گنجینه معارف

دل نوشته هایی به مناسبت عید نوروز

با شروع بهار همه چیز رنگ و بویی تازه به خود می گیرد. این افسانۀزیبا و ماندگار همیشه در خاطره ها خواهد ماند که هر شخص احساس می کند که نخستین روز از بهار مشابه اولین روز آفرینش است.

تعداد بازدید : 97623     تاریخ درج : 1393/12/26    

طیبه تقی زاده

بوی بهار، در لابه لای برگ ها می پیچد. عطر سوسن، هوای صبحگاهی را مست می کند. میخک، رز و محمدی، بوی زندگی و تازگی را میان باغچه می پراکنند،نسیم خوش بهاری، طبیعتی تازه را نوید می دهد. برگ ها جان می گیرند و چشم اندازی سبز، از پس پنجره های گشوده، جلوه گری می کند.، سفره های سخاوت و یکرنگی، پهن می شوند. بوی سبزه در فضای رنگارنگ سفره می پیچد.، عطر سیب های سرخ، جای دیگری میان این همه، باز می کند.، دل های یکرنگ و باصفا، آماده می شوند تا به ثانیه های تازه زندگی وارد شوند. تیک تاک ساعت، فضای پرسکوت خانه را پر می کند.، چیزی به ثانیه های آغازین سال نو نمانده است.

یک سال گذشت و واپسین ثانیه، فاصله میان زمان ها را دو نیمه کرد.؛ «یا مقلب القلوب و الابصار. یا مدبر اللیل و النهار. یا محول الحول و الاحوال. حوّل حالنا الی أحسن الحال»؛ چشم ها به روشنی باز می شوند و دل ها به یکدیگر نزدیک و قلب ها آرامش دوباره می یابند در حلول سال نو و دلگرم به آتیه های مهربانی و صفا می شود. احساس بهار، نیلوفرانه بر اندام طبیعت می پیچد و زمستان کوچ می کند.

سفره دل

مهناز السادات حکیمیان

نوروز، از نفس های معتدل بهار می تراود و در سفره گلدار هفت سین دمیده می شود؛ سفره ای که در آن ماهی قرمزی، تکرار تازه زندگی را میان تنگ کوچکی از آب گوشزد می کند.

نوروز، هفت سین را از بازار بهار می آورد و با سلیقه می چیند تا عشق را از پس گونه های سرخ «سیب»، هدیه کند، تا شمه ای از بهشت را از لابه لای گلبرگ های «سنبل»، به ارمغان آورد. حالا برکت را در طعم پر از شیرینی و گندم «سمنو» می توان چشید.

می توان با گیسوان شانه خورده سبزه ای جوان که تکه ای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و دانه دانه «سکه های نو» را که در کنار سفره برق می زنند و بوی عید می دهند، در دست های کودکانه کاشت تا شوق معصوم کودکی، در باغ چشمشان بشکوفد.

پابه پای شگفتی هایی که در این دایره از هم پیشی می گیرند، آنچه در نگاه نافذ انسان آرمیده است، به بلندای رتبه خویش برمی خیزد و کتاب طبیعت را تنها در قاب کوچک پنجره ورق نمی زند و هفت سین سفره دل را به سنبل و سیب و سبزه و... خلاصه نمی کند تا هفت «سلام» آسمانی از معجزه بیان، نص قرآن به سرای سینه اش میهمان شود؛ میهمانی که در سنت ایرانی ـ اسلامی، بالانشین رواق سینه هاست:

«سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبِّ رَحیمٍ»

درودی است که از جانب بی همتا خداوند، ارسال می شود؛ بی آنکه واسطه ای پیام آور این محبت باشد.

«سَلامٌ هِیَ حَتّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ»

برکت و سلام در پرده شب هایی است که به بیداری دل، زنده می داریم تا تولد سپیده، افق را چراغانی کند.

«سَلامٌ عَلی نُوحٍ فِی الْعالَمینَ»

«سلام» و «رحمت» خداوند جاری است تابنده بر نوح؛ او که سکان کشتی رسالت را رو به سمت ساحل توحید، به دست گرفت.

«سَلامٌ عَلی إِبْراهیمَ»

و ابراهیم که برای شکستن شرک، مجسمه های سنگی را تبر زد.

«سَلامٌ عَلی مُوسی وَ هارُونَ»

و موسی که از کفر و بهانه های بنی اسرائیل، نبوتش را به ستوه نیامد و هارون که حق برادری را به جای آورد.

«سَلامٌ عَلی آلِ یاسینَ وَ سَلامٌ عَلَی الْمُرْسَلینَ»

«سلام» و «رحمت» خداوند بر «آل یاسین» و جامعه انبیا، رسولان حقیقت که امانتدار الهام الهی بودند تا فطرت پرستش را از حوالی لانه بت ها و بیراهه مکاتب و جهل و خرافات دور سازند.

هفت سین سلام

معصومه داوودآبادی

ساقیا! آمدن عید مبارک بادت

وان مواعید که کردی مرود از یادت

بهار می آید؛ با چمدانی پر از شکوفه و لبخند. چشم هایش، آمیزه خورشید و ابر؛ دلش آینه بندان سبزه و باران.

بهار می آید و از رد گام هایش، رودهایی زلال، زمین چرک را به شست وشو می خوانند. نوروز از راه می رسد و خاک، در رستاخیزی شگفت، رستن آغاز می کند. مردمان شهر، دست در دست مهربانی با گل و آینه به شادباش هم می روند.

از قلب ها پنجره هایی بی شمار به سمت هم گشوده می شوند و این گونه، جشنواره انسان و طبیعت افتتاح می شود.، بهار آمده تا به ما بگوید لحظه ها چون ابر در گذرند؛ تا به این همه تحول و تغییر، به دیده عبرت بنگریم.

سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی

که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

پروانه ها، کاسه های شبنم در دست، بر فراز گل ها درآمد و شداند. پرستوها برف از بال ها تکانده، امیدوار به سوی لانه ها بازمی گردند، گاه، خورشید می تابد و بر ابرها پادشاهی می کند و گاه، باران می بارد و بر پیکر آسمان و زمین، لباس طراوت و تازگی می پوشاند. هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی؛ چنان که زمستان می رود و بهار می آید، شب می رود و روز می آید؛ ما نیز روزی به جهان می آییم و ناگزیر باید به سمت مقصدی ابدی، جاده های زمان را طی کنیم؛ نوروز می آید تا گرد غفلت را از رخسارمان بشوید و از خواب های دراز خرگوشی بیدارمان کند. تا بدانیم که ایستایی و رکود، شیوه مرداب است.

یا مقلب القلوب!

قلب های زنگار گرفته مان را به یادت به رودخانه روشنی می سپاریم و در تار و پودش بذر مهر می باشیم. ای تدبیرکننده روز و شب، ای تغییردهنده حال ها! یاری مان کن تا با سلاح عشق و صداقت و ایمان، به بهترین حال ها دست یابیم. وقتی غبار تیرگی و کینه را از روح و جانمان تکانده باشیم، در دل های آفتابی مان هفت سین سلام و سادگی گسترده خواهد بود.

سیزدهمین روز بهار، روز طبیعت

عباس محمدی

همه سرخوش و دلگرم و سرشار از مهربانی، کوله باری مختصر می بندیم تا هم قدم شویم روزی مبارک را با بهار؛ بهاری دلکش، بهاری زیبا، بهاری مغرور.

تو هم با دیگران هم قدم شو؛ برخیز و بیا «بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت»؛ بیا تا جانی تازه کنیم، در این هوای دل انگیز، جانمان را با جان طبیعت گره بزنیم و سبز و سرزنده شویم؛ که هوا پر از بوی عشق است؛ بوی بودن، بوی زندگی. همه جا بهار می وزد و جان طبیعت، تازه تر از جان هایی است که دیروز متولد شده اند.

باد بهاری وزید از طرف مرغزار

باز به گردون رسید ناله هر مرغ زار

باید دل به بادها گره بزنیم و جانمان را به دست نسیم بدهیم و خویش را به دست مستی بادها بسپاریم؛ همچون پیراهنی ناآرام که در بادها به دنبال آرامش می دود کوه و در و دشت را؛ باید چشم هامان را به رودها بسپاریم تا سرمست شویم و جانمان آکنده شود از یاد یاری مهربان که طبیعت را همزاد طبع ما آفرید و ما را در خاطره طبیعت جا گذاشت، همچون بهار.

باید برخیزیم و خاطرمان را از خاطره های بهار رنگ کنیم.

خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع

ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله زار

هر گل و برگی که هست یاد خدا می کند

بلبل و قمری چه خواند؟ یاد خداوندگار

وجودمان را باید لبریز کنیم از مهر پاینده ای که قرار ما را در جان بی قرار بهار آفریده است تا هر طرف که سر می چرخانیم، از یادش لبریز شویم، برگ، برگ.

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار

هفت سین زندگی

میثم امانی

به شکرانه عبور از گردنه های زمستان، به شکرانه مقاومت و ایستادگی، به شکرانه فرصتی نو که ارزانی مان داشته اند، «هفت سین» می گشاییم. به پاس عشق که تنها تنور گرمی مان بود، تنها اجاق دل های سرما زده مان، هفت سین می گشاییم،فواره های میدان اگر روشن اند، نماد سرزندگی شهرند،سبزینه ها اگر سبزند، تصویر دل های سبزند. «باده از ما مست شدنی، ما از او».

هفت سین، علامت هفت خوان زندگی است که سال به سال، باید بپیماییم.«سفره»، منشور همبستگی ماست در رنج ها و شادی ها، در راحتی ها و سختی ها،«آینه» لبخند می زند؛ «سبزه» لبخند می زند. اگر ما هم لبخند بزنیم؛ چشم ها را بر اندوه یکدیگر نخواهیم بست، سینه ها را از کینه یکدیگر نخواهیم انباشت. بهار، درس های زیادی دارد؛ آسمانش، آزاد بودن را یاد می دهد، نسیمش بخشنده بودن.

عید که می آید، با همه شکوه اش، نجیب بودن را می آموزد و مهربانی را. زانو زدن های آب، پای سپیدارها تماشایی است. زانو زدن های گنجشک، پای برکه ها تماشایی است و تماشایی تر، کلبه ماست که هم آتش تنورش روشن است و هم چلچراغ دل آدم هایش. عید، تنها میانْ پرده ای است از صداقت و صافی ما. صداقت و صافی ما در سیصد و شصت و پنج روزْ بازیگری، به نمایش درمی آید. ما بازیگران نمایشنامه صفا و صمیمیتیم. الماس ها به یکرنگی ما غبطه می خورند. عید که می آید، ما گلاب محبتمان را روی دسته همه رهگذران می ریزیم. «هفت سین» می گشاییم تا انگشت های نوازش مان هفت روز هفته گشوده باشد. ما امید را به کوچه و بازار می بریم تا هدیه اش کنیم به انتظار کشیدگان و به حسرت دیدگان.

هیچ کس نمی تواند سبقت بگیرد از سلام های ما و از سایه های خنک سادگی مان. دست های ما یخ نمی زند هیچ گاه؛ چون در دست های دیگری است، چون دست هایمان را بر سر هفت سین هر سال، به هم گره می زنیم. عید که می آید، تجدید عهد ما با همه «سین»ها شروع می شود؛ با سین «سلام»، با سین «سخاوت»، با سین «سادگی» و با همه سین های دیگر.هفت سین سفره ما هیچ کم ندارد؛ پدرانش همه خوبند، مادرانش همه خوب، پسرانش همه خوب، دخترانش همه خوب.

ما زندگی را در مکتب «هفت سین» عیدمان می آموزیم.

قرآن پدر و دعای مادر، سرمایه همیشه راهمان است.

عید که می آید، هفت سین می گشاییم؛ هفت سین زندگی....

فصل طرب

امام خمینی(رحمت الله علیه)

دست افشان بسر کوی نگار آمده ام

پای کوبان ز پی نغمه تار آمده ام

حاصل عمر اگر نیم نگاهی باشد

بهر آن نیم نگه با دل زار آمده ام

باده از دست لطیف تو در این فصل بهار

جان فزاید که در این فصل بهار آمده ام

در میخانه گشائید که از مسلخ عشق

بهوای رخ آن لاله عذار آمده ام

جامه زهد دریدم رهم از دام بلا

باز رستم ز پی دیدن یار آمده ام

بتماشای صفای رخت ای کعبه دل

بصفا پشت و سوی شهر نگار آمده ام

هو الجمیل

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد

بهاری دیگر، با شکوهی شگفت انگیز، بساط سبزینه خود را بر طبیعت بی رنگ گسترد، رنگ گل های گوناگون این سفره گشوده را مزین نمود، نغمه مرغان خوش الحان فضای دشت و چمن را پر کرد و سردی و سکوت سنگین طبیعت را در هم شکست، همه آمدند، رستند و روییدند.

میل به صعود در مسیر تکامل در همه چیز جلوه گر شد، نسیم دل انگیز و روح پرور بهاری با برگ برگ شکوفه های رسیده از راهی دور و گذشته از کویر زمستانی سخت به نجوا پرداخت و با گفتگویی در رمز و رازی نهانی سر در آغوش یکدیگر بردند و به شرح فراقی جانسوز در پی خزانی طولانی پرداختند بلبل از عشق گل سرمست و غزلخوان همچو دیوانه ای پریشان، شاداب و بی قرار، هر لحظه بر گلزاری و هر دم بر گلستانی سرود عشق و شوریدگی آغاز نمود. آرام آرام دست مشّاطه زمان به آرایش طبیعت بی رنگ پرداخت. سردی و رخوت ایام، که بر همه چیز حاکم بود، در گوشه ای پنهان گشت و گرم و شوق شکوهی شگفت آور چهره عروس طبیعت را دگرگون نمود.

سبز سر بر زانوی شقایق نهاد و لاله، چراغ چمن گردید و داغ عشقی جاودانی بر چهره بر افروخت. بنفشه در سایه نرگس آرمید و شکوفه بر رخسار محبت نهال دوستی به جلوه گری پرداخت. همه چیز هر چه در نهانخانه وجود خویش نهفته بود بی دریغ در مقدم مهر انگیز بهار عرضه نمود تا در دو دیوار شهر زندگی را بیارانید و رنج و اندوه زمستانی را فراموش کنند. شبنم چون دانه الماس بر نگین برگ گل جای گرفت و گل سرمست و مغرور بر سفره بهار به جلوه گری پرداخت. هنگامه خود آرایی و دلربایی در جشن با شکوه بهار به اوج خود رسید و هر چیز و هر کس به طریقی می کوشد تا در این فرصت گوی سبقت از دیگران برباید و بر تخت دلربای نشسته، تاج «جمال الهی» بر سر بگذارد.

در وصف عید نوروز

مرحوم اسد الله انصاری (امینی)

باز گیتی از شکوه و فر فروردین جوان شد

باز نوروز آمد و عالم بهشت جاودان شد

پیر گردد در خزان و تازه گردد در بهاران

کس ندیده غیر گیتی گاه پیر و گه جوان شد

سرو و کاج اندر کنار جویباران سبز و خرم

راستی گویا به گلشن هر یکی چون پاسبان شد

سبز و خرم بر بساط سبزه گل آرمیده

سرو و کاجش سایبان گردیده، نرگس دیده بان شد

بر نثار مقدم نوروز بر تخت زمرد

نیک بنگر خود شکوفه هر زمان در هم فشان شد

چادر اسپید بر سر نسترن چون نو عروسان

زرد چهره بید مشک و سرخ معجر ارغوان شد

هیچ دانی این همه پیرایه در نوروز چبود

وین همه خوبی که بینی از چه رواینسان عیان شد

هست از یمن وجود شاه مردان شیر یزدان

زانکه نوروز و غدیر آن روز با هم توأمان شد

رمز الرحمن علی العرش استوی شد آشکارا

چون ید الله روی دست احمد مرسل عیان شد

ای (امینی) حب حیدر گر به دل داری مخور غم

شیعیان را در قیامت جا به فردوس جنان شد

بهار آمد

مولانا

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد

خرامان ساقی مه رو بامر شهریار آمد

حبیب آمد حبیب آمد بدلداری مشتاقان

طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد

شقایقها و ریحانها و لاله خوش عذار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان آمد

بدشت آب و گل بنگر که پر نقش و نگار آمد

سمن با سرو می گوید که مستانه همی رقصی

به گوشش سرور می گوید که یار بردبار آمد

مه دی رفت و بهمن هم برو که نوبهار آمد

زمین سر سبز و خرم شد زمان لاله زار آمد

هزاران مرغ شیرین بر نشسته بر سر منبر

ثنا و حمد می خواند که فیض بی شمار آمد

سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر

چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد

مرغان سحر

سعدی

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی، از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقت است که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان، وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دل است

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح اند

نه همه مستمعی فهم کند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می گویند

آخر ای خفته، سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آن است که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چون بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و، نرگس بیدار

که تواند که دهد میوه الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟

وقت آن است که داماد گل از حجله غیب

به درآید، که درختان همه کردند نثار

آدمی زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچه سیراب دهن باز کند

بامدادان چون سر نافه آهوی تتار

مژدگانی، که گل از غنچه برون می آید

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند

بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار

باد بوی سمن آورد و گل و سنبل و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که در و خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنان است که بر تخته دیبا دینار

این هنوز اول آذار جهان افروز است

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزه بالغ اند هنوز

باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشه زرین عنب

فهم عاجز شود از حقه یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند

نخلبندان قضا و قدر شیرن کار

تا نه تاریک بود سایه انبوه درخت

زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی

هم بدان گونه که گلگونه کند روی، نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرنی و لطف

کوزه چند نبات است معلق بر بار

خشو انجیر چو حلوا گر صانع، که همی

حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام، روان

همچو در پای درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و، خلقت نارنج ببین

ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار

پاک و بی عیب خدایی که به تقدیر عزیز

ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور

نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آرد و، باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریابار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن

و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او

همه گویند و، یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او؟

جای آن است که کافر بگشاید زنار

نعمتت، بار خدایا، ز عدد بیرون است

شکر انعام تو هرگز نکند شکر گزار

این همه پرده که بر کرده ما می پوشی

گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نداریم خدایا، زنهار!

فعلهایی که زما دیدی و نپسندیدی

به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

حیف ازین عمر گرانمایه که در لغو برفت

یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی

یا نگویم، که تو خود مطلعی بر اسرار

سعدیا، راست روان گوی سعادت بردند

راستی کن که به منزل نرسد کج رفتار

صحبت گل

دکتر ابوالقاسم رادفر

زمستان را سر آمد روزگاران

نواها زنده شد در شاخساران

گلان را رنگ و نم بخشد هواها

که می آید ز طرف جویباران

چراغ لاله اندر دشت و صحرا

شود روشن تر از باد بهاران

دلم افسرده تر در صحبت گل

گریزد این غزال از مرغزاران

دمی آسوده با درد و غم خویش

دمی نالان چو جوی کوهساران

ز بیم این که ذوقش کم نگردد

نگویم حال دل با رازداران

گزیده اشعار اقبال لاهوری ص 59

آب

سهراب سپهری

آب را گل نکنیم:

در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.

یا که در بیشه دور، سیره ای پر می شوید.

یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.

آب را گل نکنیم:

شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.

دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.

چه گوارا این آب!

چه زلال این رود!

مردم بالادست، چه صفایی دارند!

چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!

من ندیدم دهشان،

بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.

ماهتاب آن جا، می کند روشن پهنای کلام.

بی گمان در ده بالا دست، چینه ها کوتاه است.

مردمش می دانند، که شقایق چه گلی است.

بی گمان آن جا آبی، آبی است.

غنچه ای می شکفد، اهل ده با خبرند.

چه دهی باید باشد!

کوچه باغش پر موسیقی باد!

مردمان سر رود، آب را می فهمند.

گل نکردنش، ما نیز

آب را گل نکنیم.

باران

باز باران،

با ترانه،

با گهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

من به پشت شیشه تنها

ایستاده

در گذرها

رودها راه اوفتاده

شاد و خرّم

یک دو سه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی

یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگهای گیلان:

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرّم،

نرم و نازک

چست و چابک

از پرنده،

از چرنده،

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر این جا و آن جا

چون دل من،

روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچون می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هرجا نمایان

چتر نیلوفر درخشان

آفتابی

سنگها از آب جسته،

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آن جا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

رودخانه،

با دو صد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ می زد، چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

با دو پای کودکانه

می دویدم همچون آهو،

می پریدم از سر جو

دور می گشتم ز خانه

می پراندم سنگریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

می کشانیدم به پایین

شاخه های بید مشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و مشکی

می شنیدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آن جا

بود دلکش، بود زیبا

شاد بودم،

می سرودم:

«روز! ای روز دلارا!

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان!»

«این درختان

با همه سبزی و خوبی،

گو، چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان؟»

روز! ای روز دلارا!

گر دلارایی است از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا!

هر چه زیبایی است از خورشید باشد»

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره

آسمان گردید تیره

بسته شد رخساره خورشید رخشان،

ریخت باران، ریخت باران

جنگل از باد گریزان

چرخها می زد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

برق چون شمیر بران

پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه غرّان

مشت می زد ببرها را

روی برکه مرغ آبی

از میانه، از کناره،

با شتابی،

چرخ می زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را

شانه می زد دست باران

بادها با فوت خوانا

می نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا

بس دلارا بود جنگل!

به! چه زیبا بود جنگل!

بس ترانه، بس فسانه،

بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران!

به! چه زیبا بود باران!

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی، پندهای آسمانی:

«بشنو از من، کودک من،

پیش چشم مرد فردا

زندگانی، خواه تیره، خواه روشن،

هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا!»

گلچین گیلانی

نوروز

حجت الاسلام جواد محدثی

زمان می گذرد، ولی خوبیها و صداقتها باقی است. تقویم و سال، عوض می شود، امّا سنتّهای الهی تغییر ناپذیر است، ما بر کنار جویبار زمان نشسته‎ایم وشاهدگذاران عمرها و فرصتهاییم و عوض شدن تقویم هر سال، شاهد این گذشتِ عمرها و فرصتها ست.

گذشتِ شب و روز وسپری شدن هفته ها و ماهها، برای ما یک «پرونده» و «کارنامه» تشکیل می دهد. به این کارنامه مروری کنیم، تا چهرة خود را در «آیینة اعمال»، خویش بنگریم. آینده، در گروِ گذشته و حال ماست. آتیة ما، مرهون تصمیمها و اراده‎ها و برنامه ریزیها و بیداریها و محاسبه‎ها و مراقبتهایمان است. و... ما، مسؤول عمر و زمان و فرصت و استعداد‎های خویشیم.

دفتر عمر ما وتقویم سال، گشوده است، تا در برگ برگ این کتاب، با ایمان و عمل خویش، چه بنگاریم؟

آیا گذشتة ما به امیدِ آینده، و آیندة ما به حسرتِ گذشته خواهد گذشت؟

درسهای«تحویل سال» را فراموش نکنیم. نوروز انقلاب، فروردین جانهاست و بهار ایمانها و طراوت اندیشه‎هاوشکوفایی شکوفه‎های بیداری و آگاهی و اراده و تصمیم و ایثار.

نوروز انقلاب است و هفت‎سین ما، عبارت است از: «سلام» و «سیر» و «سلوک» و «سَحَر» و « سجّاده» و «ستاره» و «ساحل»؛در نوروز انقلاب، بکوشیم که چهرة جانمان شادابتر گردد و رویش خیر و فلاح بر ساقة وجودمان امروز ما را بهتر از دیروز کند و هر زمان نوروز گردد و... در نوروز انقلاب، انقلابی در روزهایمان پدید آید، طبیعت، نو می‎شود. ما چرا «نو» نشویم؟باید در وجود خویش هم عیدی پدید آورد و به خانه تکانی دل پرداخت. باید در کنار«تحویل سال»، شاهد «تحوّل حال» بود و با عوض شدنِ تقویم، اخلاق را هم عوض کرد.

حیف نیست که «سال» عوض شود، ولی ما عوض نشویم؟در آغاز بهار و طراوت فروردین، چهرة طبیعت متحوّل و خرّم می شود و درختان و صحرا لباس سبز رویش و حیات می پوشند. بجاست ما نیز با طهارت جان و طراوت روح و تحوّل اخلاق، در دل و فکر خویش«بهار معنوی» بیافرینیم. نوروز انقلاب، رویش جوانة ایثار و طراوت عشق و ایمان و شکوفة بصیرت و بینایی است. بهار از راه می‎رسد و نوید «فتح» و «فلاح» می دهد.

عید نوروز در اشعار امام راحل

باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا

جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا

بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست

نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما

صوفی و عارف از این بادیه دور افتادند

جام می گیر ز مطرب، که روی سوی صفا

همه در عید به صحرا و گلستان بروند

من سرمست زمیخانه کنم رو به خدا

عید نوروز مبارک به غنی و درویش

یار دلدار! زبتخانه دری رابگشا

گرمرا ره به در پیر خرابات دهی

به سروجان به سویش راه نوردم نه به پا

سالها در صف ارباب عمائم بودم

تا به دلدار رسیدم، نکنم باز خطا

کلمات کلیدی
طبیعت  |  بهار  |  عید نوروز  |  یا مقلب القلوب  | 
لینک کوتاه :