گنجینه معارف

آیت الله بهجت(ره) از زبان فرزند

  س) نظر ایشان درباره پیگیری اموری که منتهی به کسب کرامات می شود یا یادگیری علوم غریبه چه بود؟ ج) ببینید خود سالک وقتی که یک چیزی را می بیند اگر گرفتار همان بندی که رسیده بشود، مثل این می ماند که شما در معبرتان در حال حرکت، به یک ویترین مغازه خوش آب رنگی می رسید آنجا توقف کنید، بایستید.   س) رفتار ایشان در مقابل رفتارهای ناپسند دیگران با ایشان چگونه بود؟ ج) از بس او آدم عطوفی بود، نه به خانواده، به همه این قدر عطوف بود که شاید برای من صدها مورد مراجعه می کردند که آقا شما نمی دانید ایشان چه قدر با ما محبت دارد. تمام تعینات خودش را می برید همه را، کم می کرد که هیچ تعین و تشخصی نباشد و حتی یک موقع من از آنها خیلی ناراحت شده بودم، برای من همین داستان حاج آقا رضا همدانی را با آن خصوصیات را فرمود که بعد که رفتم چرا برای من گفت؟ چرا با لذت می گفت؟ چرا این قدر لذیذ بود برایش، این را با عشق می گفت؟ یک دفعه دیدم اِ آن سوال من است تو ذهن من که آقا این چه قیافه ای است؟ این چه مثلاً چیزی است، که مردم دلشان می خواهد مرجعشان را در چه احوالی ببینند؟ در چه قیافه ای ببینند؟ شما هیچ مراعات آنها را هم نمی کنید؟ منتهی جواب آن سوال من است.   س) آیا هیچ گاه به تدریس دروس عرفانی هم اشتغال داشتند؟ ج) درس عرفانی را هم ایشان برای کسی اصلاً معتقد نبود و مثلاً خودش را هم از این جهت خیلی مبرّا می دانست.

چکیده ماشینی


منبع : مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی بهجت (ره) تعداد بازدید : 18665     تاریخ درج : 1391/02/25    

منتخب مصاحبه با حجت الاسلام و المسلیمن حاج علی بهجت فرزند آیت الله العظمی بهجت رحمة الله علیه 
 


س) دلیل سکوت ایشان چه بود و آیا در مورد ثمرات آن مطلبی می فرمودند؟
ج) ایشان اینطوری که یک مقداری برای ماها می گویند، نقل کردند، حالا من معمولاً هم در نقل مطالبم چون یک خصیصه ذاتی را داشتم که باید هر چیزی را چون رشته ام فلسفی بود علم برایم باشد. شاید روزی دهها نفر کرامت می آمدند برای من از آقا نقل می کردند. من درست مثل این که بشنوم که یک چیز خیلی عادی است. اصلاً برای من، برای من نبود که جلب توجه بکند و بسیار رویش... حتی برای آن طرف خیلی مهم بود، خیلی اساسی بود، باور شدنش برای من مشکل بود و دنبال باور شدن هم نبودم. حالا این عنایت خود آقا بود برای این که راحت بشود از شرّ من یا این که خود من هم ذاتاً چون این طوری بودم، این جور بود. یادم هست که خب بعضی ها نقل می کنند که چون ایشان ممنوع شد از نماز شب به استاد مراجعه می کند که این در برای من بسته شد. ایشان می فرمود نماز شب این برای یک انسان مستعد، برای یک کسی که راه افتاده است، برای یک سالک، برای وصول به مقصد ممدّ است. می فرمود شما این کارها را می کنید، این کارها را می کنید، اگر می خواهید که مثلاً یک دنده فوق العاده ای هم داشته باشید نماز شب است. کمک دهنده ای داشته باشید که با همه دنده هایتان کمک کند، نماز شب است. نظرش این بود. ایشان این در برایش بسته می شود، که یقیناً هم بسته شده. تا پدرش زنده بود نماز شب نخواند. این را یقین داریم. عبادت های دیگر را هم بعضی ها نقل می کنند، آدم های موثقی اند من جمله آقای فهری و دیگران نقل کردند که ایشان اختصار بر واجبات می کرده است. ولی با این حال عبادت های دیگر هم مفصل داشته است. حالا حاضر نبود اینها را بیان کند (که) چه جور اینها را جمع می کرده است. آن وقت ایشان پیش استاد می رود، درب سکوت را برای ایشان باز می کند. این را جایگزین نماز شب می کند. خود ایشان درباره سکوت به خود من می فرمود اگر توانستی بدوزی، درهای دیگر برایت باز می شود. این درب را بدوزی، حتی بعضی ها که الان یک خرده با آقا سلام و علیک هم داشتند، فقط من یادم هست که آقا به ایشان می گفت که یک نخ و سوزن بردار بدوز. بارها به او تذکر داده بود نخ و سوزن بردار بدوز و این است که ناراضی بود. حالا فعلاً، مفاتیحاً این جوری بود.
 
س) نظر ایشان درباره پیگیری اموری که منتهی به کسب کرامات می شود یا یادگیری علوم غریبه چه بود؟
ج) ببینید خود سالک وقتی که یک چیزی را می بیند اگر گرفتار همان بندی که رسیده بشود، مثل این می ماند که شما در معبرتان در حال حرکت، به یک ویترین مغازه خوش آب رنگی می رسید آنجا توقف کنید، بایستید. ساعتها دانه دانه این، ولو این که بلور است، ولو این که بسیار تراشیده و لطیف است، ولو این که هر چی هست، به دانه دانه این اثاثیه ویترین نگاه کنید. قهراً ظهر می شود وقت می گذرد، دانشکده از دست می رود، هدف فراموش می شود. ایشان اصرار داشت انسان نباید توقف کند. اینها را که دید نباید محل بگذارد. اینها ارزش ندارد. حتی بعضی وقتها این مقامات را مقام نمی دانست. اصلاً جای توقف نمی دانست که هیچی، اصلاً چیزی قابل توجه نمی دانست و هیچ حاضر نبود و حتی حرکت برای طلب این را هم می گفت بسیار نکوهیده است. ما برویم که طی الارض یاد بگیریم، برویم که این مقامات را داشته باشیم، اصلاً خیلی خیلی اینها را باهاش مخالف بود. حالا دنبال علوم غریبه رفتن یا یک چیزهایی در آن زمینه آموختن را احساس می کردم مخالف نبود. چون برای من پیش آمد برای علوم غریبه، هیچ علاقه ای به علوم غریبه نداشتم. ایشان دیدم که این علاقه نداشتن من را تأیید نکرد. شاید هم عباراتش هم این بود که مثلاً حالا چه اشکالی دارد. ولی دنبال این مقامات معنوی را با سلوک و عبودیت خیلی قبول نداشت.
 
س) علت سکوت ایشان چه بود؟
ج) سکوت را هم نمی توانستیم ازش سؤال کنیم. چرا؟ برای این که یقیناً ایشان بسیار ماهر بود در این جهت که همیشه آن چرا که می خواهیم رد کند، ولی به عبارت دیگری. خیلی به شما نشان ندهد که می خواهم رد بکنم. خودش که سکوت داشت ما مثلاً اعتراض داشتیم. گاهی هم مادرم می فرمود حالا کارهایت تمام شد، خسته شدی، اینجا حالا مثلاً برای ما سکوت آوردی. اغلب صحبت می کرد. حالا گاهی که. حالا من اعتراض نمی کردم. من می نشستم. برایم سؤال بود که چرا؟ ایشان می فرمود که حضرت آدم... همیشه ایشان جواب های نگفته انسان را یا جواب های گفته انسان، هر دو را، مانند مثنوی با داستان می گفت، با ذکر می گفت. حتی من یادم هست که مطلبی را هشتاد سال پیش شنیده بوده، این شعر را نگه داشته. بعد از هشتاد سال فقط یک بار آن هم برای خبر مرگش به عیالش استفاده کرده. اینجا داشت اینجوری: (می فرمود) حضرت آدم علی نبیه و آله السلام نشسته بود، خب عمر طولانی داشت اولاد اولاد و اولاد، خب اولادش فوت کرده بودند. به واسطه نوه ها و نتیجه ها خیلی شلوغ بود، جمعیت بود. اینها هم همه با هم بازی می کردند، کشتی می گرفتند، خیلی شلوغ بود. حضرت ساکت بود. اینها هم این همه بازیها... چند تا از این نبیره ها و ندیده ها و این کنجکاوهایی که خب هزار سال عمر بوده است و عمر طولانی بوده، اینها آمدند پیش او و به بغض و گریه، گفتند بابا بزرگ چرا شما حرفی نمی زنی؟ حالا یا بیا بازی کن، حرفی بزن. چرا حرف نمی زنی؟ ساکتی؟ گفت که دوستم جبرئیل وقتی که من از مقام خودم بیرون شده بودم خیلی در اندوه بودم. به من گفت اگر می خواهی برگردی به جایگاه خودت لب ببند. این عبارت سکوت خودش را اگر دلیلی می خواستی این جمله را از حضرت آدم می گفت. حالا آن داستان سکوت را ما در درونمان طالب بودیم. حالا برای چی مثلاً حرف نمی زنی؟ 
 

س) آیا از ایشان درباره این که چرا ذکر غالبشان یاستار است نپرسیده بودید؟
ج) حالا ما از یا ستار بپرسیم چی می گوید؟ یقین می دانستیم چون خودمان جوابش را می دانستیم. چی بپرسیم؟ معمولاً خودمان هم به قول معروف شکسته یا اصطلاح عامیانه اش این است که خیلی کنف نمی کردیم. چون می گذاشتیم که سوال ما عزیز باشد که اگر یک دفعه پرسیدیم یک خرده رو دروایسی کند، خجالت بکشد جواب بدهد! که آن هم الحمدلله نمی کشید! اگر یا ستار را می پرسیدیم، می فرمود که بله خدا اگر بخواهد ما را افشا بکند، اگر بخواهد ما را نشان بدهد، چی می شود. اصلاً ستار خاصیتش این است که از خدا طلب می کنیم که آن درون ما را بیرون نریزد. خب معنایش همین است. ستار یعنی همین. خب این را برای ما می گفت. خب خودمان بلد بودیم دیگر احتیاج نداشت که ایشان بگوید! ما آن چیزی را که خودش برای این جهت می گفت آن را که به ما نمی گفت.
 
س) آیا اهل مزاح کردن با دیگران و یا اهل هدیه دادن به بچه ها و یا دوستان بودند؟
ج) ایشان مزاح را زیاد داشتند. منتهی خیلی لطیفش را، خیلی لطیفش را. یا آن چیزهایی را که شاید برای ماها خیلی چیز نبود برای ایشان تبسم ایجاد می کرد. حتی با بچه های کوچک، حتی با افراد بزرگ، با همه اینها به هر نحوی یک نوع مزاح داشتند. ولی هدیه دادن به بچه ها و خانواده و این ها... به دیگران هدیه می داد. به بچه ها خیلی... بچه ها را با هدایا... مگر این که هدایایی گیر می آوردند، به آنها می دادند. خیلی اهل هدیه دادن نبودند. اگر هم بودند چیزهای خیلی بسیطی را می دادند.
 
س) رفتار ایشان در مقابل رفتارهای ناپسند دیگران با ایشان چگونه بود؟
ج) از بس او آدم عطوفی بود، نه به خانواده، به همه این قدر عطوف بود که شاید برای من صدها مورد مراجعه می کردند که آقا شما نمی دانید ایشان چه قدر با ما محبت دارد. و حتی این قدر عطوف بود که آن کسی که حالا دیشب آقا از او ناراحت شده بود پا شده رفته. چون وقتی در مجلسی ناراحت می شد نمی ماند برخورد بکند، تغیر بکند یا خودش را خالی کند. با همان ناراحتی پا می شد می رفت. مجلس را ترک می کرد. فردا که آمده چنان به او محبت می کرد که اصلاً (انگار) دیشب همچین خبری نبوده. اگر من بودم شاید تا یک هفته نمی توانستم صحبت کنم. برخورد این چنینی را. تا یک هفته اصلاً با طرف حرفم نمی آمد. این جور گستاخی کرده باشد و این جور کرده باشد. ولی نه، ایشان، حالتان چه طور است؟ این طور. تا این انداره احوال پرسی می کرد که اصلاً آن شک می کرد که نه عجب ما کاری نکردیم. هیچ کار نکردیم. این جور می شد.
 
س) حالت غالب بر ایشان به هنگام مطالعه و عبادت چگونه بود؟
وقتی مطالعه می کرد یا عبادت می کرد خیلی غرق بود. گفت یک آقایی که ما با هم در یک منزلی بودیم. سال های اول ایشان یک اتاقی را از یک منزلی اجاره می کرد و با آن دوست شان بودند. یک اتاق آن، یک اتاق این، یک اتاق مشترک مثلاً مال مهمان ها داشتند. می گفت که بچه حرکت کرده بود، این بچه همسایه آب را روی پایش ریخته بود. من جوان بودم به این بچه علاقه مند بودم رفتم گفتم خانم چه خبر است؟ گفت: بچه پایش سوخته است. بچه را بغلش کردیم دکتر بردیم. پا را پانسمان کرد. وقتی برگشتیم آمدیم بچه بغل من بود. تازه بردم تو اتاق سلام کردم خیلی نسبت دوری هم داشتم بردم سلام کردم گفت چیه؟ آقا این قدر غرق بوده، متوجه نشده است این بچه پایش سوخته است، گرفتیم بردیم آوردیم. این آقا تعریف می کرد بردم آنجا پهلویش گذاشتم غرق مطالعه کار خودش بوده است. حالا من البته تو ذهنم فکر می کردم آن موقع که می بردند آقا را ندیده است. حالا چه طور می شود. ولی اینجوری بود. ولی پسر مرحوم کمپانی همچین حالتی را از آقایش نقل می کرد. می گفت وقتی که صدا می کرد آقا محمد! می گفتم بله. دفعه دوم باز هم صدا می کرد آقا محمد! من می گفتم بله. بعد می گفت چند بار بگویم آقا محمد؟! معلوم می شد که هر دفعه من را صدا می کند فوری فرو می رود، بلة من را نمی شنود. همچین تو چیز فرو می رود. من آن فرو رفتن را یک مقدار احساس می کردم ایشان می رفت. زود هم عمیق می شد. ما نمی توانیم زود متمرکز بشویم و عمیق بشویم. ولی ایشان ماشاءالله زود عمیق می شد.
 
س) در مورد لطافت ایشان اگر خاطره ای دارید بفرمایید.
ج) ایشان بارها هر چی را ما توی منزل از این جوجه حیوانات کوچولو بود، هر چی بود، نه حالا جوجه، همه چیزها، این قدر رئوف بود که یکی از جهتی که فکر ایشان را به خودش مشغول کند، امورات این حیوانی است که تو منزل آمده. این باید تأمین بشود. نه این که حالا دستور بدهد تأمین کنید تمام بشود. یا مثلاً تقاضا کند که... دائماً این را می خواست کنترل کند و ما می خواستیم ایشان افکارش خالی باشد، به عبادتش برسد، به مطالعه اش برسد، نگران چیزی نباشد. نخیر. حالا که می آمد، به اینها غذا دادید؟ حالا یک جعبه کوچولو چهار تا جوجه مرغ تویش هست. از این جعبه های یک وجب در یک وجب. از این جعبه شیرینی ها. حالا گذاشتیم تو گوشه اتاق، هوای زمستان است مثلاً فرض کنید گذاشتیم آن گوشه اتاق است. خب اینها غذایشان را خوردند؟ اینها هست؟ خب حالا شاید آنجا دلشان گرفته باشد. باز کن بیایند توی اتاق یک گشتی بزنند! ساعت دوازده شب است! آقا مگر اینجا جای مرغ است؟! همین هم که اینجا آمده باید خدا را شکر کند. یک باری گذاشتم اینها را بیرون که دیگر ایشان گفتند هوا امشب شاید نزدیک صبح سرد بشود چرا اینها را بیرون گذاشتی؟ تازه هم شاید گربه بیاید اینها را بخورد. گفتم خب خدا اینها را خلق کرده گربه بخورد. گربه باید چی بخورد؟ از همینها بخورد. یک نگاه عاقل اندر صفیحی کرد، انگار این گربه یک انسانی را می خواهد بخورد! پا شد و رفت خودش آنها را برداشت آورد. خوردش رفت. دید که ما یک خرده با طنز داریم رفتار می کنیم. اصلاً تحمل این را نداشت حتی یک جوجه، حتی مگس. تو خانه صبح، صبحانه، شام، مگس را دائماً با عصایش رد می کرد. گاهی با بادبزن تابستان رد می کرد. خب اگر من اشتغالاتم طوری بود زودتر متوجه می شدم، می آمدم با یک پیف پاف مسائل را حل می کردم و این طوری نباشد. وقتی که نبود خب اینها بودند یک چند تایی روی غذا ایشان نمی خواست بنشیند. اینها را هی می پراند. من با یکی از این مگس کشها اینها را می زدم. می گفت اینها را نکش، بیرون کن. بار دوم باز هم می زدم. سوم می زدم. می گفت نگفتم اینها را نکش، اینها را بیرون کن؟ می گفتم حاج آقا من اینها را بیرون کردم. با یک نگاه این جوری، این چه جور بیرون کردن است؟ گفتم ما از حیات و زندگی بیرون کردم رفت! ما این قدر کارگر نداریم که بیاید اینها را هی بیرون کند. حالا من تعبیرات مفصلی راجع به قضیه داشتم به حاج آقا که حاج آقا مگس اسم عربیش زباب است. از هر طرف برود دوباره همان جا برمی گردد. ما کارگر نداریم که هر دقیقه اینها را بیرون بکند. لذا ما سعی می کردیم... اصلاً تو زندگیش می خواست مگسی کشته نشود. مگس کشته نشود. دیگر حالا حساب بقیه کارها را شما بکنید. و حتی شب، نصف شب. توی هوای سرد اصرار داشت که مرغی باشد، خروسی توی خانه باشد. خروس معمولاً مقید بود باشد. این خروس را نصف شب هم شده است گاهی می خواست برود، می خواست خاطرش جمع بشود می رفت سر می زد که این جایش خوب است. سردش نشود. سرما نخورد. حالا خودش هم باید یکی مواظب باشد. حالا دنبال آن می رفت. خیلی عصبانی می شدیم. خیلی تحملش برای ما مشکل بود. آقا آخر این کارها را چرا با خودتان می کنید؟ چرا فقط موذی برایش بد بود که دستور بود آن موذی رفع بشود. در غیر موذیش کاری نداشت و پذیرایی آنها را هم حرفی نداشت. حتی این اندازه که پاشود برود تو هوای سرد گوشه حیاط برود، چلوکباب هم باشد ما حاضر نبودیم برویم برداریم بیاوریم بخوریم. ایشان پا می شد برود این را بپوشاند که پوشیدن اینها ممکن است یادتان رفته باشد. آقا خب می پرسیدید. نه من گفتم شاید یادتان رفته باشد. همین اندازه هم به کسی تحمیل نمی خواست بکند.
 
س) آیا در منزل تحکم و ریاست از طرف ایشان وجود داشت؟
ج) گفتم ایشان تحکمش فقط خیلی در حلال و حرام بود. من از آن موقعی که بالغ شدم، پانزده سالم شد، ایشان هرگز نگفت که یک نانی بخر. برو یک نانی بخر. برو یک نان بخر. معمول است دیگر. ما عضو یک خانواده ایم دیگر. باید یک قسمتش را تأمین کنیم دیگر. تنها عبارتی که بود این بود که اگر نانی باشد شاید اینجا صرف بشود، شاید مصرف شود. یا فلان چیز را مادرت مایل است داشته باشد، توی خانه باشد. تا این اندازه و من هم ذاتاً آدم خوش خدمتی بودم، نسبت به این مسائل زود مسخر می شدم و داوطلب انجام کار بودم. تا دبستان که بودم یادم هست که سر سفره مادرم می گفت مثلاً فلانی آب گرم است. آقا خوشش نمی آمد من بلند بشوم، ولی مخالفت هم نمی کرد. می گفت پس یک بشقابی روی غذایش بگذارید که سرد نشود. پا می شدم آب را از خانه بیرون می آمدم، مسجدی که نماز می خواند چهل و چهار پله پایین می رفتم، یک ظرف آب، خود آن ظرف مسی بود، چهار پنج کیلو وزنش بود من هم بچه دبستانی می رفتیم دو کیلو آب تویش می ریختیم، از آن پله ها نفس نفس کنان با عشق و علاقه برای ایشان توی منزل می آوردم. حتی یک دفعه همین آقای داماد مرحوم آقای قاضی، آقای شریفی یا شیخ ابراهیم، ایشان توی همان جا بالا آمده بودم، خسته شده بودم، زمین گذاشته بودم، من را شناخته بود. ظرف آب را گرفت، دست من را گرفت، من را خانه آورد، سفارش من را به حاج آقا کرد. مثلاً ذاتاً این طوری بودم ولی ایشان خودش مایل نبود این را بگوید. ولی دستور و تحکم بیشتر با آنها بود. حکم ایشان کمتر داشت.
 
س) ایشان در خانه چگونه پدر و همسری بودند؟
ج) ببینید در خانواده من برای شما چی عرض کنم؟ گاهی این تشبیه به نظرم می آید. این قدر برای دیگران لطیف بود، با این که معمولاً پسر از پدر تقاضاهای زیادی دارد و پدر چون اجابت نمی کند قهراً کینه پدر را به دل می گیرد. قهری است. ما از بچگی تا بزرگی بالاخره همه یا سه چرخه داشتند، دوچرخه داشتند، هر چی می خواستند. ایشان با تغیر نه نمی گفت. یک بار به عمرش پول بستنی به من نداد، ولی با تغیر هم نگفت نمی دهم. مثلاً آقا یک پولی بدهید. حالا آن پول برای بستنی شاید آن موقع یک ریال بود. گفت می خواهی چی کار کنی؟ گفتم بستنی بخرم. گفت حالا نمی شود باز کردنی بخری؟! حاج آقا نه می خواهم بستنی بخرم. نه باز کردنی بخر. آقا جان نه، می خواهم بستنی بخرم. نه آقا جان شما باز کردنی بخر. خب شما پول به من بدهید باز کردنی بخرم. پول نمی خواهد آب بخور قشنگ باز می کند! این قدر تو این موارد لطیف بود. یعنی اجابت نمی کرد. قهراً ما باید از دستش ناراحت بشویم ولی این قدر لطیف بود هیچ، کمتر دلمان می آمد از دستش ناراحت بشویم. توی منزل که می آمد نه به عنوان پدرسالار بود، نه به عنوان فلان بود، نه به عنوان... اگر کسی به کسی ظلمی، تعدی می کرد، اینها را خیلی نگرانش می شد. ولی وقتی نشسته بود آن جا من گاهی فکر می کردم که حالا ایشان را به که می ماند؟ چون ایشان وقتی توی منزل می رفت مشغول کار خودش بود، فقط مواقع وعده های غذا می آمد. با اینها می نشست، صحبت می کرد، حرفهایشان را گوش می داد، حرفهای بی ربط را گوش می داد. ما هم خوشمان نمی آمد آن حرفها را گوش بدهیم، گوش می داد. ولی خیلی کم می شد که دیگر حالا حرف بود می گفت اووو حالا ما این قدر وقت صرف کردیم بگوییم چی فکر کردیم چی این جوری خیلی کم از این چیز می شد. یادم است که بارها ایشان را در این تشبیه کردم که ایشان مثل این که یک مغازه ای بیرون دارد، یک متر در دو متر، یک متر و نیم در دو متر و از این کاسه های، پیاله ی ماست سالم می فروشد. ماست هایش را فروخته آمده تو خانه نشسته است. اِ یک پیرمرد ساده بی آلایشی که ماستش را فروخته، آمده است تو خانه نشسته است. این کارش است. آن که برای هیچ کس حاضر نبود باشد تو خانه هم نداشت. تمام تعینات خودش را می برید همه را، کم می کرد که هیچ تعین و تشخصی نباشد و حتی یک موقع من از آنها خیلی ناراحت شده بودم، برای من همین داستان حاج آقا رضا همدانی را با آن خصوصیات را فرمود که بعد که رفتم چرا برای من گفت؟ چرا با لذت می گفت؟ چرا این قدر لذیذ بود برایش، این را با عشق می گفت؟ یک دفعه دیدم اِ آن سوال من است تو ذهن من که آقا این چه قیافه ای است؟ این چه مثلاً چیزی است، که مردم دلشان می خواهد مرجعشان را در چه احوالی ببینند؟ در چه قیافه ای ببینند؟ شما هیچ مراعات آنها را هم نمی کنید؟ منتهی جواب آن سوال من است. حالا یک دفعه بشود آن را چیز کنی. لذا هیچ در او شأنیت و تشخص و منیت و بالاتر هستم و اصلاً که "من" نداشت تو زندگیش. "تو" هم خودش می گفت آقای بروجردی می گفت تو نگو مگر به تفنگ. شاید می خواست همین را برساند که من "تو" هم یادم نمی آید به کسی گفته باشد. "من" را دو بار از او شنیدم، دو تا موقعیت حساس برای دو نفر که تکفلش را می خواست قبول کند گفت "من". دیگر "من" در تمام عمر نشنیدم.
 
س) ظاهراً زمانی که شما جوان بودید ایشان توصیه های مکتوبی را جهت انجام امور روزانه به شما داشته اند، در این باره توضیح بفرمایید.
ج) من اصلاً آن نوشته را فراموش کرده بودم. بعداً تازه گی این را بعد از فوتشان گشتم پیدا کردم. توی چیزهایی که می گشتم دیدم این هست. که حتی چون با خط خودشان است آن برادرم گفت شاید به من توصیه کرده است. گفتم که، آن بزرگتر از من بود، گفتم که نوشته است که مثلاً کتابخانه نرو با برادر بزرگترت (برو). تو برادر بزرگترت کو؟! گفت اِ پس برای چی این توصیه کرده است که با برادر بزرگترت (برو)؟ گفتم من کوچک بودم گفته با برادرت، تنها نرو. کتابخانه هم می خواهی بروی با برادر بزرگترت، با برادرت برو. ایشان آن سال های اوایل تحصیل طلبگی را مراقبت می کرد و حتی خودش در ادبیات بسیار قوی بود. اصلاً ما در آن حوزه سالهای 40 استاد ادیب نداشتیم و ادبیات بسیار ضعیف بود. ایشان برای این کار به من توصیه می کرد که تو حالا که داری اینجا می خوانی آن ادبیاتت را هم بیا اینجا برای ما بخوان. روزی یک چند ساعت بیا این درسها را برای من بخوان، معنا کن. روزی فلان درس را بخوان، این جوری بکن. روزی چه قدر قرآن بخوان. هفته ای دو بار حرم برو؛ یک بارش شب جمعه یا ظهر جمعه باشد. این را یادم هست. فلان کتاب احیاء را هفته ای یک دفعه برای من بخوان و معنا بکن. خب علتش هم این بود که ایشان مطلب می فرمود و ما هم بچه بودیم بازی گوش بودیم، سنی نداشتم آن موقع، شاید اوایل بلوغم بود. آن موقع طغیانم بود. خیلی تیز بودیم. اینها یادم هست. مادرم پرسید آقا ناراحت است که حرفش را گوش نکردی. گفتم بابا، آقا هر روزی فرمایشی دارد. من هم که چیزی ندارم که اینها را جایی حکاکی کنم یادم نرود. برای ما بنویسد تا ما بفهمیم چی کار کنیم. ایشان نوشته برنامه هفتگی به آسانی ان شاءالله تعالی. بعد یکی یکی برای ما نوشته درس را چه جوری بخوان، روزی چند تا درس بیشتر نخوان، این قدر بخوان. این هم این جوری مطالعه اش کن، بعد بیا به من پس بده. حالا من خودم یادم نیست دیگر چیست. نشان شما دادم. ایشان ماشاءالله همه حافظه های ماها را ایشان برده بود. من هم بچه بودم حافظه ام خیلی قوی بود. منتهی حالا نمی دانم چه طور شد که ایشان هفتاد سال پیش را دقیقاً یادش بود که آن آقا آمدند، شما دو نفر آمدید چه صحبت کردید. هفتاد سال پیش علامه طباطبایی با آقای خویی تو مجلس یک بحث کردند یادش هست بحثش چی است و در چه موردی بود. آن چی گفت، این چی گفت هم یادش بود. ما هم مثلاً اگر آقا ده دقیقه پیش یک مطلبی را به من فرموده بود، دم در خانه می آمدم شاید یادم می رفت. دو تا تلفن دیگر رویش می آمد آنها پاک می شد.
 
س) در مورد تواضع و فروتنی ایشان بفرمایید.
ج) بعضی از آقایان را آمدند و بعد رفتند و بعد که فوت کرد،  گفت خدا بیامرزدش ایشان در کاظمین مباحثه منظومه ما شرکت می کرد. این را خودش یادش بود. من بچه بودم، پسر مرحوم آشیخ عباس قمی، آقای محدث زاده، حاج آقا علی محدث زاده بالای منبر بود. آقا هر وقت مجلسی می رفت، بی سر و صدا و تا کسی بلند نشده، متوجه نشده سریع می رفت یک گوشه ای می نشست. تو مجلس بر خلاف دیگران این جوری بود که خصیصه اش این بود. او تا آمد نشست، آن آقا دید، گفت عجب من فکر می کردم قم جای علم است، جای پرورش علم است، پرورش عالم است، فلان و این حرفها. عجیب است که ایشان... می دانید توی مجلستان کی آمد؟ چی آمد؟ ایشان این طوری بود. بنا کرد به تعریف کردن از ایشان که در نجف که بود این طوری بود حالا اینجا...
 
س) ویژگی خاص تدریس ایشان چه بود؟
ج) (آقای محدث زاده) گفت من کفایه را پیش ایشان در نجف خوانده بودم و زیر سی سالگی از فضلای اساتید سطوح بالای حوزه نجف بوده است. این درس نجفش بوده است. قم که می آید شروع می کند درس دادن و الان بعضی از مراجع شاگردشان بودند آن موقع ولی گفتند ما به علت این که درسشان سنگین بود، ترک کردیم. نمی فهمیدیم. چون متوجه نمی شدیم نه اینکه چون متوجه می شدیم درس را ترک کردیم. دیگری آقای آسید جلال آشتیانی با یک واسطه برای ما نقل کرد که من همان اوایل که ایشان قم آمده بود، تو درس آقای بروجردی آن موقعیت علمیش را متوجه شده بودند، فکر کردیم از ایشان تقاضا کنیم که مطالب استادشان را برای ما بگویند. مطالب مرحوم کمپانی را اغلب تو حوزه نمی فهمیدند و نمی فهمند. از ایشان تقاضا کنیم که درس ایشان، مطالب ایشان را برای ما بگوید. دیدیم که ایشان آمد و درس شروع کرد. اصلاً به مطلب استاد اشاره می کند. بعد شروع می کند نقل کردن. می گفت من دو سه ماه آمدم دیدم اشکال درس آمدن من دو تا مشکل ایجاد کرده است، یکی درس استاد را نمی فهمیدم که خب مطلب درس آقای کمپانی را نمی فهمیدم. ایشان بدون توضیح شروع می کرد نقد آن مطلب، نقدش هم از خودش مشکل تر بود. خود مطلب را متوجه نشدیم. ایشان معتقد بود که اینها را باید فارغ التحصیل باشد درس بیاید و لذا درس ایشان را کسی طاقت نداشت. مثل درس خود مرحوم کمپانی شاید به عدد یک اتاق پر نمی شده است. اخص خواص می توانستند درک کنند. ایشان هم از همان موقع شروع کرده، درس خارج و درس دیگران می رفته است. ولی یکیش برای احترام بوده است. اولش هم برای این بوده است که وقتی که گفتند قم آمدند، گفتم مگر شما به تحصیل در قم نیاز داشتید؟ فرمودند نه، ولی آدم باید به کاری مشغول باشد دیگر. خب تازه آمده بوده است غریب بوده است، کسی را نمی شناخته است دیگر. درس آن آقا می رفته، آن درس را می نوشته است و جواب خودش را هم زیرش می نوشته است، نظر خودش را زیر درسش می نوشته است. این بوده است.
 
س) آیا هیچ گاه به تدریس دروس عرفانی هم اشتغال داشتند؟
ج) درس عرفانی را هم ایشان برای کسی اصلاً معتقد نبود و مثلاً خودش را هم از این جهت خیلی مبرّا می دانست. می فرمود من آمدم قم نمی خواستم به کسی بگویم من پیش آن آقا بودم. نمی دانم کی به این کار من را معروف کرد. چرا، اوایل این آقای خمینی، ایشان هی از آن آقا از من سوال می کرد. اوایل یک خرده تعجب کردم، بعد یک خرده ای تحمل کردم دیدم نه، اهل است. خود ایشان هم اهل است. گفتم یعنی ایشان هم طی کرده بود؟ اربعینی طی کرده بود؟ گفت بله، بله. اولین کسی که یک خرده سؤال کرد ایشان بود. گفت نمی دانم کی ما را اینجا معروف کرد.
 
س) نحوه ارتباط ایشان با شاگردانشان چگونه بود؟
ج) با شاگردانشان هم معمولاً تو درس با تک تک ارتباط داشتند. ارتباطشان هم دو گونه بود؛ یکی ارتباط گویا بود. از ایشان می پرسید، احوالشان را می پرسید. یکی از اقوامشان مریض بود دیگر سالها از ایشان می پرسید. مدتها از او می پرسید. دیگر ولش نمی کرد. حتی بعضی از این، این اواخر بعضی این طور بودند که یک دفعه با ماشینش ایشان را رسانده بود هر دفعه می آمد سلام بکند، می گفت والده حالشان چه طور است؟ ما اصلاً یادمان نیست مادرش کی بوده. ولی ایشان کسالت قلب داشته، به ایشان گفته التماس دعا. این هر دفعه ما را می دیده، ماشاءالله حافظه اش هم خوب بود و دقیقاً هر کسی را به همان چیز رابطه برقرار می کرد. غیر از این که خود ایشان هم رابطه ناگفتنی با استادش داشته، با شاگردانش هم برقرار می کرده است. شاگردها از چیزی ناراحت بودند، مشکلی برایشان پیش آمده بود، سؤالی توی ذهنشان بود، اینها را معمولاً ناگفته به ایشان می گفت؛ یا مستقیم یا خیلی کم می شد اغلب در ذکر داستان جواب آنها را می داد، تذکر می داد، مطلب را حل می کرد.
 
س) درباره کم گویی و سکوت ایشان توضیح بفرمایید.
اما این کم گویی و مختصرگویی ایشان را که سؤال کرده بودید، نمی دانم ایشان از کجا این را دارد. ولی یک نامه ای را پیدا کردم که مال حدود شهریور 1320 یا 21 است. یعنی مال بعد از شهریور 20 یا 21 است که مرحوم شهید دستغیب از ایشان بزرگتر است، برایش از شیراز به نجف نامه می نویسد. اگر 21 باشد ایشان بیست و شش ساله بوده است. تقاضای دستوری، برنامه ای می کند و خیلی احترام شدیدی از ایشان می کند. شهید دستغیب این کوتاه گویی و موجزگویی را سه مرتبه توی آن نامه ازش می نالد. التماس می کند. این مطالب را بسیار موجز و "کما هو دعوکم الشریف". معلوم می شود آن در سنه 20 یا 21 شمسی دارد به آقا می گوید که این روش شما بوده است حالا چه قدر با هم ارتباط داشتند، این قدر این جمله مختصر است که من نتوانستم از آن چیزی به دست بیاورم. "کما هو دعوکم الشریف". و هی التماس می کند، اصرار می کند و بعد هم خیلی عجیب است از آقا بزرگتر است. چه می دانم همه این نامه هایش را آقا از بین برد و الا ما برای روان شناسی و سبک شناسی گذاشته بودیم. همه حرکاتش و اینها و اینها سازمان دهی می شد، نوت برداری می شد، یادداشت برداری می شد، زمان بندی می شد، می فهمیدیم سیر فکریش تا کجاها رسیده است. چون نامه های پدرش بود. این ها همین جور بود و نامه های علمای بزرگ هم پیشش بود. این نامه هست ولی این نامه ای که از آقای دستغیب است تاریخ ندارد، ولی می گوید که الان شیراز قحطی شده و مرگ و اینها. معلوم است زمان ناصرالدین شاه که نبوده است، همین زمان جنگ جهانی دوم است که حمله کردند مردم زیاد می میرند و می ترسند. عجیب است آقای قاضی هم زنده بوده است. من نگران این هستم که در اینجا مبادا قائله ای اتفاق بیفتد، نتوانیم دو مرتبه خدمت شما برسیم. خیلی برایم... کسی که خودش پیش نماز شیراز است به یک بچه بیست و پنج ساله بگوید که... و خیلی مهم است و یکی دیگر این که آقا کجاست؟ نجف است، حرم حضرت امیر است. استادش آقای قاضی هم هست. این حرف برای چیست؟ خیلی برایم... من آن را دارم. آن را مثلاً پیش ما مانده. لذا این روش، روشی بوده است که ایشان از اول هم داشته، موجزگویی است. مثل خود ابن سینا هم اگر ببینید. لذا خود ایشان ابن سینایی فکر می کرد بر خلاف نظر این دوست محترممان ایشان به اسفار خیلی علاقه نداشت. به روش ابن سینایی و اشاراتی علاقه داشت که دانه دانه مدلل، مبرهن، همه اینها بود. و می گفت که حالا سر قضیه آقای کمپانی بیاید آن مطلب را بیان می کنم که ایشان هم همین عمل را کرده بود با ... فلسفه اینها و همه را مستدل و مبرهن. آن جور خوشش می آمد. می گفت فلسفه یعنی این و الا آن ذوقیات را کسی بخواهد آن جا بیاورد، آن جایش اینجا نیست.
 
س) طرز برخورد ایشان در بروز کرامات چگونه بود؟
ج) من ایشان را در کلامش این را می دیدم که ایشان می گوید تغییر دادن قضا و قدر... حتی مرحوم نخودکی اواخر معتقد شد که به ما چه ربطی دارد تغییر بدهیم. او اعمال می کرد و افشا می کرد. آقا افشا نمی کرد. هیچ کرامتی را نشد ظاهر بکند و به خودش منتصب بکند. هیچ و هیچ هم حاضر نشد. هر تصرفی هم می کرد هر دعایی. بیشتر به دعا بود، بیشتر اینها مستجاب بود. تا انجام می داد به او می گفت که شما آب زمزم و تربتی تهیه کنید، همه اش فلش بود، منصرفش می کرد. آب زمزم تهیه کنید دو تا قطره صبح، دو تا قطره شب بخورید، خوب می شوید. حالا بعضی هایشان اصلاً نگرفته خوب شده بودند. بعد برای کسان دیگر آب زمزم خوب نشده بودند آمده بودند. اینها زیاد اتفاق می افتاد ولی ایشان حاضر نبود یک ذره ای این مسائل را به خودش نسبت بدهد. همه اش آنجا یک چیزهایی برای انحراف اذهان عمومی از خود یا به اهل بیت یا به خدا می گذاشت. هیچی چیزی نداشت. لذا عملاً هم همین طور بود.
 
س) سیره اخلاقی ایشان در بیرون از منزل چگونه بود؟
ج) اما سیره اخلاقی ایشان در بیرون از منزل، این که داخل منزل بود. بیرون از منزل هم ببینید ایشان دقیقاً تمام پا؟؟؟ ها و نشان های خودش را می کند. هرچه معروف تر شد هم عمامه اش کوچکتر شد هم ریشش کوتاه تر شد. این قدر کوتاه شد من گفتم حاج آقا اجازه بدهید ماشین کنیم دیگر. اقلاً یک دست می شود. گفت بله. آن وقت این یک کاری که داشت در هر مجلسی هر که وارد می شود معمولاً روش این است که یک جوری بکند که دیگران متوجه بشوند کسی آمده است. ایشان دقیقاً جوری برعکس می کرد کسی متوجه نشود. چه طور؟ ایشان وقتی وارد مسجد می شد می خواست توی محراب برود چنان با سرعت از در خود مسجد عبور می کرد و خودش را به محراب می رساند. قبل از اینکه آنها بلند شوند به محراب رسیده بود اغلب تا توان داشت کارش این بود که نمی گذاشت اینها را حتی برای تواضع از جایشان بلند شوند. از جلویشان رد می شد اینها پاشوند. همان اندازه هم راضی نبود. از نظر ظاهری هم با وقار و خیلی در این مسائل مقید بود. نه پشت سر نگاه کند نه این طرف و آن طرف نگاه کند. خیلی با وقار حرکت می کرد. ولی خیلی افتادگی داشت. این دو تا را با هم جور می کرد. من به شما عرض کنم این قدر نشان ها را کنده بود که بعد یکی از آقایانی که آمده بود دیده بود گفته بود چرا مردم به دنبال بهلول راه افتادند؟ وقتی به او گفتند، آن بقال محل به او گفته بود بهلول کی است؟ گفته بود همین که... گفته بوده است این آقای بهجت است؟ راست می گویی؟ این آقای بهجت است؟ می گفت این بنا کرد از همه آنها سریع تر دویدن. آدم محترمی بود. بعد از این که رفت و برگشت آمد اینجا یک ربع دیگر آقا تا در منزلش مردم می رفتند. از منزل پیاده می رفت. گفت که، برگشت به من گفت که عجب هیچ باور نمی کردم خوب شد گفتی ها. اصلاً بهش نمی آید آقای بهجت باشد. اصلاً بهش نمی آید آقای بهجت باشد. یعنی این قدر بی تعین، بی تکلف بود که اصلاً بیننده احساس غربت نمی کرد. فکر می کرد یک آدم معمولی است، بسیار معمولی است. حالا نه بیننده، حالا من خیلی دارم در این مطالب که علمای بزرگ هم تو این به شبهه افتاده بودند که ایشان حتی از نظر علمی چیزی بارش نیست. اهل تشخیص، آنها که اهل تشخیص بودند. این خودش یک داستان دارد.
 
س) درباره تواضع و فروتنی ایشان در برخورد با شاگردان بفرمایید.
ج) اما تواضع و فروتنیش حالا این جوری بود شاگرد خود ایشان رساله داشت چنان به او احترام می کرد که انگار این شاگرد او بوده است. من این را نمی دانستم. یک سفری در مشهد بودیم یک آقایی را تعریف کرد رفتم پیشش یک کسی سؤالی کرد دیدم یک سوال خیلی پیش پا افتاده مثل این آقایان چیز جواب می دهد. آیه قرآنی بود من گفتم احتمال نمی دهید یک معنایی یک خرده عمیق تر داشته باشد؟ این باشد؟ گفت بله. این مطلب بسیار خوبی است. من حالا تو ذهنم بود. یک مطلب بسیار خوبی است. محی الدین در فلان جا این مطلب را گفته. ببین خب مشهد بود و آنها با این مطالب ایشان مخالف بودند. حاج آقا هم تعریف این آقا را به من کرده بود که اهل ذوق است اهل فلان است ما سفری که از نجف به کربلا پیاده می رفتیم ایشان هم بود. با رفقایش مشاعره می کرد. به جای یک شعر یک غزل می خواند. این قدر قوی بود. ولی از آنها پرسیدم. (گفتند) آقا دائماً در راه ساکت بود. یا در ذکر بود یا در سکوت بود. با کسی حرف نمی زد. آنها درباره این می گفتند ایشان درباره آنها. از آن آقا پرسیدم، بعد گفت فلان آقا شنیدم در قم رساله داده است؟ مال سال 52 است یا 51. گفتم بله سالهاست. گفت از پدرت خجالت نکشید؟ گفتم پدر من برای چی؟ گفت آخر این سال های سال شاگرد آقایت بود. اگر معلوماتی داشته باشد از آقایت گرفته است. عجب. گفت نمی دانستی؟ اصلاً احتمال نمی دادم. گفت چرا؟ گفتم آقا این جور احترامی که به این می کند من فکر کردم برعکس است. رو کرد به آنهای دیگرش گفت ببینید این پسر آقای بهجت است. این هم نمی دانسته فلان کس شاگرد بابایش هست. به بچه اش هم نگفته است.
 
س) درباره حلم و صبر و کظم غیظ ایشان بفرمایید.
ج) اما ویژگی هایش زیاد است. من بخواهم آنها را ذکرکنم شما حلم و صبر را از من مثلاً پرسیدید. ایشان واقعاً در جایی که ظلم به او می کردند، یا تعدی می کردند، یا بسیار گستاخانه مثلاً به ایشان چیزی می کردند لعن نمی کرد. خیلی ناراحت می شد، می گفت به خدا پناه می برم. به خدا پناه می برم. حاضر نبود که مطلب را برگرداند.
 
س) برخورد ایشان در مواردی که به ایشان تعرض یا گستاخی می شد چگونه بود؟
ج) زیاد پیش می آمد. فقط یک کمی می گفت اگر آنها شکایت می کردند و اینها، می سپرد از او تعهد بگیرند دیگر با کسی این کار را نکند. حتی می آمدند می گفتند آقا ما یک غیبتی از شما کردیم شما راضی هستید؟ (می فرمودند) به شرطی که توبه کنید از غیبت، با احدی این چنین نکنید. الان توبه کنید که غیبت احدی را نکنید. مال من نه، مشکلی ندارد ولی مال دیگران... و در گفتار ایشان که خب معلوم بود یا "من" نداشت و "تو" هم نداشت. خیلی رعایت می کرد و در مقام تذکر به نحو احسنش کارش این بود که آن چه را که می خواست تذکر بدهد یا بیان کند، بیشتر به صورت داستان می گفت یا مثل می گفت. کمتر تصریح می کرد. شبیهی دارد که مثلاً آن وضو درست نمی گرفت. حسنین علیهم السلام وضو گرفتند، به این گفتند، دعوا کردند الکی پیش این که وضوی من درست است، او گفت وضوی من درست است. بعد به آن نشان دادند. آن گفت نه، مال هر دو درست است، مال من نادرست بود. شبیه این را با یک مثالی بیان می کرد. حالا چه جوری این مثالها را در می آورد ما مانده بودیم.
 
س) آیا خاطراتی به ذهن دارید که اوج یقین وتوکل و طمانینه ایشان در مخاطرات را نشان دهد؟
ج) اما درباره توکل ایشان، خیلی عجیب بود. بارها بر ما گذشت که ایشان هیچ برای زن و بچه نداشت تو خانه. هیچی. نه برنجی بود نه عدسی. هیچی. هیچ چیزی برای پختن تو منزل نبود وجود نداشت و هیچ پولی هم برای تهیه اینها نبود. هیچ پولی هم توی منزل ولو امانت هم نبود که بشود از او قرض کرد. ایشان با کمال، انگار همه چیز هست و هیچ کمبود نداریم، یادم هست ایام تعطیل بود مشغول مطالعه اش بود، همین جامع المسائلش را در حال تدوین بود. هیچ، اصلاً انگار تمام. ساعت بین ده و نیم و یازده مادرم به من پیغام می داد که به آقا بگو، شاید همان ایامی که داشتم به ایشان درس تحویل می دادم، سال 40 و خرده ای بود. نه وجوهات استفاده می کرد نه اموال خودش را به او می دادند، اموال خودش را بالا کشیده بودند، رعیت ها خورده بودند. می خوردند نمی دادند. حتی آن کسی را هم که ایشان امین گذاشته بود او هم می خورد. او هم به مادرم نمی گفت آن یارو خورده، نداده است. گفت که به آقا بگویید که ناهار هیچ نداریم. گفتم حاج آقا برای نهار ظهر هیچ نداریم. یک دفعه گفتم. (گفت) هان؟ چون مشغول فکر است، از فکرش در می آمد. گفتند می آیند برای ظهر ما هیچی نداریم. نه سیب زمینی داریم بپزیم بخوریم. نه نان داریم. هیچی. گفت خدا کریم است. این جوابش بود. تو فکرش فرو می رفت. ظهر که می رفت وضو بگیرد برای نماز برود، گفت برو از فلان بقال دو تا تک تومانی، دو تا ده ریال بگیر، بیست ریال قرض کن. می رفتم از این یارو قرض می کردیم. یک تومانش را نان می خریدیم می آوردیم و تا مدتها کارش همین بود. که آن یارو می گفت یک دفعه پنجاه تومان، صد تومان بگیرید. این توکلش بود. که هیچ انگار که همه چیز تأمین است.
حالا شاید هم یک همچین چیزهایی را از آقای قاضی تعریف کرده باشند. یا قبل از غروب می فرستاد برو همین کار را بکن. قم بمباران شده بود همه فرار کرده بودند، همه رفتند. آقایان رفتند پیش نمازها فرار کردند رفتند. همسایه ها اغلب رفتند. کوچه دیگر خالی شده بود. خلوت. ماند، ماند. بقالها رفتند، نانوایی ها دیگر رسیدند به تعطیل دیگر آذوقه تهیه کردن دیگر توی شهر مشکل بود. آن وقت ما به مشهد رفتیم. هیچ، انگار که اصلاً بمبارانی نیست. دائماً نگران می شد، خدا رحم کند به مردم، خدا دعا می کرد فلان می کرد. ولی خودش مانده بود. عجله ای برای رفتن نداشت.
 
س) در باره روحیۀ ثبات قدم و جزم ایشان آن گونه که هم از جوانی به مقامات علمی و معنوی رسیدند، توضیح بفرمایید.
ج) احساس می کنم ببینید آن موقع که جوان بوده است آنجا آن آقا می گوید بیست تا مقام فوق العاده خدا به ایشان داده که کسی نفهمیده است. خب. او به زحمت درآورده است. ایشان که آمده این همه ریاضت کشیده، این همه کار کرده است. عبادتش نصف شبانه روزش را گرفته است. نصفه شبانه روزش که همه بیداریش را گرفته است. یعنی اصلاً از آنجا تا اینجا می آمد می خواست برود آن کتاب را از آنجا بردارد تا اینجا می آمد هم تازه داشت یک ذکری می گفت یا فکری داشت. اصلاً ما تو ایشان خالی نداشتیم. آن وقت حالا تو این احوال یک همچین شخصی یقیناً یک چیزی گیرش آمده است دیگر. ولی آقای قوچانی نبود که از ایشان بپرسد چه چیزی گیرتان آمده است.  او که نبوده است. او که اینجور بوده است. ضعیف بوده است. زیاد مریض می شده است. کسی نبوده است به او غذای درستی بدهد. کسی نبوده است که کارهای او را بکند. خودش هم، تو عمرش تو خانه ما نبود که بگوید امروز ناهار برای من یک غذایی درست کنید. مگر این که دلش شدید درد می کرد مثلاً می گفت من چیزی نمی خورم یک فرنی اگر باشد مثلاً چیز نرمی باشد. این آخرین درخواستش بود. سر ظهر که می آمد آرزو داشتند تو خانه که بگویند که مثلاً امروز برای من قیمه درست کنید. ولی سر ظهر که می آمد حالا بله من چیزی میل ندارم بخورم. یک نیمرویی یا اشکنه ای باشد. این آخرین تقاضایش بود. آن وقت چه می توانیم در بیاوریم؟ چی بگوییم؟ من شروع کردم یک چیزهای کوچولو کوچولو خصیصه هایی که دانه دانه یادم می آمد، نوشتم. شد چهار پنج صفحه A4.
لذا خیلی معتقد هستم نه برای شما آنجا می فرمایید، برای حوزه ما (مهم است). یک دهم از ابعاد کارهای آقا را هیچ کس نمی داند. یک جوری هم فوت کرد که کسی نبود بگوید.
 
س) دلیل جذب مردم به ایشان چه بود؟
ج) یکی از سؤال هایتان این بود که مردم چه طور مجذوب مطالب ایشان می شدند عامل جذب آنها چی بود؟ من فکر می کنم که شاید این را از آن آقا بهتر باشد نقل کنم. یکی از علمای مشهد یک روزی بعد از چندین سال به من فرمودند که من خیلی مانده بودم که این مردمی که این جور دور آقای بهجت هجوم می آورند، با این که آقای بهجت رفتاراً و عملاً نیست که دانه دانه اینها را بنشیند و تحویل بگیرد شما خدمت ما مشرف شدید. خدا به شما این توفیق را داد که به خدمت ما برسید. یا مثلاً خدا توفیق شما را بیشتر بکند یا این که تحویل بگیرد، احوالپرسی بکند. خب الحمدلله شما به این مقام مشرف شدید، آقا از این کارها که نمی کرد و مردم دار این چنینی نبود که دانه دانه اینها را بنشیند. و این قدر مردم سر و دست سر ایشان می شکنند. اینها همان سالهای 70 در مشهد سر ایشان سر و دست می شکنند. عاملش چیست؟ می گفت چند سال من در این فکر بودم که عامل این چیست و معمولاً هم افراد جوان هستند، نه افراد سالخورده مثلاً چیز، افراد جوان تحصیلکرده از آقای بهجت چی می فهمند؟ چی می خواهند دنبال ایشان را گرفتند؟ اعلمیت ایشان را می دانند که اینها اهل تشخیص اعلمیت نیستند. مرجعیت ایشان؟ خب همه مرجع هستند چرا با دیگران این کار را نمی کنند؟ این، این هجوم این چنینی به ایشان چیست؟ گذشت در یک برخوردی با یک عده ای که در روبروی پارک مشهد توی آن جنگلها نشسته بودند، داشتند گیتار می نواختند و با همدیگر می خواندند. اینها را به منزل دعوت کردم. زیرزمین منزل از ایشان پذیرایی کردم. یک خرده با ایشان صحبت کردم. دیدم اینها از روحانیت تقوا می خواهند. عملاً آن چه که از آنها می خواهند، زهد می خواهند، تقوا می خواهند، پرهیزکاری می خواهند. و این اعمال تصنعی را هم آنها خوب تشخیص می دهند، خود مردم زود متوجه می شوند که کی آن چیز ملکه اش است و کی دارد، کی ندارد. آن سرّ درونشان از چه نوع برخوردهایی ذاتاً متوجه می شوند که این خاکی هست، نیست، چه جور است و آقا هم که خب قهراً بزرگان این را مجسمه تقوا می دانستند. طوری بود که دیگر بزرگان درباره ایشان معترف بودند. حتی در دشمنان ایشان هم در مشهد داشتند ایشان که چرا شما پیش آن علمای بزرگ درس خواندید؟ آنها، "الناس اعداء ما جهلوا". معمولاً آنها چون مقامات بزرگان را درک نمی کنند معمولاً جاهلند. جاهل هم معمولاً مراتبی دارد و عداوتش مراتبی دارد. به اندازه جهلش عداوتش هست. حالا ممکن است خیلی ها در فقه و اصول بزرگانی باشند ولی در آن زمینه ها جاهل محض باشند. هیچی فقط فقه و اصول می داند، مسئله دان است. هی یک مقداری عمل می کند. امام زمان را حاضر می داند، بر تمام اعمالش ناظر می داند، بر تمام گفتارش، می داند که او الان قائم است، می داند که او الان "عین الله الناظره" است "اذنه الله الواعیه" است. اینها را می داند و ملتزم به آن است، ملتزم است به این که این حرفی را که الان می زنم قبل از این که بزنم حضرت می داند. قبل از این که طرف بشنود... آقا اینها را معتقد بود، یقین داشت. اصلاً بهش جزم داشت. این شکلی بود. خب آنهایی که یک همچین حالتی را بخواهند داشته باشند، حتی یکی از آن بزرگان آنها گفته بود که ما نمی دانیم با ایشان چی کار کنیم. نمی توانیم مخالفت بکنیم، از ما مقیدتر است، از ما متعبدتر است، از ما زاهدتر است. حکم به تکفیرش بکنیم. حکم به تفسیقش بکنیم. بگوییم این هم از آنهاست که مثلاً قائل به وحدت واجب الوجود است! یا به هر چیزی معتقد است، بخواهیم به ایشان نسبت بدهیم، نمی توانیم. هم از ما در عباداتش، در زیاراتش، در اینها. اینها می آیند ده دقیقه تو حرم می ماندند، فوقش بیست دقیقه می ماندند، نیم ساعت می ماندند، می رفتند. ایشان دو ساعت هر روز تو حرم ایستاده، این جور عبادات اصلاً دشمن تویش می ماند. نمی توانست نقطه ضعفی برایش بگذارد. خب در مقام علمی هم که ایشان کم نبود. لذا حریم می گرفتند، ساکت می شدند. آن آقا می گفت من احساس کردم که اینها از روحانی این را می خواهند و این را احساس کردند که تفوق طلبی ندارد. اصلاً تفوقی، اصلاً برید که من هم هستم، کی هستم، خاکی هست. خب تقوا و خلوص و زهد و کم گوییش و شهوت کلام نداشتنش را. در کلامش ضمیرهایی به خودش برگرده نبود، الا ضمیر عبودیت، ضمیر بندگی، ضمیر ضعف، ضمیر نقصان، ضمیر این که من بر شما کمالات دارم نه. چنین چیزی نبود. او می گفت من آرام گرفتم. این سوال من را آنجا توانستم جوابش را بگیرم. یکی از علما است در مشهد درس خارج می دهد.
 
س) برخورد ایشان با افراد مختلف و احیاناً گناهکار چگونه بود؟
ج) افرادی هم که با ایشان می آمدند اگر گناه کار بودند ایشان اصرار داشت که اقرار نکنند، پیش بنده او اقرار به گناه نکنند. او را پیش خدا توبه کنند. عزمشان را جزم کنند توبه کنند، جبران کنند. این بود. یا حتی خب گناه ها تفاوت داشت، افراد هم متفاوت بودند. گاهی به اینجا این قدر می رسید که به آن دلسوزتر می شد. این مثلاً یارو بارها فلان گناه را برای من اقرار کرده بود، بعد رفته بود پیش آقا مثلاً می خواسته اقرار کند، گفته بود لزومی ندارد و به احدی هم نگویید. مثلاً فرض کنید اینها. دو مرتبه فردایی می آمد مطلبی راجع به آن چیز روز قبل داشت، خیلی با چیزتر سعی می کرد حرفش را گوش کند. تو این همه مراجعه کننده اویی که گناه کرده بود و پشیمان شده بود آن را بیشتر تحویل می گرفت. که بعضی ها یک خرده این برایشان... چی شد، چرا مثلاً این...؟ گفتم آخر نمی دانید آن یک عملی را انجام داده که بیشتر نیاز دارد. ما نمی خواستیم فاش کنیم ولی خب ظاهر آن هم طوری نبود که مستحق این باشد آقا بیشتر به او دلسوزی کند. این می گفت من فلان کار را داشتم تو تمام آنها که آقا آقا می کردند حرف آن را گوش کرد و بعد رفت؟ یا به آقا یک چیزی گفت و رفت؟ این بود.
 
س) آیا مطلبی یا برخوردی نسبت به گناه نکردن و یا افراد گناه کار داشتند؟
ج) گاهی خودشان می آمدند می گفتند که یکی شان نماز نمی خواند، مثلاً تارک الصلاه بود و روزه نمی گرفته است، چی نمی کرده است. می گفت من با دوست های دیگرم آمده بودیم قم بگردیم، آمده بودیم پیش... آن دوستش هم یکی از این مداح های چیز هم هست. آن هم برای همین ترکش کرده بود.  گفته بود که من آمدم قاطی این بچه ها، بچه ها گفتند پیش آقای بهجت برویم. من گاهی پشت در می شنیدم بعضی ها که در خانه را می زدند، آنها مثلاً می گفت تو عقب برو، تو جلو بیا. وای وای من الان نمی توانم جلو بایستم! الان آقا همه را می داند. مثلاً این جوری بود. اینها را من حس می کردم که بعضی ها با این اعتقاد بودند. همین جوان ها ها که حتی یادم هست پشت در مثلاً آن مال آن را می شمرد که تو فلان کار را کردی، ایشان ممکن است به ما هم گیر بدهد. تو این طرف بایست اگر در را باز کرد... فکر می کردند مثلاً آقا در را باز می کند. چیزهای لطیفی بود اگر آدم میکروفون داشت اینها را ضبط می کرد خیلی مطالب عجیبی بود. ولی این آقا مثلاً فرض کنید که گفته بود که من با دوست هایم که رفتم تو مسجد نشستم، اصلاً مقید به غسلی و نماز و روزه و اصلاً اینها نبودم. چرندیات هم می گفتم. می گفت آقا وقتی نگاه کرد. معمولاً یک نگاهی به همه اول و بعد تک تک افراد هم می کرد. همین نگاهی که به من کرد سر تا پایم آتش گرفت. گفتم آقا غلط کردم. این دوستش من دیگر ندیده بودمش، این دوستش می گفت که من باهاش تارک شده بودم برای این که ایشان دیگر به هیچی مقید نبود. شنیدم که او دارد نمازهای نوافلش را که می خواند هیچی، تمام نمازهای قضایش را می خواند، روزه هایش را می گیرد و اصلاً سیستمش... رفتم از او پرسیدم، نمی دانستم. او به من گفت که بله من این طور شدم. این جور بود. گاهی هم به بعضی ها در یک مثالی تذکر می داد که فقط خودش متوجه می شد این دارد این داستان خودش را می گوید. بقیه شاید متوجه نبودند که این داستان چه سنخیتی دارد، چه مطلبی دارد. اینها زیاد اتفاق می افتاد که بعضی ها با یک ذهنیتی بودند یا با یک چیزی بودند، حاج آقا می خواست به ایشان یک مطلبی را برساند. دیگران این را نمی فهمیدند.
 
س) در مورد حسن ظن ایشان نسبت به افراد مختلف توضیح بفرمایید.
ج) اما در مورد حسن ظن ایشان معمولاً حسن ظن داشت ولی به هیچ کسی اعتماد نمی کرد. با این که حسن ظن داشت اعتمادش خیلی کم بود. حتی بعد از آقای اراکی گفتند که فلان آقا برای اداره دفتر مناسب است. ایشان جوابی نمی داد. خیلی زیاد اصرار کردند. جوابی نمی داد. گفتند ایشان مورد اعتماد آقای اراکی، حضرت آقای خمینی اینها همه بودند. گفت حالا که آنها نیستند از آنها بپرسیم. بعد یک عده ای آمدند گفتند که آقا مبادا به ایشان اعتماد کنید، ایشان این صفت را دارد. گفت حالا خوب است آن صفتی را که آنها نفی می کردند، این یک چیزی شد. بعد دو مرتبه آمدند گفتند که آقا مواظب باشید ایشان دافعه شان بیشتر از جاذبه شان است. بعد یک آقای دیگری را صدا کرد گفت آقا اختیار با شما است. شما اگر می خواهید، آن آقا را که واسطه بود به او گفت و هیچ اختیاری به آن طرف نداد. بعدها دیدیم سرّش چی بود. شاید ما آن موقع مخالف بودیم، نمی دانستیم. بعدها دیدیم حق با ایشان بود. این حسن ظن داشت، اظهار نمی کرد، چیز نمی کرد ولی در اعتمادش مثل این که یک چیز دیگری داشت. من شاید تجربتاً متوجه شدم هر کسی را که اصرار کردم که آقا مثلاً فرض کنید که ایشان را این کار را به ایشان بدهیم، بعداً خودم پشیمان شدم و ایشان کراهت داشت، خودم پشیمان شدم. اولش متوجه نبودم فکر می کردم که حق با من است، اصلاً صد درصد حق با من است. بعد متوجه  شدم که صد درصد حق با ایشان است. افرادی چند تا را سراغ دارم که این.
 
س) سخن و برخورد ایشان در جزع و فزع دیگران در مشکلاتشان چه بود؟
ج) همیشه هر کسی درباره هر کسی صحبت می کرد، ایشان شاید غیبت حاضر نبود بشنود. بلافاصله آن مسائل را توجیه می کرد، با یک وجه دیگری آن مطلب را بیان می کرد. شاید این جوری باشد، شاید آن جوری باشد که از غیبت بیرونش بیارود. این بود. اما درباره جزع و فزع دیگران را کمتر می توانست تحمل کند. بعضی ها را دیدیم اصلاً محل نمی گذارد. خیلی جزع و فزع زیادی دارند تحمل نمی کرد و حتی برخوردشان این طوری بود که اصلاً نشنیده گرفته است. این برای ما خیلی مشکل بود. انگار که اصلاً نشنیده، نگفته است. بعد که می رفتیم یک خرده جلوتر و یک خرده چیز می کردیم، بعدها چند سال بعد برای ما معلوم می شد که تمام جزع و فزع او دروغ بوده است. مثلاً یک نفری می آمد می گفت که من دویست هزار تومان گیر کردم، انبارم را برده اند، اوضاع این طور شده و چی و چی. این قدر جزع و فزع می کرد آقا دو هزار تومان به او می داد. خیلی برای ما... بعد معلوم شد که این یک راه درآمدی برای او است. دیگر این برای ما ثابت شد. چون در یک موردی یک کسی را چیز کرده بود که آن طرف آمد اجازه بپرسد که من به ایشان کمک کنم، گفت اگر علم پیدا کردی که این آقا نیاز دارد، اگر پرداختی و معلوم شد که ایشان نیاز ندارد و پرداختی، خودت بدهکار می مانی. قهراً آن رفته بود تحقیق کند دیده بود که دو نوع زندگی است. یک نوع زندگی را برای نشان دادن گذاشته، یک نوع زندگی تشریفاتی. هر دویش را دیده بود. خیلی ما تعجب کردیم با این که آن آدم اصلاً به او که نمی خورد. این یکی را دیدیم که جزع دیگران در او تأثیر نکرد. ولی یک جزعی از این نوع جزع ها خیلی دیدیم که عکس این قضیه بود. یک بار ایشان داشت حرم حضرت رضا تشریف ببرند، دید یک مردی نشسته، خانواده اش هم دارند روی زمین از درد می غلطند. دو تا بچه ها. آن مرد هم کنار دیوار ایستاده است. بچه هایش نشسته اند. بچه ها حالت افسرده ای دارند، به مادرشان نگاه می کنند.
 
س) درباره رعایت حقوق والدین روش ایشان چگونه بود؟
ج) اما راجع به حقوق همسایه ها و والدین و اینها اغلب به افراد تذکر می داد. مثلاً افرادی که والدینشان را از دست می دادند، یک کدامشان را از دست می دادند، اصرار داشت که شما اینها را فراموش نکنید. اینها را اغلب یاد کنید. یاد کردن اینها هم به چیزهای کوچک خدا می داند آنجا چه قدر بزرگ است. شما برایتان کوچک است ولی برای آنها خیلی بزرگ است. و هر چه را به آنها بدهید به خود شما برمی گردد. اینها را دائماً به انواع و اقسام تذکر می داد. مثلاً می گفت که بازمانده ها برای این از دست رفته است، حالا پدر است، مادر است، حالا هر چه هست قرآن را تقسیم کنید، یک جزء را به تعداد افراد و روزی یک جزء جمعاً خوانده باشد که ماهی یک ختم برای او برسد و اینها را انواع راه های برای این کار را هم می فرمود و بعد هم می فرمودند که استاد ما نقل کرد که دوستمان را، مرحوم آشیخ محمد کاظم شیرازی. دوستم از دست رفته بود. برای دوستم... از صحن حضرت امیر بیرون می آمدم، دیدم که یک کسی، آن موقع آب های نوشیدنی را با مشک و با این جور چیزها حمل می کردند، آب لوله کشی که نبوده است. می گفت که دیدم این می گوید سبیل، سبیل. من هم چهار فلس توی جیبم بود، دادم به یاد آن دوستم. چهار پول، چهار فلس. شب این دوستم را خواب دیده بودم. حالا اولش از این قبیل نقل کرده بود که من دوستم را خواب دیدم، کنار قصری ایستاده. گفتم اینجا چه می کنی؟ گفت این قصر مال من است. (گفتم) این قصر به این بزرگی مال توست؟ گفت بله، تعجب کردی؟ گفتم بله. (گفت) این که هیچی، تمام این قصرها مال من است. (گفتم) این همه قصرها؟ گفتم تو فکر بودم که این وقتی زنده بود عاقل بود، از دنیا رفته، مثل این که عقلش را هم از دست داده است. که همه این کاخ ها مال من است. گفت تعجب کردی؟ گفتم آری. گفت حالا یک چیزی به تو بگویم بیشتر تعجب کنی. تمام این قصرها را با چهار پول به دست من آمده است. بیشتر تعجب کردم. صبح پا شدم از خواب این خواب را یادداشت کردم. فردای این در صحن می رفتم، همان مشک آب را دیدم. یادم آمد که من روز گذشته چهار پول بابت این دادم ثوابش را برای این دوستم گذاشته بودم. می گفت که با چهار پول تمام این قصرها را خریدم. خدا می داند که چیزهای کوچک آنجا چه قدر بزرگ می شود اگر درست بشود و به جا باشد. می گفت هرچه به اینها بکنید به خودتان برمی گردد. تو دنیا زنده هم هستند بکنید به خودتان برمی گردد. 
 


س) درباره رعایت حقوق همسایگان چگونه عمل می کردند؟
ج) اما به همسایه ها خیلی مقید بود هر چی برایش می آورند برای همین ها بدهد، تقسیم کند. بعضی سالها برنج سالش را از مزرعه اش می آوردند، همان را تقسیم می کرد. یک مقدار به اینها می داد، به همسایه ها می داد. اصلاً شاید یک سومش را به افراد تقسیم می کرد. برنج سال خودش را ها! یعنی اندازه سالش می دادند. همان اندازه سالش را به همسایه ها یک سومش را تقسیم می کرد. این بود و حتی بعد از مرجعیتش هم تو آن خانه قبلی که بودیم سالهای 78، 79 اینها یک چیزی را آورده بودند ما قرار شده بود که فردایی مثلاً برویم این کارها را بنشینیم تقسیم بکنیم. من دیگر توانایی نداشتم که این کار را بکنم. ایشان شب که من رفته بودم ساعت نه و نیم می آید برود می بیند که اینها هنوز هست. به آنها می گوید شما اینها را بریز من خودم می برم. پامی شود می رود در خانه اینها را می زند، یکی یکی، سه چهار تا در اینها را تقسیم می کند. خودش می رود از در خانه بیرون، یکی یکی درها را می زند و به آنها می دهد. یعنی این قدر به رسیدگی به همسایگان اهتمام داشت. احوالشان را بپرسد، رسیدگی کند و اینها.
 
س) آیا درباره امور عادی زندگی از قبیل خوردن، خوابیدن و... توصیه خاصی داشتند؟
ج) بله در مورد امور عادی پرسیدید که خوردن خوابیدن توصیه هایی داشتند؟ چرا خوابیدن ها را توصیه داشتند که مثلاً این جور نخوابید، به رو نخوابید شیطانی است. این جور نخوابید، آن جور نخوابید. توصیه اینها را به بچه ها از بچگی داشتند. غذا خوردن ها را توصیه داشتند که لقمه ها را کوچک بردارید زیاد بجوید. حتی شعر آن الفیه به نظرم بحرالعلوم است و "... و صغر اللقم" می فرمودند که آن طبق روایات هم هست لقمه را هم کوچک بگیرید و هم خوب بجوید. آن وقت درباره آنها توصیه داشتند. خواب را، زیاد نخوابیدن، اندازه خوابیدن. حتی توصیه می کردند که فلان عالم بزرگواری اسمش را هم می برد نمی دانم الان یاد داشته باشم الان یادم نیست کی بود، کتاب داشت مطالعه می کرد بعد نوه هایش می گرفتند آنجا خرخر می خوابیدند. عرب بود با آن زبان نحوی می پرسید چیه این همه می خوابید؟ "یکفینی مثل هذا". همان طور که نشسته بود، زانویش جلویش بود، زانویش بغلش بود، سرش را روی زانویش می گذاشت، دستش دور زانویش بود یک ربعی می خوابید بلند می شد. می گفت "یکفینی مثل هذا". همین اندازه کافی بود. یک ربع استراحتش تمام می شد. خودش هم یک همچین کارهایی می کرد. ظهر بعد از نماز که می آمد و تازه منزل هم عبادت می کرد یک مقداری، تمام که می شد، بعضی موقع ها ده دقیقه ای، یک ربعی همین نشسته استراحت می کرد. پا می شد سبک می شد. خود من همراه ایشان بودم خوابم خیلی کم بود. چون ایشان اغلب بیدار بودند. شبانه روزی زیر چهار ساعت می خوابیدند. من نمی توانستم. با این حال الان که نیستند گفتیم الان حاج آقا نیستند یک خوابی بکنیم یک هفت هشت ساعتی بخوابیم. ولی باور کنید آن موقع که ایشان بودند من سرحال تر بودم. کمتر می توانستم بخوابم ولی سرحال تر بودم.
 
س) آیا نهی از عزلت و گوشه نشینی می کردند؟
ج) تا آن اندازه ای که ایشان برود منزوی بشود و تو جامعه نباشد و اینها نه! ایشان دقیقاً درس می داد، مطالعه می کرد، نماز می رفت، مردم را، معتقد بود که نماز صبح، فریضه جماعت صبح، یک فریضه ای است که ترک شده، متروک شده است. این را باید احیا کرد. خودش هم صبح زود مسجد می رفت. مسجد می رفت و نماز می خواند. کارهایش را انجام می داد. درسها را می داد، کارهایش را طبیعی انجام می داد. منتها طبیعت ایشان با طبیعت ما فرق داشت. ما نمازمان را بیشتر تلگراف می زنیم تا نماز باشد. چون دنیا دنیای تمدن است و هی پیشرفت می کند دیگر کم کم نمازها هم با اشاره می شود. دیگر قطعاً آنجا هر چه قدر جلو برویم چون همه اش با یک کلیک که آدم می زند آدم هزار تا مطلب می گیرد. اینکه می گفت حضرت رسول در گوش حضرت علی یک جمله ای گفت هزار باب علم بر من باز کرد که هزار باب از هر کدامش، من الان یک کلیک می زنم تمام اینها باز می شوند دیگر. خب قهراً عبادت ما هم فرق کرده است. دیگر نیازی نیست این همه هی طول بدهیم، سبحان ربی العظیم و بحمده و هی دو مرتبه سه مرتبه تکرار کنیم نه بابا! با یک اشاره همه اینها تمام می شود. ایشان این طور نبود. نه عباداتش این طور بود و اصلاً آن مسائل عبادی شان یادتان باشد می گفتم...
 
س) آیا احوالات معنوی ایشان ایجاد مانع در روابط خانوادگی ایشان نمی کرد؟
ج) نه همه اش این نبود. آن چه را که دیگران دارند ده ها برابر آنها وقت کار با خانواده اش را داشت. وقت بیرونش با دیگران هم ارتباط داشت. ولی حاضر نبود که وقتها را هدر بدهد. بهره گیری از اوقات داشت آن هم دوبله بهره گیری، دوبله بهره می گرفت. ببینید ما از اینجا می خواهیم برویم آن قفسه کتاب، کتاب برداریم همه مان همین طور هستیم که از اینجا داریم می رویم آنجا آن کتاب برداریم. یا قرآن برداریم. کار ثوابی است قرآن بخوانیم دیگر از اینجا می رویم آنجا اتاق کتابخانه قرآن مان را برداریم اینجا بیاوریم دیگر. غیر از این کاری نداریم. ایشان از اینجا داشت می رفت و دارد برمی گردد یک کاری داشت. این را هم هدر نمی داد. اینها را هم ازش استفاده می کرد. و با این حال هم وقت غذا که بود با اهل می گفت، نگرانی هایشان را ببیند چیست، در چه زمینه ای است، حالشان، کسالت شان. این قدر اگر یک نفری در منزل مریض می شد ازش می پرسید که ما عاصی می شدیم. من تا حالا به اندازه یک دهم او حاضر نیستم بپرسم. این قدر از آنها می پرسید، این قدر رأفت داشت، این خانواده من می گوید که اصلاً او چه جور بود شما چه جوری؟ یک جای دندانمان درد می کرد مگر ول می کرد؟! مگر رها می کرد؟! حالا او بدعادت شده. حالا من هم که این توانایی را ندارم، حال و حوصله پرسیدن خودم هم ندارم، چه برسد به اینکه دندان شما خوب شد مثلاً؟ به آن رسیدید؟ درد هنوز می کند؟ ریشه اش فاسد است یا نیست یا کجایش فاسد است؟ هی یکی یکی... بابا ول کن بابا! حوصله داری؟! من فقط گاهی شوخی می کنم می گویم که بالاخره هر وقت مردی بگو من خاطرم جمع باشد. بروم پی کارم. ولی ایشان این طوری بود. بسیار در این جهت غیر طبیعی جلوه می داد. در پرس و جوی احوال، در این که تعقیب کند اگر جایی ات درد می گرفت من را بیچاره می کرد که به دکتر مراجعه کردی یا نکردی. من حالا بی خیال بودم. من معمولاً یک جایی ام درد بکند، یک جایی ام چیز بشود، این قدر بی محلی می کنم تا خودش خوب می شود. ایشان اگر مطلع می شد، لذا تمام خانواده هم سپرده بودم و خودم هم بودم اگر چیزی مان می شد به ایشان خبر ندهیم. حالا هم نه ما ها! یک آقای دیگری هم بود که مثلاً یک دفعه یک آقایی بود با ماشین آمده بود آقا را رسانده بود. یک دفعه مثلاً برای خانواده ما گفته بود مثلاً برای مادر من دعا کنید. عجب چی شد؟ قبلش ناراحت است. حالا قلبش خوب شده این زن رفته عمل کرده، تمام شده. بعد از پنج سال دیگر هر وقت می دید، می گفت خب حال مریض شما چه طور است؟ خوب شده؟ اصلاً این می گفت من اصلاً یادم نبود مرض چی است؟ ایشان یادش بود. خیلی در این جهت فوق العاده بود. حالا شما می فرمایید عادی. این را چه جور می شود اسمش را عادی گذاشت. خب آدم برخورد با پدر عروس با مثلاً اینها یک علاج هایی دارد یک حدی دارد، نه! ایشان ما می ترسیدیم به ایشان بگوییم. بیشتر از همه اندازه ها. اندازه نداشت. این جوری بود.
 
س) در زمینه مطالعه و استفاده از وقت، آیا توصیه خاصّی به جوانان داشتند؟
ج) اما مسائل دیگر؛ وقتها خیلی برایش ارزشمند بود که شما یکی از سئوالاتتان این بود که توصیه به جوانان و یا به افراد برای وقت و برای مطالعه و اینها، همین بود. می گفت مثلاً می خواهم یک خرده حساب امروزیش را بپرسم، سئوالی که با جوانان مطرح می کرد. شما چند سالتان است؟ مثلاً می گویی بیست و پنج سالم است. می گوید خب شما این بیست و پنج سال روزی چه قدر پای این تلویزیون وقت گذاشتی؟ یا روزی چه قدر این مجله را مطالعه کردی؟ مثلاً مجله ورزشی یا مجله هرچی، روزنامه! روزنامه و مجله ورزشی و این تلویزیون روزی چه قدر وقت گذاشتی؟ می فرمودی روزی من سه ساعت وقت گذاشتم اینها را دیدم. سه ساعت که بخوانم. (می فرمود) چندسال؟ بیست سال. (می فرمود) بیست سال، روزی سه ساعت گذاشتی؟ بعضی وقتها چهار پنج ساعت هم شده است ولی خب سه ساعت دیگر حداقلش است، سه ساعت. اگر این سه ساعت را گذاشته بودید مثلاً فرض کنید که حالا من ابتدا(؟) می کنم زبان انگلیسی، زبان می خواندید چند تا زبان یاد می گرفته بودید؟ بیست سال، روزی سه ساعت زبان می خواندید. چند تا زبان می خواندید؟ سه تا زبان خوانده بودید. سه تا دکترا داشتید. بیست سال روزی سه ساعت! حالا بنشینید حساب کنید بینید چه قدر می شود. هر کسی مال خودش را حساب کند. ببینید چه قدر می شود؟ خب الان آنها را نداشتید صرف دیگری کردی. حالا چی داری؟ شما اگر زبان انگلیسی و فرانسه و آلمانی خوانده بودید، سه تا دکترا داشتید. در سه زبان استاد دانشگاه بودید. الان شما وقت را گذاشتی صرف دیگری کردید باشد! حرفی نداریم. حالا چی دارید؟ یک دکترا هم داری؟ یک دیپلم هم داری؟ پس خودت با دست خودت تمام را دور ریختی. سه تا دکترا را دور ریختی. خیلی جالب ترسیم می کرد. خیلی تمیز. شما با دست خودت سه تا دکترا را دور ریختی. سه تا کمالی را که می خواستی داشته باشی... حالا اگر سه تا از اینها نه! یکیش را برای رسیدن به خدا صرف کرده باشی، به کجاها رسیده بودی! همان اندازه هم حاضر نیستیم صرف کنیم. لذا یکی از عوامل تذکر به افراد همین بود که قدر اوقات را دانستن، قدر وقت دانستن، محاسبة اوقات را، تلف نکردن اوقات را، هدر ندادن اوقات را، قدر وقت را نشناختن. قدر وقت را نشناسد دل کاری نکند... قدر وقت را بدانید و الا همه زندگی را داری هدر می دهی.
 
س) روزی چند ساعت را به انجام مستحبات اختصاص می دادند؟
ج) حالا دنباله همین را داریم شما روزی چه قدر انجام مستحبات و عبادات و اینها بوده؟ ببینید اصلاً برای ایشان عبادت خسته کننده نبود. هیچی. یکی دیگر این که این وعده های نمازش. نماز صبحش با نماز شبش بیداریش روی هم رفته پنج، شش ساعت وقت می گرفت. از وقتی بیدار می شد برای نماز صبح تا نماز صبح، تا حرم و برگشت از حرم. تمام اینها پر بود، خالی نبود! برای هر کدامش حساب داشت. وقت رفتن حرم باید چی خوانده بشود. وقت برگشتن حرم چی خوانده بشود، تمام اینها را داشت. بین حدود پنج ساعت و شش ساعت بود.
 
س) حدوداً چه ساعتی قبل از نمازصبح به طور معمولی بیدار می شدند؟
ج) یک ساعت و نیم، دو ساعت قبل از اذان. این کار معمولیش بوده است. حالاها مثلاً یک خرده توانایییش کم شده بود، وقت هایش دیگر بیشتر می گرفت، دیگر تواناییش کم شده بود شاید نماز شب را قبل از خوابش می خواند. مقید بود که بخواند قبل از این که بخوابد. خوابش هم یک ساعت و نیم تازه بیشتر نبود که دیگر این کار را نمی توانست تو این وقت انجام بدهد، تو آن ظرف انجام می داد. از خوابش می زد. ببینید آخر کاری هم که اصلاً نمی ارزد که این هشت ساعت را بخوابم. نشسته می خوابید. 
 


س) توصیه ایشان به افراد برای غلبه بر خواب برای انجام مستحبات چه بود؟
ج) توصیه اش هم به افراد این بود که اگر خواب اذیتشان می کرد، پرخواب بودند، نشسته بخوابید. نشسته بخوابید. خواب برایتان... این قدر زحمت کشیدم حدود چهار، پنج سال پیش که یک خرده کسالت هم داشت که عصرها ایشان را بگذارم بخوابد، دراز بکشد. نشسته می خوابید که خواب سنگین نشود. آقا خواب اگر سنگین نشود شما سبک نمی شوید. باید خواب سنگین بشود... حالا بخوابید من بیدارتان می کنم مشکلی ندارد. تازه وادارش کردیم یک خرده عصر بخوابد. این سال آخر همان را هم زد. حالا، پنج ساعت شش ساعت این وقت می گرفت. نماز ظهرش، نماز ظهر و عصرش تعقیباتش و وضو و...
 
س) احوالات خاص ایشان در سحرها چگونه بود؟
ج) وضو هم که می گرفت عبادت می کرد. در آنجا داشت ذکر می گفت. در آنجا گاهی سحرها پا می شد یادم هست که توی وضویش اشعار می خواند. داشت با خودش مناجات می خواند. می خواست وضو بگیرد ها! یا ذکر می خواند یا مناجات می خواند به طوری که وقت خود چیز، وقت اعضای وضو این ذکر داشت. ولی ما قبل او یا کارهای دیگرش مشغول مناجاتی بود، اشعاری بود. این چیزها را ایشان یادم هست که تعقیب می کرد و انجام می داد حالا من آن...
 
س) آیا از صحبت های ایشان چیزی درباره این که وصی مرحوم قاضی پس از آقای قوچانی، ایشان هستند، به دست آورده بودید؟
ایشان و این حکمت این بوده است که ایشان آن رسالت را انجام بدهد، از رسالتش باز نماند. ایشان هم در تقیه بوده است و حالا این کار را چه جوری... حتی یک روزی یادم هست که، اینی که من گفتم با آن چیزی که حاج آقا می فرمود و این حرفها با هم خیلی مچ شد و جور شد. ما این اواخر این مطلب را دریافتیم. شاید همین یک سال قبل از فوتشان که این دو تا درست شد. آخر چرا آقای طباطبایی که جلوتر بود، آن را نگفته است. مثلاً آقای فلان کس گفته است. چرا آن را نگفته است؟ بعدش گفته است این. حتی یک آقایی می گفت آقا در یک نشاطی بود از حرم بر می گشت صبح گفت که آقای قاضی دستی به پشت من زد و گفت بعد از فلان هست و بعد از آن تو. ولی ما این را هر جا توانستیم از آقا دربیاوریم نمی گفت. ایشان اسم آن را می آورد. آقای قاضی گفت بعد از من آشیخ ابراهیم بعد از او فلان. از ایشان پرسیدیم که فلان؟ حتی آقای خامنه ای را هم گذاشتم از او بپرسد. گفت نه آقا، شما حالا به این کارها... و شاید کسی بود همراه آقای خامنه ای و الا معمولاً سؤال های ایشان را بدون پرده جواب می گفت. کسی بود، من گفته بودم اگر کسی نباشد مال ایشان را جواب می دهد. ولی ما خودمان که پرسیدیم، بلافاصله از او پرسیدیم که آقا آن بعد از او زنده است؟ فرمودند: "فی الجمله". حیات فی الجمله اهانت است. ایشان خودش به شخصی اهانت نمی کرد. دو مرتبه من اشکال داشتم، می خواستم با یقین باشد، با حدس کار نمی کردم. به یکی دیگر گفتم که باز هم او یک دفعه ای پیدا کردی یک وقت برو بپرس. او هم از ایشان پرسید که آقا آن بعدی زنده است؟ گفت مثلاً. بعد از آشیخ ابراهیم، آن وصی...؟ یکی از آقایان به آقا گفت که آقای قاضی، آقای قوچانی را مکتوب کرده بود و وصی خودش قرار داده بود. ایشان فرمود ایشان هم این ادعا را نداشت. خیلی لطیف. یکی از آقایان هست، ساکن نجف بوده است، آقا را هم می شناخته است، از علما است، از فضلا است، کار زیادی هم روی نهج البلاغه و اینها کرده است. پیرمرد است. شبیه آقا است. آدم خوبی هم هست که حاج آقا می فرمود که ایشان خواب دیده است که یک جنازه ای را دارند می آورند توی صحن، رویش نوشته است: "مات ولی الله". صبح می آید می بیند از همان دری که دیده بود، جنازه را  آورند. جنازه آقای قاضی است. آدمِ این جوری است. و حاج آقا این خواب را برای کی نقل می کند؟ گفته ایشان دیده است دیگر. این خودش را قایم می کند و می ترسد و اینها. این آقا نقل کرد که آقای قوچانی برای من گفت که این نوشته را آقای قاضی برای این نوشت که یک مدعی خطرناک در کربلا پیدا شده بود. برای این که جلوی ادعای او را بگیرد این مطلب را نوشت. این آقا نقل می کند از خود آقای قوچانی که اجازه داد و اجازه را برای من نوشت که آن یکی مات بشود و از اغوای مردم دست بردارد. نمی خواست بنویسد. این را برای آن جهت نوشت. این خیلی قشنگ خورد، یعنی همه با هم درست شد، مخالفتی نداشت.
 
س) سیره ایشان در کتمان مطالب روحی و معنوی چگونه بود؟
ج) این کارش این بود، یکی از شگردهای کارش این بود که اصلاً در مورد خودش صحبت نمی کرد که اصلاً ما چیزی داریم یا نه. ولی خب اصلاً ببینید ما روایات زیاد داریم که "من اخلص لله اربعین صباحا جرت ینابیع...". این طبیعی است که بالاخره کسی چهل روز این کار را بکند، یک در به رویش باز می شود، چه برسد کسی چهل سال، هشتاد سال. و اصلاً عقیده ام این است که "من اجتنب ما حرم الله فهو اعبد یا فهو اورع الناس". روایت این جوری هم داریم. برای محاسن نقل شده. "من اجتنب ما حرم الله"، ترک معصیت این اعبد است، اصلاً اورع است. بالاخره اینها یک خواصی دارد، یک چیزهای ظاهری دارد، دنباله اش هست. ولی صحبت سر این است که از احوالات ایشان همین را پرسیدید آیا ما چیزی می توانیم از او به دست بیاوریم، ما چیزی جز این که اگر مکاشفه ای هم بود، این جوری نقل می کرد، طبیعی. یعنی در حد طبیعی می آوردش.
 
س) آیا از احوالات معنوی ایشان چیزی بروز و ظهور داشت که شما بفهمید ایشان در چه عوالمی سیر و سلوک می کنند؟
ج) احوالش هم گاهی مثلاً فرض کنید که گاهی نشاط داشت، گاهی نداشت، گاهی تو فکر بود، گاهی تو ذکر بود، اینها را می دیدیم. چیزی، راهی به درونش نداشتیم. ما از تو که نمی دیدیم که، از بیرون می دیدیم. بیرون هم برای ما خیلی عادی بود.
 
س) ادعیه و اذکاری که در قنوت یا نمازهای مختلف می خواندند چه ادعیه و اذکاری بود؟
ج) اما ادعیه و اذکاری که در قنوت نماز و اینها بود، اینها مختلف بود. اوضاع و احوال هر جور بود مطابق آنها (بود). گاهی خشکسالی بود، قنوتش را تغییر می داد. یادم هست یک بار گفتند که شمال خیلی به آب نیاز دارند. هیچی نیامده است. ایشان تو قنوت نمازش به دعا مشغول شد که ما ضبط هم نکردیم. یادداشت کردم ولی تغییر می داد. طلب رحمت می کرد. خبر رسید که آقا این قدر باران دارد می آید که خانه ها دارد خراب می شود. بگو که شُلش کن! هرز رفته دیگر! این را یادم هست. یعنی قدیم یک قنوت ممتدی را داشت. (این اواخر) قنوتهایش فرق کرده بود. بعدها یک خرده فرق کرد. قدیم تو نمازهایش خیلی مفصل تر بود. سر حال تر بود. سی سال قبل خیلی نمازهایش باحال تر (بود). قنوت های عجیب. دیگر حالا هر چی توانش چیز شده بود کمتر کرده بود. من یادم هست که عبادتش همان اوایل مثلاً سوره جمعه را می خواند و سوره منافقون می خواند. بعد دو تا سوره مفصل در قرآن بود روز جمعه می خواند. نمازهاش هم طول می کشید. عباداتش، رکوع و سجودش خیلی طول می کشید. یک همسایه ای داشتیم، پیرزنی با لهجه یزدی بود. یک روز آقا که داشت پشت در منزل در را می خواستند برایش باز کنند، آن با آن لهجه اش گفت حاج آقا شما بس که طول دادید، ما تو نمازمان داشتیم از حال می رفتیم، داشتیم می افتادیم. دیگر دیدم حاج آقا از آن روز به بعدش که تمام نمازهایش روزهای جمعه یک سوره جمعه را می خواند، یک سوره دیگر را نه. مثلاً اینها خیلی تأثیر داشت.
 
س) چرا ایشان این قدر روی کتمان تأیید داشتند؟
ج) اما چرا ایشان مسائل خودش را کتمان می کرد؟ این سؤالی هم بود که برای ما بود. اولاً شُهره شدن را مساوی با اقبال مردم می دانست. اقبال مردم را باعث می دانست که انسان از کارهای خودش هم بماند. محذورات دیگری را هم که به نظر خودش می آمد قطعاً داشته است. اینها همه با هم جمع می شد که ایشان این شیوه را پسندیده بود. این روش را هم داشت. هیچ اظهار هم نمی کرد. هیچ از آن تخطی هم نمی کرد. هیچ دوربینی را نمی گذاشت توی منزل بیاورند. هیچ چیزی را حاضر نمی شد که افشا کنند و خودش هم افشا نمی کرد. و از هر چه مطرح شدن بود، حتی شما اگر یک مجله ای داشتی در آن مجله می خواستی مثلاً شرح حال یکی از اساتید بزرگ آقا را نقل کنید. حالا می گفتی این شاگردش است. آقا یک حالی از حالات استادتان را برای ما نقل کنید. برای چی؟ می خواهم تو مجله مان بنویسیم. معذرت می خواهم. ممکن بود اگر نگویید مجله، برای شما می گفت ولی تا اسم مجله را می آوردید می گفت معذرت. همان طور که علامه جعفری برای مرحوم طالقانی، ایشان از شاگردانشان بود، آمده بود احوالات ایشان را جمع آوری کند. یک نامه ای به آقا نوشت که آقا به ایشان مساعدت کنید بگذارید این کتاب را جمع آوری کند. حاضر نشد درباره استاد کلامی بگوید. حالا آن آقا اگر از من تقاضا کرده بود شاید من یک چند تا جمله داشتم به او بگویم. به آن یکی هم. بعد وقتی که علامه جعفری از دنیا رفت آقا را وصی خودش قرار داده بود. خانواده شان آمدند طلب ملاقات کنند، آن آقا هم با ایشان آمد. و بعد گفت آقا یادتان هست که من یک همچین نامه ای را آورده بودم؟ ایشان حاضر نشد، بعد یک چیزی را به شرط این که اسمی از آقا برده نشود حاضر شد. گفت یک چیزی می گویم به شرط این که توی کتاب اسمی از من نبرید.
 
س) دلیل خاصی داشت که ایشان نمازهایشان را یک مقدار با فاصله از موقع اذان می خواندند؟
ج) ایشان فتوایشان این بود که به مجرد استتار قرص می شود نماز را بخوانی، ولی خودشان عملاً احتیاط می کردند. باید در منزل تشخیص می داد که باید ذهاب حمره مشرقیه بشود بعد بیاید نماز بخواند. خب تا از آنجا تا آنجا می آمد خود به خود هم طول می کشید. یک مدتی این جور بود. نماز ظهر هم ایشان در منزل وقت را باید تشخیص می داد. یک خط نصف النهاری داشت، دائماً یک خرده می ایستاد، مراقبت می کرد که آنجا ظهر بشود. به ساعت هم کاری نداشت. صبح هم همین طور با خود آسمان کار داشت. ظهر تأخیر می افتاد این بود. شب آن تأخیر بود. صبح را تا اول انقلاب اوایل اذان می خواند که خیلی ها اصرار داشتند که آقا این را تأخیر بیاندازید برای این که ما راهمان دور است. مردم محل که نمی آیند اینجا نماز بخوانند. جمعیتی نداشت، زمان طاغوت آن قدر اهل نماز هم نبودند. اینها بودند، معمولاً علماء و فضلا از اولی که آقا نماز را شروع کرد، اینها آمدند نماز می خواندند. بزرگان، علماء و فضلاء شروع کردند و اینها تعجب می کردند که اینهایی که جای دیگر نماز نمی خواندند، هیچ کجا قبول نمی کردند، خیلی چیز... آن وقت اوایل انقلاب آمد آقای مرحوم اشراقی، داماد حضرت امام، از آقا تقاضا کردند که ما یک مأمور برای محافظت شما بگذاریم. ایشان فرمودند که او که حافظ آن مأمور است، حافظ ما هم هست. بعد یک خرده اصرار کردند، گفتند اصرار نفرمایید. به اینجا رسید که به آقا گفتند که شما شب دیگر در منزل را باز نکنید. تا هوا روشن نشده هم از خانه خارج نشوید. لذا این حرف را گوش کرد. صبح دیگر نماز را آخر وقت می خواند. و شب هم... بعد کم کم دیگر کارش یک خرده زیاد شد و این حرفها خود به خود این مسائل یک خرده دیر می شد. یعنی ایشان نمی رسید. دیگر خود ایشان نمی رسید. دیگر دیرتر به کارش می رسید. این اواخر هم دیگر دیرترتر می رسید، یعنی کارش بیشتر طول می کشید. یک چیزی را که قبلاً ده دقیقه ای انجام می داد، بیست دقیقه ای شده بود. یک لباس پوشیدنی که... حتی گاهی اعتراض می کردند می گفت که آقای بروجردی گفته بود که بابا این چیزی که مال شما پنج دقیقه طول می کشد، مال من بیست دقیقه طول می کشد تا لباسم را بپوشم. من هم شوخی می کردم که حاج آقا او پسرش کمکش نمی کرد، من که کمکتان می کنم زود تمام شود.
 
س) حالتهای قبض را هم در ایشان دیده می شد؟
ج) ایشان در قبض ها می گفت که باید اختصار در واجبات بکنیم. در ایشان این اختصار را ندیدیم. ولی شاید در کشفش چیزهایی را دیده بود، ناراحت بود. این هست. خیلی از اتفاق هایی که در خانه می  فتاد بدون این که مطلع بشود، اینها را گاهی می گفت. بدون این که اصلاً خبردار بشود. چون با آن طرف تو خانه ارتباط چندانی نداشت که مثلاً متوجه بشود. ولی متوجه می شد. مثلاً بیست کرامتی که آقای قوچانی را پرسیدید ایشان یک دانه اش را هم معتقد نبود. ما هم حالا صحبت سر این است که آن بیست کرامت مال آن موقع بوده است، حالا باید چند تا باشد.
 
س) در مورد تواضع و فروتنی ایشان توضیح بفرمایید.
ج) کمترین لقب را هم نپذیرفت. آیت الله با عبد، العبد. اصلاً دیگر معمول بود خیلی  ها تو حوزه ها می دانستند. ایشان را آیت الله نمی دانستند. چون خودش حاضر نبود. خب خیلی ها آیت الله العظمی می گفتند. ایشان نمی گفت مبادا تعریضی به دیگری بشود. آیت الله العظمی یکی از القاب خاص حضرت امیر است. اسم های خاصش است. گفت دیگر هیچ کسی برای حضرت علی چیزی نگذاشت. فقط حاج آقا می فرمود یک آقایی می گفت تمام اسماء حضرت امیر را بردند. امیرالمؤنینش را عمر برد، اینش را کی برد، این را کی برد، یکی آیت الله العظمی داشت که این را هم بردند. فقط ابوتراب ماند. هیچ کسی این را برنداشت. حاج آقا این جمله اش را می گفت که از القاب حضرت امیر همه را برداشته اند، فقط چیزی که برای خودشان مانده ابوتراب است. ولی برای این که برای دیگران تعریضی نشود ایشان می گفت.
 
س) ایشان زیاد به صوفی گری متهم می شدند ؟
ج) مفصل.
 
س) طبیعتاً در شهر قم بوده است؟
ج) بعضی از این خشک مقدس ها بالاخره در قم کمتر بوده است، بعضی ها هم که بی سواد بودند. ممکن است مثلاً در حد سواد...
 
س) در مشهد با این قضیه مواجه بودند، درست است؟
ج) بله، ولی تو مشهدی ها نمی توانستند با ایشان مقابله ای بکنند. عظمت تقوا و پرهیزکاری و عبادت ایشان همه شان را مبهوت کرده بود. حتی آنهایی که مخالف بودند سر تعظیم می آوردند. چرا، مثلاً بچه هایی بودند که سال دوم طلبگی بودند آمده بودند مناظره بکنند. بعد خیلی اصرار داشتند. من گفتم باشد یک روز بیایند. یک روزی آمدند، گفتند چرا آن جور هست، چرا این جور هست، چرا آن جور نیست؟ گفتم شما چی خواندید؟ همین ادبیات می خواندند دیگر. دیگر هیچی نداشتند. گفتم که این چراها را باید آن استادتان نه، استاد استادتان نه، استاد استاد استادتان بیاید تا با من تازه صحبت کند یا با آقا صحبت کند. برای این که باید یک کسی باشد که اینها را خوانده باشد تا بتوانیم به اصطلاح صحبت کنیم. تو که چیزی نمی دانی. تو فقط... گفتم حالا از زبان آقا می خواهید جواب شما را عرض کنم؟ گفتم که آقا نقل می فرمودند که یک کسی آمد درس طلبگی بخواند. بعد شنیده بود که بیرون بحث هست و اینها. همان سال اول، همان اوایلش بود، جامع المقدمات را می خواند و اینها. گفت استاد این را گفت. گفت: حکما خذلهم الله با ما فقها رضوان الله علیهم چه بحثی دارند؟! کار شماها است. خودش خجالت کشید پا شد رفت. گفت حکما خذلهم الله با ما فقها رضوان الله علیهم! حالا اصلاً اینها را نمی دانست که چه جوری باید اینها را عنوان کند، چه بحثی دارند؟ بحثشان را اصلاً با ما مطرح کن که ببینیم که بحث اینها چیست. این را گفتیم، دیدیم خودشان... از یک ممثلی از کار خود ایشان بود. رفتم برای حاج آقا نقل کردم که حاج آقا دو نفر آمده بودند، من با همین مسئله را حل کردم، ایشان لبخند رضایتی زد.
کلمات کلیدی
نماز  |  مال  |  استاد  |  نقل  |  منزلی  |  حاج‌آقا  |  اوقات  |  حالا  |  مثلا  | 
لینک کوتاه :  
نویسنده : ولی محمد تاریخ : 1399/03/17

خدا خیرتون بده، هرچند که خواندن متن مانند کشیدن سنباده به روحم، رنج‌آور بود، ولی از لابه‌لای متن چیزهای زیادی یاد گرفتم. فکرشو بکنید اگه متن روان نوشته میشد، چقدر ثواب گیر شما میومد و چقدر علم و معرفت گیر خوانندگان این متن.

نویسنده : کبری تاریخ : 1398/10/19

اثلن بیان خوبی نبود من اصلن نفهمیدم چی گفتید

نویسنده : رسول تاریخ : 1398/01/22

عالی بود،خلاصه چندین کتاب و یه دوره عرفان عملی بود.ممنون.

نویسنده : فاطمه تاریخ : 1397/01/14

بسیار مفید بود...با تشکر فراوان

نویسنده : رهی تاریخ : 1394/06/18

العبد

نویسنده : abbas373 تاریخ : 1393/01/10

فوق العاده بود

نویسنده : م.آ تاریخ : 1392/05/15

تشکر از شما