موضوع بحث، مساله ولایتعهد حضرت رضا نسبت به مامون بود. در جلسه پیش عرض کردیم که در این داستان یک سلسله مسائل قطعی و مسلم از نظر تاریخی، و یک سلسله مسائل مشکوک است، و حتی مورخینی مثل جرجی زیدان تصریح می کنند که بنی العباس سیاستشان بر کتمان بود و اسرار سیاسی شان را کمتر می گذاشتند که فاش شود، و لهذا این مجهولات در تاریخ باقی مانده است. آنچه که قطعیت دارد و جای بحث نیست این است که مساله ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده، یعنی اینچنین نیست که برای این کار اقدامی از این طرف شده باشد، از طرف مامون شروع شده، و تازه شروع هم که شده به این شکل نبوده که مامون پیشنهاد کند و حضرت رضا قبول نماید، بلکه به این شکل بوده که بدون اینکه این موضوع را فاش کنند، عده ای را از خراسان - از خراسان قدیم، از مرو، از ما وراء النهر، از این سر زمینهایی که امروز جزء روسیه به شمار می رود و مامون در آنجا بوده - می فرستند به مدینه و عده ای از بنی هاشم و در راس آنها حضرت رضا را به مرو احضار می کنند، و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است، و حتی خط سیری را هم که حضرت را عبور می دهند قبلا مشخص می کنند که از شهرستانها و از راههایی عبور دهند که شیعه در آن کمتر وجود دارند یا وجود ندارند. مخصوصا قید کرده بودند که
حضرت رضا را از شهرهای شیعه نشین عبور ندهند. وقتی که[این گروه را]وارد مرو می کنند، حضرت رضا را جدا در یک منزل اسکان می دهند و دیگران را در جای دیگر، و در آنجا برای اولین بار این موضوع عرضه می شود و مامون پیشنهاد می کند که[حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد. ]صحبت اول مامون این است که من می خواهم خلافت را واگذار کنم. (البته این خیلی قطعی نیست. ) به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد کرد و بعد گفت اگر خلافت را نمی پذیری ولایتعهد را بپذیر، و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شدید امتناع کرد.
حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟ چرا امام امتناع کرد؟ البته اینها را ما به صورت یک امر صد در صد قطعی نمی توانیم بگوییم ولی در روایاتی که از خود ما نقل کرده اند - از جمله در روایت عیون اخبار الرضا - ذکر شده است که وقتی مامون گفت من این جور فکر کردم که خودم را از خلافت عزل کنم و تو را به جای خودم نصب کنم و با تو بیعت نمایم، امام فرمود: یا تو در خلافت ذی حقی و یا ذی حق نیستی. اگر این خلافت واقعا از آن توست و تو ذی حقی و این خلافت یک خلافت الهی است، حق نداری چنین جامه ای را که خدا برای تن تو تعیین کرده است به غیر خودت بدهی، و اما اگر از آن تو نیست باز هم حق نداری بدهی. چیزی را که از آن تو نیست تو چرا به کسی بدهی؟! معنایش این است که اگر خلافت از آن تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام کنی که من ذی حق نیستم، و قهرا پدران خودت را تخطئه کنی همان طور که او تخطئه کرد و گفت: پدران من به نا حق این جامه را به تن کردند و من هم در این چند وقت به ناحق این جامه را به تن کردم. بنا بر این من می روم، نه اینکه بگویی من خلافت را تفویض و واگذار می کنم. وقتی که مامون این جمله را شنید فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت: شما مجبور هستید.
سپس مامون تهدید کرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود
نگرفتند یا بعضی از آنها از تصمیم اکثریت تمرد کردند ابو طلحه انصاری مامور است که گردنشان را بزند.» خواست بگوید الآن تو در آن وضع هستی که جدت علی در آن وضع بود، من هم در آن وضعی هستم که عمر بود. تو از جدت پیروی کن و در این کار شرکت نما. در این جمله تلویحا این معنا بود که جدت علی با اینکه خلافت را از خودش می دانست چرا در کار شورا شرکت کرد؟ اینکه در کار شورا شرکت کرد یعنی آمد آنجا تبادل نظر کند که آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟ و این خودش یک نوع تنزلی بود از جد شما علی بن ابی طالب که نیامد سر سختی کند و بگوید شورا یعنی چه؟! خلافت مال من است، اگر همه تان کنار می روید بروید تا من خودم خلیفه باشم، اگر نه، من در شورا شرکت نمی کنم. اینکه در شورا شرکت کرد معنایش این است که از حق مسلم و قطعی خود صرف نظر کرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد. تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع علی بن ابی طالب است. این، جنبه استدلال قضیه بود. اما جنبه تهدیدش: عمر خلیفه ای بود که کارهایش برای عصر و زمان تقریبا سند شمرده می شد. مامون خواست بگوید که اگر من تصمیم شدیدی بگیرم جامعه از من می پذیرد، می گویند او همان تصمیمی را گرفت که خلیفه دوم گرفت، او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر کسی از آن تخلف کند گردنش را بزنید، من هم به حکم اینکه خلیفه هستم چنین فرمانی را می دهم، می گویم مصلحت مسلمین این است که علی بن موسی ولایتعهد را بپذیرد، اگر تخلف کند، به حکم اینکه خلیفه هستم گردنش را می زنم. استدلال را با تهدید مخلوط کرد.
پس یکی دیگر از مسلمات تاریخ این مساله است که حضرت رضا[از قبول ولایتعهد مامون] امتناع کرده است ولی بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.
مساله سوم که این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است که امام از اول با مامون شرط کرد که من در کارها مداخله نکنم، یعنی عملا جزء دستگاه نباشم، حالا اسم می خواهد ولایتعهد باشد، باشد، سکه به نام من می خواهند بزنند، بزنند، خطبه به نام می خواهند بخوانند، بخوانند، ولی در کارها عملا مرا شریک نکن، کاری را عملا به عهده من نگذار، نه در کار قضا و داد گستری دخالتی داشته باشم، نه در عزل و نصبها و نه در هیچ کار دیگری
ناچسبی خودش به دستگاه مامونی را ثابت کرد. آن جمله ای که در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلی عجیب و با ارزش است. آن مجلس عظیم را مامون تشکیل می دهد و تمام سران مملکتی از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت می کند و همه با لباسهای سبز - که شعاری بود که آن وقت مقرر کردند - شرکت می کنند
که من در هیچ کار مداخله نکنم. می گوید آخر اینکه تو در هیچ کار مداخله نمی کنی مردم مرا متهم می کنند، حال این یک کار مانعی ندارد، حضرت می فرماید: اگر بخواهم این کار را بکنم باید به رسم جدم عمل کنم نه به آن رسمی که امروز معمول است. مامون می گوید بسیار خوب. امام از خانه خارج می شود. چنان غوغایی در شهر بپا می شود که در وسط راه می آیند حضرت را بر می گردانند.
بنابر این تا این مقدار مساله مسلم است که حضرت رضا را بالاجبار[به مرو]آورده اند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل کرده اند، تهدید به قتل کرده اند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول کرده به این شرط که در کارها عملا مداخله نکند، و بعد هم عملا مداخله نکرده و طوری خودش را کنار کشیده که ثابت کرده است که خلاصه ما به اینها نمی چسبیم و اینها هم به ما نمی چسبند.