گنجینه معارف

فرهنگ جبهه (شوخ طبعیها)

امان از وقـتی کـه یکی از این برادرها مـجروح مـی شدند یا اتفاقی برایشان می افتاد؛هرکس از راه می رسید چیزی می گفت،از قبیل:اینا خون نیست؛می دونی چیه؟دیگری حرفش را تکمیل می کرد که:معلومه؛آب کمپوتهای آلبـالو و گـیلاسیه که خودشون می خوردند و به ما نـمی دادند.و سومی:دیدید از کـجاتون در اومد.چقدر بـگیم حـق وناحق نکنید!و مـجروح با آن حال نزار نـه می توانست بخندد نه می توانست گریه بکند.

منبع : مجله رشد معلم؛ تابستان 1373 - شماره 102 از صفحه 114 تا 115 تعداد بازدید : 6068     تاریخ درج : 1393/12/21    

چرچیل طـرح کاد من بود

نا نداشت نفس بکشد اما خودش را از تک وتا نمی انداخت.وقتی غذا می خورد از بی دندانی همه عـضلات فـک وصورتش مـی جنبید.تنفس که می کرد براحتی می شد نفسهایش را شماره کرد.خلاصه بسختی خودش را جمع وجور می کرد.قد بلند و هیکل لاغر و چهره تـکیده ای داشت.از سفیدی موی سر و رو یک آدم برفی تمام عیار بود.

در سرماوگرما،در بی آبی و بی غذایی،موقع بیماری و بیخوابی سعی می کرد بـه هرجان کندنی که هـست خـودش را به جوانترها برساند و سعی کند عقب نماند؛چون به محض اینکه بهانه ای دست بچه ها می افتاد شروع می کردند:آخر پدر جان!مگر از خانه بیرونت کرده اند،مگر از خانه و زندگیت سیر شده ای با زنت دعوایت شده که دو دستی چسبیده ای به جبهه وجنگ.تو یـک کلاش خشک وخالی را نمی توانی درست نگه داری،همه اعضا و جوارحت شروع می کند به لرزیدن.نه،خودت بگو! اگر تو باشی و ده تا اسیر کت بسته و یک قبضه دوشکا،مثلا چکار می خواهی بکنی؟و شوخیهای دیگری از این قبیل که اگر فکر کـنیم آنـقدر دل نازک بود که قهر می کرد،یا به روی خودش می آورد و عصبانی می شد اشتباه کرده ایم.گاهی جواب می داد،آن هم چه جوابی.هرچه باشد خوب،او هم یک رزمنده بود.

از جمله آن روز با شنیدن این حرفها با یک قیافه و لحن جـدّی بـرگشت گفت:شما چی خیال کردید؟چرچیل با آن همه یال وکوپالش طرح کاد من بوده!بعد اضافه کرد:باور نمی کنید؟یعنی می خواهید بگویید تو کتاب تاریخ دبیرستان هم نخوانده اید و دبیرتان در این خصوص هیچی نگفته؟عجیب است:من می ترسم ریا بشود و الا خوب از اول هـمه چـیز را برایتان می گفتم.بچه ها غش کرده بودند از خنده که:عجب رویی دارم من!لا بد می خواهی بگویی نوه دختری اسکندر هم هستی؟پیرمرد لبخندی زد و گفت وقتی قبول نمی کنید همان بهتر که هیچی نگویم.

دیگر تکرار نشود

نمی دانم چکار کرده بـودند کـه فـرمانده شان بعد از کلی صغری وکبری چیدن و منبر رفـتن داشـت مـی گفت:برادرا دیگه تکرار نشه.یکی از آن برادرها که بحمد اللّه همه جا حضور داشتند و حرف خودشان را می زدند،با صدای بلند پرسید:حاجی اگه تکرار بشه چی مـیشه؟و حـاجی کـه لا بد تصور می کردند الان است که از کوره در برود جواب داد:هـیچی؛با ایـن دفعه میشه دو دفعه!

حاج آقا در جیبت را بگیر تویش نرود

ام القصر که بودیم بعثیها گاهی بی اندازه خمپاره 60 می زدند؛آنقدر 2lکه ما دیگر به ام القصر می گفتیم«ام الشـصت»!خمپاره شـصت هـم خیلی اسم داشت،مثل:عزرائیل،نامرد و...یک اسمش هم خمپاره جیبی بود؛خمپاره ای که مثل کـتابهای قطع جیبی و پالتویی راحت می رفت تو جیب اورکت یا شلوارهای کره ای.اما جیب قبای برادران روحانی که رزمی تبلیغی می آمدند جـبهه،یک چـیز دیـگری بود.درست قالب خمپاره بود؛ البته نه یکی!فکر می کنم با یک خورده گـذشت راحـت می شد چند تایش را آنجا جاسازی کرد.این بود که تا باران خمپاره شصت باریدن می گرفت، هرکجا که چـشممان بـه حـاج آقا می افتاد می گفتیم:حاج آقا در جیبت را بگیر نره توش.و حاج آقا می خندید و مـی گفت:راه دوری نـمیره.هرچه از دوست رسد نیکوست.می گفتیم حاج آقا دوست،نه دشمن،می گفت: عدو شود سبب خیر.بعد بچه ها می گفتند:آره و اللّه،مرغ حـاج آقـا،خوردن داره؛بهتر از خـروس خیلیهاست.و حاج آقا می خندید و می گفت: تخم مرغ هم گمان نمی کنم گیرتان بیاید.بچه ها که کم نمی آوردند جـواب می دادند:شما قـبول کن برو!بقیه اش با ما.خودمان ترتبیش را می دهیم.

خدایا این آدم بشو نیست

پیچیده بود به پروپایش که:باید در حق مـن دعـا کـنی؛می گویند دعای مؤمن در حق برادر مؤمنش حتما اجابت می شود.هر چی او می گفت:بابا ولمان کن،چی بگویم...یعنی می فهمید که دارد سـربه سرش مـی گذارد و الا خودش می دانست که اهل هرچی باشد اهل دعا نیست،دست بردار نبود.بناچار دستهایش را بلند کرد و بـا یـک قـیافه عابدانه ای که اصلا به او نمی آمد،همینطور که الکی با گوشه آستینش ادای اشک چشم پاک کردن بچه ها را در می آورد و تـندتند آب بـینی اش را بالا می کشید گفت:خدایا! این رفیق ما که خودت می دانی دیگر...آدم بشو نیست؛پس لا اقل مـنو آدم کـن!هنوز حـرفش تمام نشده بود که او بلند شد افتاد به جانش:کی آدم بشو نیست؟من؟من؟حالا معلوم می شود...حالا نزن کی بزن.

وام طـلاق سـرغ نداری

از آن بـاباها و پدرها بود که بچه هایشان به آنها می گفتند عمو.منطقه که می آمدند دیگر دلشان نـمی خواست بـروند.همه کس وکار و دار و ندارشان جنگ وجبهه بود.پدرشان،مادرشان،زن وفرزند و دوست و آشنایشان،همه را فروخته بودند به جنگ.البته نه مفت مفت!یکوقت نگاه می کردی اطرافت،می دیدی بعضی در طـول شـش سال جنگ،شش ماه با خانواده شان زندگی نکرده اند.باز صد رحمت به مجردها که گـاهی سراغ نـنه هه را می گرفتند؛متأهلها که دیگر هیچی،انگارنه انگار.

برای همین،گاهی که صحبت وام ازدواجـ و تـهیه وتدارک مـقدمات زندگی برای یکی از برادرها بود،به کسی که احـیانا تـوی این صندوقهایقرض الحسنه دوست و آشنا داشت می گفتیم:ببین وام طلاق نمی دن حاجی یه سـفر بـره خونه،کار مادر بچه هارو یکسره کـنه و بـفرستتش منزل باباش؟چون ایـن خـونه بـرو و خرجی بده که نیست؛می ترسم ما پا پیـش نگذاریم زنـش بلند شه راه بیفته بیاد اینجا و حسابی خجالتش بده!

این آب همان کمپوتهاست

بیچاره تدارکاتچیها؛دنیا را هـم کـه به کام بچه ها می ریختند،دو قورت ونیمشان باقی بـود.یعنی باز همان حرفی کـه بـاید بزنند را می زدند؛ باز هم ولو بشوخی مـی گفتند:گرفتید،بردید،خوردید بـه ما ندادید،کم دادید و هروقت هرچی خواستیم ورد زبانتان«نداریم،نیست،تعلق نمیگیره»یا«نداریم،نمیشه،فردا بیا ببینیم چه میشه»بودکه از حق نگذریم خیلی بـیراه نـمی گفتند.از آنطرف هم واقعا یا جـنس وبار نـبود،یا کم بـود و به بعضی نمی رسید.

امان از وقـتی کـه یکی از این برادرها مـجروح مـی شدند یا اتفاقی برایشان می افتاد؛هرکس از راه می رسید چیزی می گفت،از قبیل:اینا خون نیست؛می دونی چیه؟دیگری حرفش را تکمیل می کرد که:معلومه؛آب کمپوتهای آلبـالو و گـیلاسیه که خودشون می خوردند و به ما نـمی دادند.و سومی:دیدید از کـجاتون در اومد.چقدر بـگیم حـق وناحق نکنید!و مـجروح با آن حال نزار نـه می توانست بخندد نه می توانست گریه بکند.

آقا در جماران است

بچه های رزمنده فرزند پدران و مادرانی بودند که تعصبشان حرف نداشت؛کسانی که فـی الواقـع و بدون ریا،آقایی را از آن علی(ع)و اولاد علی(ع)می دانستند و جز بـه حـضرت فـاطمه زهـرا(س)خانم نـمی گفتند؛ نسل اندر نسل پسـرانشان را غـلام علی و دخترانشان را کنیز بی بی فاطمه معرفی می کردند.مثلا وقتی فرزند پسرشان را به همراه داشتند و کسی می خواست بگوید پسرتان اسـت و بـه نـحوی هم عزّت سر پدر او بگذارد و می گفت:آقازاده است؟بلافاصله پاسـخ مـی دادند:غلامزاده اسـت،یا بنده زاده اسـت؛تا خـودشان را عـوضی به آقایی قبول نکنند.به چنین ملاحظه ای هم بود که تا کسی به اسم«آقا»صدایشان می کرد،بر می گشتند می گفتند:آقا در جماران است.که گاهی شخص بشوخی،در جواب می گفت:ببخشید گل آقا؛خوب شد؟دیگر از مطایبات مربوط به «آقا»این بود کـه یکی داد می زد:آقا!وقتی کسی بر می گشت ببیند کی است می پرسید:شما آقا هستید؟که او خجالت زده می گفت:نه.و جناب شوخ طبع اضافه می کرد:تعجب کردم،چون آقا در جماران است!

اگر مرغ دلت پرید

ناسلامتی می خواست به ما التماس دعا بگوید.نمی دانم،شاید هم می دیدی بیش از این بار مـا نـیست و تیپمان به این حرفها نمی خورد که آن حرفها را نثارمان می کرد.آخر مراسم بود؛موقع استغاثه و التماس دعا.

هرکسی از بغل دستیش می خواست که برای او هم از خدا طلب عفو و بخشش کند؛با عباراتی نظیر:اگر رفتی تو حال،اگر سـیمت وصـل شد، اگر قبول شدی،خودت را گم نکنی!فقیرفقرا را فراموش نکنی!و از این حرفها.او هم یک نگاه این طرف و آن طرف کرد و آهسته در گوش من گفت:تو را خدا اگر مرغ دلت پرید...از مـن مـی شنو بالش را قیچی کن و یک لنگه کـفش هـم ببند به پایش تا از اینجا تکان نخورد...و ما را حسابی از خودمان ناامید کرد.

تو را خدا چطوری

برخلاف بعضی که انگار دائم خودشان را غلغلک می دادند و یک لحظه لبخند از روی لبانشان دور نمی شد و یکسره بـا هـم گل می گفتند و به اصطلاح گـل مـی شنیدند،آنها را با یک خروار عسل هم نمی شد خورد؛ از بس تو لاک خودشان بودند.آدم خیال می کرد جواب سلامش را هم زورکی می گیرند.

وقتی عده ای می خواستند اینجور افراد را اذیت کنند،البته اذیت که نه،یعنی به جمع وجماعت بکشانندشان و بگویند به قـول خـودشان تک نپر و تنهایی حال نکن،به آنها که می رسیدند می گفتند:تورو خدا چطوری؟که آنها هم دیگر نمی توانستند جلوی لبخندشان را بگیرند؛کنایه از اینکه شما را باید قسم و آیه داد برای اینکه بگویید حال واحوالتان چطور است!که گاهی خوششان می آمد و بـرای ایـنکه خودشان را نـبازند جواب می دادند:به خدا خوبم.

لینک کوتاه :