، راهی قرار نداده است، و این در حالی بود که با رضایت و رغبت و بدون اکراه با من بیعت کردند و اینان از مادری شیر می خواهند که از شیر رفته و بدعتی را می خواهند زنده کنند که مُرده است.

[172]

آیا اینان خون عثمان را می خواهند [در صورتی که محرّک اصلی قاتلان عثمان، آنها بودند]؟! و به خدا سوگند، گناهش جز نزد خود آنها و در پیش آنها در جای دیگری نیست و بزرگ ترین دلیل بر زیان خود آنهاست و من به همان حجّت خدای تعالی درباره ایشان و علم خداوند درباره ایشان، راضی هستم. اکنون اگر اینان بازگردند و توبه کنند، غنیمتی است که به دست آورده اند و چه غنیمت و بهره بزرگی است که دریافته اند! و اگر سر باز زده و از توبه خودداری کنند، من با تیزی شمشیر با آنها روبه رو خواهم شد و همان برای یاری هر حق و تباهی هر باطلی کافی است».(131)

و امّا در مورد عایشه؛ می توان گفت که طلحه و زبیر، تحت لوای احترام و حرمت امّ المؤمنین عایشه بود که توانستند سپاهی گران در بصره فراهم آورند و به مقابله با صالح ترین بنده خدا بپردازند. در واقع، جنگ جمل، میوه تلخ بذری بود که عایشه در سینه انتقامجویش کاشت و طلحه و زبیر، آن را آبیاری کردند.

درباره اینکه چرا عایشه با بیعت امام علی علیه السلام مخالف بود، روایات بسیاری نقل شده است؛ امّا برای رفع شبهه، از ذکر روایات منسوب به شیعه خودداری می کنیم و به گفتار یکی از نویسندگان معاصر مصری که مورد وثوق اهل سنّت نیز هست، اکتفا می کنیم. نویسنده مزبور، داستان عایشه را این گونه نقل می کند:

«روزی از روزهای ماه ذی حجّه است. کاروان عایشه به سوی مدینه روان است. لحظه ای درنزدیکی مدینه توقّف کرد تا مجدداً به مسیر خود ادامه بدهد. او در آن لحظه پرونده گذشته را ورق زد. خاطرات زنده ای پیوسته در ذهنش بیدارند. احساساتی چون تابش برق برای لحظه کوتاهی به خاطرش می رسند و بی درنگ، خاموش می شوند... همین که شنید با فرزند ابوطالب بیعت شده است، تمام گذشته ها چون تابلویی در برابرش حاضر و آشکار شدند. نزدیک بود از شنیدن این خبر ناگهانی، خون از چهره اش به بیرون فواره زند، بر کاروانیان فریاد زد: مرا برگردانید!... مرا برگردانید!...

[173]

کاروان تغییر جهت داد و بر عکس مسیر اوّل روی نهاد و به سوی مکه برگشت. همین چند لحظه پیش از آنجا آمده بود. همچون احساساتش، آن بانو کاملاً تغییر جهت داد و متوجّه عکس مسیر گذشته اش گردید. شگفت انگیز نبود که احساسات او این چنین مطیع او باشد. در یک آن، آن را از آخرین حدّ نقیض به آخرین حد دیگر نقیض می برد! ولی طبیعت زنانه خروشانش باعث شده است که عقل را بر عاطفه جوشان او حکومتی نباشد. اگر توانستی با دو دستت از سیلی خروشان جلوگیری کنی، عایشه هم درآن لحظه می توانست زمام نفس خود را در اختیار گیرد.

در حالی که خشم گلویش را گرفته بود، نخست، نگاهی به آسمان انداخت، سپس سرش را پایین آورده، به زمین اشاره کرد و گفت: به خدا قسم، حال که امر خلافت برای فرزند ابوطالب درست شده، آرزو داشتم آن (آسمان) بر این (زمین) قرار می گرفت. واللّه عثمان مظلوم کشته شد! به خدا سوگند، خون او را طلب می کنم!

همین که این کلمات از زبانش جاری گشت و به گوش اطرافیانش رسید، یکی از آنان به اعتراض به وی گفت: چرا؟ به خدا قسم، نخستین کسی که حرفش را تغییر داد، تو هستی! همین تو بودی که می گفتی: این پیر کفتار را بکشید که فاجر شده است...

عایشه گفت: آنان از او توبه گرفته اند، باز هم او را کشته اند. من چیزی گفته ام و آنان هم گفته اند و گفته اخیرم، بهتر از گفته اوّلم است.

ولی بهانه ای بود که گفته های قبلی اش را درباره عثمان توجیه نمی کرد، همان طور که امتناع عثمان برای رسیدگی به داد مردم شهرها و اصرار او برای معلّق و بی علاج ماندن شکایات و مظالمشان هم توجیه بردار نیست. عایشه بدین رفتار او اعتراض داشت و چنان خشمی علیه او ابراز کرد که حاضر نشد در مدینه باقی بماند و آن جمعیت را که محاصره اش کرده، آب را به روی او بسته بودند، از او دور گردانَد. حتی آرزو می کرد به دستش بیفتد تا او را به دریا بیندازد و امّت را از شرش خلاص کند!

به دنبال این گفته به مکه رفت. حتی رفتنش برای به انجام رساندن یک وظیفه

[174]

دینی مقدّس نیز مانع تلاشهای او برای دور کردن یاران از گِرد پیرمرد و پراکندن احساس تنفّر خود در میان حاجیانی که از تمام گوشه و کنارهای مملکت آمده بودند، نشد؛ و اگر ابن عبّاس امتناع نمی کرد که زبان تبلیغ کننده او باشد، شهر محترم مکه، شاهد قسمت دیگری از کینه های تمام نشدنی اش علیه عثمان می گردید.

آن گاه در تمام طول مدّتی که در مکه بود و حج می گزارد، از تمام کسانی که از مدینه می آمدند، با شوق فراوان، جویای اخبار مدینه می شد، شاید خبری به گوشش رسد که خاطرش را آرامش بخشد و نگرانی انتظار را از وی دور سازد. همین که روزی به دروغ شنید که پیرمرد بر دشمنانش پیروز شده است و مصریان را کشته است، از روی خشم و اعتراض فریاد زد: آیا گروهی را می کشد که آمده اند و خواهان حق هستند و به ستم اعتراض دارند؟ به خدا قسم، بدین امر رضایت نمی دهم!...

لذا خشمی که اندکی بعد به نفع عثمان گرفت، شگفت نبود!... با وجود این، آیا حقیقتاً قبول داشت که عثمان توبه کرده است؟ و آیا توبه از ظلم و حق کشی کافی است که از زبان درآید و ظلم، همچنان به جای خود باقی باشد؟ عثمان تا چه اندازه از عوامل خشم عایشه و مردم، خود را برکنار داشت؟ اگر به صداقت توبه اش ایمان داشت، پس چرا وقتی درمدینه بود و عثمان به خودش احتیاج داشت، به یاری اش برنخاست؟ چگونه توانست در مکه بماند و اهالی آن را به یاری توبه کننده ای که در بن بستی سخت گرفتار شده است و امیدی به نجاتش نمی رود، علیه انقلابیون تشویق نکند؟

برای دفاع امروز خود از عثمان، هیچ بهانه ای جز کینه اش علیه امام ندارد. همیشه جانش از او دردمند بود و همیشه احساساتش، با تمام الهامهایی که از طبیعت مالامال از تضادّ زنانه اش می گیرد، از تنفّر نسبت به وی لبریز بود. او قبل از اینکه عایشه باشد، یک زن است، با تمام طبیعتها و سرشتهای زن. دارای احساساتی سرکش است به طور دربست، مطیع احساسات خویش است و نمی تواند از زیاده رویهای آن جلوگیری کند.

گذشته، او را از کینه سرشار ساخته است و از همان ساعت که دید فرزند

[175]

ابوطالب در سر و صدای مربوط به داستان اِفک، جانب او را نگرفت و از او طرفداری نکرد، همه آن کینه ها را علیه او ذخیره کرد. علاوه بر این، او مانند همه دختران حوّا حسدی آتشین دارد و نمی تواند قلبش را از چنگ فولادین آن برهاند و مانند هر زنی سینه اش مالامال از عواطف مادری است. منتظر است روزگار، او را یاری کند تا آن عواطف را به پای کودکی که مایه سعات اوست، بریزد. امّا روزگار، او را یاری نکرد تا رؤیای زیبای خود را عملی گردانَد.

درتمام مدت عمرش همسری عقیم ماند و نتوانست همسری را با رشته ای از فرزند، تحکیم بخشد. بسیار آرزو می کرد کودکی از خون خودش و صلب محمّد در دامنش باشد و از سرچشمه رحمتش مستفیض گردد و در طول نسلها در سایه فرزندانش زندگی کند؛ امّا از این نعمت، محروم شد و در آتش حرمان سوخت.

همیشه در آتش این حسرت می سوخت که هر وقت چشم می گردانید، می دید همسر مهربانش توجّه خود را صرف دخترش زهرا علیهاالسلام کرده است و چنان عطوفتی نسبت به وی دارد که عایشه آرزو می کرد دختر او بود و خون خودشان دو نفر در رگهایش جریان داشت؛ امّا خدیجه از این امتیاز برخوردار شده بود، نه او. خون خدیجه بود که تا ابد در رگ فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله جریان پیدا کرد. خدیجه، نخستین همسر، که یک ربع قرن با رسول خدا زندگی کرد و یک بار هم مورد خشم او قرار نگرفت!

خدیجه در راه پیری بود و محمّد در جوانی که با او ازدواج کرد و در تمام این مدّت، هیچ زن دیگری نگرفت و هیچ زنی هم پس از خدیجه مانند او پیغمبر را خوشبخت نکرد. خدیجه چنان محبّتی از محمد صلی الله علیه و آله دریافت داشت که هرگز عایشه با وجود کمی سن نتوانسته بود از او دریافت دارد. وی در سن پیری، فرزندی به وی ارزانی داشته است که آن زن زیبای کم سن نتوانسته است. همیشه هم پس از مرگش در خاطر پیغمبر صلی الله علیه و آله زنده است و هرگز از یاد او نمی رود. بارها عایشه از رسول خدا شنید که با عبارت احترام آمیزی خدیجه را در برابر او یاد می کرد و عایشه احساس می کرد این زن که از دنیا رفته است، بخش بیشتر محبّت شوهر بزرگش را به خود

[176]

اختصاص داده است، نه او... بگذاریم عایشه با زبان خویش از احساس حقیقی اش پرده بردارد. می گوید: "بدان اندازه که نسبت به خدیجه حسد می روزیدم، درمورد هیچ یک از زنان پیغمبر نداشتم. او را ندیدم؛ ولی پیغمبر زیاد از او یاد می کرد. بارها گوسفندی را می کشت و قطعه قطعه می کرد و سپس برای کسانی می فرستاد که خدیجه با آنان دوست بود. بارها به وی گفتم: گویی کسی غیر از خدیجه در دنیا نیست!... می گفت: او بود... و هست... و من از او فرزندی دارم".

پس اگر چه او از دنیا رفته است؛ ولی همچنان باقی است. همان طور که دیروز در دنیای محمّد صلی الله علیه و آله زندگی می کرد، امروز در خاطرش زندگی می کند و سراسر فکرش را پُر کرده است. نه وجود عایشه جای او را پُر می کند، نه زیبایی اش و نه جوانی اش. خدیجه همیشه در وجود زهرای ظریف، باقی است و درمحبت پدرانه شریفی که قلب رسول خدا را لبریز کرده است و تا هنگامی که احساس حسد همیشگی عایشه باقی است، در خَلَجانهای نفس او زنده است.

آیا احساس ترس همسر خردسال از زنی مُرده جانش را به درد آورده است؟ در برابر شبحی که از خلال گذشته ها بر خانه اش افتاده است و چون سایه ای بر سعادت همسری اش سنگینی می کند، احساس ناتوانی می کند... گذشت روزگار نمی تواند او را از این ترس برهاند یا سیمای هووی خطرناکش را در پشت پرده نسیان بپوشاند. خدیجه در نظر او درجای خود ایستاده است و بارها به زندگی بازگشته است و همچنان که در دختران و فرزندانش تکرار گردیده است، در نوه و نواده هایش هم تکرار می گردد. قبلاً تنها یک چهره از شبحی بوده است که در وهم و ذهن عایشه بر سر می برده است؛ ولی اکنون چهره های متعدّدی است که عایشه هر روز می بیند و خانه اش را طواف می کند و گوش و چشمش را پُر می سازد. پس چه احساسی بود که هر وقت به محمّد صلی الله علیه و آله چشم می انداخت که با نوه هایش بازی می کند و آنان را مورد لطف و محبت قلب مهربانش قرار می دهد، جانش را ریشه کن می ساخت؟ آیا احساسی جز حسد ورزیدن به همسر نخست، چیز دیگری بود؟ همسری که باید جز یادی چیزی از او نمانده باشد، امروز در وجود نوه هایش به

[177]

صورت شخصیتی زنده و حقیقی درآمده بود؟ یا حسرت محروم شدن از فرزندی بود که در عالم رؤیا آرزو می کرد به وسیله او نسلی از پیغمبر خدا داشته باشد تا در سراسر روزگار گذران، زنده بماند؟ یا کینه او به دشمنش فرزند ابوطالب بود که تنها وی با انتقال نسل همسر محبوبش به روزگاران، منفرد و یگانه شده است؟ زنی است مانند هر زن دیگر: به دستورها و الهامات قلبش گوش می دهد و ندای آن را پاسخ می گوید. چون این طبیعت زنانه حسد می برد، دچار حسرت می شود و وقتی کینه توزی می کند، با آن مخالفت نمی ورزد. چیزی جز ندای درونش نیست که سخن می گوید، حرکت می کند و او را به موضعگیری خصمانه ای علیه امام وا می دارد. چون این ندای درون سخن می گوید، از او حرف شنوی می کند و در این میان ندای آهسته و راهنمای عقل، در سر و صدای فراوان احساسات، گم می شود...».(132)

آری! امیرمؤمنان علی علیه السلام برای طلحه و زبیر نامه هایی فرستاد و آنها را به راه راست و پرهیز از جنگ، دعوت نمود و فرمود: «به راه راست و رأی درست برگردید که اگر چنین نکنید، بزرگ ترین ضربه ای که به شما می خورد، عار و ننگ است. بازگردید، پیش از آنکه عار و نار دوزخ با هم بر شما جمع شود».(133)

امام علی علیه السلام برای حلّ مسالمت آمیز فتنه پیمان شکنان، فقط به ارسال نامه اکتفا نکرد؛ بلکه باب مذاکره و گفتگو را گشود و ابن عبّاس را به سوی طلحه و زبیر فرستاد.

همچنین عبداللّه بن عبّاس و زید بن صوحان را به نزد عایشه فرستاد و به آنها فرمود: «به عایشه بگویید: خدای تعالی به تو دستور داده بود در خانه ای بنشینی و از خانه بیرون نیایی و تو این مطلب را به خوبی می دانی، جز آنکه جمعی تو را فریب دادند و تو فریب آنها را خورده، از خانه بیرون آمده ای و در نتیجه، مردم به خاطر پیوستن تو، در بلا و دشواری افتاده اند. برای تو بهتر آن است که به خانه ات بازگردی

[178]

و گِرد دشمنی و جنگ نگردی و اگر بازنگردی و این آتش را خاموش ننمایی، به دنبال آن جنگ است و در آن جنگ، گروه زیادی از مسلمانان کشته خواهند شد.

پس ای عایشه! از خدا بترس و به درگاه خدا توبه کن که خدای تعالی، توبه بندگان خود را می پذیرد و از آنها می گذرد؛ و بپرهیز از آنکه محبّت عبداللّه بن زبیر و قرابت و نزدیکی با طلحه، تو را به کاری وا دارد که آتش دوزخ را به دنبال دارد».(134)

امّا عایشه، طلحه و زبیر، در پاسخ دعوت به صلح امیرمؤمنان علی علیه السلام ، آن حضرت را به جنگ و کارزار تهدید کردند. بنابراین، جنگی سخت درگرفت و گروه زیادی از مسلمانان از هر دو طرف کشته شدند. این جنگ، هر چند به پیروزی امام علی علیه السلام منتهی شد، ولی نقش مؤثّری درعدم استقرار خلافت و حکومت علوی از یک طرف، و تثبیت پایه های قدرت معاویه از طرف دیگر داشت.

130. این جنگ به دلیل اینکه در آن، عایشه بر شتری سوار بود، به جنگ جمل و به دلیل اینکه در بصره اتفاق افتاد، به جنگ بصره شهرت یافت.131. نهج البلاغه، خطبه 44.132. الإمام علی علیه السلام ، عبدالفتاح عبدالمقصود، ج 2، ص 401- 406.133. نهج البلاغه، نامه 54.134. شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحدید (به نقل از: زندگانی امیر المؤمنین علیه السلام ، سید هاشم رسولی محلاّتی) .
×
لینک کوتاه :