گنجینه معارف

ایرما ; تفسیر یک خواب

خبری که توسط دوستم اُتُو از حال ایرما گرفته بودم و تاریخچه پزشکی او که شب پیش می نوشتم جریانهای ذهنی مرا هنگام خواب به خود مشغول داشته بود. نشانه های بیماری ایرما که در خواب دیده بودم مرا مبهوت کرده است زیرا ایرما برای معالجه این قبیل بیماریها نزد من نیامده بود. آن وقت این طور می پنداشتم (اما اکنون دیگر چنین عقیده ندارم) که اگر معنای نهفته بیماری را برای بیمار تشریح کنم کار معالجه به پایان رسیده است. من هیچ وقت به دهان و گلوی ایرما نگاه نکرده بودم آنچه در خواب دیده بودم مرا به یاد معاینه ای انداخت که زمانی پیش از این از یک معلم سرخانه به عمل آورده بودم. در درجه اول [ این عبارت ] اظهار محبت آمیزی بود که به ایرما کرده بودم اما حدس زدم ممکن است معنای دیگری هم داشته باشد. با خود فکر کردم که در خواب دکتر «م» را مسخره کرده ام که گفته بود اسهال خونی خواهد آمد و... فکر دیگری هم به ذهنم گذشت که گویی برای تأیید همین مطلب آمده بود و آن این بود: «آیا دکتر "م" می تواند بفهمد علائم بیماری در بیمار او (دوست ایرما) که به نظر حکایت از سل می کند در واقع چیزی جز هیستری نیست یا این که واقعاً فریب خورده و بیماری را سل پنداشته است؟» اما چه قصدی داشتم که در خواب با دوستم [ این گونه ] رفتار کنم؟ جواب آن آسان است؛ علت آن بود که دکتر «م» در سودمند بودن راه حل من مانند خود ایرما به او گفته بود: اگر هنوز درد می کشی تقصیر از خود توست.

چکیده ماشینی


منبع : مجله ارغنون، شماره 21 , زیگموند فروید / ترجمه حمید محرمیان معلّم تعداد بازدید : 4457     تاریخ درج : 1389/02/15    

مدخل

در تابستان 1895 با روانکاوی، خانم جوانی را که با من و خانواده ام دوست صمیمی بود درمان می کردم. می توان پی برد که رابطه پیچیده و مفصلی از این قبیل، احساسات مختلفی در پزشک و به خصوص در روان درمانگر ایجاد می کند. اگرچه در چنین موردی علاقه پزشک بیشتر است ولی نفوذش بر شخص کمتر است. اگر پزشک در معالجه بیمار موفق نشود ممکن است ارتباط او با بیمار و یا خانواده اش قطع شود. در این مورد درمان من به نیمه راه نتیجه رسیده بود، یعنی بیمار از نگرانیهای هیستریک خود رهایی یافته ولی نشانه های جسمی بیماری تماماً از میان نرفته بود. اما من هنوز معیار مسلّمی در دست نداشتم که بیماری هیستری را چه وقت می توان کاملاً شفا یافته دانست و از بیمار توقع داشتم راه حلی را که مورد قبول او نبود بپذیرد. درگیر این اختلاف بودیم که معالجه به مناسبت فرارسیدن تعطیلات تابستان به ناچار تعطیل شد. روزی یکی از همکاران جوان و از دوستان بسیار صمیمی من به دیدن من آمد. او بیمار مرا که نامش ایرما (Irma) بود به تازگی در خانه ییلاقیش دیده بود. از او حال ایرما را پرسیدم. جواب داد: بهتر است ولی کاملاً خوب نیست. همان وقت متوجه شدم که این جمله دوستم اُتُو (otto) یا شاید لحن صدایش وقتی آن عبارت را گفت، در من ایجاد آزردگی و رنجش کرد. به نظرم رسید که شاید اُتُو با گفتن این عبارت خواسته است مرا سرزنش کند که بیمار را درست معالجه نکرده ام. در نظرم چنین جلوه کرد که اُتُو جانب بیمار مرا گرفته است و شاید این جانبداری در اثر تلقین پدر و مادر بیمار باشد که از ابتدا با نحوه معالجه من موافق نبودند. اما این حس نامطبوع در من چندان روشن و واضح نبود و من هم از آن چیزی نگفتم. همان شب تاریخچه بیماری ایرما را برای دکتر «م» که دوست مشترک ما بود نوشتم. گویی می خواستم به این وسیله خود را از این که در معالجه ایرما توفیق کامل نیافته بودم به نحوی تبرئه کنم. نزدیک صبح آن شب خوابی دیدم و پس از بیدار شدن آن را عیناً نوشتم. خواب من این بود:1

خواب [ روز ] 24 23 ژوئیه 1895

تالار بزرگی بود. عده زیادی مهمان در آنجا بودند که ما از آنها پذیرایی می کردیم. ایرما در میان آنان بود و من او را به کناری بردم، مثل این که می خواستم جواب نامه او را بدهم و او را سرزنش کنم که چرا هنوز راه حل مرا نپذیرفته است. به او گفتم: اگر هنوز درد می کشی تقصیر از خود توست. جواب داد: نمی دانید درد گلو و شکم و معده چه قدر مرا آزار می دهد. دارم از درد خفه می شوم. من وحشت کردم و به اُتُو نگاه کردم. قیافه اش رنگ پریده و ورم کرده به نظر می رسید. نگران شدم. مبادا نقصی جسمی در او باشد که من متوجه آن نشده ام. ایرما را به طرف پنجره بردم و به گلویش نگاه کردم. مقاومت کرد، مثل زنی که دندان مصنوعی داشته باشد. با خود اندیشیدم لزومی نداشت این طور رفتار کند. آن گاه دهانش را کامل باز کرد و در طرف راست آن لکه سفید بزرگی و در طرف دیگر زخمهای خاکستری رنگی دیدم که روی چیزی شبیه به غضروفهای پیچ خورده بینی قرار داشت. فوراً دوستم دکتر «م» را صدا زدم. او هم معاینه را تکرار کرد و آنچه را که من دیده بودم تأیید کرد... قیافه دکتر «م» با قیافه عادی اش اختلاف داشت؛ رنگ پریده بود و هنگام راه رفتن می لنگید و ریشش را تراشیده بود... دوست من اُتُو هم پهلوی ایرما ایستاده بود و دوست دیگرم لئوپولد با دست به سینه او می زد و می گفت: در قسمت پائین و طرف چپ ناحیه حساس دارد. و نیز نشان داد که در شانه چپ او در پوست فسادی هست. (آنچه او دیده بود من نیز با آن که بیمار لباس بر تن داشت دیدم.)... «م» گفت: شکی نیست که عفونتی هست ولی اهمیت ندارد. اسهال خونی به دنبال خواهد آمد و سموم را دفع خواهد کرد... ما مستقیماً از چگونگی پیدایش عفونت آگاه بودیم. کمی پیش از آن وقتی ناخوش بود دوستم اُتُو به او آمپولی زده بود با محلولی از پروپیل (propyl) ، پروپیلس (propyls)... اسید پروپیونیک (propionic acid)... تری متیل آمین (trimethylamin) ، و من فرمول این دو را در مقابلم می دیدم که با حروف بزرگ چاپ شده بود... این قبیل آمپولها را نباید با بی احتیاطی زد. شاید هم سوزن آمپول استریل نبوده است.

این خواب امتیازی که دارد این است که معلوم است به واقعه ای که روز قبل اتفاق افتاده بود مربوط می شود. آنچه را روز قبل اتفاق افتاده بود در مقدمه خواب توضیح دادم. خبری که توسط دوستم اُتُو از حال ایرما گرفته بودم و تاریخچه پزشکی او که شب پیش می نوشتم جریانهای ذهنی مرا هنگام خواب به خود مشغول داشته بود. با وجود این [ حتی اگر ] هر کسی که از مقدمه روز پیش و داستان خواب هم اطلاع داشته باشد نمی تواند معنی خواب را درک کند. من هم نمی دانستم. نشانه های بیماری ایرما که در خواب دیده بودم مرا مبهوت کرده است زیرا ایرما برای معالجه این قبیل بیماریها نزد من نیامده بود.

آمپول اسیدپروپیونیک نیز به کلی در نظر من بی معنا و خنده آور است و همچنین واکنش دکتر «م» برای تسلی دادن من خواب در قسمت دوم خود مبهمتر و مرموزتر از قسمت اول است. برای این که معنای این جزئیات بر من روشن شود به تحلیل دقیق خواب می پردازم.

تحلیل [ خواب ]

تالار بزرگ ... عده زیادی مهمان در آنجا بود که ما از آنها پذیرایی می کردیم. ما آن تابستان را در بل وو (Bellevue) به سر می بردیم و آن خانه بزرگی است روی تپه ای نزدیک کالنبرگ2 (kalenberg) . این خانه را سابقاً به منظور مهمانخانه ساخته بودند و بنابراین اطاقهای پذیرایی آن همگی وسیع و تالارمانند بود. این خواب را من چند روز پیش از روز تولد زنم در بل وو دیدم. روز قبل از خواب دیدن، زنم به من گفت که روز تولدش منتظر است عده ای از دوستان از جمله ایرما به خانه ما بیایند. خواب من به استقبال این روز رفته بود و من در خواب دیدم که عده ای از دوستان همچنین ایرما در تالار بزرگی مهمان ما هستند.

من ایرما را از این که هنوز «راه حل» مرا نپذیرفته بود سرزنش کردم و به او گفتم: اگر هنوز درد می کشی تقصیر از خود توست. این عبارت را ممکن بود در حال بیداری هم به او گفته باشم و چه بسا که چنین هم کرده بودم. آن وقت این طور می پنداشتم (اما اکنون دیگر چنین عقیده ندارم) که اگر معنای نهفته بیماری را برای بیمار تشریح کنم کار معالجه به پایان رسیده است. فکر می کردم مسئولیت این امر به عهده من نبود که آیا او این راه حل را قبول می کرد یا نه. هرچند که دستیابی به موفقیت در گرو همین امر بود. به لطف همین اشتباه، که اینک خوشبختانه تصحیحش کرده ام، گذران زندگی برایم در دوره ای خاص آسوده تر گشت، دوره ای که طی آن به رغم تمامی جهل و نادانی اجتناب ناپذیرم، از من انتظار می رفت تا به درمانی موفق نائل شوم.

کلماتی که در خواب به ایرما گفته بودم به وضوح نشان می داد که نمی خواستم برای درد و رنجی که ایرما می کشد مسئولیت را متوجه خود بدانم. اگر تقصیر از او بود پس تقصیر از من نمی توانست باشد. آیا ممکن است هدف خواب هم به همین دلیل بوده باشد؟

شکایت ایرما که دردهایی در گلو و معده و شکم دارد که می خواهد او را خفه کند. این بیمار پیش من از درد معده شکایت کرده بود ولی دردش خیلی شدید نبود. بیشتر شکایت او از حال به هم خوردگی بود. او برای معالجه درد گلو و شکم و بسته شدن گلو پیش من نیامده بود. تعجب کردم چرا این نشانه های بیماری در خواب پیدا شده بود. اما علت آن را در آن لحظه نیافتم. رنگ پریده و ورم کرده به نظر می رسید... بیمار من همیشه خوش آب و رنگ بود. به گمانم که در خواب، دیگری را به جای او گذاشته بودم.

وحشت به من دست داد مبادا به بیماری عفونی او توجه نکرده باشم، چنان که می توان پذیرفت این مطلب می تواند برای پزشکی که با بیماری سروکار دارد و بسیاری از نشانه های بیماری را که متخصصان دیگر نشانه بیماریهای عضوی می دانند او نشانه هیستری می شمارد. اما از طرف دیگر شکی به دل من راه یافته بود که وحشتی که از این لحاظ دارم وحشت بجایی نیست. ولی منشأ این تردید برایم معلوم نبود. اگر چنان بود که بیماری ایرما منشأ جسمی داشت مسئولیت معالجه او به عهده من نبود. کار من فقط مربوط به معالجه دردهایی بود که از هیستری (hysteria) ناشی می شد. آن گاه به ذهنم آمد که آرزوی آن را داشتم که در حقیقت بیماری ایرما منشأ جسمی داشته باشد تا عدم بهبودی کامل مربوط به من نباشد.

من او را نزدیک پنجره بردم تا به گلویش نگاه کنم. او مقاومت کرد مثل زنی که دندان مصنوعی داشته باشد. با خود اندیشیدم لزومی نداشت این طور رفتار کند... من هیچ وقت به دهان و گلوی ایرما نگاه نکرده بودم آنچه در خواب دیده بودم مرا به یاد معاینه ای انداخت که زمانی پیش از این از یک معلم سرخانه به عمل آورده بودم. در نگه اول در اوج طراوت و تجسم زیبایی دوره جوانی بود. امّا وقتی بنا شد دهان او را معاینه کنم دیدم دندان مصنوعی دارد و او از باز کردن دهانش ناراحت است. این مرا به یاد معاینه های پزشکی دیگر و اسرار ناراحت کننده ای که از بیماران در طی آنها بر من کشف شده بود انداخت.

لزومی نداشت این طور رفتار کند... در درجه اول [ این عبارت ] اظهار محبت آمیزی بود که به ایرما کرده بودم اما حدس زدم ممکن است معنای دیگری هم داشته باشد. (اگر شخص بادقت به تحلیل ادامه دهد به جایی می رسد که حس می کند همه اندیشه های نهفته را آشکار کرده است یا نه.) طرز ایستادن ایرما در کنار پنجره ناگهان مرا به یاد خاطره دیگری انداخت: زنی بود از دوستان صمیمی ایرما که مورد احترام من بود. یک شب به دیدن او رفته بودم و او کنار پنجره ایستاده بود به وضعی که ایرما در خواب ایستاده بود. پزشک او آقای دکتر «م» گفته بود که او به دیفتری دچار شده است. تصویر دکتر «م» و غضروفهای پیچ خورده بینی در قسمت دیگری از خواب جلوه می کند. حالا به خاطر من گذشت که در چند ماه اخیر این اعتقاد به من دست داده بود که این زن هم دچار هیستری است. حقیقت این بود که این را ایرما با من در میان گذاشته بود. اما من خودم از او چه می دانستم؟ این که در گلوی او تشنجات هیستریک پدید می آید و من این بیماری را در خواب به ایرما نسبت داده بودم. من در خواب دوست ایرما را به جای او گذاشته بودم. حالا به یادم آمد که اغلب به ذهنم خطور کرده بود که این زن هم ممکن است برای معالجه پیش من بیاید. اما احتمال این امر در نظر من کم بود زیرا این زن بسیار خوددار بود و از نشان دادن بیماری خود ابا داشت و مقاومت می کرد، چنان که در خواب نشان داده شد. علت دیگر این بود که لزومی نداشت این طور رفتار کند. تاکنون توانسته بود به اندازه کافی تسلط بر نفس خود را حفظ کند و از کمک دیگری بی نیاز باشد. اما چند خصوصیت دیگر هم بود که نمی توانستم آنها را نه به ایرما و نه به دوستش نسبت دهم، از قبیل رنگِ پریده و قیافه ورم کرده و دندان مصنوعی، دندان مصنوعی؛ مرا به یاد پرستاری انداخت که ذکرش گذشت.

این مطلب این حس را در من ایجاد کرد که از بدی دندان شکایت نکنم. آن گاه به فکر زنی دیگر افتادم که نه بیمار من بود و نه میل داشتم برای معالجه پیش من بیاید زیرا بیش از حد کمرو بود و به نظر نمی آمد روش درمان من برایش مناسب باشد. این زن معمولاً پریده رنگ بود. یک بار با آن که کاملاً سالم می نمود قیافه اش ورم کرده به نظر می رسید.3 به این ترتیب من ایرما بیمار خود را با دو شخص دیگر سنجیده بودم که آنها هم از تحت معالجه قرار گرفتن توسط من خودداری می کردند. اما علت این که من جای ایرما را در خواب با رفیقش عوض کرده بودم چه می توانست باشد؟ شاید در واقع علت این باشد که دلم می خواست به جای ایرما رفیقش را درمان می کردم. احتمالاً نسبت به او محبت بیشتری حس می کردم، یا او را بیمار باهوشتری می دانستم زیرا ایرما چون «راه حل» مرا نپذیرفته بود در نظرم ابله جلوه کرده بود.

دوست ایرما از او عاقلتر بود و در نتیجه زودتر تسلیمِ نظر من می شد. او دهانش را درست باز می کرد و بیش از ایرما صحبت می کرد.4 آنچه در گلوی او دیدم چیزی شبیه به غضروفهای پیچ خورده بینی [ بودند ] که رویشان زخمهای خاکستری رنگی گرفته بود. لکه های زخم سفید مرا به یاد دیفتری و از آنجا به یاد دوست ایرما می اندازد و نیز بیماری سخت دختر بزرگم راکه دو سال پیش موجب نگرانی شدید من شده بود به یادم می آورد. و نیز زخمهای غضروف بینی مرا به یاد نگرانی ای می اندازد که درباره سلامت خود داشته ام. برای کم کردن تورّم بینی ام در آن موقع کوکائین مصرف می کردم و چند روز پیش از یکی از بیمارانم که او هم برای معالجه بینی اش همان درمان مرا به کار برده بود شنیدم که به نکروزیس ( necrosis = سیاه شدن بافت) مخاط بینی مبتلاست. من اولین پزشکی بودم که در سال 18855 به کار بردن کوکائین را برای این معالجه پیشنهاد کرده بودم و این پیشنهاد مرا مورد سرزنش همکارانم قرار داده بود. سوءاستفاده از این دارو موجب مرگ یکی از همکاران عزیز من شده بود و این واقعه قبل از سال 1895 یعنی سال [ دیدن [خواب بود. من فوراً دکتر «م» را صدا کردم و او معاینه [ ایرما را تکرار کرد ] . این قسمت اهمیت و مقام دکتر «م» را در جمع نشان می دهد. اما کلمه «فوراً» قابل تحقیق و تأمل است. این نکته مرا به یاد واقعه اسف انگیزی در زندگی پزشکی ام انداخت. زمانی با تجویز متوالی سولفونال (sulphonal) که در آن وقت به عقیده من داروی بی آزاری بود، حالت مسمومیت ایجاد کرده بودم و برای کمک و مشاوره به همکار مجرّبترم متوسل شده بودم. یکی از جزئیات فرعی دیگر خواب تأیید می کرد که خاطره این حادثه در ذهن من مانده بود. بیماری که مسموم شده بود همنام دختر بزرگم بود. سابقاً هیچ وقت من به یاد این مطلب نیفتاده بودم اما حالا مثل انتقامی که تقدیر برای من تعیین کرده باشد به خاطرم آمد. مثل این که جانشین کردن یک شخص به جای شخص دیگر به این منظور واقع شده بود که بگوید: این ماتیلده (Matilde) به جای آن ماتیلده؛ چشم را به چشم و دندان را به دندان کیفر باید داد... به نظرم می رسید که در این خواب موارد متعددی را که نشان می داد من در کار پزشکی هنرمند نیستم برای محکوم کردن خود جمع آوری کرده بودم.

دکتر «م» رنگ پریده بود و هنگام راه رفتن می لنگید و ریشش را تراشیده بود... درست است که چهره ناخوش دکتر «م» موجب نگرانی دوستانش شده بود اما این اوصاف مربوط به کسی دیگر بود. به یاد برادر کوچکترم افتادم که دور از وطن زندگی می کرد. او هم ریش خود را می تراشید و اگر اشتباه نکنم دکتر «م» که در خواب دیده بودم به او شباهت داشت. چند روز پیش از برادرم خبر رسیده بود که یکی از شریانهای رانش آسیب دیده است و در موقع راه رفتن می لنگد. با خود اندیشیدم باید علتی باشد که در خواب این دو نفر را به صورت یک نفر با هم ترکیب کرده ام. به یادم آمد که اخیراً از هر دوِ آنها رنجشی در دل داشتم چرا که مطلبی را برای هر دوِ آنها اظهار کرده بودم و آن را نپذیرفته بودند.

دوستم اُتُو نزدیک بیمار ایستاده بود و دوست دیگرم لئوپولد بیمار را معاینه می کرد و می گفت در قسمت پایین سمت چپ گلو ناحیه بی حسی وجود دارد...

دوستم لئوپولد پزشک بود و از دوستان و خویشاوندان اُتُو بود و چون تخصص هر دوِ آنها در یک رشته پزشکی بود ناچار پیوسته مردم آن دو را با هم مقایسه می کردند. وقتی من مسئولیت بخش بیماریهای عصبی کودکان6 را در یکی از بیمارستانها به عهده داشتم هر دوِ آنها معاون من بودند و منظره ای شبیه به آنچه در خواب دیده بودم اغلب اتفاق می افتاد. وقتی راجع به تشخیص بیماری کودکی با اُتُو صحبت می کردم لئوپولد هم از آن کودک معاینه می کرد و اغلب نظر صحیحی اظهار می داشت و تفاوت بین شخصیت این دو نفر تفاوت بین برزیک (Brasig) و رفیقش کارل (Karl)7 بود که یکی سریع بود و دیگری کُند ولی قابل اعتماد. اگر در خواب اُتُو را با لئوپولد مقایسه می کردم برای این بود که اولویت لئوپولد را نشان دهم. این مقایسه شبیه بود به مقایسه ای که میان ایرما بیمار نافرمان خودم و دوستش کرده بودم که از او عاقلتر بود؛ تا وقتی که به بیمارستان کودکان منتقل شدم.

قسمت بی حسی در طرف چپ مرا به یاد بیماری انداخت که در مورد او تشخیص صحیح لئوپولد نظر مرا جلب کرده بود. و نیز چیز مبهمی درباره گسترش عفونت affection) (metastaticبه یاد من آمده بود. ممکن بود این هم اشاره دیگری باشد به بیماری که دلم می خواست به جای ایرما قرار گیرد. تا آنجا که من تشخیص داده بودم، هیستری در او نشانهای بیماری سل را به وجود آورده بود.

در تکه ای از پوست شانه عفونتی هست. فوراً متوجه شدم که این اشاره به روماتیسم خود من بود که اگر در شب زیاد بنشینم متوجه درد آن می شوم. از این گذشته عبارت مربوط به این قسمت خواب خیلی مبهم بود: من هم همان طور که او دیده بود آن را دیدم. اما عبارت در قسمتی از پوست شانه عفونتی هست نیز غیرعادی است. ما معمولاً از عفونت قسمت پایین سمت چپ صحبت می کنیم و این وضعیت به ریه مربوط می شود و درباره سل است.

با آن که لباس بر تن داشت... این جمله اضافی بود. ما معمولاً در بیمارستان کودکان، کودک را بی لباس و زنان را با لباس معاینه می کردیم. در خصوص یکی از پزشکان حاذق گفته اند که او بیمارانش را فقط از روی لباس معاینه می کرد. بیش از این چیزی در این باب به خاطرم نگذشت. حقیقت آن است که نمی خواستم در کنه این نکته بیش از این تحقیق کنم.

دکتر «م» گفت شکی نیست که عفونت هست ولی اهمیت ندارد، اسهال خونی به دنبال خواهد آمد و سموم را دفع خواهد کرد. در آغاز، این عبارت به نظر من خنده دار آمد اما وقتی در مورد آن دقت کردم دیدم دارای نوعی معناست. آنچه در بیمار دیده بودم دیفتری بومی بود. یادم آمد موقع بیماری دخترم از [ بیماری ] دیفتریتیس و دیفتری (Diphtertits, diphteria)صحبت شده بود. فرق این دو آن است که دیفتریتس بیماری بومی است و دیفتری بیماری عمومی. لئوپولد وجود قسمت بی حسی را کشف کرده بود و آن را نشانه عفونتی می دانست که ممکن است کانون پخش بیماری باشد. ظاهراً فکر می کردم این نکته درست است که چنین متاستازهایی (گسترش بافت) به واقع در بیماری هیستری رخ نمی دهد. این نکته مرا بیشتر به فکر بیماری «پِه میا» (Pyaemia)انداخت.

اهمیت ندارد... این جمله برای تسلی خاطر من گفته شده بود و ارتباطش با دیگر مطالب از این قبیل بود. آن قسمت که از آن صحبت کردیم موضوعش این بود که درد بیمار در اثر عفونت جسمانی شدید بود. در من این حس ایجاد شده بود که داشتم به این وسیله بار مسئولیت را از شانه خود برمی داشتم. پیداست که معالجه روانی نمی تواند مسئول رفع دردهایی باشد که در نتیجه دیفتری عارض شده است. با وجود این ناراحت بودم از این که برای تبرئه خودم در خواب چنین بیماری ای را برای ایرما وضع کرده بودم و این کار سخت بی رحمانه به نظر می رسد.

بدین ترتیب من بدان نیازمند بودم که کسی دلداری ام دهد و دکتر «م» برای این کار مناسب بود. این بود که در خواب عبارت دلداری دهنده را بر زبان او جاری کرده بودم. اما در این مورد چنین می نمود که من بر خواب تسلط دارم و این نکته خود به توضیحی احتیاج داشت. از این گذشته، چرا دلداری دادن او این قدر به نظر من بی معنا و پوچ می آمد؟

اسهال خونی... مثل این که این تصور مبهم وجود داشت که سموم بدن ممکن است توسط مدفوع دفع شوند. آیا ممکن است خواسته باشم دکتر «م» را در خواب مسخره کنم که اعتقادات طبی عجیب و غریب دارد و چیزهای عامیانه و غیرعلمی می گوید؟ از عبارت اسهال خونی چیز دیگری هم به ذهنم خطور کرد: چندی پیش بیمار جوانی پیش من آمد که در دفع مدفوع مشکلاتی داشت. پزشکان دیگر بیماری او را «کم خونی توأم با سوءِتغذیه» تشخیص داده بودند. تشخیص من آن بود که به هیستری مبتلاست اما علاقه مند نبودم به درمان او بپردازم. این بود که به او سفارش کردم به سفری در دریا برود. چند روز پیش نامه ناامیدکننده ای از او به من رسید که از مصر نوشته بود و در آن گفته بود که ناراحتی او دوباره شروع شده است و پزشکان آن را اسهال خونی تشخیص داده اند. به نظر می رسید پزشک او کم اطلاع بوده است که نتوانسته [ علائم ] هیستری را در او ببیند و بیماریش را اسهال خونی تشخیص داده است. اما خود را نیز سرزنش کردم که چرا این جوان را در این وضع گذاشته ام که امکان دارد گذشته از هیستری به بیماری تازه ای هم مبتلا شود. از این گذشته بین دو لغت دیسانتری و دیفتری (dissenteria, diphteria) هم شباهتی موجود است.

با خود فکر کردم که در خواب دکتر «م» را مسخره کرده ام که گفته بود اسهال خونی خواهد آمد و... به خاطرم آمد که سالها پیش خود او حکایت مضحکی راجع به پزشکی دیگر را برای من نقل کرده بود. این پزشک دکتر «م» را برای مشاوره به بالین بیماری که حالش وخیم بود فراخوانده بود. چون این پزشک نسبت به حال بیمار بیش از حد خوشبینی نشان داده بود دکتر «م» ناچار شده بود بگوید که ادرار بیمار آلبومین یافته است. اما این پزشک از این خبر تعجب نکرده و گفته بود: «اهمیت ندارد... آلبومین دفع خواهد شد.» این بود که دیگر برای من شکی به جا نماند که منظور این قسمت خواب ابراز تحقیر نسبت به پزشکانی بود که نمی توانند هیستری را درست تشخیص دهند. فکر دیگری هم به ذهنم گذشت که گویی برای تأیید همین مطلب آمده بود و آن این بود: «آیا دکتر "م" می تواند بفهمد علائم بیماری در بیمار او (دوست ایرما) که به نظر حکایت از سل می کند در واقع چیزی جز هیستری نیست یا این که واقعاً فریب خورده و بیماری را سل پنداشته است؟» اما چه قصدی داشتم که در خواب با دوستم [ این گونه ] رفتار کنم؟ جواب آن آسان است؛ علت آن بود که دکتر «م» در سودمند بودن راه حل من مانند خود ایرما به او گفته بود: اگر هنوز درد می کشی تقصیر از خود توست. از دکتر «م» انتقام خود را به این صورت گرفته بودم که کلماتی تسلّی آمیزِ ابلهانه به دهان او گذاشته بودم.

ما مستقیماً از چگونگی پیدایش عفونت آگاه بودیم... این آگاهی مستقیم در خواب واقعاً مایه شگفتی بود زیرا کمی پیش از آن هیچ خبری نداشتیم و لئوپولد توجه ما را بدان جلب کرده بود.

کمی پیش از آن وقتی ناخوش بود دوستم اُتُو به او آمپولی زده بود... اُتُو برای من نقل کرده بود که وقتی در خانه ایرما میهمان بود او را به بالین بیماری در یکی از مهمانخانه های همسایه فراخوانده بودند و او به بیمار آمپولی زده بود. این آمپول به نوبه خود مرا به یاد دوست بیچاره ام انداخت که خود را با کوکائین مسموم کرده بود. من به او دستور داده بودم وقتی استعمال مرفین را قطع می کند از راه دهان کوکائین مصرف کند اما او فوراً به خود آمپول کوکائین زده بود.

دارویی به نام پروپیل یا پروپیلس یا اسید پروپیونیک... اما این اسمها چگونه به خواب من آمده بود؟ شب پیش از خواب، قبل از این که تاریخچه بیمار را بنویسیم، همسرم یک بطری لیکور را که روی آن نوشته شده بود «آناناس»8 (Ananas) و از طرف اُتُو به ما هدیه شده بود باز کرده بود. اُتُو عادت به هدیه دادن داشت و من فکر می کردم روزی زنی خواهد گرفت که او را از این عادت9 بازخواهد داشت. این لیکور بوی قوی روغن فوزل (Fusel) می داد. من از خوردن آن اجتناب کردم. همسرم می خواست بطری را به خدمتکاران بدهد و من مانع شدم مبادا مسمومشان کند. بوی روغن فوزل در ذهن من همه سری موادشیمیایی آن خانواده را از قبیل پروپیل، متیل و غیره به یاد من آورد؛ درست است که من در خوابها آنها را جابه جا کردم. با آن که قبل از خواب آمیل را بوئیده بودم [ اما ] در خواب پروپیل دیدم. ولی جانشین کردن این قبیل چیزها در شیمی آلی غیرعادی نیست.

«تری متیل آمین...» فرمول شیمیایی این ماده را در خواب دیدم که نشان می دهد حافظه من کوشش زیادی از خود بروز داده بود. از این گذشته فرمول با حروف درشت چاپ شده بود، مثل این که اهمیت خاصی داشت. تری متیل آمین چه بود که چنین توجه مرا به خود جلب کرده بود؟ تری متیل آمین مرا به یاد گفت وگویی انداخته بود که با دوستی داشتم و او با نوشته های من از آغاز انتشار آنها آشنا بود و من نیز با افکار و نوشته های او آشنایی زیاد داشتم.10 در آن زمان او راجع به اساس شیمیایی فرایندهای جنسی صحبت کرده و گفته بود یکی از محصولات متابولیسم جنسی تری متیل آمین است. از این ماده شیمیایی ذهن من متوجه غریزه جنسی شده بود و من به این غریزه در پیدایش اختلالات عصبی که مشغول معالجه آنها بودم اهمیت بسیار داده بودم. بیمار من ایرما زن جوان بیوه ای بود. اگر می خواستم برای به نتیجه نرسیدن معالجه بهانه ای بیابم این مطلب بهانه خوبی بود. همه دوستانش امیدوار بودند که به زودی تنهایی ایرما به سر رسد و همسری بیابد. ساختمان این خواب مرا به شگفتی انداخت، چه به یادم آمد که بیمار دیگر من هم زنی جوان و بیوه است.

به این ترتیب ذهن من داشت درک می کرد که اهمیتی که تری متیل آمین در خواب پیدا کرده است به چه علت بود. موضوعات مهم بسیاری به این عبارت مربوط می شد. تری متیل آمین نه تنها غریزه پُر اهمیت جنسی را به یاد من می آورد بلکه مرا به یاد دوستی می انداخت که هر وقت در عقایدم خود را تنها حس می کردم از فکر موافقت و همفکری او تسلی خاطر پیدا می کردم. اما دوستی که در زندگی من آن قدر اهمیت داشت می بایست در جای دیگر خواب نیز جلوه کرده باشد و چنین هم بود. تخصص این دوست در تأثیرات بیماریهای بینی و حفره های مربوط به آن بود و او بود که ارتباط میان غضروفهای مارپیچی بینی و آلت تناسلی را کشف کرده بود (رجوع کنید به ساختمان مارپیچی در گلوی ایرما). من یک بار ایرما را پیش او فرستاده بودم تا ببیند مبادا دردهای معده او در نتیجه عفونت بینی باشد. اما خود این دوست دچار بیماری بینی بود. عبارت «مسمومیت خون» که به خاطر «گسترش عفونت» در خواب به یاد من آمده بود به این مربوط می شد.11

این گونه آمپولها را نباید با بی احتیاطی زد... این هم تهمت دیگری بود که به دوستم اُتُو زدم اما این تهمت از منشأ دیگری سرچشمه می گرفت.

اتفاقاً روز پیش پسر خانم پیری را که روزی دو بار به او آمپول مرفین می زدم12 دیده بودم. در آن وقت آن خانم در خارج شهر زندگی می کرد و پسرش به من گفت که از درد فلی بی تیس (التهاب ورید = phlibitis ) رنج می کشد. فوراً به ذهنم رسید که ممکن است علت آن بیماریی باشد که در اغلب سرنگهای آلوده پیدا شده است. من از خودم راضی بودم که در ظرف دو سال که به او آمپول می زدم، آمپولهای من باعث هیچ گونه بیماری نشده است، چه مرتباً در استریل کردن سرنگ دقت می کردم. فلی بی تیس مرا به یاد همسرم انداخت که از ترومبوزیس ( Thrombosis = بیماری لخته شدن خون در رگها) در یکی از آبستنیهای خود رنج کشیده بود و به این ترتیب سه وضع مشابه مربوط به همسر من، ایرما و ماتیلده که مرده بود به یادم آمد. شباهت وضع این سه نفر به یکدیگر مرا قادر کرده بود که در خواب یکی را به جای دیگری قرار دهم.

تعبیر من از این خواب به پایان رسید.13 وقتی به تعبیر آن مشغول بودم و مضمون آشکار آن را با اندیشه های نهفته پشت آن با هم مقایسه می کردم اندیشه های بسیاری به ذهن من هجوم می آورد. در طی این تعبیر معنای خواب بر من روشن شد. از نیّت و قصدی که در پشت این خواب پنهان بوده است آگاه و متوجه شدم که همین نیّت است که خواب را به وجود آورده است. وقایع شب پیش و نوشتن تاریخچه بیماری یعنی خبری که اُتُو به من داد آرزوهایی را در من بیدار کرده بود و این خواب مرا به این آرزوها رسانیده بود. نتیجه و خلاصه خواب آن بود که اگر بیمار من ایرما هنوز معالجه نشده است و رنج می کشد من مسئول آن نیستم و اُتُو مسئول است. اُتُو با ذکر این که ایرما هنوز معالجه نشده است و رنج می کشد مرا آزرده بود و خواب انتقام مرا از او به این صورت گرفت که بار مسئولیت را بر شانه او گذاشت.

این خواب مرا از مسئولیت تبرئه کرد و یک سلسله علتهای مختلف برای این عدم موفقیت پیدا کرد. خواب واقعه را به صورتی درآورد که دلم می خواست چنان باشد. بدین ترتیب معنای خواب رسیدن به آرزو و محرک آن نیز همان آرزو بود.

این مقدار کاملاً روشن بود اما معنای بسیاری از جزئیات خواب نیز با در نظر گرفتن اصل «برآوردن آرزوها» روشن می شد. از اُتو به جرم این که با من مخالفت کرده است بدین ترتیب انتقام گرفتم که نشان دادم در کارهای پزشکی اش بی احتیاط است (در تزریق آمپول).

تنبیه دیگر او این بود که به یاد آوردم لیکور خراب شده ای را که بوی روغن فوزل می داد به من هدیه کرده بود. در خواب عبارتی یافته بودم که این هر دو انتقام را در یک جا جمع کرده بود: آمپول از محلول پروپیل بود. به این هم اکتفا نکردم و او را برای نشان دادن نقص کارش، با همکار باهوشتر و کاردانترش مقایسه کردم. مثل این که می خواستم بگویم: «همکارت را بیش از تو دوست دارم.» اما اُتُو تنها کسی نبود که در خواب هدف کینه توزی من واقع شده بود. ایرما را هم به این ترتیب تنبیه کردم که به جای او بیمار مطیعتر و مناسبتری را قرار دادم. از دکتر «م» هم به این ترتیب انتقام گرفتم که نشان دادم او در مطالب پزشکی کاملاً عامی است (اسهال خونی خواهد آمد و غیره). مثل این بود که از دست او به دوستی که از او داناتر است شکایت می کردم، یعنی دوستی که راجع به تری متیل آمین صحبت کرده بود، این روشِ کسی را جانشین کسی دیگر کردن همان است که در مورد دیگران واقع شده بود و به جای اُتُو، لئوپولد و به جای ایرما، دوستش را گذاشته بودم. مثل این بود که خواسته بودم بگویم: این سه نفر را از من بگیرید و به جای آنها سه نفر دیگر را که خود انتخاب می کنم به من بدهید تا این که دیگر مورد سرزنش بیجا واقع نشوم. بیجا بودن سرزنش آنها را هم خواب من به تفصیل تمام برایم اثبات کرده بود. مسئولیت درد و رنج ایرما به عهده من نبود و به عهده خود او بود زیرا از پذیرفتن راه حل من خودداری کرده بود. من مسئول دردهای ایرما نبودم، زیرا درد او علت جسمی داشت نه علت روانی و کار من نبود که با روش غیرروانشناختی او را درمان کنم. درد و رنج ایرما به علت این بود که شوهر نداشت (تری متیل آمین) و برطرف کردن این وضع در اختیار من نبود. درد ایرما در اثر این بود که اُتُو از روی بی احتیاطی به او آمپول زده بود و داروی نامناسب به کار برده بود و من خود هیچ گاه مرتکب چنین بی احتیاطی نشده بودم.

درد ایرما در اثر این بود که سوزن سرنگ آلوده بود مثل ایجاد درد ورید در بیمار من و از من هیچ گاه چنین بی توجهی دیده نشده بود. متوجه این نکته شدم که این توجیهات گوناگون برای توضیح ناخوشی ایرما همه با هم سازگار نبودند و حتی بعضی با هم تناقض داشتند.

دفاعی که خواب در پیش گرفته بود و چیزی جز دفاع از من نبود مرا به یاد مردی انداخت که از همسایه دیگری قابلمه ای قرض کرده و آن را سوراخ شده به او بازگردانیده بود. وقتی همسایه شکایت کرد، آن مرد برای دفاع از خود چندین دلیل آورد: اول آن که قابلمه را صحیح و سالم بازگردانیده است؛ دوم آن که قابلمه از ابتدا سوراخ بود؛ و سوم آن که اصلاً قابلمه ای از او قرض نکرده بود. هریک از این سه دفاع اگر قبول می شد برای تبرئه کردن او کافی بود.

در بعضی موضوعهای دیگر هم اثر این خواب نمودار است که مستقیماً مربوط به دفاع از من نیست. بیماری دخترم و ناخوشی بیمارم که هر دو یک اسم دارند، تأثیر زیان بخش کوکائین، ناراحتی بیمارم که به مصر سفر کرده است، نگرانی من از بابت تندرستی همسرم و تندرستی برادرم و دکتر «م» و کسالت خود من و نگرانی برای دوست غایبی که بیمار است. اما همه اینها را زیر یک عنوان جمع می توان کرد، و آن وجدان شغلی است. حس مبهم و ناراحتی در من پدید آمد وقتی اُتُو از بیماری ایرما صحبت کرد. این گروه از اندیشه ها که در خواب ظاهر شده بود مثل این که مرا قادر کرد ناراحتی ام را بر زبان بیاورم؛ مثل این بود که او به من گفته باشد: تو وظائف پزشکی خود را جدّی نگرفته ای و وجدان شغلی تو ضعیف است، کاری را که به عهده می گیری درست انجام نمی دهی. این اندیشه ها برای این در خواب آمده بودند تا به کمک آنها بتوانم ثابت کنم وجدان شغلی من حساسیت بسیار دارد و به بهبود وضع دوستان و خویشاوندان و بیمارانم علاقه فراوانی دارم. و نیز قابل ملاحظه است که در اجزای خواب خاطرات نامطبوعی هم موجود بود؛ گویی بیشتر موءید اتهامات و بر ضد من بودند. می توان گفت این اجزاء «بی طرف» بودند. با وجود این ارتباط مسلّمی بین این دسته اندیشه ها و مضمون محدود خواب موجود بود و در نتیجه این آرزو را، که بار گناه بیماری ایرما را از دوش خود بردارم، تحریک کرده بود. من نمی توانم ادعا کنم معنای این خواب را تا سرحد امکان دریافته ام و نیز مدعی نیستم که همه آن را توضیح داده و نکته مبهمی بجا نگذاشته ام. می توانستم چندین برابر این، وقت صرف مطالعه این خواب کنم و اطلاعات بیشتری از آن به دست آورم و درباره مطالب گوناگون مربوط به آن بحث کنم. اما چون در خواب ناچار ملاحظاتی در کار است، نمی گذارد تعبیر خواب را از این فراتر ببرم. اگر کسی از این بابت مرا سرزنش کند از او درخواست خواهم کرد که خود وارد میدان بشود و ببیند می تواند از من صریحتر سخن گوید یا نه. اکنون به دست آوردن همین قدر دانش در این موضوع مرا کافی است. اگر روشی را که توضیح دادم برای تعبیر خواب در پیش گیریم به این نتیجه می رسیم که خواب در حقیقت دارای معنایی است و تنها در اثر فعالیت ناقص مغز، چنان که دانشمندان پنداشته اند، به وجود نیامده است. وقتی کار تعبیر خواب را به پایان برسانیم درمی یابیم که خواب برآوردن آرزوست.14

این مقاله ترجمه ای است از :

Sigmund Freud, Interpretation of Dreams, Penguin Freud Library, London, 1991, pp. 169-199.

یادداشتها :

1.پاورقی الحاقی 1914 : این نخستین روءیایی است که مفصلاً بدان می پردازم. فروید در کتاب مطالعاتی درباره هیستری (Breuer and Freud, 1895) پاره ای از نخستین تلاشها برای تحلیل روءیاهای خود را شرح می دهد که فاقد روش مندی است. این متن تماماً در مقدمه ویراستار که قبلاً به آن اشاره شد نقل می شود. (P.38f)

2.تپه ای که در محل مجاور ویانا فضای مناسبی برای تفریح به حساب می آید.

3.همچنین این شِکوه های خاموش ناگفته ناشی از دل درد می توانست به این شکل سوم ارجاع شود. البته، شخصی که این مشکل را داشت همسر خود من بود؛ دل دردها مرا به یاد یکی از وقایع انداخت که بر اساس آن متوجه کمرویی او شده بودم. مجبور بودم به خودم بقبولانم که در این روءیا با ایرما و همسرم چندان مهربانانه رفتار نمی کردم؛ ولی ضمن عذرخواهی باید ملاحظه کرد که من هر دوِ آنها را به چشم بیمار خوب و درمان پذیر می نگریستم.

4.احساس می کردم تفسیر این بخش از روءیا به حد کافی منتقل نمی شود تا فهم تمام معنای نهفته آن امکان پذیر گردد. اگر به مقایسه میان آن سه زن ادامه داده بودم از اصل مطلب دور می شدم دست کم در هر روءیایی که غیرقابل درک است یک نقص هست. ظاهراً، ناف عبارت است از نقطه اتصال آن با امور ناشناخته (Cf.p.671)

5.تاریخ نخستین پژوهش فروید درباره کوکائین سال 1884 نیست. شرح کاملی از اثر فروید درباره کوکائین در بخش ششم (VI) مجلد نخست زندگی فروید به قلم ارنست جفنر یافت می شود. از این بخش آشکار می شود که آن دوست عزیز Fleischl von Marxiw بود. نگاه کنید (P.621n) . به علاوه اشارات غیرمستقیم به این قسمت در صفحات f225 ، 279، 309 و 623 یافت می شود.

6.موءسسه کاسوویتس در ویانا.

7.دو شخصیت اصلی رمان سابقاً معروف Ut mine Stromtid ، Fritz Reuter آن را به گویش مکلنبورگ نگاشته است. این کتاب با عنوان An old story of my Farming days به انگلیسی ترجمه شده است. 1878) (London,

8.باید اضافه کنم که صدای واژه Ananas شباهت چشمگیری به صدای نام خانوادگی ایرمای بیمار من دارد.

9.پانوشت الحاقی 1919، اما مجدداً از سال 1925 به بعد حذف شده است: در این مورد روءیا پیشگویانه به نظر نمی رسید اما در یک مورد دیگر پیشگویانه بود. زیرا دردهای معده برطرف نشده بیمار من، که برای من بسیار نگران کننده بود نه ملالت آور، به نظر می رسید طلیعه دار بی نظمی جدّی ای باشد که توسط سنگهای کیسه صفرا به وجود آمده است.

10. ویلهم فلیس (Fliess Wilhelm) ، زیست شناس برلینی و متخصص حلق و بینی بود که در طول سالهایی که از چاپ این کتاب می گذشت بی درنگ تأثیر عمیقی بر فروید نهاد. غالباً در صفحات آن کتاب، هرچند مثل یک نقش به طور ناشناس، ظاهر می شود. نگاه کنید به فروید (1950a) .

11. گذشته از این تحلیلهای این بخش از روءیا در آینده به طور مبسوط شرح داده می شود. (P.401f) .

12. این بانوی کهنسال در نوشته های فروید در این دوران غالباً به چشم می خورد. بعداً نگاه کنید به ص 336 ، و The Psychopathology of Everyday Life ( b 1901)، بخش هشتم (b,g) و بخش دوازدهم (cb) ، L.F.P. ، 218 ، 5 ، 232 ، 319 .

13. پانویس الحاقی 1909 : اگرچه خواهند فهمید که من هر چیزی را که برای من در طول فرایند تفسیر اتفاق افتاد گزارش نکرده ام.

14. در نامه ای به فلیس در 12 ژوئن 1900 (Freud, 1950a, Letter 137) ، فروید ملاقات بعدی با Bellevue را تشریح می کند، خانه ای که او این روءیا را در آن دیده بود. او می نویسد آیا حدس می زنید روزی لوحی مرمرین که این کلمات روی آن حک شده است در این خانه قرار گیرد؟ ولی به نظر می رسد که این طور نباشد. در 24 جولای 1895، دکتر زیگموند فروید راز روءیاها را در این خانه کشف می کند.



ارغنون / 21 / بهار 1382

کلمات کلیدی
خواب  |  درد  |  بیماری  |  پزشک  |  معالجه  |  ایرما  |  عفونت  |  آمپول  |  تری  | 
لینک کوتاه :