کتاب  /  تاریخ اسلام  /  مجموعه آثار شهید مطهری جلد 14  /  بخش دوم ; خدمات اسلام به ایران

کتابسوزی ایران و مصر

تعداد بازدید : 2247     تاریخ درج : 1389/02/13    

کتابسوزی ایران و مصر[273]

از جمله مسائلی که لازم است در روابط اسلام و ایران مطرح شود مساله کتابسوزی در ایران وسیله مسلمین فاتح ایران است. در حدود نیم قرن است که به طور جدی روی این مساله تبلیغ می شود، تا آنجا که آنچنان مسلم فرض می شود که در کتب دبستانی و دبیرستانی و دانشگاهی و بالاخره در کتب درسی که جز مسائل قطعی در آنها نباید مطرح گردد و از وارد کردن مسائل مشکوک در اذهان ساده دانش آموزان و دانشجویان باید خودداری شود، نیز مرتب از آن یاد می شود. اگر این حادثه واقعیت تاریخی داشته باشد و مسلمین کتابخانه یا کتابخانه های ایران یا مصر را به آتش کشیده باشند، جای این هست که گفته شود اسلام ماهیتی ویرانگر داشته نه سازنده، حداقل باید گفته شود که اسلام هر چند سازنده تمدن و فرهنگی بوده است اما ویرانگر تمدنها و فرهنگهایی هم بوده است. پس در برابر خدماتی که به ایران کرده زیانهایی هم وارد کرده است و اگر از نظری «موهبت» بوده، از نظر دیگر «فاجعه» بوده است.

در اطراف این مساله که واقعا در ایران کتابخانه ها بوده و تاسیسات علمی از قبیل دبستان و دبیرستان و دانشگاه وجود داشته و همه به دست مسلمانان فاتح به باد رفته است، آن اندازه گفته و نوشته اند که برای برخی از افراد ایرانی که خود

[274]

اجتهادی در این باب ندارند کم کم به صورت یک اصل مسلم در آمده است.

چند سال پیش یک شماره از مجله «تندرست» که صرفا یک مجله پزشکی است به دستم رسید. در آنجا خلاصه سخنرانی یکی از پزشکان بنام ایران در یکی از دانشگاههای غرب درج شده بود. در آن سخنرانی پس از آنکه به مضمون اشعار معروف سعدی: «بنی آدم اعضای یک پیکرند» اشاره کرده و اظهار داشته بود که برای اولین مرتبه این شاعر ایرانی اندیشه جامعه ملل را پرورانده است، به سخنان خود اینچنین ادامه داده بود:

«یونان قدیم مهد تمدن بوده است، فلاسفه و دانشمندان بزرگ مانند سقراط... داشته ولی آنچه بتوان به دانشگاه امروز تشبیه کرد در واقع همان است که خسرو پادشاه ساسانی تاسیس کرد. و در شوش پایتخت ایران آن روز دار العلم بزرگی به نام «گندی شاپور» ... این دانشگاه سالها دوام داشت تا اینکه در زمان حمله اعراب به ایران مانند سایر مؤسسات ما از میان رفت. و با آنکه دین مقدس اسلام صراحتا تاکید کرده است که علم را حتی اگر در چین باشد باید به دست آورد، فاتحین عرب بر خلاف دستور صریح پیامبر اسلام حتی کتابخانه ملی ایران را آتش زدند و تمام تاسیسات علمی ما را بر باد دادند و از آن تاریخ تا مدت دو قرن، ایران تحت نفوذ اعراب باقی ماند.» (1)

از این نمونه و از این دست که بدون ذکر هیچ گونه سند و مدرکی مطالبی اینچنین گفته و نوشته می شود فراوان است. ما پیش از آنکه به تحقیق تاریخی درباره این مطلب بپردازیم و سخن افرادی را که به اصطلاح یک سلسله ادله نیز ردیف کرده اند نقد علمی نماییم، در پاسخ این پزشک محترم که چنین قاطعانه در یک مجمع پزشکی جهانی - که علی القاعده اطلاعات تاریخی آنها هم از ایشان بیشتر نبوده - اظهار داشته است، عرض می کنیم:

اولا بعد از دوره یونان و قبل از تاسیس دانشگاه جندی شاپور در ایران، دانشگاه عظیم اسکندریه بوده که با دانشگاه جندی شاپور طرف قیاس نبوده است. مسلمین که از قرن دوم هجری و بلکه اندکی هم در قرن اول هجری به نقل علوم

[275]

خارجی به زبان عربی پرداختند، به مقیاس زیادی از آثار اسکندرانی استفاده کردند. تفصیل آن را از کتب مربوط می توان به دست آورد.

ثانیا دانشگاه جندی شاپور که بیشتر یک مرکز پزشکی بوده، کوچکترین آسیبی از ناحیه اعراب فاتح ندید و به حیات خود تا قرن سوم و چهارم هجری ادامه داد. پس از آنکه حوزه عظیم بغداد تاسیس شد، دانشگاه جندی شاپور تحت الشعاع واقع گشت و تدریجا از بین رفت. خلفای عباسی پیش از آنکه بغداد دارالعلم بشود، از وجود منجمین و پزشکان همین جندی شاپور در دربار خود استفاده می کردند. ابن ماسویه ها و بختیشوع ها در قرن دوم و سوم هجری فارغ التحصیل همین دانشگاه بودند. پس ادعای اینکه دانشگاه جندی شاپور به دست اعراب فاتح از میان رفت، از کمال بی اطلاعی است.

ثالثا دانشگاه جندی شاپور را علمای مسیحی که از لحاظ مذهب و نژاد به حوزه روم (انطاکیه) وابستگی داشتند اداره می کردند. روح این دانشگاه مسیحی رومی بود نه زردشتی ایرانی. البته این دانشگاه از نظر جغرافیایی و از نظر سیاسی و مدنی جزء ایران و وابسته به ایران بود ولی روحی که این دانشگاه را به وجود آورده بود روح دیگری بود که از وابستگی اولیای این دانشگاه به حوزه های غیر زردشتی و خارج از ایران سرچشمه می گرفت، همچنانکه برخی مراکز علمی دیگر در ما وراء النهر بوده که تحت تاثیر و نفوذ بوداییان ایجاد شده بود. البته روح ملت ایران یک روح علمی بوده است ولی رژیم موبدی حاکم بر ایران در دوره ساسانی رژیمی ضد علمی بوده و تا هر جا که این روح حاکم بوده مانع رشد علوم بوده است. به همین دلیل در جنوب غربی و شمال شرقی ایران که از نفوذ روح مذهبی موبدی بدور بوده، مدرسه و انواع علوم وجود داشته است و در سایر جاها که این روح حاکم بوده، درخت علم رشدی نداشته است. در میان نویسندگان کتب ادبی و تاریخی و جغرافیایی درسی برای دبیرستانها که غالبا بخشنامه وار مطالب بالا را تکرار می کنند، مرحوم دکتر رضا زاده شفق - که هم مردی عالم بود و هم از انصاف بدور نبود - تا حدی رعایت انصاف کرده است. مشار الیه در تاریخ ادبیات سال چهارم ادبی در این زمینه چنین می نویسد:

«در دوره ساسانی آثار دینی و ادبی و علمی و تاریخی از تالیفات و ترجمه بسیار بوده. نیز از اخباری که راجع به شعرا و آوازخوان های درباری به ما رسیده است استنباط می شود که کلام منظوم (شعر) وجود داشته است. با

[276]

وجود این، از فحوای تاریخ می توان فهمید که آثار ادبی در ادوار قدیم دامنه بسیار وسیع نداشته بلکه تا حدی مخصوص درباریان و روحانیان بوده است، و چون در اواخر دوره ساسانی اخلاق و زندگانی این دو طبقه یعنی درباریان و روحانیان با وفور فتنه و فساد دربار و ظهور مذاهب گوناگون در دین فاسد شده بود، لهذا می توان گفت اوضاع ادبی ایران نیز در هنگام ظهور اسلام درخشان نبوده و به واسطه فساد این دو طبقه ادبیات نیز رو به سوی انحطاط می رفته است.»

رابعا این پزشک محترم که مانند عده ای دیگر طوطی وار می گویند «فاتحین عرب کتابخانه ملی ما را آتش زدند و تمام تاسیسات علمی ما را بر باد دادند» ، بهتر بود تعیین می فرمودند که آن کتابخانه ملی در کجا بوده؟ در همدان بوده؟ در اصفهان بوده؟ در شیراز بوده؟ در آذربایجان بوده؟ در نیشابور بوده؟ در تیسفون بوده؟ در آسمان بوده؟ در زیر زمین بوده؟ در کجا بوده است؟ چگونه است که ایشان و کسانی دیگر مانند ایشان که این جمله ها را تکرار می فرمایند، از کتابخانه ای ملی که به آتش کشیده شد اطلاع دارند اما از محل آن اطلاع ندارند؟

نه تنها در هیچ مدرکی چنین مطلبی ذکر نشده و با وجود اینکه جزئیات حوادث فتوحات اسلامی در ایران و روم ضبط شده، نامی از کتابخانه ای در ایران اعم از اینکه به آتش کشیده شده باشد و یا به آتش کشیده نشده باشد در هیچ مدرک تاریخی وجود ندارد، بلکه مدارک خلاف آن را ثابت می کند، مدارک می گویند که در حوزه زردشتی علاقه ای به علم و کتابت نبوده است. جاحظ هر چند عرب است ولی تعصب عربی ندارد، به دلیل اینکه علیه عرب زیاد نوشته است و ما عن قریب از او نقل خواهیم کرد. وی در کتاب المحاسن و الاضداد(2)می گوید: «ایرانیان علاقه زیادی به نوشتن کتاب نداشتند، بیشتر به ساختمان علاقه مند بودند» . در کتاب تمدن ایرانی به قلم جمعی از خاورشناسان(3)تصریح می کند به عدم رواج نوشتن در مذهب زردشت در عهد ساسانی.

محققان اتفاق نظر دارند حتی تکثیر نسخ اوستا ممنوع و محدود بود. ظاهرا

[277]

وقتی اسکندر به ایران حمله کرد، از اوستا دو نسخه بیشتر وجود نداشته است که یکی در استخر بوده و به وسیله اسکندر سوزانیده شده است.

نظر به اینکه درس و مدرسه و سواد و معلومات در آیین موبدی منحصر به درباریان و روحانیان بود و سایر طبقات و اصناف ممنوع بودند، طبعا علم و کتاب رشد نمی کرد، زیرا معمولا دانشمندان از طبقات محروم بر می خیزند نه از طبقات مرفه. موزه گرزاده ها و کوزه گر زاده ها هستند که بو علی و ابوریحان و فارابی و محمد بن زکریای رازی می شوند نه اعیان زادگان و اشراف زادگان. و بعلاوه، همان طور که مرحوم دکتر شفق یاد آور شده است این دو طبقه هم در عهد ساسانی هر یک به گونه ای فاسد شده بودند و از طبقه فاسد انتظار آثار علمی و فرهنگی نمی رود.

بدون شک در ایران ساسانی آثار علمی و ادبی کما بیش بوده است. بسیاری از آنها در دوره اسلامی به عربی ترجمه شد و باقی ماند و بدون شک بسیاری از آن آثار علمی و ادبی از بین رفته است ولی نه به علت کتابسوزی یا حادثه ای از این قبیل، بلکه به این علت طبیعی و عادی که هرگاه تحولی در فکر و اندیشه مردم پدید آید و فرهنگی به فرهنگ دیگر هجوم آورد و افکار و اذهان را متوجه خود سازد، به نحو افراط و زیانبار فرهنگ کهن مورد بی مهری و بی توجهی واقع می گردد و آثار علمی و ادبی متعلق به آن فرهنگ در اثر بی توجهی و بی علاقگی مردم تدریجا از بین می رود.

نمونه این را امروز در هجوم فرهنگ غربی به فرهنگ اسلامی می بینیم. فرهنگ غربی در میان مردم ایران «مد» شده و فرهنگ اسلامی از «مد» افتاده است، و به همین دلیل در حفظ و نگهداری آنها اهتمام نمی شود. نسخه های با ارزشی در علوم طبیعی، ریاضی، ادبی، فلسفی، دینی در کتابخانه های خصوصی تا چند سال پیش موجود بوده و اکنون معلوم نیست چه شده و کجاست. قاعدتا در دکان بقالی مورد استفاده قرار گرفته و یا به تاراج باد سپرده شده است. مطابق نقل استاد جلال الدین همایی، نسخه های نفیسی از کتب خطی که مرحوم مجلسی به حکم امکاناتی که در زمان خود داشت از اطراف و اکناف جهان اسلامی در کتابخانه شخصی خود گرد آورده بود، در چند سال پیش با ترازو و کش و من به مردم فروخته شد. علی القاعده هنگام فتح ایران کتابهایی که بعضی از آنها نفیس بوده، در کتابخانه های خصوصی

[278]

افراد وجود داشته است و شاید تا دو سه قرن بعد از فتح ایران هم نگهداری می شده است، ولی بعد از فتح ایران و اسلام ایرانیان و رواج خط عربی و فراموش شدن خط پهلوی که آن کتابها به آن خط بوده است، آن کتابها برای اکثریت قریب به اتفاق مردم بلا استفاده بوده و تدریجا از بین رفته است. اما اینکه کتابخانه یا کتابخانه هایی بوده و تاسیسات علمی وجود داشته است و اعراب فاتح هنگام فتح ایران آنها را به عمد از بین برده باشند افسانه ای بیش نیست.

ابراهیم پور داود که درجه حسن نیتش روشن است و به قول مرحوم قزوینی با عرب و هر چه از ناحیه عرب است «دشمن» است، دست و پا کرده از گوشه و کنار تاریخ قرائنی بیابد و آن قرائن را که حتی نام قرینه نمی توان روی آنها گذاشت (احیانا با تحریف در نقل) به عنوان «دلیل» بر کتابسوزی اعراب فاتح در ایران و بر باد دادن تاسیسات علمی به کار ببرد. بعد از او و تحت تاثیر او افرادی که لااقل از بعضی از آنها انتظار نمی رود که تحت تاثیر این موهوم قرار گیرند از او پیروی کرده اند.

مرحوم دکتر معین از آن جمله است(4). مرحوم دکتر معین در کتاب مزدیسنا و ادب پارسی آنجا که نتایج حمله عرب به ایران را ذکر می کند متعرض این مطلب شده و بیشتر آنچه آورده از پور داود است. آنچه به عنوان دلیل ذکر کرده عبارت است از:

«1. سرجان ملکم انگلیسی در تاریخش این قضیه را ذکر کرده است.

2. در جاهلیت عرب مقارن ظهور اسلام مردم بی سواد و امی بودند. مطابق نقل واقدی، در مکه مقارن بعثت حضرت رسول فقط 17 تن از قریش با سواد بودند. آخرین شاعر بدوی عرب «ذوالرمة» با سواد بودن خود را پنهان می کرد و می گفت قدرت نوشتن در میان ما بی ادبی شمرده می شود(5).

3. جاحظ در کتاب البیان و التبیین نقل کرده که روزی یکی از امرای قبیله قریش کودکی را دید که به مطالعه کتاب سیبویه مشغول است. فریاد برآورد که «شرم بر تو باد! این شغل آموزگاران و گدایان است» . در آن روزگار آموزگاری یعنی تعلیم اطفال در میان عرب بسیار خوار بود زیرا حقوق

[279]

آنان شصت درهم بیش نبود و این مزد در نظر ایشان ناچیز بود(6).

4. ابن خلدون در فصل «العلوم العقلیة و اصنافها» (از مقدمه تاریخش) گوید: وقتی کشور ایران فتح شد کتب بسیاری در آن سرزمین به دست تازیان افتاد. سعد بن ابی وقاص بن عمر بن الخطاب در خصوص آن کتب نامه نوشت و در ترجمه کردن آنها برای مسلمانان خصت خواست. عمر بدو نوشت که آن کتابها را در آب افکند، چه اگر آنچه در آنهاست راهنمایی است خدا ما را به رهنماتر از آن هدایت کرده است، و اگر گمراهی است خدا ما را از شر آن محفوظ داشته. بنابراین آن کتابها را در آب یا در آتش افکندند و علوم ایرانیان که در آن کتب مدون بود از میان رفت و به دست ما نرسید(7). ابو الفرج ابن العبری در مختصر الدول و عبد اللطیف بغدادی در کتاب الافادة و الاعتبار و قفطی در تاریخ الحکماء در شرح حال یحیی نحوی، و حاج خلیفه در کشف الظنون و دکتر صفا در تاریخ علوم عقلی از سوختن کتب اسکندریه توسط عرب سخن رانده اند، (یعنی اگر ثابت شود که اعراب فاتح، کتابخانه اسکندریه را سوخته اند، قرینه است که در هر جا کتابخانه ای می یافته اند می سوخته اند. پس بعید نیست در ایران هم چنین کاری کرده باشند) ولی شبلی نعمان در رساله ای به عنوان «کتابخانه اسکندریه» ترجمه فخر داعی، و همچنین آقای (مجتبی) مینوی در مجله «سخن» 74، صفحه 584 این قول را (کتابسوزی اسکندریه را) رد کرده اند.

5. ابوریحان بیرونی در الآثار الباقیة درباره خوارزم می نویسد که: «چون قتیبة بن مسلم دوباره خوارزم را پس از مرتد شدن اهالی فتح کرد، اسکجموک را بر ایشان والی گردانید، و قتیبه هر کس که خط خوارزمی می دانست و از اخبار و اوضاع ایشان آگاه بود و از علوم ایشان مطلع، بکلی فانی و معدوم الاثر کرد و ایشان را در اقطار ارض متفرق ساخت و لذا اخبار و اوضاع ایشان به درجه ای مخفی و مستور مانده است که به هیچ وجه وسیله ای برای شناختن حقایق امور در آن کشور بعد از ظهور اسلام در

[280]

دست نیست» (8). ایضا ابوریحان در همان کتاب نویسد: «و چون قتیبه بن مسلم نویسندگان ایشان (خوارزمیان) را هلاک کرد و هربدان ایشان را بکشت و کتب و نوشته های آنان را بسوخت، اهل خوارزم امی ماندند و در اموری که محتاج الیه ایشان بود فقط به محفوظات خود اتکا کردند، و چون مدت متمادی گردید و روزگار دراز بر ایشان بگذشت امور جزئی مورد اختلاف را فراموش کردند و فقط مطالب کلی مورد اتفاق در حافظه آنان باقی ماند(9).

6. داستان کتابسوزی عبد الله بن طاهر که دولتشاه سمرقندی در تذکرة الشعرا آورده است.»

اینها مجموع به اصطلاح دلایلی است که مرحوم دکتر معین بر کتابسوزی در ایران اقامه کرده است. در میان این ادله تنها دلیل چهارم که از زبان ابن خلدون نقل شده، بعلاوه با داستان کتابسوزی اسکندریه که ابن العبری و بغدادی و قفطی آن را نقل کرده اند و با آنچه حاجی خلیفه در کشف الظنون آورده مورد تایید قرار گرفته است قابل بررسی است.

دلیل هفتمی هم هست که مرحوم دکتر معین متعرض آن نشده ولی جرجی زیدان و بعضی نویسندگان ایرانی، فراوان آن را یاد آوری می کنند و دلیل بر ضدیت عرب با کتاب و کتابت و علم گرفته می شود، و آن اینکه خلیفه دوم به شدت جلو کتابت و تالیف کتاب را گرفته و با طرح شعار «حسبنا کتاب الله» (ما را قرآن بس است) به شدت تالیف و تصنیف را ممنوع اعلام کرده بود و هر کس دست به چنین کاری می زد، جرم شناخته می شد.

این ممنوعیت تا قرن دوم ادامه یافت و در قرن دوم به حکم جبر زمان شکسته شد.

بدیهی است مردمی که به خودشان لااقل تا صد سال اجازه تالیف و تصنیف ندهند، محال است که به تالیفات و تصنیفات اقوام مغلوبه اجازه ادامه وجود در آن مدت داده باشند.

[281]

ما نخست ادله ای که مرحوم دکتر معین آورده اند به استثنای دلیل چهارم ایشان، نقد و بررسی می کنیم و سپس به هفتمین دلیل می پردازیم. آنگاه به تفصیل وارد چهارمین دلیل دکتر معین می شویم.

اما دلیل اول، یعنی گفته های سرجان ملکم. اینها همانهاست که ما قبلا تحت عنوان «اظهار نظرها» و تحت عنوان «مزدیسنا و ادب پارسی» نقل کردیم و بی اعتباری آنها را روشن نمودیم. سرجان ملکم ظاهرا در قرن 13 هجری می زیسته و ناچار گفته هایش درباره حادثه ای که در حدود سیزده قرن با او فاصله تاریخی دارد باید به یک سند تاریخی مستند باشد و نیست. بعلاوه او آنچنان تعصب ضد اسلامی خود را آشکار ساخته است که کوچکترین اعتباری به گفته اش باقی نمی ماند.

او مدعی است که پیروان پیامبر عربی شهرهای ایران را با خاک یکسان کردند (دروغی که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شود) . عجب است که مرحوم دکتر معین گفتار سراسر نامربوط سرجان ملکم را به عنوان یک دلیل ذکر می نماید.

اما مساله «امیت» و بی سوادی عرب جاهلی مطلبی است که خود قرآن هم آن را تایید کرده است، ولی این چه دلیلی است؟ ! آیا اینکه عرب جاهلی بی سواد بوده، دلیل است که عرب اسلامی کتابها را سوزانیده است؟ بعلاوه، در فاصله دوره جاهلی و دوره فتوحات اسلامی که ربع قرن تقریبا طول کشید، یک نهضت قلم وسیله شخص پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در مدینه به وجود آمد که حیرت آور است.

این عرب جاهلی به دینی رو آورد که پیامبر آن دین «فدیه» برخی اسیران را که خواندن و نوشتن می دانستند، «تعلیم» اطفال مسلمین قرار داد. پیامبر آن دین برخی اصحاب خود را به تعلیم زبانهای غیر عربی از قبیل سریانی و عبری و فارسی تشویق کرد. خود گروهی در حدود بیست نفر «دبیر» داشت و هر یک یا چند نفر را مسؤول دفتر و کاری قرار داد(10). این عرب جاهلی به دینی رو آورد که کتاب آسمانی اش به قلم و نوشتن سوگند یاد کرده است(11)و وحی آسمانی اش با «قرائت» و «تعلیم» آغاز گشته است(12). آیا روش پیغمبر و تجلیل قرآن از خواندن و نوشتن و

[282]

دانستن در عرب جاهلی که مجذوب قرآن و پیغمبر بود، تاثیری در ایجاد حس خوش بینی نسبت به کتاب و کتابت و علم و فرهنگ نداشته است؟ !

اما داستان تحقیر قریش و سایر عربان آموزگاری و معلمی را می گویند: قریش و عرب تعلیم اطفال را خوار می شمردند و کار معلمی را پست می شمردند، بلکه اساسا سواد داشتن را ننگ می دانستند.

اولا در خود آن بیان تصریح شده که کار معلمی به علت کمی در آمد خوار شمرده شده است، یعنی همان چیزی که امروز در ایران خودمان شاهد آن هستیم. آموزگاران و دبیران و روحانیان جزء طبقات کم در آمد جامعه اند و احیانا بعضی افراد به همین جهت تغییر شغل و مسؤولیت می دهند.

اگر یک آموزگار یا دبیر یا روحانی جوان به خواستگاری دختری برود و آن دختر، خواستگاری هم از کسبه و یا طبقه مقاطعه کار و بساز و بفروش هر چند بی سواد داشته باشد، خانواده دختر ترجیح می دهند که دختر خود را به آن کاسب یا مقاطعه کار بدهند تا آن آموزگار یا دبیر یا روحانی. چرا؟ آیا به علت اینکه علم و معنویت را خوار می شمرند؟ البته نه، ربطی به تحقیر علم ندارد، دختر به چنین طبقه ای دادن قدری فداکاری می خواهد و همه آماده این فداکاری نیستند.

عجبا، می گویند به دلیل اینکه فردی از قریش کتابخوانی کودکی را تحقیر کرده پس عرب مطلقا دشمن علم و کتابت بوده، پس به هر جا پایش رسیده کتابها را آتش زده است. این درست مثل این است که بگویند به دلیل اینکه عبید زاکانی ادیب و شاعر ایرانی گفته است:

ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم کاندر طلب را تب یک روزه بمانی رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی

پس مردم ایران عموما دشمن علم و مخالف سواد آموزی هستند و هر جا کتاب و کتابخانه به دستشان بیفتد آتش می زنند، و بر عکس طرفدار مطربی و مسخرگی می باشند، یا بگویند به دلیل اینکه ابو حیان توحیدی در اثر فقر و تنگدستی تمام کتابهای خود را سوزانید، پس مردم کشورش دشمن علم و سوادند.

اما آنچه ابو ریحان درباره خوارزم نقل کرده است، هر چند مستند به سندی

[283]

نیست و ابوریحان مدرک نشان نداده است، ولی نظر به اینکه ابو ریحان مردی است که علاوه بر سایر فضایل، محقق در تاریخ است و به گزاف سخن نمی گوید و فاصله زمانی زیادی ندارد - زیرا او در نیمه دوم قرن چهارم و نیمه اول قرن پنجم می زیسته است و خوارزم در زمان ولید بن عبد الملک در حدود سال 93 فتح شده است و بعلاوه خود اهل خوارزم بوده است - بعید نیست که درست باشد.

اما آنچه ابوریحان نقل کرده، اولا مربوط به خوارزم و زبان خوارزمی است نه به کتب ایرانی که[به]زبان پهلوی یا اوستایی بوده است.

و ثانیا خود ابوریحان در مقدمه کتاب صیدله یا صیدنه که هنوز چاپ نشده، درباره زبانها و استعداد آنها برای بیان مفاهیم علمی بحث می کند و زبان عربی را بر فارسی و خوارزمی ترجیح می دهد و مخصوصا درباره زبان خوارزمی می گوید: این زبان به هیچ وجه قادر برای بیان مفاهیم علمی نیست، اگر انسان بخواهد مطلبی علمی با این زبان بیان کند، مثل این است که شتری بر ناودان آشکار شود(13).

بنابراین اگر واقعا یک سلسله کتب علمی قابل توجه به زبان خوارزمی وجود داشت، امکان نداشت که ابو ریحان تا این اندازه این زبان را غیر وافی معرفی کند. کتابهایی که ابوریحان اشاره کرده، یک عده کتب تاریخی بود و بس. رفتار قتیبة بن مسلم با مردم خوارزم - که در دوره ولید بن عبد الملک صورت گرفته نه در دوره خلفای راشدین - اگر داستان اصل داشته باشد و خالی از مبالغه باشد(14)، رفتاری ضد انسانی و ضد اسلامی بوده و با رفتار سایر فاتحان اسلامی که ایران و روم را فتح کردند و غالبا صحابه رسول خدا و تحت تاثیر تعلیمات آن حضرت بودند تباین دارد. علیهذا کار او را که در بدترین دوره های خلافت اسلامی (دوره امویان) صورت گرفته نمی توان مقیاس رفتار مسلمین در صدر اسلام که ایران را فتح کردند قرار داد.

به هر حال آنجا که احتمال می رود که در ایران تاسیسات علمی و کتابخانه وجود داشته است، تیسفون یا همدان یا نهاوند یا اصفهان یا استخر یا ری یا نیشابور یا آذربایجان است، نه خوارزم، زبانی که احتمال می رود به آن زبان کتابهای علمی

[284]

وجود داشته زبان پهلوی است نه زبان خوارزمی. در دوره اسلام کتابهای ایرانی که به عربی ترجمه شد از قبیل کلیله و دمنه وسیله ابن مقفع و قسمتی از منطق ارسطو وسیله او یا پسرش، از زبان پهلوی بوده نه زبان خوارزمی یا زبان محلی دیگر.

کریستن سن می نویسد:

«عبد الملک بن مروان دستور داد کتابی از پهلوی به عربی ترجمه کردند.» (15)

اینکه با حمله یک یورشگر، آثار علمی زبانی بکلی از میان برود و مردم یکسره به حالت «امیت» و بی سوادی و بی خبری از تاریخ گذشته شان برآیند، ویژه زبانهای محدود محلی است. بدیهی است که هرگز یک زبان محدود محلی نمی تواند به صورت یک زبان علمی درآید و کتابخانه ای حاوی انواع کتب پزشکی، ریاضی، طبیعی، نجومی، ادبی، مذهبی با آن زبان تشکیل شود.

اگر زبانی به آن حد از وسعت برسد که بتواند کتابخانه از انواع علوم تشکیل دهد، با یک یورش مردمش یکباره تبدیل به مردمی امی نمی گردند. حمله ای از حمله مغول وحشتناکتر نبوده است، قتل عام به معنی حقیقی در حمله مغول رخ نمود، کتابها و کتابخانه ها طعمه آتش گردید، ولی هرگز این حمله وحشتناک نتوانست آثار علمی به زبان عربی و فارسی را بکلی از میان ببرد و رابطه نسل بعد از مغول را با فرهنگ قبل از مغول قطع نماید، زیرا آثار علمی به زبان عربی و حتی به زبان فارسی گسترده تر از این بود که با چندین قتل عام مغول از بین برود. پس معلوم است که آنچه در خوارزم از میان رفته جز یک سلسله آثار ادبی و مذهبی زردشتی که از محتوای این نوع کتب مذهبی آگاهی داریم نبوده است، و ابو ریحان هم بیش از این نگفته است. دقت در سخن ابو ریحان می رساند که نظرش به کتب تاریخی و مذهبی است.

اما داستان کتابسوزی عبد الله بن طاهر. این داستان شنیدنی است و عجیب است که مرحوم دکتر معین این داستان را به عنوان دلیل یا قرینه ای بر کتابسوزی ایران وسیله اعراب فاتح ایران آورده است. عبد الله پسر طاهر ذو الیمینین سردار معروف ایرانی زمان مامون است که فرماندهی لشکر خراسان را در جنگ میان امین و مامون، پسران هارون الرشید به حمایت مامون بر عهده داشت و بر علی بن عیسی

[285]

که عرب بود و فرماندهی سپاه عرب را به حمایت از امین داشت پیروز شد و بغداد را فتح کرد و امین را کشت و ملک هارونی را برای مامون مسلم کرد.

خود طاهر شخصا ضد عرب بود. به علان شعوبی که در بیت الحکمه هارون کار می کرد و کتابی در «مثالب عرب» یعنی در ذکر زشتیها و عیبهای عرب نوشت، سی هزار دینار یا سی هزار درهم جایزه داد(16). پسرش عبد الله که کتابسوزی مستند به اوست، سر سلسله طاهریان است، یعنی برای اولین بار وسیله او خراسان اعلام استقلال کرد و یک دولت مستقل ایرانی تشکیل گردید.

عبد الله مانند پدرش طبعا روحیه ضد عرب داشت. در عین حال شگفتی تاریخ و شگفتی اسلام را ببینید: همین عبد الله ایرانی ضد عرب که از نظر قوت و قدرت به حدی رسیده که در مقابل خلیفه بغداد اعلام استقلال می کند، کتابهای ایرانی قبل از اسلام را به عنوان اینکه با وجود قرآن همه اینها بیهوده است می سوزاند.

«روزی شخصی به دربار عبد الله بن طاهر در نیشابور آمد و کتابی فارسی از عهد کهن تقدیم داشت. چون پرسیدند چه کتابی است؟ پاسخ داد: داستان وامق و عذر است و آن قصه شیرین را حکما به رشته تحریر آورده و به انوشیروان اهدا نموده اند. امیر گفت: ما قرآن می خوانیم و نیازی به این کتب نداریم. کلام خدا و احادیث ما را کفایت می کند. بعلاوه این کتاب را مجوسان تالیف کرده اند و در نظر ما مطرود و مردود است. سپس بفرمود تا کتاب را به آب انداختند و دستور داد هر جا در قلمرو او کتابی به زبان فارسی به خامه مجوس کشف شود نابود گردد.» (17)

چرا چنین کرد؟ من نمی دانم، به احتمال فراوان عکس العمل نفرتی است که ایرانیان از مجوس داشتند. به هر حال این کار را عبد الله بن طاهر ایرانی کرد نه عرب. آیا می توان کار عبد الله را به حساب همه ایرانیان گذاشت که اساسا چنین تفکری داشتند که هر کتابی غیر از قرآن به دستشان می افتاد می سوختند؟ باز هم نه.

کار عبد الله کار ناپسندی بوده است، اما دلیل مدعای ماست که گفتیم هرگاه فرهنگی مورد هجوم فرهنگ دیگر قرار می گیرد، پیروان و علاقه مندان به فرهنگ

[286]

جدید به نحو افراط و زیانباری آثار فرهنگ کهن را مورد بی اعتنایی قرار می دهند. ایرانیان که از فرهنگ جدید اسلامی سخت به وجد آمده بودند علاقه ای نسبت به فرهنگ کهن نشان ندادند بلکه در فراموشانیدن آن عمد به کار بردند.

از ایرانیان رفتارهایی نظیر رفتار عبد الله بن طاهر که در عین تنفر از تعصب عربی که می خواهد خود را به عنوان یک نژاد و یک خون بر مردم تحمیل کند، نسبت به اسلام تعصب ورزیده اند و این تعصب را علیه آثار مجوسیت به کار برده اند، فراوان دیده می شود.

و اگر مقصود از استدلال به کتابسوزی عبد الله بن طاهر این است که چنین کارهایی در جهان سابقه دارد، احتیاجی به چنین استدلالی نیست. جهان شاهد کتابسوزیها بوده و هست. در عصر ما احمد کسروی جشن کتابسوزان داشت. مسیحیان در فاجعه اندلس و قتل عام مسلمانان هشتاد هزار کتاب را به آتش کشیدند(18). جرجی زیدان مسیحی اعتراف دارد که صلیبیان مسیحی در حمله به شام و فلسطین سه میلیون کتاب را آتش زدند(19). ترکان در مصر کتابسوزی کردند(20).

سلطان محمود غزنوی در ری کتابسوزی کرد(21). مغول کتابخانه مرو را آتش زدند(22). زردشتیان در دوره ساسانی کتابهای مزدکیه را آتش زدند(23). اسکندر کتب ایرانی را آتش زد(24). روم آثار ارشمیدس ریاضیدان معروف را طعمه آتش ساخت(25). بعدا درباره آتش سوزی کتابخانه اسکندریه وسیله مسیحیان بحث خواهیم کرد.

جرج سارتون در تاریخ علم می گوید:

«پروتاگوراس سوفسطایی یونانی در یکی از کتابهای خود درباره حق و حقیقت بحث کرد و گفت: و اما خدایان، نمی توانم بگویم هستند و نمی توانم

[287]

بگویم نیستند. بسیار چیزهاست که ما را از فهم این مطلب مانع می شود. اولین آنها تاریکی خود موضوع است، و دیگر اینکه عمر آدمی کوتاه است.» (26)

سارتون می گوید:

«همین مطلب باعث شد که کتابهای او را در سال چهار صد و یازده پیش از میلاد در وسط میدان شهر سوزاندند و این نخستین نمونه ثبت شده کتابسوزی در تاریخ است.» (27)

و اما داستان ممنوع بودن تالیف و تصنیف در جهان اسلام که در آغاز وسیله خلیفه دوم اعلام شد و تا صد سال ادامه یافت، این داستان نیز شنیدنی است. هر چند ما در بخش سوم این کتاب که به بیان خدمات ایرانیان به اسلام می پردازیم، در بخش خدمات فرهنگی تحت عنوان «تدوین و تالیف از کی شروع شد؟» درباره این مطلب توضیح خواهیم داد ولی ناچاریم در اینجا اشاره کنیم که آنچه به خلیفه دوم منسوب است، مربوط است به کتابت احادیث نبوی.

از صدر اسلام میان عمر و بعضی صحابه دیگر از یک طرف، و علی علیه السلام و بعضی صحابه دیگر از طرف دیگر در تدوین و کتابت احادیث نبوی اختلاف نظر وجود داشت.

گروه اول که عمر در راس آنها بود استماع و ضبط و نقل احادیث را بلا مانع می دانستند، اما کتابت و تدوین آنها را مکروه می شمردند به عذر اینکه با قرآن مشتبه نشود و یا اهتمام به حدیث جای اهتمام به قرآن را نگیرد، ولی گروه دوم که علی علیه السلام در راس آنها بود از آغاز به کتابت و تدوین احادیث نبوی تشویق و ترغیب کردند. عامه به پیروی از خلیفه دوم تا یک قرن به تدوین حدیث نپرداخت، اما پس از یک قرن عامه نیز از نظر علی علیه السلام پیروی کرد و نظر عمر منسوخ گشت، و به همین جهت شیعه یک قرن پیش از عامه موفق به جمع و تدوین حدیث شد.

پس مطلب این نیست که تصنیف و تالیف در میان عرب مطلقا و درباره هر موضوع ممنوع بوده است و مردمی که به خودشان اجازه تالیف و تصنیف نمی دادند،

[288]

به طریق اولی تالیفات و تصنیفات دیگران را معدوم می کردند. این ممنوعیت یا مکروهیت اولا مربوط به احادیث نبوی بوده نه چیز دیگر، ثانیا در میان عامه بوده و شیعه هرگز چنین روشی درباره حدیث نداشته است، و به هر حال ربطی به مساله مخالفت با کتاب و نوشته ندارد.

جرجی زیدان در تاریخ تمدن اسلام و دکتر ذبیح الله صفا در تاریخ علوم عقلی در اسلام سخنی در این زمینه دارند که دریغ است نقل و نقد نشود. دکتر صفا می نویسد:

«اعتقاد عرب، مانند اعتقاد همه مسلمانان آن بود که «ان الاسلام یهدم ما قبله» (اسلام ما قبل خود را منهدم می سازد) و به همین سبب در اذهان مسلمین چنین رسوخ کرده بود که جز به قرآن به چیزی نظر نکنند زیرا قرآن ناسخ همه کتب و اسلام ناسخ همه ادیان است. پیشوایان شرع مبین هم مطالعه هر کتاب و حتی هر کتاب دینی را غیر از قرآن ممنوع داشته بودند.

گویند روزی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در دست عمر ورقه ای از تورات مشاهده کرد و چنان غضبناک شد که آثار غضب بر چهره او آشکار گردید، و آنگاه گفت: «الم اتکم بها بیضاء نقیة و الله لو کان موسی حیا ما وسعه الا اتباعی» (آیا شریعتی درخشان و پاکیزه برای شما نیاوردم؟ به خدا سوگند اگر موسی خود زنده می بود راهی جز پیروی از من نداشت) . و نیز به همین سبب بود که پیغمبر فرمود: «لا تصدقوا اهل الکتاب و لا تکذبوهم و قولوا امنا بالذی انزل علینا و انزل الیکم و الهنا و الهکم واحد» . (اهل کتاب را در آنچه به نام دین می گویند نه تصدیق کنید و نه تکذیب. بگویید به آنچه بر ما فرود آمده و آنچه به سوی شما آمده (نه آنچه از پیش خود ساخته اید) ایمان داریم، معبود ما و شما یکی است) .

از جمله احادیث معروف در این عهد این بود که: «کتاب الله فیه خبر ما قبلکم و نبا ما بعدکم و حکم ما بینکم» (در کتاب خدا حکایت گذشتگان پیش و پیشگویی آینده شما و قانون حاکم میان شما هست) . نطق قرآن کریم به این حقیقت که «و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین» (تر و یا خشکی نیست مگر آنکه در کتابی روشن وجود دارد) طبعا مایه تحکیم چنین عقیدتی می شد و نتیجه این اعتقاد، اکتفا به قرآن و احادیث و

[289]

انصراف از همه کتب و آثار بود...» (28)

من حقیقتا از این مردان فاضل در شگفتم. آیا اینان نمی دانند که جمله «الاسلام یهدم ما قبله» ناظر به این بوده و هست که با آمدن اسلام تمام قوانین و رسوم و عادات گذشته ملغی است؟ همه مسلمانان از صدر اسلام تا کنون از این جمله ها جز این نفهمیده اند. این جمله اعلام بی اعتبار بودن مراسم دینی جاهلیت، اعم از جاهلیت شرک یا جاهلیت اهل کتاب است و ربطی به غیر مراسم و سنن مذهبی ندارد، همچنانکه مفهوم جمله «الاسلام یجب ما قبله» این است که اسلام روی گذشته را می پوشاند و عطف به ما سبق نمی کند، مثلا جنایتی که اگر در اسلام واقع شود قصاص یا دیه خاص دارد، اگر قبل از اسلام شخصی و در زمان شرک او صورت گرفته باشد و او بعد مسلمان شده باشد، اسلام عطف به ما سبق نمی کند. همه مسلمانان از این جمله ها این معانی را فهمیده و می فهمند. اینها کجا و معانی من در آوردی این نویسندگان کجا؟ !

همچنانکه حدیث عمر به روشنی فریاد می کند که رسول خدا فرموده است با آمدن قرآن و شریعت ختمیه، تورات و شریعت موسی منسوخ است. پس پیغمبر مطالعه هر کتاب حتی کتب دینی را منع نفرمود، مطالعه خصوص کتابهای آسمانی منسوخ گذشته را منع کرد. آن حضرت برای اینکه مسلمانان شرایع منسوخ گذشتگان را با شریعت اسلام نیامیزند آنها را از مطالعه تورات منع فرمود. اینکه پیغمبر فرمود آنچه از اهل کتاب می شنوید نه تصدیق کنید و نه تکذیب نیز ناظر به قصص دینی و احیانا احکام دینی است. حضرت با این جمله ها به آنها فهمانید که در دست اهل کتاب راست و دروغ به هم آمیخته است، چون شما اهل تشخیص نیستید، نه تصدیق کنید مباد که دروغی را تصدیق کرده باشید، و نه تکذیب کنید مباد که راستی را تکذیب کرده باشید. کما اینکه جمله «در قرآن حکایت گذشتگان، پیشگویی آینده و قانون حاکم میان شما هست» که در نهج البلاغه نیز آمده است، ناظر به حکایات دینی، آینده اخروی و قوانین مذهبی است و مقصود این است: با آمدن قرآن شما به کتاب آسمانی دیگری نیاز ندارید.

[290]

از همه مضحکتر تمسک به آیه و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین(29)است که تا آنجا که من اطلاع دارم یک نفر از مفسرین هم این آیه را مربوط به قرآن ندانسته است، همه آن را به لوح محفوظ تفسیر کرده اند.

تصور مسلمین از این آیه و از آن احادیث هرگز آن چیزی نبوده که این آقایان فرض کرده و نتیجه گرفته اند که این آیه و آن احادیث زمینه فکری به مسلمین می داده که غیر قرآن هر کتابی را در هر فنی و هر علمی از بین ببرند.

اکنون نوبت آن است که به نقد دلیل چهارم مرحوم دکتر معین بپردازیم. ایشان به شکلی نقل کرده اند که گویی ابن خلدون قاطعانه درباره کتابسوزی ایران نظر داده است و گویی در نقل ابو الفرج ابن العبری و عبد اللطیف بغدادی و قفطی و حاجی خلیفه هم هیچ گونه خللی نیست، در صورتی که ایشان قطعا می دانسته اند که محققین اروپا اخیرا بی پایگی و بی اساسی کتابسوزی اسکندریه را وسیله مسلمین به وضوح به اثبات رسانیده اند ولی ایشان تنها به نقل انکار شبلی نعمان و مینوی قناعت کرده و رد شده اند، بدون اینکه به دلیلهای قاطع آنها توجه کنند.

اکنون ما به طور خلاصه نظریات محققین را درباره کتابسوزی اسکندریه به اضافه نکاتی که به نظر خود ما رسیده نقل می کنیم، سپس به نقد آنچه به ابن خلدون و حاجی خلیفه درباره کتابسوزی ایران نسبت داده شده می پردازیم.

غالبا مدعیان کتابسوزی در ایران به کتابسوزی اسکندریه استناد می کنند. بدیهی است که اگر بی سوادی عرب جاهلیت، تحقیر آموزگاری وسیله فردی از قریش، کتابسوزی عبد الله بن طاهر ایرانی، کتابسوزی قتیبة بن مسلم در خوارزم صد سال بعد از فتوحات اولیه اسلامی، دلیل کتابخانه سوزی اعراب فاتح ایران باشد، کتابسوزی اسکندریه وسیله شخصیت عاقل و با هوشی نظیر عمرو بن العاص - که طبق نقل از محضر فیلسوف آن روز اسکندریه بهره می برده و با او معاشرت داشته - آنهم به فرمان مستقیم خلیفه از مرکز مدینه، نه پیش خود (آنچنانکه قتیبة بن مسلم در خوارزم کرد) به طریق اولی دلیل کتابخانه سوزی در ایران باید شمرده شود. لهذا همیشه از طرف این گروه کتابسوزی اسکندریه با آب و تاب فراوان نقل می شود.

مقدمتا باید بگوییم که تاریخ اسلام و فتوحات اسلامی چه به طور عموم و چه

[291]

به طور خصوص (یعنی فتوحات یک منطقه خاص) از اواخر قرن دوم تدوین شده و آن کتب در اختیار ماست. راجع به فتح اسکندریه بالاخص، علاوه بر مورخین اسلامی چند نفر مسیحی نیز فتح این شهر را به دست اعراب با تفصیل فراوان نقل کرده اند. در هیچ یک از کتب اسلامی یا مسیحی یا یهودی و غیر اینها که قبل از جنگهای صلیبی تالیف شده، نامی از کتابسوزی اسکندریه یا ایران در میان نیست. تنها در اواخر قرن ششم هجری و اوایل قرن هفتم است که برای اولین بار عبد اللطیف بغدادی که مردی مسیحی است در کتابی به نام الافاده و الاعتبار فی الامور المشاهدة و الحوادث المعاینة بارض مصر (که موضوع آن امور و حوادثی است که شخصا مشاهده کرده است و در حقیقت سفر نامه است) آنجا که عمودی را به نام «عمود السوادی» در محل سابق کتابخانه اسکندریه توصیف می کرده گفته است:

«و گفته می شود که این عمود یکی از عمودهایی است که بر روی آنها رواقی استوار بوده و ارسطو در این رواق تدریس می کرده و دارالعلم بوده و در اینجا کتابخانه ای بوده که عمرو عاص به اشاره خلیفه آن را سوخته است.»

عبد اللطیف بیش از این نمی خواسته بگوید که در افواه مردم (و لا بد مسیحیان هم کیش او) چنین شایعه ای بر سر زبانهاست بدون آنکه بخواهد آن را تایید کند، زیرا سخن خود را با «و یذکر» (چنین گفته می شود، چنین بر سر زبانهاست) آغاز کرده است. همه می دانیم که در نقل روایت تاریخی یا حدیثی، ناقل اگر سندی داشته باشد مطلب را با ذکر سند نقل می کند، آنچنانکه طبری از مورخین و همچنین غالب محدثین انجام می دهند. بهترین نوع نقل همین نوع است، خواننده را امکان می دهد که در صحت و سقم نقل تحقیق کند و اگر سند را صحیح یافت بپذیرد. و اگر ناقل بدون ذکر سند و ماخذ نقل کند، دو گونه است: گاهی به صورت ارسال مسلم نقل می کند، مثلا می گوید در فلان سال فلان حادثه واقع شد، و گاه می گوید: گفته می شود، یا گفته شده است، یا چنین می گویند که در فلان سال فلان حادثه واقع شد. اگر به صورت اول بیان شود نشانه این است که خود گوینده به آنچه نقل کرده اعتماد دارد ولی البته دیگران به این گونه نقلها که مدرک و ماخذ و سند نقل نشده اعتماد نمی کنند. علمای حدیث چنین احادیثی را معتبر نمی شمارند. محققین اروپایی نیز به نقلهای تاریخی بدون مدرک و ماخذ اعتنایی نمی کنند و آن را غیر معتبر می شمارند.

[292]

حداکثر این است که می گویند فلان شخص چنین نقلی در کتاب خود کرده اما ماخذ و مدرک نشان نداده، یعنی اعتبار تاریخی ندارد.

اما اگر به صورت دوم بیان شود که خود ناقل به صورت «گویند» یا «چنین می گویند» یا «گفته شده است» و امثال اینها (به اصطلاح با صیغه فعل مجهول) بیان[کند]نشان این است که حتی خود گوینده نیز اعتباری برای این نقل قائل نیست. عده ای معتقدند که کلمه «قیل» (گفته شده است) در نقلها، تنها نشانه عدم اعتماد ناقل نیست، اشاره به بی اعتباری آن نیز هست.

عبد اللطیف این داستان را به صورت سوم نقل کرده که لااقل نشانه آن است که خود او به آن اعتماد نداشته است. بعلاوه، بعید است که عبد اللطیف این قدر بی اطلاع بوده که نمی دانسته است ارسطو پایش به مصر و اسکندریه نرسیده، تا چه رسد که در آن رواق تدریس کرده باشد، بلکه اساسا اسکندریه بعد از ارسطو تاسیس شده، زیرا اسکندریه بعد از حمله اسکندر به مصر تاسیس شد. طرح این شهر در زمان اسکندر ریخته شد و شاید هم در زمان او آغاز به ساختمان شد و تدریجا به صورت شهر در آمد. ارسطو معاصر اسکندر است.

پس خواه عبد اللطیف شخصا به این نقل اعتماد داشته و خواه نداشته است، این نقل ضعف مضمونی دارد، یعنی مشتمل بر مطلبی است که از نظر تاریخی قطعا دروغ است و آن تدریس ارسطو در رواق است. اگر یک نقل و یک روایت مشتمل بر چند مطلب باشد که برخی از آنها قطعا دروغ باشد، نشانه این است که باقی هم از همین قبیل است. سوخته شدن کتابخانه اسکندریه وسیله مسلمین، از نظر اعتبار نظیر تدریس ارسطو در آن محل است.

پس نقل عبد اللطیف، هم ضعف سند دارد زیرا فاقد سند و مدرک است، و هم ضعف مضمونی دارد زیرا مشتمل بر یک دروغ واضح است، و هم ضعف بیانی دارد زیرا به گونه ای بیان شده که نشان می دهد خود او هم به آن اعتماد ندارد.

علاوه بر همه اینها، اگر عبد اللطیف در عصر فتح اسکندریه می زیست (قرن اول هجری) و یا لااقل در عصر مورخینی می زیست که فتوحات اسلامی از جمله فتح اسکندریه را به طریق روایت از دیگران در کتب خود گرد آورده اند (قرن دوم تا چهارم هجری) ، این احتمال می رفت که اتفاقا عبد اللطیف با افرادی برخورده که بی واسطه یا مع الواسطه شاهد جریان بوده اند و برای عبد اللطیف نقل کرده اند و

[293]

دیگران به چنین افرادی بر نخورده اند، ولی عبد اللطیف کتاب خود را در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم تالیف کرده است(30)، یعنی با حادثه فتح اسکندریه که در حدود سالهای 17 و 18 هجری واقع شده نزدیک به ششصد سال فاصله دارد و در همه این ششصد سال در هیچ کتاب تاریخی و از زبان هیچ مورخی اعم از مسلمان و مسیحی و یهودی و غیره دیده و شنیده نشده، یکمرتبه بعد از این مدت طولانی در کتاب عبد اللطیف دیده می شود. این جهت، نقل عبد اللطیف را از حد یک نقل بی سند (و به اصطلاح «خبر مرسل» ) هم پایین تر می برد و به صورت نقلی در می آورد که قرائن خارجی بر دروغ بودن آن هست.

از همه اینها بالاتر اینکه تواریخ شهادت می دهند که اساسا کتابخانه اسکندریه چندین بار قبل از آنکه اسکندریه به دست مسلمانان فتح شود مورد تاراج و یغما و حریق واقع شده و هنگامی که مسلمین اسکندریه را فتح کردند اساسا کتابخانه ای به صورت سابق وجود نداشت و تنها کتابهایی در دست افرادی بوده که مسلمین در قرنهای دوم تا چهارم هجری از آن کتابها استفاده کردند.

اینجا بار دیگر مثل معروف مصداق پیدا می کند که شخصی گفت: «امامزاده یعقوب را گرگ بر روی مناره درید» . دیگری گفت: امامزاده نبود و پیغمبرزاده بود، یعقوب نبود و یوسف بود، بالای مناره نبود و ته چاه بود، تازه اصل مطلب دروغ است، گرگ یوسف را ندرید. من اینجا زمام سخن را به ویل دورانت، مورخ معروف جهانی تاریخ تمدن می دهم. ویل دورانت می گوید:

«از جمله دلایل ضعف این روایت (روایت عبد اللطیف) این است که:

1. قسمت مهم کتابخانه اسکندریه را مسیحیان متعصب به دوران اسقف «توفینس» به سال 392 میلادی (در حدود 250 سال قبل از فتح اسکندریه به دست مسلمین) سوزانیده بودند.

2. در مدت پنج قرن(31)که از وقوع تا ثبت حادثه مفروض در کتاب عبد اللطیف فاصله بود، هیچ یک از مورخان درباره آن سخن نیاورده اند در صورتی که «اوتکیوس» مسیحی که به سال 322 هجری (933 میلادی)

[294]

اسقف بزرگ اسکندریه بود، فتح این شهر را به دست عربان با تفصیل فراوان نقل کرده است. به همین جهت غالب مورخان این قضیه را نمی پذیرند و آن را افسانه می پندارند. نابودی کتابخانه اسکندریه که به تدریج انجام شد از حوادث غم انگیز تاریخ جهان بود.» (32)

ویل دورانت مراحل تدریجی نابودی این کتابخانه را وسیله مسیحیان در تاریخ تمدن ذکر کرده است. علاقه مندان می توانند به مجلدات ششم و نهم و یازدهم ترجمه فارسی تاریخ تمدن مراجعه کنند.

گوستاولوبون در تمدن اسلام و عرب می گوید:

«سوزانیدن کتابخانه اسکندریه که آن را به فاتحین اسلام نسبت داده اند جای بسی تعجب است که یک چنین افسانه موهومی چگونه در این مدت متمادی به شهرت خود باقی مانده است و آن را تلقی به قبول نموده اند. ولی امروز بطلان این عقیده به ثبوت پیوسته و معلوم و محقق گردیده است که خود نصاری پیش از اسلام همچنانکه همه معابد و خدایان اسکندریه را با کمال اهتمام منهدم نموده اند، کتابخانه مزبور را نیز سوزانیده بر باد دادند، چنانکه در زمان فتح اسلام از کتابهای مزبور چیزی باقی نمانده بود تا آن را طعمه حریق سازند.

شهر اسکندریه از زمان بنای آن که در 332 پیش از میلاد صورت گرفته تا زمان فتح مسلمین یعنی تا مدت هزار سال، یکی از شهرهای معظم و مهم دنیا به شمار می رفت.

در عصر ملوک بطالسه تمام حکما و فلاسفه دنیا در این شهر جمع شده، مدارس و کتابخانه های مهمی تاسیس کرده بودند ولی آن ترقیات علمی آنقدر دوام پیدا نکرد، چندانکه در سال 48 قبل از مسیح رومیان تحت سرداری «سزار» به اسکندریه حمله برده لطمه زیادی به حیات علمی آن وارد ساختند. اگر چه در سلطنت رومیان دوباره این شهر ترقی کرده اهمیتی بسزا پیدا نمود، لکن این ترقی موقتی بوده است، زیرا در اهالی، جنون مناقشات مذهبی پیدا شده و با وجود جلوگیری های سفاکانه

[295]

امپراطوران روم، روزانه بر شدت آن می افزود تا زمانی که دیانت مسیح مذهب رسمی مملکت قرار گرفت. آن وقت تئودور حکم کرد تمام معابد و مجسمه های خدایان و کتابخانه های بت پرستان(33)را با خاک یکسان نمودند.» (34)

شهر اسکندریه که هم اکنون از شهرهای معتبر مصر است به وسیله اسکندر رومی در چهار قرن قبل از میلاد مسیح ساخته و یا طرح ریزی شد و به همین جهت نام اسکندریه یافت.

خلفای اسکندر در مصر که آنها را «بطالسه» می خوانند، در آن شهر موزه و کتابخانه و در حقیقت «آکادمی» تاسیس کردند که به صورت یک حوزه علمی عظیم درآمد. بسیاری از دانشمندان اسکندریه با اکابر یونان برابری می کنند و از مشاهیر علمی جهان اند.

حوزه اسکندریه از قرن سوم و دوم قبل از میلاد آغاز شده و تا قرن چهارم بعد از میلاد ادامه یافت. مصر به طور کلی در دوره اسکندر و خلفایش زیر نفوذ سیاسی یونان بود. بعد که تمدن یونانی به افول گرایید و میان روم - که مرکزش رم فعلی در ایطالیا بود - با یونان جنگ در گرفت و روم بر یونان غلبه کرد، مصر و اسکندریه نیز تحت نفوذ سیاسی روم واقع شد. دولت روم در حدود چهار قرن بعد از میلاد منقسم شد به روم شرقی که مرکزش قسطنطینیه (استانبول فعلی) بوده و روم غربی که مرکزش رم در ایطالیا بوده است. روم شرقی به مسیحیت گرایید و مسیحیت، هم روی تمدن یونان و هم روی تمدن روم اثر منفی گذاشت، و قرون وسطای غربی که دوره انحطاط غرب است تقریبا از همین وقت (از انقسام روم به شرقی و غربی) آغاز می شود.

پس از گرایش روم شرقی به مسیحیت، سایه مسیحیت - که تدریس علوم و فلسفه را بر خلاف اصول دین مسیح می دانست و علما و فلاسفه را کافر و گمراه و گمراه کننده می شمرد - بر حوزه اسکندریه سنگینی کرد و دستبردها و تاراجها و سوزانیدنهای متناوب این کتابخانه بار دیگر بعد از حمله سزار در 48 میلادی آغاز

[296]

گشت.

قسطنطین اول، امپراطور روم شرقی اولین امپراطوری است که به مسیحیت گرایید. ژوستی نین از اخلاف قسطنطین، در قرن ششم میلادی حوزه آتن را رسما تعطیل کرد و قبلا در قرن چهارم حوزه اسکندریه تعطیل و یا تضعیف کامل شده بود. تعطیل حوزه آتن در سال 529 میلادی صورت گرفت، یعنی چهل و یک سال قبل از تولد رسول اکرم و هشتاد و یک سال قبل از بعثت ایشان و نود و چهار سال قبل از هجرت و صد و پنج سال قبل از رحلت ایشان و صد و بیست و اند سال قبل از فتح اسکندریه به دست مسلمین.

از مجموع آنچه گفتیم معلوم شد که این کتابخانه را بت پرستان و مشرکان تاسیس کردند و مسیحیان آن را از بین بردند، ولی بعد از جنگهای صلیبی میان مسیحیان و مسلمین که در حدود دویست سال طول کشید (قرن پنجم و ششم هجری) مسیحیان از یک طرف با تمدن و فرهنگ اسلامی آشنا شدند و این تمدن به آنها آگاهی داد، و از طرف دیگر پس از شکست نهایی از مسلمین سخت کینه مسلمین را در دلهای خود پختند و به جنگ اعصاب علیه مسلمین دست زدند. آن اندازه علیه اسلام و قرآن و رسول اکرم و مسلمانان شایعه ساختند که موجب شرمساری متمدنهای مسیحی قرون جدیده است و می بینیم که به جبران مافات «عذر تقصیر به پیشگاه محمد و قرآن» (35)می نویسند. شایعه کتابسوزی ها وسیله مسلمین جزء همین شایعات است که احیانا برخی از مسلمین نیز از قرن هفتم به بعد بدون اینکه شایعه ها را بدانند، به صورت «شایع است» یا «گفته می شود» یا «چنین روایت می شود» در کتابهای خود منعکس کرده اند، غافل از آنکه سازنده شایعه مسیحیان صلیبی می باشند و انگیزه شان بد نام کردن مسلمین است. و در قرن اخیر که استعمار، برانگیختن احساسات ملی مسلمین را علیه اسلام و مسلمین صدر اول در صدر برنامه خود قرار داده، امثال پور داود این افسانه را به صورت یک حادثه تاریخی در آوردند و به نقلهایی نظیر نقل عبد اللطیف پر و بال دادند و به صورت یک نقل تاریخی به خورد دانش آموزان و دانشجویان بی خبر دادند.

[297]

تا اینجا سخن عبد اللطیف را نقل و بررسی کردیم. اکنون به نقد سخن ابو الفرج ابن العبری بپردازیم.

ابو الفرج یک طبیب یهودی است که در سال 623 هجری در ملطیه (آسیای صغیر) تولد یافته و پدرش دین یهود را ترک کرده و به نصرانیت گراییده است. ابو الفرج نیز آغاز تحصیلات خود را به فراگرفتن اصول نصرانیت گذرانده است. او به زبان سریانی و عربی آشنایی کامل داشته است. تاریخی مبسوط به زبان سریانی نوشته که ماخذ آن کتب سریانی، عربی، یونانی بوده است. در آن کتاب ذکری از کتابسوزی مسلمین در اسکندریه وجود ندارد و خلاصه ای از آن کتاب به عربی به نام مختصر الدول نوشت که می گویند همه نسخه های آن ناتمام و ناقص است، و عجب این است که می گویند با اینکه مختصر الدول خلاصه آن تاریخ مفصل سریانی است مشتمل بر مطالبی است که در اصل مفصل سریانی نیست، از جمله آنها داستان کتابسوزی اسکندریه وسیله مسلمین است.

کتاب مختصر الدول را مردی به نام «دکتر پوکوک» که پروفسور کالج اکسفورد بوده و از اشخاصی است که در نشر اکاذیب علیه مسلمین دست داشته است، طبع و نشر کرده و به زبان لاتین هم ترجمه نموده است. از آن وقت و به وسیله این کتاب و این شخص شایعه کتابسوزی مسلمین در اسکندریه در اروپا رواج یافت، تا آنکه در قرون اخیره وسیله محققین اروپایی امثال گیبون و کریل و گوستا و لوبون و دیگران این شایعه تکذیب شد(36).

داستان کتابسوزی در کتاب مختصر الدول به این شکل آمده است:

«در آن زمان، یحیی نحوی که به زبان ما به «غرماطیقوس» یعنی نحوی ملقب بوده است، در میان عرب مقام شهرت را حائز گردید. مشارالیه ساکن اسکندریه بوده است و مذهبا نصرانی و جزء فرقه یعقوبی بود و مخصوصا عقیده ساوری (؟ ) را تایید می نمود. او در آخر مذهب تنصر را ترک گفته و تمام علمای نصارای مصر نزد او جمع شده نصیحت نمودند که از کفر و زندقه بیرون آید ولی او قبول ننمود. وقتی که علما مایوس شدند وی را از مناصبی که دارا بود انداختند، و او تا مدتی به همین حال باقی و

[298]

زنده بود تا آنکه عمرو بن عاص (فرمانده مسلمین در فتح مصر) وارد مصر گردید.

روزی یحیی نزد وی حاضر شد. عمرو از مقام علم و فضل او واقف گردیده و خیلی از او احترام نمود. فاضل مشارالیه شروع به یک رشته سخنان حکیمانه ای نمود که اعراب ابدا با آن آشنا نبودند. سخنان مزبور در دماغ عمرو فوق العاده مؤثر واقع گردیده فریفته وی شد. نظر به اینکه عمرو از اشخاص با هوش و عاقل و فکور بود مصاحبت وی را اختیار نمود و هیچ وقت او را از خودش جدا نمی ساخت.

یک روز یحیی به عمرو اظهار داشت که هر چه در اسکندریه هست در تصرف شما می باشد، البته آنچه برای شما مفید می باشد ما را به آن کاری نیست ولی چیزهایی که چندان محل حاجت شما نیست خواهش می کنم که آنها را به خود ما واگذار کنید که استحقاق ما به آنها بیشتر می باشد. عمرو پرسید که آنها چیستند؟ در جواب گفت: کتب حکمت و فلسفه می باشند که در کتابخانه دولتی ذخیره شده اند.

عمرو اظهار داشت که من در این باب باید از خلیفه (عمر) دستور بخواهم و الا از خودم نمی توانم قبلا اقدامی کنم. چنانکه عین واقعه را به خلیفه اطلاع داده و کسب تکلیف نمود، در جواب نوشت: اگر این کتابها موافق با قرآن می باشند هیچ ضرورتی به آنها نیست و اگر مخالف با قرآن اند تمام آنها را بر باد ده.

بعد از وصول این جواب، عمرو شروع به انهدام کتابخانه نموده مقرر داشت که بین حمامیهای اسکندریه کتابها را تقسیم کردند و از این رو در مدت شش ماه تمام کتب را سوزانیده بر باد داد. و آنچه واقع شده بدون استعجاب قبول نما.» (37)

متاسفانه با این توصیه و خواهش جناب ابو الفرج (اگر واقعا این قضیه را او خود آورده باشد) و یا استدعای جناب پروفسور پوکوک، این افسانه نه با استعجاب و نه بدون استعجاب قابل قبول نیست. گذشته از آنچه در نقد سخن عبد اللطیف گفتیم –

[299]

که یک روایت تاریخی بدون ذکر سند و ماخذ و مدرک به هیچ وجه قابل قبول نیست، بویژه که بعد از ششصد سال این نقل بی سند و بی ماخذ مطرح شود و قبلا احدی از آن و لو بدون سند و ماخذ ذکری نکرده است و بعلاوه گفتیم از نظر محققان این مطلب به ثبوت رسیده که اساسا در موقع فتح اسکندریه به دست مسلمین از کتابخانه چیزی باقی نمانده بود و موضوع از اصل منتفی بوده است - دلایل و قرائن دیگری علیه این گزارش وجود دارد:

اولا در این داستان، قهرمان یحیی نحوی فیلسوف معروف است. طبق اسنادی که اخیرا تحقیق شده وی در حدود صد سال قبل از فتح اسکندریه در گذشته است و ملاقات وی با عمرو افسانه است(38). عجیب این است که شبلی نعمان با اینکه می نویسد که وی یکی از حکمای هفتگانه ای است که در اثر فشار ژوستی نین از روم به ایران آمدند و خسرو انوشیروان از آنها پذیرایی کرد، اصل ملاقات یحیی با عمرو را مورد تایید قرار می دهد، توجه نمی کند که از مهاجرت آن حکما به ایران تا فتح اسکندریه بیش از صد و بیست سال فاصله است، عادتا امکان ندارد یحیی که در حدود صد و بیست سال قبل از فتح اسکندریه حکیمی نامبردار و معروف بوده است، هنگام فتح اسکندریه به صورت یکی از ندیمان عمرو به حیات خود ادامه دهد. بنابر این نقلهایی که ملاقات یحیی با عمرو را ذکر کرده اند، هر چند نامی از کتابخانه نبرده اند بی اساس است.

داستان ملاقات یحیی با عمرو در روایت ابو الفرج نظیر داستان تدریس ارسطو در اسکندریه در روایت عبد اللطیف است، وضاعان و قصه پردازان به انطباق قصه با تاریخ توجه نکرده اند.

ثانیا در متن قصه آمده است که پس از آنکه دستور خلیفه به نابودی کتابها رسید، عمرو کتابها را به حمامهای اسکندریه تقسیم کرد و تا مدت شش ماه خوراک

[300]

حمامهای اسکندریه بود، و با توجه به اینکه اسکندریه در آن وقت بزرگترین شهر مصر و یکی از بزرگترین شهرهای جهان آن روز بوده است و خود عمرو در گزارشی که با اعجاب فراوان برای خلیفه از این شهر می دهد می نویسد: «در این شهر چهار هزار حمام، چهار هزار عمارت عالی، چهل هزار یهودی جزیه پرداز، چهار صد تفریحگاه دولتی، دوازده هزار سبزی فروش که سبزی تازه می فروشند وجود دارد» ، باید چنین فرض کنیم که در مدت شش ماه چهار هزار حمام از این کتابها گرم می شده اند، یعنی آنقدر کتاب بوده است که اگر یک حمام را می خواستند با آن گرم کنند برای قریب به هفتصد هزار روز یعنی در حدود دو هزار سال آن حمام کافی بود. عجیب تر آنکه طبق آنچه در متن گزارش ابو الفرج آمده، همه آن کتابها در حکمت و فلسفه بوده نه در موضوع دیگر. اکنون خوب است کمی بیندیشیم آیا از آغاز پیدایش تمدن تا امروز که قرنهاست صنعت چاپ پیدا شده و در شکل سرسام آوری نسخه بیرون می دهد، این اندازه کتاب حکمت و فلسفه که برای سوخت چهار هزار حمام در مدت شش ماه کافی باشد وجود داشته است؟

باز خوب است بیندیشیم چنین کتابخانه ای چه مساحتی را اشغال کرده بوده است؟ کتابها به صورت انبار شده مانند انبار کاه گندم نبوده، بلکه به صورت چیده شده در قفسه ها بوده، زیرا مورد استفاده مردم بوده است، و لهذا در گزارشی که از یک کشیش مسیحی در قرن چهارم بعد از میلاد رسیده که از ناحیه امپراطور وقت مامور شده بود کتابخانه را از بین ببرد، چنین آمده که: «من قفسه های آن را در آن وقت از کتاب بکلی خالی یافتم» (39). یک رواق که آقای عبد اللطیف هم آن را مشاهده کرده بوده که هیچ، مساحت یک شهر هم شاید برای چنین کتابخانه ای کافی نباشد.

امروز کتابخانه های بسیار بزرگ در اثر پیشرفت صنعت چاپ و وجود امکانات بی سابقه در تاریخ بشر، در جهان خصوصا آمریکا و شوروی وجود دارد، همچنانکه شهرهای بسیار بزرگ و بی سابقه در تاریخ بشر در جهان امروز وجود دارد. من باور ندارم امروز هم کتابخانه ای وجود داشته باشد که کتابهایش برای گرم کردن حمامهای شهری که آن کتابخانه در آنجا ست برای مدت شش ماه کفایت کند.

[301]

اینها همه دلیل افسانه بودن این داستان است و تنها در دنیای افسانه ها نظیری برایش می توان یافت. گویند مردی در وصف شهر هرات که مدعی بود روزگاری فوق العاده بزرگ و پر جمعیت بوده داد سخن می داد، کار را به جایی رسانید که گفت: در آن وقت در هرات بیست و یک هزار احمد یک چشم کله پز وجود داشته است! ! ! با توجه به اینکه همه نامشان احمد نبوده و همه احمد نام ها یک چشم نبوده اند و همه احمدهای یک چشم کله پز نبوده اند، پس اگر فقط عدد احمدهای یک چشم کله پز به بیست و یک هزار نفر می رسیده، حساب کنید و ببینید عدد سایرین چقدر بوده است؟ ! اگر اولین و آخرین را روی زمین جمع کنیم قطعا باز هم کافی نیست.

داستان ابو الفرج چیزی شبیه داستان احمد یک چشم کله پز است. لذا نویسندگان دائرة المعارف انگلیسی بنابر نقل شبلی نعمان قصه ابو الفرج را جزء فکاهیات به حساب آورده اند.

ثالثا همان طوری که شبلی نعمان و برخی محققان غربی گفته اند، در آن عصر کتابها از وست بوده و ابدا به درد سوخت نمی خوردند و بدین جهت آنها را برای سوخت به کار بردن یک کار لغو و بیهوده دیگری بوده. شبلی نعمان از شخصی به نام مسیو در پیر نقل می کند که گفته: «ما یقین داریم که حمامیان اسکندریه تا وقتی که برای سوخت مواد دیگری حاضر داشتند هیچ وقت کتابهایی را که روی پوست تدوین یافته به مصرف سوخت نمی رسانیدند و سخن اینجاست که قسمت اعظم کتب مزبوره از پوست تشکیل یافته بودند» (40).

رابعا اگر چنین کتابخانه ای در اسکندریه بود، قطعا عمرو در گزارش خود از این شهر به خلیفه که در تواریخ مضبوط است نامی هم از آن می برد. در آن گزارش از تفریحگاه های دولتی و سبزی فروش های شهر سخن به میان آمده اما از کتابخانه سخنی نیست.

خامسا اسکندریه پس از فتح وسیله عمرو عاص، قرار داد صلح با مسلمین بست و مردم آنجا «اهل ذمه» به شمار می رفتند و مقررات «اهل ذمه» درباره آنها اجرا می شد، یعنی جان و مال و ناموس و حتی معابد و آزادی عبادتشان محترم بود و حکومت اسلامی خود را ضامن و مسؤول آنها می دانست. عمرو بن عاص در

[302]

عهدنامه خود با مردم مصر چنین نوشت: «این پیمان امنیتی است که عمرو به مردم مصر می دهد که جان و خون و اموال و مساکن و سایر امورشان در امان است» (41)و طبق آنچه از معجم البلدان نقل شده، تصریح شده است که: «زمین مردم مصر، اموال و سرمایه های آن مردم همه متعلق به خودشان است و کسی حق تعرض ندارد» (42).

به طور کلی می دانیم که سیره مسلمین با اهل کتاب همواره اینچنین بوده که آنها را پس از فتح در «ذمه» خود قرار می دادند و از آنها جزیه می گرفتند و در مقابل این جزیه عهده دار امنیت جان و مال و حیثیت و معابد آنها می شدند. در اسکندریه نیز چنین شد. اگر در نقل ابو الفرج آمده بود که مسلمانان هنگام فتح اسکندریه قبل از عقد پیمان صلح با مردم آنجا چنین کاری کرده بودند تا حدی قابل قبول بود، اما گزارش ابو الفرج می گوید این جریان مدتها بعد از فتح اسکندریه، در اثر تذکری که از طرف یحیی نحوی داده شد رخ داده است. اینکه مسلمین بعد از قرار صلح دست به چنین کاری بزنند مخالف سیره و سنت آنهاست.

سادسا آنچه از احوال عمرو و عمر اطلاع داریم این جریان را تایید نمی کند. اما عمرو شخصا مردی مدبر و با هوش و مستقل الفکر بوده و اگر نظر خاصی داشت به هر شیوه ای بود بر عمر تحمیل می کرد. تواریخ می نویسد که عمر چندان رغبتی به فتح مصر نشان نمی داد و عمرو عاص نظر خود را بر او تحمیل کرد، تا آنجا که می گویند از عمر کسب اجازه کرد اما پیش از آنکه اجازه برسد حمله را شروع کرد. اگر چنین می بود که در متن قصه آمده که یحیی نحوی به صورت ندیم و معاشر عمرو در آمده بود و عمرو به حکم عقل و هوش ذاتی از سخنان حکیمانه یحیی لذت می برد و استفاده می کرد، عمرو در نامه خود به عمر طوری گزارش می داد که کتابخانه مورد علاقه دوست دانشمندش محفوظ بماند، نه اینکه به کسب اجازه ساده ای قناعت کند و به محض رسیدن نامه خلیفه بدون آنکه بار دیگر نامه ای بنویسد فورا در جلو چشم دوست دانشمندش کتابهایی را که از جان برای دوستش عزیزتر بود طعمه آتش نماید. بعلاوه، سیره عمرو در اسکندریه سیره یک فاتح علاقه مند به اصلاح و عمران و آبادی بوده است نه سیره یک جبار و ستمگر از قبیل قتیبه بن مسلم. ویل دورانت می نویسد:

[303]

«عمرو با عدالت حکومت کرد. قسمتی از مالیاتهای گزاف را به پاک کردن کانالها و تعمیر پلها و تجدید معبر آبی که به روزگار سلف نیل را به بحر احمر می پیوسته بود(43)اختصاص داد و کشتیها از مدیترانه به اقیانوس هند راه توانستند یافت. این معبر آبی بار دیگر به سال 114 هجری (732 میلادی) از شن پر شد و متروک ماند.» (44)

از فردی که فکر اجتماعی اش در این سطح بوده است نمی توان باور کرد که کتابخانه ای را آتش بزند.

و اما عمر هر چند مردی خشن بوده است، ولی احدی در هوش و دور اندیشی او تردید ندارد. عمر برای اینکه همه مسؤولیتها را شخصا بر عهده نگیرد و بعلاوه از فکر و اندیشه دیگران استمداد جوید، معمولا در مسائل مهم خصوصا در سیاست خارجی حکومتش شورا تشکیل می داد و به مشورت می پرداخت که در کتب تاریخ مسطور است و به دو نمونه اش به تناسب در نهج البلاغه اشاره شده است. در هیچ تاریخی دیده نشده که عمر درباره کتابخانه اسکندریه شورایی تشکیل داده باشد و با کسی مشورت کرده باشد. بسیار بعید است که چنین تصمیمی را بی مشورت اتخاذ کرده باشد. بعلاوه، اگر عمر چنین اندیشه ای می داشت که ما با وجود قرآن به هیچ کتاب دیگر احتیاج نداریم، قطعا این اندیشه دیگر را هم داشت که با وجود مساجد احتیاج به معبد دیگر نداریم. پس چرا در قراردادهای خود کلیساها و کنسیه ها و حتی آتشکده ها را تحمل می کند و بلکه دولت اسلامی را متعهد حفظ و نگهداری آنها در ازای شرایط ذمه می داند؟

سابعا فرضا عمرو بن العاص چنین دستوری داده باشد، آیا باوری است که مردم مسیحی و یهودی اسکندریه بدون هیچ عکس العمل مخالفی آن کتابها را که محصول فرهنگ و تاریخشان بوده، مانند انبار هیزم تحویل بگیرند و بسوزانند و حتی مخفیانه آن کتابها را در نبرند و مخفی نسازند؟ !

اما نقل قفطی، عینا همان است که ابو الفرج نقل کرده است. همه ایرادهایی که بر نقل ابو الفرج وارد است بر این نیز وارد است. و همچنانکه ابو الفرج در کتاب تاریخ

[304]

مفصل خود که به سریانی نوشته این قصه را نیاورده و اما در مختصر الدول که به عربی است و خلاصه آن است آورده و این مایه شگفتی است، قفطی نیز در کتابی که در تاریخ مصر نوشته(45)ذکری از این قصه عجیب نکرده است، اما در کتاب اخبار العلماء باخبار الحکماء که تاریخ فلاسفه است در ذیل احوال یحیی نحوی این قصه را بدون ذکر هیچ مدرکی آورده است. بنابر این در نقل قفطی نیز یحیی نحوی یکی از دو قهرمان قضیه است و همه آن کتابها که در حکمت و فلسفه بوده به قدری بوده که چهار هزار حمام را در مدت شش ماه گرم کرده است.

قفطی مدعی است که یحیی نحوی در ابتدا «کشتیران» بوده، در سن چهل و پنج سالگی عشق تحصیل به سرش زده و بعد، هم فیلسوف شده و هم پزشک و هم ادیب و هم به مقام اسقفی اسکندریه رسیده است.

در موضوع یحیی نحوی نوعی ابهام در تاریخ هست. آنچه مسلم است مردی فیلسوف و اسقف در دوره قبل از اسلام به نام یحیی نحوی وجود داشته است و همان است که بر رد ابرقلس و ارسطو و در دفاع از اصول مسیحیت کتاب نوشته و بوعلی در نامه معروفش به ابوریحان بیرونی از او به زشتی یاد می کند و مدعی است که او نه از روی عقیده بلکه به خاطر عوام فریبی مردم نصاری آن کتابها را نوشته است. از طرف دیگر، ابن الندیم در الفهرست از یحیی نحوی نام می برد که با عمرو بن العاص ملاقات داشته است، بدون ذکری از کتابخانه اسکندریه. در کتاب معتبر صوان الحکمة ابو سلیمان منطقی می نویسد. او در زمان عثمان و معاویه دیده شده است. علیهذا یا نقل ابن الندیم و ابو سلیمان بی اساس است و یا آن کس که در زمان عمرو بن العاص و معاویه بوده است یحیی نام دیگری بوده غیر آن که شخصیتی محسوب می شود و شروح زیادی بر کتب ارسطو و غیره نوشته و اسقف اسکندریه بوده است. بعید نیست کسانی که داستان کتابخانه اسکندریه را ساخته اند، از ذکر نام یحیی نحوی در کلام ابن الندیم و ابو سلیمان استفاده کرده و داستان را پرداخته اند. به هر حال، آنچه مسلم است یحیی نحوی اسکندرانی فیلسوف و پزشک و شارح ارسطو و اسقف معروف اسکندریه، دوره عمرو عاص و معاویه را درک نکرده است.

اما حاج خلیفه. این مرد از متاخرین است و در قرن یازدهم هجری می زیسته

[305]

است. او یک کتابشناس و فهرست نویس است نه مورخ. کتاب معروف او کشف الظنون است که فهرست کتب است و در فن خود با ارزش می باشد. جمله ای که از او نقل شده دو قسمت است. قسمت اول این است که «عرب در صدر اسلام علومی را که مورد توجه قرار می داد سه قسمت بود: زبان، دیگر احکام شریعت، سوم پزشکی که اندکی قبلا هم از آن بهره داشت و بعلاوه مورد نیازش بود، ولی به علوم دیگر نمی پرداخت زیرا نمی خواست پیش از آنکه پایه های اسلام استوار شود علوم بیگانه در میان مردم رایج گردد» .

سخن حاج خلیفه تا اینجا سخن درستی است. ما در بخش «خدمات ایران به اسلام» آغاز و کیفیت نشو و نمای علوم را در اسلام بررسی خواهیم کرد. علوم اسلامی از قرائت، فقه، دستور زبان آغاز گشت. در ابتدا توجهی به علوم فلسفی یا طبیعی یا ریاضی نبود. تدریجا به این علوم توجه شد. قسمت دوم سخن حاج خلیفه این است: «حتی گفته می شود که عرب هنگام فتح شهرها کتابهایی که به دست می آورد می سوخت» .

می بینیم که حاج خلیفه نیز با اینکه مورخ نیست، نکته ای را که اهل نقل و روایت رعایت می کنند رعایت کرده است، نگفته است که عرب هنگام فتح شهرها کتابها را می سوزانید که اظهار نظر و تایید در قضیه محسوب شود، می گوید: «گفته می شود چنین...» . شک ندارد که در زمان حاج خلیفه که در قرن یازدهم بوده چنین سخنی گفته می شده است. چهار قرن بوده که این سخن گفته می شده و طبعا قرن به قرن بیشتر بر سر زبانها می آمده است. مثل این است که ما امروز بگوییم گفته می شود و بسیار هم گفته می شود که مسلمانان صدر اول هر جا کتابی می یافتند می سوختند. اگر ما امروز چنین سخن بگوییم دروغ نگفته ایم، چنانکه دیدیم از زمان عبد اللطیف و ابو الفرج و قفطی شروع شد.

پس حاج خلیفه علاوه بر اینکه مانند عبد اللطیف و دیگران سندی و ماخذی ذکر نکرده است، چیز تازه ای نگفته است، آنچه را که در افواه در زمانش گفته می شده با صیغه فعل مجهول (و یروی) به نشانه غیر قابل اعتماد بودن منعکس کرده است.

بعد از عبد اللطیف افراد دیگری عین عبارت عبد اللطیف را در کتابهای خود منعکس کرده اند که چون معلوم است نقل سخن عبد اللطیف است قابل بحث و

[306]

بررسی نیست. مثلا مقریزی کتابی در تاریخ مصر نوشته که به نام «خطط مقریزی» معروف است. وی آنجا که مانند یک مورخ فتح اسکندریه را ذکر کرده نامی از کتابسوزی نبرده است، اما آنجا که به توصیف «عمود السواری» - که عبد اللطیف هم عبارت معروف خود را در ذیل توصیف آن گفته است - می رسد، عین عبارت عبد اللطیف را حرف به حرف تکرار می کند. این خود می رساند که مقریزی کوچکترین اعتمادی به این نقل نداشته است والا لااقل این را در ضمن فتح اسکندریه می آورد و یا لفظ «و یذکر» (چنین گفته می شود) را می انداخت.

اکنون نوبت آن است که به نقد سخن ابن خلدون که درباره خصوص کتابسوزی در ایران سخن گفته است بپردازیم. اگر به اصل عبارت ابن خلدون مراجعه نکنیم و به نقل پور داود در یشتها که آقای دکتر معین از آنجا نقل کرده اند اعتماد کنیم، باید بگوییم ابن خلدون که خود یک مورخ است و او را با عبد اللطیف که صرفا یک طبیب است و می خواسته سفرنامه بنویسد یا ابو الفرج که او نیز طبیب است و یا حاج خلیفه فهرست نویس و حتی با قفطی تاریخ الحکمانویس نباید مقایسه کرد، او خود یک مورخ و مؤلف تاریخ عمومی است، بنابر این اگر به ضرس قاطع اظهار نظر کند و لو مدرک نشان ندهد باید گفت سند و ماخذی در کار بوده است.

ولی متاسفانه ابن خلدون نیز اظهار نظر نکرده و به صورت فعل مجهول بیان کرده است. او هم سخن خود را با جمله «و لقد یقال» آغاز کرده است (همانا چنین گفته می شود) . بعلاوه، ابن خلدون در صدر سخنش جمله ای اضافه کرده که بیشتر موجب ضعف قضیه می شود. او بعد از آنکه طبق اصل اجتماعی خاص خودش (که مورد قبول دیگران نیست و آن اینکه هر جا که ملک و عمران گسترش یافته باشد علوم عقلی خواه ناخواه گسترش می یابد) نتیجه می گیرد که در ایران که ملک و عمران گسترش عظیم یافته بوده است نمی تواند علوم عقلی گسترش نیافته باشد، می گوید: «و همانا گفته می شود که این علوم از ایرانیان به یونانیان رسید آنگاه که اسکندر دارا را کشت و بر ملک کیانی تسلط یافت و بر کتابها و علوم بی حد و حصر آنها استیلا یافت و چون سرزمین ایران فتح شد و در آنجا کتب فراوان دیدند، سعد وقاص به عمر نامه نوشت...» .

چنانکه می دانیم اینکه اسکندر از ایران کتابهایی به یونان برده باشد و بعد از فتح ایران به دست اسکندر یونانیان به علوم تازه ای دست یافته باشند، مطلبی است

[307]

که هیچ تاریخی آن را یاد نکرده است و هیچ اساسی ندارد. آقای پور داود در اینجا دغلی فرموده، قسمت اول را که هم مشتمل بر فعل مجهول «و لقد یقال» است و هم مشتمل بر داستان مجعول حمل کتب و علوم ایران به یونان است حذف کرده است و به نتیجه گیری پرداخته است.

ماخذ شایعه ای که ابن خلدون اشاره کرده با ماخذ شایعه کتابسوزی اسکندر علی الظاهر دو تاست. شایعه کتابسوزی اسکندریه را مسیحیان ساخته اند برای آنکه این جنایت را از گردن خودشان که عامل اصلی هستند بر دارند و به گردن مسلمین بیندازند، ولی ماخذ شایعه ای که ابن خلدون اشاره کرده است علی الظاهر «شعوبیه» اند. خود ابن خلدون نیز خالی از تمایل شعوبی و ضد عربی نیست.

شعوبیان ایرانی شعارشان این بود: «هنر نزد ایرانیان است و بس» . از ظاهر عبارت ابن خلدون شاید بشود استفاده کرد که می خواسته اند مدعی شوند همه علوم یونان از ایران است، در صورتی که می دانیم اسکندر در زمان ارسطو به ایران حمله کرد و تمدن و فرهنگ یونان در آن وقت در اوج شکوفایی بود.

مطلب دیگر این است که آنچه تاکنون از ابن خلدون نقل شده از مقدمه اوست که کتابی است فلسفی و اجتماعی. تاکنون ندیده ایم که این مطلب را کسی از خود تاریخ او که به نام العبر و دیوان المبتدا و الخبر است نقل کرده باشد. ابن خلدون اگر برای این قصه ارزش تاریخی قائل بود، باید در آنجا نقل کرده باشد.

متاسفانه تاریخ ابن خلدون در اختیارم نیست، ولی اگر چیزی در آنجا می بود بسیار بعید است که رندان غافل مانده باشند. اگر چنین مطلبی در خود تاریخ ابن خلدون بود، از آنجا نقل می شد و نه از مقدمه. باید به خود تاریخ ابن خلدون مراجعه شود.

در مورد کتابخانه اسکندریه، علاوه بر نبودن ماخذ و علاوه بر اینکه ناقلها به صورت فعل مجهول که نشانه بی اعتمادی است نقل کرده اند، یک سلسله قرائن خارجی هم بر دروغ بودن قضیه بود، از آن جمله اینکه تاریخ می گوید این کتابخانه قرنها قبل از اسلام به باد رفته است.

در مورد کتابسوزی ایران نیز برخی قرائن خارجی در کار است. یکی اینکه اساسا تاریخ وجود کتابخانه ای را در ایران ضبط نکرده است، بر خلاف کتابخانه اسکندریه که وجود چنین کتابخانه ای در سالهای میان سه قرن قبل از میلاد تا حدود

[308]

چهار قرن بعد از میلاد قطعی تاریخ است. اگر در ایران کتابخانه هایی وجود می داشت، فرضا سوختن آنها ضبط نشده بود، اصل وجود کتابخانه ضبط می شد خصوصا با توجه به اینکه می دانیم اخبار ایران و تاریخ ایران بیش از هر جای دیگر در تواریخ اسلامی وسیله خود ایرانیان یا اعراب ضبط شده است.

دیگر اینکه در میان ایرانیان یک جریان خاص پدید آمد که ایجاب می کرد اگر کتابسوزی در ایران رخ داده باشد حتما ضبط شود و با آب و تاب فراوان هم ضبط شود و آن جریان شعوبیگری است. شعوبیگری هر چند در ابتدا یک نهضت مقدس اسلامی عدالتخواهانه و ضد تبعیض بود، ولی بعدها تبدیل شد به یک حرکت نژاد پرستانه و ضد عرب. ایرانیان شعوبی مسلک، کتابها در مثالب و معایب عرب نوشتند و هر جا نقطه ضعفی از عرب سراغ داشتند با آب و تاب فراوان می نوشتند و پخش می کردند، جزئیاتی از لابلای تاریخ پیدا می کردند و از سیر تا پیاز فروگذار نمی کردند.

اگر عرب چنین نقطه ضعف بزرگی داشت که کتابخانه ها را آتش زده بود خصوصا کتابخانه ایران را، محال و ممتنع بود که شعوبیه که در قرن دوم هجری اوج گرفته بودند و بنی العباس به حکم سیاست ضد اموی و ضد عربی که داشتند به آنها پر و بال می دادند درباره اش سکوت کنند، بلکه یک کلاغ را صد کلاغ کرده و جار و جنجال راه می انداختند، و حال آنکه شعوبیه تفوه به این مطلب نکرده اند و این خود دلیل قاطعی است بر افسانه بودن قصه کتابسوزی ایران.

سخن ما درباره کتابسوزی ایران و اسکندریه به پایان رسید. خلاصه سخن این شد که تا قرن هفتم هجری یعنی حدود ششصد سال بعد از فتح ایران و مصر، در هیچ مدرکی (چه اسلامی و چه غیر اسلامی) سخن از کتابسوزی مسلمین نیست. برای اولین بار در قرن هفتم این مساله طرح می شود. کسانی که طرح کرده اند اولا هیچ مدرک و ماخذی نشان نداده اند و طبعا از این جهت نقلشان اعتبار تاریخی ندارد، و اگر هیچ ضعفی جز این یک ضعف نبود، برای بی اعتباری نقل آنها کافی بود.

تازه همه آنها به استثنای ابو الفرج و قفطی وجود شایعه ای را بر زبانها روایت کرده اند نه وقوع حادثه را، و در شریعت روایت و قانون نقل تاریخی، هر گاه مورخ به جای نقل حادثه ای، «بر سر زبانها بودن» آن حادثه را نقل کند، یعنی به جای آنکه

[309]

بگوید چنین حادثه ای واقع شده بگوید «گفته می شود چنین حادثه ای واقع شده» نشانه این است که حتی خود گوینده اعتمادی به وقوع آن حادثه ندارد.

و بعلاوه، نقلهای قرن هفتم که ریشه و منبع سایر نقلهاست یعنی نقل عبد اللطیف و ابو الفرج و قفطی در متن خود مشتمل بر دروغهای قطعی است که سند بی اعتباری آنهاست.

و علاوه بر همه اینها، چه در مورد ایران و چه در مورد اسکندریه قرائن خارجی وجود دارد که فرضا این نقلها ضعف سندی و مضمونی نمی داشت، آنها را از اعتبار می انداخت.

ممکن است برای خواننده محترم این تصور پدید آید که ما درباره این مطلب به اطناب سخن راندیم و کار نقد را به اسراف کشاندیم، همین مختصر که در اینجا گفته شد کافی بود و حداکثر اندکی بیشتر تفصیل داده می شد.

تصدیق می کنم که اگر قصه کتابسوزی صرفا به عنوان یک حادثه تاریخی در محیط تحقیق بخواهد بررسی شود نیازی به اینهمه تفصیل ندارد، اما خواننده محترم باید توجه داشته باشد که این داستان را از محیط تحقیق و جو بررسی علمی خارج کرده و از آن یک «سوژه» برای «تبلیغ» ساخته اند. برای محققین بی طرف اعم از مسلمان و غیر مسلمان، بی اساسی این داستان امری مسلم و قطعی است ولی گروههایی که به نوعی خود را در تبلیغ این قصه ذی نفع می دانند دست بردار نیستند، کوشش دارند از راههای مختلف این داستان را وسیله تبلیغ قرار دهند. تبلیغ کتابسوزی در ایران و در اسکندریه تدریجا به صورت یک «دستور» و یک «شیوه حمله» در آمده است.

شبلی نعمان در رساله کتابخانه اسکندریه می گوید:

«محققین نامی اروپا مانند گیبون، کارلیل، گدفری، هکتور، رنان، سیدلو و غیر اینها غالب روایات بیهوده ای را که در اروپا راجع به اسلام و مسلمین انتشار یافته بودند، غلط و بی اساس دانسته و صراحتا آنها را رد و انکار کرده اند، ولی در تالیفات و روایات عامه هنوز از شهرت آنها کاسته نشده است. و باید دانست از میان شایعاتی که گفتیم یکی هم شایعه سوزانیدن کتابخانه اسکندریه است. اروپا این قضیه را با یک صدای غریب و آهنگ مهیبی انتشار داده است که واقعا حیرت انگیز می باشد. کتب تاریخ، رمان،

[310]

مذهب، منطق و فلسفه و امثال آن هیچ کدام از اثر آن خالی نیست (برای اینکه این قصه در اذهان رسوخ پیدا کند در هر نوع کتاب به بهانه ای آن را گنجانیده اند، حتی در کتب فلسفه و منطق) . حتی یک سال در امتحان سالیانه اونیورسیته کلکته هند (که تحت نظر انگلیسیها بود) در اوراق سؤالیه متعلق به منطق که چندین هزار نسخه چاپ شده، حل مغالطه ذیل را سؤال نموده بودند: اگر کتابها موافق با قرآن است ضرورتی به آنها نیست و اگر موافق نیست همه را بسوزان.» (46)

شبلی نعمان بعد این سؤال را طرح می کند که چه سیاستی در کار است، آیا این نوعی همدردی و دلسوزی درباره کتابهایی است که سوخته شده یا مطلب دیگری در کار است؟ اگر دلسوزی است چرا نسبت به کتابسوزی های مسلم و بسی مهیبتر که در فتح اندلس و جنگهای صلیبی وسیله خود مسیحیان صورت گرفته هیچ وقت دلسوزی نمی شود؟ !

شبلی خودش اینچنین پاسخ می گوید که علت اصلی این است که این کتابخانه را خود مسیحیان قبل از اسلام از بین بردند و اکنون با تبلیغ فراوان طوری وانمود می کنند که این کتابخانه را مسلمین از بین بردند نه آنها. هدف اصلی پوشانیدن روی جرم خودشان است.

علتی که شبلی ذکر می کند یکی از علل قضیه است و تنها در مورد کتابخانه اسکندریه صدق می کند، علت یا علل دیگری در کار است، مساله اصلی استعمار است. استعمار سیاسی و اقتصادی آنگاه توفیق حاصل می کند که در استعمار فرهنگی توفیق به دست آورده باشد. بی اعتقاد کردن مردم به فرهنگ خودشان و تاریخ خودشان شرط اصلی این موفقیت است. استعمار دقیقا تشخیص داده و تجربه کرده است که فرهنگی که مردم مسلمان به آن تکیه می کنند و ایدئولوژی که به آن می نازند فرهنگ و ایدئولوژی اسلامی است، باقی همه حرف است و از چهار دیوار کنفرانسها و جشنواره ها و کنگره ها و سمینارها هرگز بیرون نمی رود و به متن توده نفوذ نمی یابد. پس مردم از آن اعتقاد و از آن ایمان و از آن اعتماد و حسن ظن باید تخلیه شوند تا آماده ساخته شدن طبق الگوهای غربی گردند.

[311]

برای بدبین کردن مردم به آن فرهنگ و آن ایدئولوژی و پیام آوران آنها چه از این بهتر که به نسل جدید چنین وانمود شود که مردمی که شما می پندارید رسالت نجات و رهایی و رهبری بشریت به سعادت را داشتند و به این نام به کشورهای دیگر حمله می بردند و رژیمهایی را سرنگون می کردند، خود به وحشیانه ترین کارها دست زده اند و این هم نمونه اش.

بنابراین خواننده محترم تعجب نخواهد کرد که[در]سؤالات امتحانیه سالیانه اونیورسیته کلکته هند که به دست انگلیسیها اداره می شده است، برای حل مغالطه منطقی سؤالی پیدا نمی شده جز متن فرمان مجعول کتابسوزی، و برای یک نویسنده ایرانی هم که مبانی فلسفه برای سال ششم دبیرستانها می نویسد و هر سالی دهها هزار نسخه از آن چاپ می شود و در اختیار دانش آموزان بی خبر و ساده دل ایرانی قرار می گیرد، آنجا که درباره قیاس استثنایی در منطق بحث می شود، علیرغم فشارهایی که نویسنده بر مغز خود می آورد هیچ سؤال دیگری به ذهن نمی رسد جز همان سؤالی که طراحان انگلیسی در انیورسیته کلکته طرح کردند و ناچار می شود مساله را به این صورت طرح کند:

«ممکن است قیاس استثنایی در عین حال منفصله و متصله یعنی مرکب باشد. مثال این گونه قیاس قول معروف منسوب به پیشوای عرب است که چون خواست سوزاندن کتابخانه ساسانیان را مدلل و موجه کند چنین استدلال کرد: این کتابها یا موافق قرآن اند و یا مخالف آن، اگر موافق قرآن اند وجودشان زائد است، اگر مخالف آن هستند نیز وجودشان زائد و مضر است و هر چیز زائد و مضر باید از بین برده شود، پس در هر صورت این کتابها باید سوخته شوند.» (47)

چند سال پیش در مؤسسه اسلامی حسینیه ارشاد دو سخنرانی ایراد کردم که عنوانش «کتابسوزی اسکندریه» بود، و بی پایگی آن را روشن کردم. یادم هست که بعد از پایان آن سخنرانیها از مؤمن مقدسی نامه ای دریافتم به این مضمون که تو چه داعی داری که دروغ بودن این قصه را اثبات کنی؟ ! بگذار اگر دروغ هم هست مردم بگویند، زیرا دروغی است به مصلحت و تبلیغی است علیه عمر بن الخطاب و عمرو

[312]

بن العاص.

این مؤمن مقدس گمان کرده بود که اینهمه بوق و کرنا که از اروپا تا هند را پر کرده، کتابها در اطرافش می نویسند و رمانها برایش می سازند و برای آنکه مسلم و قطعی تلقی شود در کتب منطق و فلسفه و سؤالات امتحانیه آن را می گنجانند، به خاطر احساسات ضد عمری یا ضد عمرو بن العاصی است و یا قربة الی الله و برای خدمت به عالم تشیع و بی آبرو کردن مخالفان امیر المؤمنین علی علیه السلام است. این اشخاص نمی دانند که در جوی که این مسائل مطرح می شود مساله اسلام مطرح است و بس، و نمی دانند که در جهان امروز سلاح مؤثر علیه یک کیش و یک آیین بحثهای کلامی و استدلالهای منطقی ذهنی نیست، در جهان امروز طرح طرز برخورد پیروان یک کیش در جریان تاریخ با مظاهر فرهنگ و تمدن، مؤثرترین سلاح له یا علیه آن کیش و آن آیین است.

2 - ص 4.3 - ص 187.4 - مرحوم دکتر معین هنگامی که کتاب خدمات متقابل تالیف می شد (1349) به حال سکته و در قید حیات بود و اکنون که این فصل یعنی فصل «کتابسوزی» الحاق می شود (1357) 7 سال است که در گذشته است، غفر الله له.5 - نقل از تجلیات ایرانی، ص 36 و37.6 - نقل از تاریخ ادبیات دکتر صورتگر از انتشارات مؤسسه وعظ و خطابه، ص 10.7 - نقل از پور داود در یشتها، ج 2/ص 20.8 - نقل از پور داود در یشتها، ج 2/ص 21 - 23، عبارت از محمد قزوینی است.9 - نقل از الاثار الباقیة، ص 30.10 - رجوع شود به رساله «پیامبر امی» ، نوشته مرتضی مطهری.11 - ن و القلم و ما یسطرون (قلم/1) .12 - اقرا باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربک الاکرم، الذی علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم» علق/1 - 5) .13 - رجوع شود به کتاب بررسیهایی درباره ابوریحان بیرونی نشریه دانشکده الهیات و معارف اسلامی، مقاله آقای مجتبی مینوی.14 - آقای دکتر زرین کوب در کارنامه اسلام. ص 36 اصل قصه را مشکوک دانسته اند.15 - ایران در زمان ساسانیان، ص 86.16 - احمد امین، ضحی الاسلام، ج 1/ص 64.17 - تاریخ ادبیات مستر براون، جلد اول، ترجمه علی پاشا صالح، صفحه 510، نقل از دولتشاه سمرقندی.18 - تاریخ اندلس، تالیف مرحوم دکتر محمد ابراهیم آیتی و تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان، ترجمه فارسی، ج 3/ص 65.19 - تاریخ تمدن اسلام، ج 3/ص 65.20 - تاریخ تمدن، ویل دورانت، ج 11/ص 224.21 - جرجی زیدان، تاریخ تمدن اسلام، ج 3/ص 66.22 - ویل دورانت، تاریخ تمدن، ج 11/ص 315.23 - کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان، ص 385. ایضا تمدن ایرانی به قلم جمعی از خاورشناسان.24 - الفهرست ابن الندیم، چاپ قاهره، ص 351.25 - همان، ص 386.26 - تاریخ علم، ترجمه احمد آرام، ص 271.27 - همان.28 - دکتر ذبیح الله صفا، تاریخ علوم عقلی در اسلام، ص 32. تقریبا همین بیان در جلد سوم تاریخ تمدن اسلام تالیف جرجی زیدان، ترجمه فارسی، صفحات 54 و 55 آمده است.29 - انعام/59.30 - در سال 603 از تالیف آن فارغ شده است، شبلی نعمان، رساله «فتح اسکندریه» ، ص 28.31 - بلکه قریب به شش قرن.32 - تاریخ تمدن، ترجمه فارسی، ج 11/ص 219.33 - کتابخانه معروف اسکندریه وسیله مردمی که آنها را مشرک و بت پرست می دانند تاسیس شد.34 - تاریخ تمدن اسلام و عرب، چاپ چهارم، صفحات 263 - 265 (خلاصه) .35 - کتابی به همین نام «جان دیون پورت» تالیف کرد که وسیله آقای حاج سید غلامرضا سعیدی به فارسی ترجمه شد. جان دیون پورت در آن کتاب (صفحه 22) موضوع کتابسوزی اسکندریه را طرح و به شدت تکذیب می کند.36 - این قسمت از رساله «کتابخانه اسکندریه» تالیف شبلی نعمان، صفحات 14 و 15 و 38 اقتباس شد.37 - شبلی نعمان، رساله «کتابخانه اسکندریه» ، صفحات 16 - 18.38 - عجیب این است که آقای دکتر ذبیح الله صفا با اینکه در صفحه 6 تاریخ علوم عقلی در اسلام می گوید: «یحیی نحوی از شخصیات بزرگ مدرسه اسکندریه در اواخر قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم (در حدود یک قرن قبل از هجرت نبوی) بوده» و در صفحه 18 آن کتاب تصریح می کند: «می گویند تا فتح مصر به دست عمرو بن العاص (641 میلادی) زنده بود و اما چنانکه از قرائن تاریخی بر می آید این مرد از رجال اواخر قرن پنجم و نیمه اول قرن ششم میلادی است و زنده بودنش از اواخر قرن پنجم تا اواسط قرن هفتم بکلی دور از عادت و عقل است» ، در عین حال خلاصه همین داستان را که دو قهرمانش یحیی نحوی و عمرو بن العاص می باشند به عنوان دلیل بر کتابسوزی اسکندریه آورده است! ! !39 - شبلی نعمان، کتابخانه اسکندریه، ص 50.40 - همان، ص 53 - 56.41 - همان. 42 - همان.43 - من درست نمی دانم، ظاهرا این معبر آبی همان است که بار دیگر در قرون جدید باز شد و اکنون به نام کانال سوئز معروف است.44 - تاریخ تمدن، ترجمه فارسی، ج 11/ص 220.45 - جرجی زیدان، تاریخ تمدن، ج 3، ترجمه فارسی، ص 64.46 - شبلی نعمان، کتابخانه اسکندریه، ص 6.47 - دکتر علی اکبر سیاسی، مبانی فلسفه، ص 254.1 - کلمه «مولی» در زبان عرب معانی متعدد و احیانا متضادی دارد، مثلا هم به سرور و مطاع و آقا مولی می گویند (آنچنانکه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم درباره علی علیه السلام فرمود: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» ) و هم در مورد بنده و برده و مطیع. به طور کلی معنی «ولاء» پیوند و قرابت است و لهذا موارد استعمال متعددی دارد. یکی از موارد استعمال این کلمه «ولاء عتق» است. افرادی که قبلا برده بودند و آزاد می شدند، به آنها و به فرزندانشان مولی می گفتند، همچنانکه به آزاد کننده نیز مولی می گفتند. مولوی می گوید:کیست مولی، آن که آزادت کند×بند رقیت ز پایت بر کنداحیانا به افرادی که با قبیله ای پیمان می بستند، مخصوصا افراد غیر عرب که با اعراب پیمان می بستند که از حمایت آنها برخوردار باشند نیز مولی می گفتند.به ایرانیان از آن جهت موالی می گفتند که یا اجدادشان برده و سپس آزاد شده بودند که البته عده اینها زیاد نبود - و یا با برخی قبائل عرب پیمان حمایت بسته بودند. تدریجا به همه مردم ایران موالی می گفتند. اما اینکه برخی مدعی شده اند که اعراب ایرانیان را بدان جهت موالی -
×
لینک کوتاه :