گنجینه معارف

سرداری از سربداران (سرتیپ پاسدار شهید علی احمدی)

در مجلس ترحیمش، کارگر ساده ای چنین تعریف می کرد که: "روزی مشغول تخلیه بار برای انبار سپاه بودیم و بطور عادی انجام وظیفه می کردیم; در ضمن کار، یک بسیجی باربر به جمع ما پیوست ; سرعت کار او ما را نیز وادار می کرد که سریعتر کار کنیم، چنانکه موجب نارضایتی برخی از کارگران شده بود; پس از مدتی، یک پاسدار آمد و نامه ای را به این بسیجی داد تا امضا کند; از صحبتهای میان آن دو به هویت شهید احمدی پی بردیم و دانستیم که او کارگر نیست بلکه از مسؤولان سپاه است. دوست می داشت و دوستش می داشتند; از یاری کردن دریغ نمی کرد و تا جایی که می توانست به حل مشکل کسان می پرداخت ; اما آنجا که امری با معیارهایش برخورد می کرد، کمترین انعطافی در کار نبود; چنانکه در زمان جنگ، یکی از بستگان برای جابجایی فرزند سربازش توقعی داشت، شهید عزیز با قاطعیت گفت: "من این کار را برای برادر خودم هم نمی کنم که دوره سربازی اش را در جبهه جنگ می گذراند. قلب رؤوف و مهربانی داشت; روزی هواپیماهای عراقی مناطق مسکونی را بشدت بمباران کرده بودند; شهید احمدی را در بازگشت از کمک رسانی به مجروحان آشفته و پریشان دیدیم; گرد و غبار فراوانی که بر مژگان بلندش نشسته بود، اندوه چشمانش را دو چندان می نمود; بیش از همه صحنه ای منقلبش کرده بود که در آن پسر جوانی جنازه پدر پیرش را از زیر آوار بیرون می کشیده است; علاقه ای که علی به پدر خود داشت، موجب تصور صحنه های مشابه برای وی شده بود.

چکیده ماشینی


منبع : مجله مشکوة النور، شماره 11 تعداد بازدید : 1854     تاریخ درج : 1388/10/20    

شهید علی احمدی در سال 1342 و در آغاز نهضت امام خمینی به دنیا آمد. مادرش که پیش از تولد او، در تعزیه عاشورا حسرت برده بود که کاش می توانست شهیدی به پیشگاه امام حسین «علیه السلام » تقدیم کند، بذر محبت آل پیامبر و دفاع از کیان اسلام را در دل او کاشت و بدین گونه حسین «علیه السلام » و راهش، آرمان زندگی شهید احمدی شد.

از همان آغاز کودکی، مسؤولیت پذیر، با محبت و ایثارگر بود. سالها پیش از آن که مورد انتظار باشد، در کارهای داخل و خارج خانه مسؤولیت می پذیرفت و بخوبی از عهده انجام آنها برمی آمد. در دوران تحصیل، دانش آموز مستعد و ممتازی بود و همیشه مورد توجه اولیای مدرسه واقع می شد. پیش از پیروزی انقلاب، در تمام راهپیمایی ها شرکت داشت و در یکی از درگیریها، مورد ضرب و شتم ماموران نظام پهلوی قرار گرفت. از جمله کارهای شجاعانه او در آن زمان، ممانعت از خواندن دعا برای شاه خائن پهلوی در مراسم صبحگاهی مدرسه بود.

اوایل دوره دبیرستانش با پیروزی انقلاب اسلامی همزمان بود. وی برای کسب آگاهیهای بیشتر در جلسات مذهبی و بخصوص در تحلیلهای سیاسی مساجد فعال، شرکت می کرد و در صدد پی بردن به کنه مسائل و اخبار غیر رسمی و بویژه جو سیاسی دانشگاهها بود. او بخوبی دریافته بود که دشمن از عدم آگاهی و ضعف فکری مردم سوء استفاده می کند; لذا به فکر فعالتر ساختن کتابخانه دبیرستان افتاد و بعنوان مسؤول کتابخانه، در نوع کتابهای موجود و خرید کتابهای جدید تغییراتی به وجود آورد که با اعتراض معلمان چپگرا و پیروانشان روبرو شد. در آن زمان، او رابط دبیرستان خود با سپاه پاسداران بود و می کوشید دانش آموزان را با اعتصام به حبل الهی متحد سازد; به این منظور در فروردین 59 به کمک دوستانش انجمن اسلامی دبیرستان را تشکیل داد و فعالیتهای فرهنگی - سیاسی مدرسه را قوت بخشید.

در آن سال، آغاز جنگ تحمیلی عراق، فصل تازه ای را در زندگی او گشود. فعالیتهای وی به خارج از مدرسه کشیده شد. او به عضویت بسیج درآمد و پس از طی دوره های آموزشی آغاز به فعالیت کرد و از طرف بسیج، مامور تشکیل پایگاههای مقاومت شد.

فعالیتهای گسترده، او را از تحصیل باز می داشت . زمانی که با اصرار نزدیکان برای درس خواندن روبرو می شد، غمی شیرین و اشتیاقی گرم در چشمان زیبایش موج می زد و با تبسم می گفت: "اگر خداوند شهادت را برای انسان بپسندد، دیگر نمی پرسند دیپلم داری یا نه!" و چنین بود که او خودخواسته از امتحانات نهایی دبیرستان بازماند.

در برابر نگرانی و اصرار خانواده از فعالیتهایش نمی کاست; اما جانب احترام را نگه می داشت. در پاسخ به ابراز نگرانی خواهرش درباره امتحانات، غیر مستقیم خاطرنشان کرد که باید نگران مسائل مهمتری بود: "... از بابت من اظهار نگرانی کرده بودی ; باید بگویم این از لطف شماست که اینقدر به فکر من هستی. امیدوارم همه ما، به فکر خودمان، همیشه و همیشه باشیم تا تازیانه خشم الهی بر پشتمان فرود نیاید."(نامه 2/12/60)

سرانجام در سال 1361 دیپلم گرفت و با شرکت در اردوی آموزشی سپاه پاسداران، رسما به این نهاد مقدس پیوست. در نامه ای از آن اردو نوشت:"... این اردوی اسلام است دل شور دگر دارد. اردو، بقول شهید مطهری، هجرتی است از "من" به " ما"; هجرتی است به سوی اهداف قرآن و اسلام، به سوی اهداف عالیه الهی که امیدوارم در آن مسیر قرار گیریم. دعای توسل اینجا حال دیگری دارد، خیلی ها را از خواب غفلت بیدار می کند و از راه مانده ها را به رفتن وا می دارد; رفتن و رفتن تا رسیدن به وصال یار، رفتن و رفتن و جاری شدن برای جلوگیری از مرداب شدن و گندیدن ; امیدوارم برویم و برویم تا... " (نامه 6/5/61)

شهید احمدی در پاییز 61 داوطلبانه به پیرانشهر رفت و با یاری دوستش، شهید پورحسن، به تاسیس و توسعه بسیج سپاه پاسداران در آنجا پرداخت. برای مسلح کردن عشایر کرد منطقه و به منظور مقابله با دشمن و نیز برای بالا بردن آگاهی مردم تلاش فراوان کرد و این در حالی بود که ضدانقلاب داخلی و ستون پنجم دشمن در شهر و اطراف آن، مترصد رصت بودند و بخصوص شبها با حمله های ناموفق، سعی در به آشوب کشاندن منطقه داشتند.

هرچه از خدمت او در سپاه می گذشت، بیتاب تر می شد. گویی شهید نشدن خود را نشانه محرومیتش از عنایت خاص خداوند می دانست و از این بابت، بسیار شرمنده و حتی افسرده بود. وقتی که خواهرش برای زمستان او، شال و کلاهی بافت و همراه نامه ای برایش فرستاد، چنین پاسخ گرفت: "... امروز بسته تو به دستم رسید; کاغذ رویش را باز کردم و چشمم به محتوای بسته افتاد، ولی جرات نکردم دست ببرم و آن را بیرون آورم ; چون من در گره گره آن، امیدهای تو را دیدم. دیدم که با چه امیدی آن بسته را برای من تهیه و فرستاده ای; ولی من لیاقت این امیدها را ندارم. شما به چشم یک خدمتگزار اسلام به من می نگری، ولی من احساس می کنم که هنوز این توفیق را نیافته ام. احساس می کنم خود را در اختیار اسلام، آنطور که شایسته اسلام است، قرار نداده ام و خدا شاهد است که آن شال گردن را همچون ماری احساس کردم که به علت عدم اخلاص من، می خواهد بر گردنم بپیچد... نمی دانم آنچه را که از دلم می گذرد چگونه برای شما بیان کنم. خدا شاهد است زمانی که به یاد خون شهدا می افتم، زمانی که خدمت آنها، ایثار آنها و شجاعتهای آنها را در نظر مجسم می کنم، از خدا می خواهم تا زمین، مرا به کام خود بکشد; زیرا من لایق ماندن در زمینی که با خون شهید آبیاری گشته، نیستم. باری ... بگذریم، دلم درد است و چشمم اشک." (نامه 17/11/61)

اینهمه در حالی بود که او تمام هستی اش راء وقف اسلام و دفاع از انقلاب کرده بود. بارها اتفاق می افتاد که وقتی از عملیات برمی گشت، چشمانش از سوز سرما و برف تا مدتی به خون نشسته بود. یکبار که مادرش بطور تصادفی متوجه کبودی کمرگاهش شده بود، پس از اصرار فراوان دریافتیم که حمل قطارهای فشنگ، خشابهای بشقابی و نارنجک و اسب سواری ممتد با آنهمه ابزار سنگین، موجب کبودی بدنش شده است.

عملیات والفجر 2 - در حاجی عمران مایه امیدواری علی شده بود: "... جاده ارومیه به پیرانشهر را به علت اهمیتی که پیدا کرده، شبها نیز تامین گذاشته اند. در حال حاضر بیست و چهار ساعته رفت و آمد هست، آنهم چه رفت و آمدی! ماشاءالله بقدری نیرو و تجهیزات هست که آدم لذت می برد از اینکه ایران اسلامی چه نیروی عظیمی آماده جهاد دارد. ان شاءالله که روزی همین لشکر، بعد از زیارت کربلا راهی قدس شود تا آنجا را نیز از سلطه کفار بیرون آورد و قلب امام را شادگرداند. (نامه 30/4/62)

تقدیر الهی چنان بود که علی بماند و دوست صمیمی و یاور نزدیکش شهید حسین پورحسن، در آن عملیات به لقاء الله پیوندد. این جدایی برای علی بسیار دشوار بود و او خود را به آب و آتش می زد تا به دوستش برسد. با تحسر می گفت: " گلدانی در جلو پنجره داشتیم که شهید پورحسن وقتی می خواست نماز شب بخواند، آب وضویش را در پای گل آن می ریخت; وقتی پور حسن شهید شد، گل پژمرد و گلدان از جلو پنجره به زمین افتاد و شکست ; آنها باوفاتر بودند." دو هفته پس از شهادت پور حسن، علی در یک عملیات کوهستانی علیه ضد انقلاب داخلی به پیشواز شهادت رفت و چیزی نمانده بود که شاهد مقصود را در آغوش گیرد. درگیری تن به تن بود و او را از فاصله چند متری به رگبار مسلسل بستند; اما حکمت خداوند بر آن قرار گرفته بود که علی فقط مجروح شود; گلوله استخوان زانو را شکافته و به عصبهای پا آسیب رسانده بود; آسیبی که نیاز به عمل جراحی داشت ; اما شهید تا پایان عمرش با آن مدارا کرد و قسم می خورد که وقتی در جبهه است، اثری از ناراحتی پا نمی بیند. ترمیم استخوان زانو، شهید احمدی را مجبور کرد مدتی خانه نشین شود; خانه نشینی اجباری از یکسو و فراق شهید پورحسن از سوی دیگر، او را بشدت آزار می داد. خانواده در پی آن بر آمد که اسباب ازدواج او را فراهم آورد و یکی از روحانیان محترم او را به این امر تشویق کرد; اما ازدواج، هرگز او را در مسائل روزمره زندگی گرفتار نکرد; تمام سخن او با همسرش این بود که " باید ذره ذره اسلام را در زندگی پیاده کنیم."

شهید علی احمدی در صیرورتی عظیم و با شکوه به معبودش پیوست. او در همه زندگی اش عبد مخلص خدا بود و لحظه ای از خودسازی غافل نمی شد. رهنمودهای امام خمینی را در این باره به دیوار اتاقش نصب کرده بود و دقیقا به آنها عمل می کرد. سالها پیش از آن که مکلف شود، نماز و روزه را بطور مرتب بجا می آورد. هرچه می گذشت نمازهایش عاشقانه تر می گشت و گاهی با وجود نارضایتی وی اهل خانه به او اقتدا می کردند.

در رفتارهای اجتماعی، تواضع و فروتنی و خوشرویی از ملکات پسندیده او بود. در مجلس ترحیمش، کارگر ساده ای چنین تعریف می کرد که: "روزی مشغول تخلیه بار برای انبار سپاه بودیم و بطور عادی انجام وظیفه می کردیم; در ضمن کار، یک بسیجی باربر به جمع ما پیوست ; سرعت کار او ما را نیز وادار می کرد که سریعتر کار کنیم، چنانکه موجب نارضایتی برخی از کارگران شده بود; پس از مدتی، یک پاسدار آمد و نامه ای را به این بسیجی داد تا امضا کند; از صحبتهای میان آن دو به هویت شهید احمدی پی بردیم و دانستیم که او کارگر نیست بلکه از مسؤولان سپاه است."

رابطه شهید با خدا موجب شرح صدر و سعه وجودی او شده بود که در رفتارش با بندگان خدا نیز انعکاس می یافت. کردار او چنان بود که حتی آشنایانی که در جناح مخالف سیاسی بودند نیز در برخورد با وی انعطاف نشان می دادند. دوست می داشت و دوستش می داشتند; از یاری کردن دریغ نمی کرد و تا جایی که می توانست به حل مشکل کسان می پرداخت ; اما آنجا که امری با معیارهایش برخورد می کرد، کمترین انعطافی در کار نبود; چنانکه در زمان جنگ، یکی از بستگان برای جابجایی فرزند سربازش توقعی داشت، شهید عزیز با قاطعیت گفت: "من این کار را برای برادر خودم هم نمی کنم که دوره سربازی اش را در جبهه جنگ می گذراند."

به نظم و انضباط اجتماعی، اعتقاد راسخی داشت و اگر کسی را مشاهده می کرد که صبح، دیروقت به سر کار می رفت، ولو آنکه بعد از وقت اداری هم بر سر کار بود، می گفت "اینگونه کار کردن مانند آن است که انسان شب جمعه، دعای کمیل بخواند و اعمال مستحبی را بموقع انجام بدهد، اما نماز صبح فردایش قضا شود."

در همه حال به انقلاب و دفاع از آن می اندیشید. در ایام الله انقلاب، مثل 22 بهمن و روز قدس، که صدام تهدید به بمباران مردم شرکت کننده در راهپیمایی می کرد، اصرار می ورزید که "امروز همه خانواده احمدی در راهپیمایی شرکت می کنند" و مجالی برای کسی باقی نمی گذاشت که احیانا عذری آورد. در یکی از این راهپیمایی ها (احتمالا 22 بهمن 66) در میدان آزادی تهران که هواپیماهای عراقی بالای سر جمعیت ظاهر شدند، همهمه در میان مردم افتاد و شهید عزیز با نگاهش به خانواده اطمینان بخشید که استوار باشید و نهراسید.

توانمندی بالایی در برخورد با مشکلات داشت و در مواجهه با خطاهای دیگران، منفعل نمی شد; اگر کسی از اطرافیان در اینگونه مسائل عصبانی می شد، با طمانینه خاصی می گفت "از بالا به مسائل نگاه کنید تا کلی ببینید و در جزئیات نمانید."

شهید احمدی نمونه ای کامل از ایثار و فداکاری بود و همیشه دیگران را بر خود ترجیح می داد. در ایام بمباران شهرها، اگر هنگامی که در خانه بود، وضعیت قرمز می شد، زنان و کودکان همسایه را در فرستادن به پناهگاه کمک می کرد و خود در مقابل اضطراب و اصرار خانواده، فقط روی پله ها و کنار در پناهگاه می ایستاد تا دیگران راحت باشند. کلاه ماسک ضدشیمیایی خود را در اختیار پدرش گذاشته بود و خودداری مصرانه پدر در این زمینه هیچ تاثیری نداشت.

قلب رؤوف و مهربانی داشت; روزی هواپیماهای عراقی مناطق مسکونی را بشدت بمباران کرده بودند; شهید احمدی را در بازگشت از کمک رسانی به مجروحان آشفته و پریشان دیدیم; گرد و غبار فراوانی که بر مژگان بلندش نشسته بود، اندوه چشمانش را دو چندان می نمود; بیش از همه صحنه ای منقلبش کرده بود که در آن پسر جوانی جنازه پدر پیرش را از زیر آوار بیرون می کشیده است; علاقه ای که علی به پدر خود داشت، موجب تصور صحنه های مشابه برای وی شده بود. او با چنین قلب رؤوفی که نمی توانست غم شهادت پدری را برای فرزندش بپذیرد، سرانجام غم شهادت خود را برای پدر به یادگار گذاشت.

شهید احمدی کردستان را برای مبارزه و دفاع از انقلاب اسلامی انتخاب کرده بود. صخره صخره منطقه و ذره ذره خاک غرب ایران از سلماس، ارومیه و اشنویه تا پیرانشهر و بانه جولانگاه دلاوریها و شاهد حماسه های مکرر او بودند و عملیاتی نظیر لیلة القدر و لولان نمونه هایی از رشادتهای او محسوب می شدند. از خصلتهای بارز او در عملیات، این بود که هرگز حاضر نمی شد جنازه های مطهر شهدا را بر جا گذارد. بازگرداندن آنها را، با هر مشقتی عهده دار می شد و گاهی برای این منظور، ساعتها پس از پایان عملیات در منطقه می ماند، تا هم وسیله ای برای تبلیغ ضد انقلاب باقی نگذارد و هم دین خود را در قبال شهیدان و خانواده آنها ادا کرده باشد.

در سال 65 با توجه به رهنمودهای مسؤولان جامعه و بخصوص حضرت امام خمینی «قدس سره »، درباره بالا بردن سطح علمی جوانان، و با تشویقهای مکرر خانواده، تصمیم به ادامه تحصیل گرفت و در رشته مدیریت دولتی دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شد ; اما عشق به جهاد و مبارزه، و نیاز سازمانی موجب شد که اشتغال به تحصیل را چند ترم متوالی به تعویق اندازد و از مرخصی تحصیلی استفاده کند.

در سال 66 به بانه اعزام شد و مدت یک سال و اندی در آنجا به خدمت پرداخت. کار در کردستان او را چنان شیفته کرده بود که حتی از مرخصی های استحقاقی خود هم استفاده نمی کرد. او همچنان در جستجوی شهادت بود و چون عقیده داشت که شهادت یک واقعه تصادفی نیست و باید شایسته آن بود و با مجاهدت به آن رسید، از این که هنوز شهید نشده بود بسیار ناراحت و غمگین می نمود و با بی صبری می گفت "می ترسم جنگ به پایان رسد و ما بی نصیب بمانیم". چند ماه پیش از شهادت، در مسافرتی خانوادگی، یک تصادف شدید رانندگی پیش آمد. بعدها تعریف می کرد که " در آن لحظات که اتومبیل در میان زمین و آسمان واژگون می شد، در دل گفتم خدایا! ده سال در آرزوی شهادت بودم و حالا چنین بمیرم؟!." اما معشوقش می خواست او را به گونه ای دیگر به وصال خویش رساند: سرخ روی و سرفراز، و چنین بود که از آن تصادف هم جان سالم بدر برد.

آخرین فعالیتهای او در مسؤولیت اطلاعات عملیات سپاه ارومیه بود که مسائل جنگ ایران و عراق را از نزدیک پی می گرفت. حوادث آن دوره به خاطر اهمیت اطلاعاتی، همگی دور از اطلاع خانواده بود. یارانش تعریف می کنند که در محور دوپازا سردشت، تپه ای قرار داشت که دشمن بعثی از آنجا نیروهای اسلام را زیر آتش می گرفت. شهید احمدی پس از بررسی همه جانبه، نقشه تصرف آنجا را کشید و با یک اقدام متهورانه بسیجی آن نقطه استراتژیکی را پس گرفت; این در زمره آخرین کارهای او بود که برای همرزمانش به یادگار گذاشت.

یک شب قبل از پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل از سوی ایران، برای عملیات شناسایی به قلب نیروهای بعثی در محور دوپازا(سردشت) رفت و در سحرگاه 26 تیرماه 1367 به آرزوی دیرین خود رسید. یارانش پیکر مجروح او را از معرکه بیرون کشیدند، اما نتوانستند او را با خو د همراه آورند. لحظه های شهادت او دور از چشم اغیار و در خلوت محبوبش گذشت. پیکر او قریب چهل روز میهمان بلندیهای "تپه سبز" در آن محور بود و سپس با فداکاری دوستانش از قلمرو نیروهای دشمن به گلزار شهدا انتقال یافت و در روز دوازدهم محرم - روز تدفین شهدای کربلا به خاک سپرده شد.

شهید علی احمدی عاشق امام حسین «علیه السلام » بود و با سودای حسین به میدان پیکار می رفت ; حضرت امام خمینی را تجسم امام حسین «علیه السلام » در عصر خود می دانست و اطاعت او را اطاعت سیدالشهداء می شمرد. آخرین یادگار مکتوب او که یازده شب قبل از شهادتش، هنگام عزیمت به منطقه جنگی نوشته شده است، گویای این عشق و شیدایی است واین معنا را می رساند که اوضاع پایانی دوره جنگ، تا چه حد او را آزرده بود که خدایش بر وی رحم آورد و از کره خاکش برگرفت تا نماند و نبیند که خمینی عزیزش "جام زهر سرکشد": (1)

"بسم الله الرحمن الرحیم. ما لکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثا قلتم الی الارض.(38 توبه 9) هان! پاسخ گویید ای شمایان! آیا نشنیدید پیام آسمانی را؟ آیا نشنیدید پیام حسین زمانتان را که ندا در داد: امروز، ایران کربلاست، حسینیان آماده باشید! پس از چه اینگونه ساکتید؟ آیا صم بکم هستید یا... ؟

بار الها! ایزدا! تو شاهد باش که فرمان تو را و اماممان را گردن نهادیم. اماما! تو نیز شاهد باش که نبودیم از ترک کنندگان تو در تاریکی و سکوت شب تاسوعا. اماما! شنیدیم ناله تو را از دست صاحبان زر و زور وتزویر; و دیدیم اعمال کسانی را که شعار حسینی بر لب، لیک عمل کوفیان در پشت پرده دارند; ولی شاهد باش که ما پابرهنگان همراه توایم و جان و جهان را به رضای تو فروختیم.

پروردگارا! معبودا! قسم به عزت و جلالت ما را حسینی بمیران و با حسینیان محشور فرما.

خداوندا! ما دیگر بیش از این تحمل رنجش رهبر و حسین زمانمان را نداریم، با مصلحت خودت از این سجن بدمنظر رهایی مان بخش. آمین! 12 نیمه شب 15/4/67

اکنون کاروان شهیدان رفته است و ما برجا ماندگان میراث بر آنان گشته ایم. وای بر ما اگر به یاد آنان دل خوش داریم و بار مسؤولیتشان را برزمین گذاریم.

دیدار با رهبری در هفته بسیج

اعظم کاظمی - ورودی 77 زبان و ادبیات عربی

بار دیگر ناقوس عشق نواخته شد و پرندگان عاشق، سینه چاک نمودند و سینه سرخان عشق، سرخی عشق را به یغما بردند. نرگسها جامه دریده فضا را عطر آگین ساختند.

بار دیگر عشق، در شکسته قلبم را کوبید و آشنایی صدایی نی لبکها را به گوشهای خسته ام رساند. سفره تنعم گشاده شد.

آوایی ملکوتی صدایم می زند; همراه با قافله عاشقان، کوله بار سفر بسته، رهسپار دیار آینه ها شدیم ; دیار پاک درختان سبز، سرزمین سرمستان بوی ولایت، ملجا و پناهگاه دلباختگان کوی یار، سرزمین روشن شدن دیدگان یعقوبهای سرگردان و برتر از همه، منتظران نایب حجت حق.

طنین وصل در جاده انتظار از فرسنگها دور به گوش می رسد. مجال حرف زدن نیست. وصال نزدیک است. مگر می توان میدان را به زبان سپرد ; آنجا که اشک و نگاههای سرشار از انتظار، کوی سبقت از زبان می ربایند.اشک، امانت نمی دهد.

هرگز حضور حاضر و غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است

اکنون نوبت گرفتن گذرنامه سفر به گلستان ولایت، به بهشتی زمینی; سفر به مصلای روح الله است. نگاهت را به لبهای راهنما می دوزی، انتظار نامی آشنا را می کشی. آیا ممکن است تو را نخوانند و گذرنامه ات را ندهند.

هزاران سؤال مبهم و صدها جواب بی سؤال در آسمان خیالت به پرواز در می آید. می پرسی ; اما تنها پاسخی که می شنوی صدای ضربان قلب است. سرانجام نامت خوانده می شود. دستت را با تمام عشق بالا می بری و گذرنامه را به دست می گیری، اشک در چشمانت حلقه می زند و در عالم خود فرو می روی.

صدایی تو را به خود می آورد. پارچه سپیدی را به تومی دهند. آشنای آشناست. تک تک تارو پودهایش را می شناسی; یادگار سالهای عاشقی است; نشانه ای از مقاومت و شهامت; چفیه است; قصه گوی رازهای سر به مهر، قصه گوی دلدادگی و پرواز! آن را بر دوشت می اندازی. بر دوشت سنگینی می کند; سنگینی نگاه آنهایی که روزگاری همین چفیه با سرخی خونشان رنگین شده بود; آنها که چفیه، سجاده عشقشان بود و شاهد اشکهای ریخته شده در شبهای عملیات; آری! تمام آن نگاهها بر دوشت سنگینی می کند. آن نگاهها از تو چه می خواهد؟ "ادا کردن حق! همین، آنها را کفایت می کند.

به مصلا نزدیک می شویم. به یاد لیلة الوداع روح الله، با امتش اشک می ریزیم.

آهسته قدم در مکانی مبارک می نهی; آهسته چون مسافری خسته در جاده های انتظار! اما بعد فرصت را در می یابی و قدمهایت را تندتر برمی داری.

تفتیشت می کنند; جسمی، نه روحی. وای کاش جایی بود که تفتیش روحیت می کردند. آنگاه مسافران به بی توشگی خویش پی می بردند و سردرگریبان خجالت، بازمی گشتند.

چه عظمتی است! گوشه ای را برای خود برمی گزینی. همهمه ای عجیب و آشنا در گوش دلت طنین می افکند. پیرو جوان علمهای سبز و سرخ را در فضایی عطرآگین تکان می دهند; یا ابا صالح المهدی! ادرکنی!

آتشفشان قلبت به جنبش در می آید. فریاد می زنی: حزب فقط حزب علی رهبر فقط سید علی

چشمانت به پرده آبی گره می خورد. انتظار، لحظه سختی است. توان برگرداندن نگاهت را نداری. خدایا! لحظه موعود کی خواهد رسید; لحظه وصال! سرانجام بعد از انتظاری سخت و طولانی، آبی پرده کنار می رود و سپیدی چهره درخشانش هویدا می گردد.

چه دیداری! با شکوه و با عظمت! پاهایت هم صبر خود را از کف داده است. فقط می روند. دستانت را گره می کنی و فریاد بر می آوری: ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند.

به نشستن فرا می خواندت. می نشینی. می نگری اش. میدان، میدان نگاه است. نگاهی از سر بهت و حیرت. خدایا! چه بزرگ نعمتی است. که دیدارش را مقارن با میلاد سرورمان مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) گردانیدی! بارالها! می شود روزی از پشت همین پرده آبی، جمال مهدی فاطمه را به نظاره بنشینیم. دوباره به خود می آیم. سر تا به پا چشم شده و فقط نگاهش می کنم. علی زمان، متواضعانه بر زمین می نشیند. آرام به مداحی ها و نغمه های سی هزار نفری بسیجیان گوش فرا می دهد.

در خجسته میلاد مولایمان، ابا صالح(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نایب برحقش لب به سخن می گشاید. سکوتی بر محفل حکمفرما می شود. ابهت کلامش، قلبها و دلها را فرا می گیرد. از امام زمان می گوید ; از بسیج، از پیوند ناگسستنی بسیجی و حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، از فراقها و وصالها سخن بر زمان می راند. از کلامش بوی وصال به شام می رسد. مگر می توان باور کرد که فراق نکشیده ای، از فراق بگوید و به وصال نرسیده ای، غزل شیرین وصال بسراید.

می خواستم بدانم دیشب برای او چه شبی بوده است.؟!

از یاری حجة ابن الحسن (روحی فداه) می گوید: هو السبب المتصل بین الارض و الاسماء...

از مصلا که بیرون می آیم، احساس می کنم یک نفر در درونم فریاد می زند. غوغایی وصف ناشدنی، تمام وجودم را فرا گرفته است. دیگر هیچ کس و هیچ چیز جلودارم نیست. زمین مملو از بسیجیانی است که ندای مقتدای خویش زمزمه می کنند. بسیجیان! زیارتتان قبول.

پی نوشت:

1) تعبیر خود امام از پذیرفتن قطعنامه 598

کلمات کلیدی
اسلام  |  امام  |  شهادت  |  بسیج  |  شهدا  |  سرتیپ پاسدار شهید علی احمدی  |  شهید علی احمدی  |  شهید علی احمدی در سال  | 
لینک کوتاه :