گنجینه معارف

امام در خانه

مثلا (حرف مال خیلی سال پیش است که من هنوز ازدواج نکرده بودم) یکروز سر سفره شام بودیم که یکی از بستگان ما روی مسئله ای عصبانی شد، چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف حضرت امام که ایشان را مثلا بزند. بعد از ظهرها که می شد خانواده امام، نوه ها، دخترها و عروس می آمدند و دور ایشان می نشستند و چنان با امام گرم می گرفتند و شوخی و مزاح می کردند که تصور چنین حالتی برای یک رهبر سیاسی با آن همه مشغله شاید غیر ممکن است. به دلیل آشنایی و رفاقتی که با مرحوم حاج آقا مصطفی داشتم، اطلاع پیدا کردم که امام در منزل هیچ گونه تحمیل و استبدادی را نسبت به همسر و فرزندان خود اعمال نمی کردند و برای آنها نوعی آزادی قائل بودند. وقتی امام را به ترکیه تبعید کردند و عمویم (آیت الله پسندیده) می خواستند خدمت آقا به ترکیه بروند، درب منزل ما آمدند و از پشت در گفتند می خواهم با خود خانم صحبت کنم که اگر بخواهند پیغامی بدون واسطه برای آقا داشته باشند، بگویند و مادرم ناچار شدند سلام کنند. بعد یادم است که به من گفتند که ناراحت هستند چون اولین سلام را به نامحرم در نبودن آقا کرده اند و گفتند: «حالا اگر آقا راضی نباشند چه؟» البته این را بگویم که امام در مورد کار واجب و ضروری حرفی ندارند که البته باید به طور جدی صحبت کرد، نه اینکه دور هم بیخودی بنشینند و سلام و علیک کنند.

چکیده ماشینی


منبع : برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، ج 1 , رجایی، غلامعلی , 13 , , , تعداد بازدید : 5863     تاریخ درج : 1385/05/03    

احترام برادر بزرگتر در حد یک استاد

بارها و بارها شاهد احترام بیش از حد امام نسبت به آیت الله پسندیده بودیم. ایشان به عنوان برادر بزرگتر و استاد امام در دوران کودکی و نوجوانی در حد یک استاد و شبیه یک پدر، مورد احترام امام قرار می گرفت. مجلس انس امام با برادر بزرگترشان به دور از مسائل سیاسی و رهبری جهان اسلام، احوالپرسی و تفحص از مشکلات احتمالی برادر بود. در این حال شنیدن مسائل عادی زندگی و چکه کردن شیر آب و خرابی دستشویی منزل ایشان برای امام کاملا قابل تحمل بود. (1)

چرا احمد بیمار است؟

امام علاقه عجیبی به همسر و فرزندان و نوه ها و حتی وابستگان خود دارند. حتی اگر یکی از اعضا دفتر ایشان بیماری پیدا کند، امام مرتب احوالپرسی می کنند. سفارش می کنند به مداوا و پزشک و مرتب از وضع آنان جستجو می کنند و امر به رفتن بیمارستان.

یک روز حاج احمد آقا برای خواندن پیام امام به جایی رفته بود. امام صحبت ایشان را از رادیو می شنیدند. ایشان قبل از پیام گفت که امروز حال من مساعد نبود. امام فورا سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟ (2)

به قم که رسیدی تلفن کن

من ساکن قم بودم. هر وقت که می رفتم با امام خداحافظی کنم به من می فرمودند: «به مجردی که به قم رسیدی تلفن کن» .

و قید می کردند که:

«تلفن که می کنی به حاج عیسی بگو که بیاید بمن بگوید. همین طور تلفن نکن که من رسیده ام . اینها نمی آیند به من بگویند. فکر نمی کنند که من دلواپسم. تو قید کن به حاج عیسی که برو به آقا بگو» .

من پیش خودم فکر می کردم که آقا چقدر دلواپس من هستند. در صورتی که خیلی ها هم بودند، ولی هیچکس به من چنین حرفی نمی زد و دیگر بعد از ایشان هم هیچکس به من چنین حرفی نزد . این سخن آقا باعث می شد که من فکر کنم لابد آقا خیلی نسبت به من علاقمند بودند. (3)

آهسته راه می رفتند تا کسی بیدار نشود

خانم امام می گفتند بنده تا یاد دارم و با ایشان زندگی می کنم هر شب (همیشه) به نماز شب می ایستادند و سعی داشتند که مزاحم من یا بچه ها نباشند. حتی یک شب هم ما به خاطر نماز شب آقا بیدار نشدیم، مگر اینکه مثلا خودمان بیدار بودیم. مسافرت هم که می رفتیم آقا برای نماز شب که بیدار می شدند طوری حرکت می کردند و آهسته راه می رفتند و وضو می گرفتند که مزاحم دیگران نبودند. (4)

خیلی گذشت داشتند

من شاهد بودم که افرادی می آمدند و توهین می کردند. شدید توهین می کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی شد. مثلا (حرف مال خیلی سال پیش است که من هنوز ازدواج نکرده بودم) یکروز سر سفره شام بودیم که یکی از بستگان ما روی مسئله ای عصبانی شد، چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف حضرت امام که ایشان را مثلا بزند. ولی امام هیچ عکس العملی نشان ندادند. البته او فقط هجوم برد و خودش نیز متوجه شد و برگشت. اما امام آرام همین طور که نشسته بودند سر سفره شام بادمجون سرخ کرده داشتیم یادم است، ایشان هیچ برخوردی نشان ندادند و هیچ حالت خشم یا عکس العملی اصلا نشان ندادند. (5)

نمی گویند حرف نزنید

یکروز دایی من می گفت که رفتم خدمت امام، داشتند رادیو گوش می کردند، اما نخواستند به من بگویند حرف نزن بلکه رادیو را نزدیک گوششان گذاشتند. گاهی که ما دو سه نفری در خدمت ایشان صحبت می کنیم، ایشان به صورت اشاره به ما می گویند حرف نزنید و مستقیما به ما نمی گویند حرف نزنید. یک وقت می بینیم بلند می شوند می روند نزدیک تلویزیون و به آن نگاه می کنند و ما متوجه می شویم که صحبت هایمان موجب شده است که ایشان نتوانند از تلویزیون استفاده کنند. (6)

به ما نصیحت می کردند

ما وقتی پهلوی آقا بودیم خیلی احساس راحتی می کردیم و خیلی رابطه خوبی داشتیم. همه مان حالت امام، پدر بزرگ و همه را می گذاشتیم کنار. دو تا رفیق بودیم، وقتی پهلوی هم بودیم . با همه همین طور بودند. همه همین احساس آرامش را پهلوی ایشان داشتند. جذبه به جای خود، دوستی هایمان، حرفهایی را که با ایشان می زدیم همه خیلی صمیمانه بود. به ما نصیحت می کردند، ولی نه نصیحتی مثل بقیه پدر بزرگها و بزرگترها. جوری به آدم نصیحت می کردند که آدم اصلا احساس نمی کرد. وقتی آدم شب می رفت و رویش فکر می کرد، می فهمید امام دارند راه را به ما نشان می دهند. (7)

ما را به گذشت دعوت می کردند

در خانه امام، کمتر اختلافی پیش می آمد. اگر هم موردی بود سعی می کردیم که آقا متوجه نشوند و این مسئله باعث ناراحتی ایشان نشود. ولی اگر متوجه می شدند، ما را به صبر، گذشت و سازش دعوت می کردند و کوچکترین دخالتی در زندگی فرزندانشان نمی کردند. (8)

توجهشان به خانواده بود

امام در تمام طول شبانه روز حتی یک دقیقه وقت تلف شده و بدون برنامه از قبل تعیین شده نداشتند. ایشان با توجه به شرایط سنی و میزان فعالیتی که داشتند باز هم ساعات خاصی را در سه نوبت (هر کدام بین نیم تا یک ساعت) به اهل منزل اختصاص داده بودند که هر کدام از ما که مایل بودیم خدمت ایشان می رسیدیم و مسائلمان را مطرح می کردیم. اما در این ساعات معمولا، فکرا و روحا توجهشان به خانواده بود، هر سوالی می کردیم بدون جواب نمی گذاشتند . حتی هیچگاه خودشان ابتدا مسائل را مطرح نمی کردند و می خواستند که از این وقت، اعضای خانواده استفاده کرده و بر حسب ضرورت مسائلشان را عنوان کنند. اگر سؤالی را به دلیل کمبود وقت پاسخ نمی دادند، حتما در خاطرشان بود که در فرصت مناسب دیگری پاسخ دهند. (9)

بدون آنکه بگویند به آشپزخانه می رفتند

امام برای اولادشان احترام خاصی قایل بودند و بسیار خوشرو و با متانت با آنها رفتار می کردند. گاهی اوقات امام بدون آنکه چیزی به ما بگویند به بهانه ای به آشپزخانه می رفتند و برای ما چای می ریختند. البته ما از این رفتار ایشان احساس شرمندگی می کردیم. ولی امام با این کارها کمال مهمان نوازی و در حقیقت بهترین رفتار را نسبت به فرزندان خود نشان می دادند. حالا وقتی به یاد آن روزها می افتم، تمام وجودم از این همه خضوع و خشوع امام به درد می آید. (10)

بسیار صمیمی بودند

امام در برخوردهایشان با افراد آن چنان صمیمی بودند که انسان فکر می کرد ایشان هیچ کار و مشغله دیگری ندارند جز اینکه با او صحبت کنند. گاهی از مسائل شخصی و مشکلات ما سؤال می کردند به گونه ای که واقعا انتظار نمی رفت امام با این همه مسئولیت هایی که بر دوش دارند و با این وقت اندک، این قدر نسبت به مسائل خانواده دقت داشته باشند. (11)

پیامبر گونه رفتار می کردند

برخورد امام با خانواده شان پیامبر گونه بود. بعد از ظهرها که می شد خانواده امام، نوه ها، دخترها و عروس می آمدند و دور ایشان می نشستند و چنان با امام گرم می گرفتند و شوخی و مزاح می کردند که تصور چنین حالتی برای یک رهبر سیاسی با آن همه مشغله شاید غیر ممکن است.

من بعضی از روزها شاهد بودم که امام با این سن و سال و مشغله کاری با علی بازی می کرد . ایشان یک طرف اتاق می ایستاد و علی در طرف دیگر و با علی توپ بازی می کرد. (12)

به همه یک اندازه محبت می کردند

امام با افراد خانواده بسیار گرم و مهربان بودند و در عین اینکه ما به خاطر جذبه ای که داشتند حساب می بردیم ولی در همان حال خیلی با پدر، گرم و مهربان و صمیمی بودیم. امام همه اولادشان را به یک نظر نگاه می کنند و به همه به یک اندازه محبت دارند به طوری که بعد از این همه سال ما هنوز متوجه نشدیم امام کدام فرزندشان را بیشتر دوست دارند . (13)

شما اصلا مرا می شناسید؟

اگر ما یک روز، دو روز به خانه شان نمی رفتیم، وقتی می آمدیم می گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا می شناسید؟» یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. این قدر متوجه بودند. من بچه خودم را؛ فاطمه را، بعضی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا توی حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم گفت: «بچه ات کو؟» گفتم: «نیاورده ام، اذیت می کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی .» این قدر روحشان ظریف بود. می گفتم: «آقا شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟» می گفتند:

«نه، من به حسینیه که می روم اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها؛ این قدر من دوست دارم بچه ها را. بعضی وقتها که صحبت می کنم می بینم که بچه ای گریه می کند یا بچه ای دارد دست تکان می دهد، یا اشاره به من می کند، حواسم می رود به بچه.» (14)

نسبت به بچه ها خیلی مهربان بودند

امام نسبت به بچه های کوچک به قدری مهربان و صبور هستند که آدم حیرت می کند. از ناراحتی و بیماری فرزندانشان بسیار ناراحت می شوند و در مراجعه به دکتر عجله می کنند. از توجه زیادی که به مریض پیدا می کنند ناراحتی شان را درک می کنم. (15)

متوجه این مسئله نیستید

بعضی وقتها که ما با هم اختلافی بر سر یک مسئله پیدا می کردیم امام ناراحت می شدند، ولی حتی لفظ تو نمی فهمی را هم در عصبانیت به ما نمی گفتند بلکه می فرمودند شما متوجه نیستید. یعنی تا این حد امام متوجه بودند در هنگام عصبانیت لفظ زشت یا خلاف شرع و اخلاق به کار نمی بردند. فقط می فرمودند: «شما متوجه این مسئله نیستید» . (16)

باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم

یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت می خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم امام دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند:

«باباجون اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی به این خاطر است که اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا مسئولم» .

یعنی بدون آنکه حالت خاصی در چهره شان پیدا شود خیلی راحت با آن بچه برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همانجا گذاشت و از اتاق بیرون رفت. (17)

بگذارید بازی کنند

امام نسبت به نوه ها هم همان طور که نسبت به اولادها آزادی می دادند هستند. یعنی الآن چه نوه من و چه نوه خودشان که پسر احمد آقا حدود 5/12 سال است و یا نوه های دیگر یا حتی نتیجه، وقتی دور ایشان می آیند خیلی دوستشان دارند. اگر مادرشان بخواهد جلوی آنها را بگیرد که امام را اذیت نکنند، امام قبول نمی کنند چون می گویند بچه هستند بگذارید بازی کنند. مثلا ریش ایشان را چنگ می زنند. روی زانو از بین پاها و دور پاهای ایشان می گردند و پا روی ایشان می گذارند که مثلا کلید برق را خاموش یا روشن کنند، ایشان اصلا ناراحت نمی شوند. مگر اینکه کار داشته باشند. امام وقتی نگاهشان به تلویزیون است بچه هم کار خودش را می کند. بچه دارد اذیت می کند، امام تلویزیون نگاه می کنند، یا اینکه رادیو گوش می دهند! هیچ ناراحت هم نمی شوند. (18)

بلند شدند و شعار دادند

یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم. علی گفت: «من می شوم امام، مادر هم سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم» . علی از من خواست که سخنرانی کنم. من کمی صحبت کردم و بعد به آقا اشاره کردم که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند، شعار دادند. علی گفت : «نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمی دهند» . بعد آقا بلند شدند و شعار دادند. (19)

علی را روی دوششان سوار می کردند

بارها می شد که من وارد اتاق می شدم به طوری که امام مرا نمی دیدند. می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوششان سوار است و با امام دارد بازی می کند . خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها و لحظه ها فیلم یا عکس بگیرم اما می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود. (20)

بگیر، تو بردی!

امام به کودکان علاقه زیادی داشتند. ایشان همیشه نصیحت می کردند که تا پیش از مکلف شدن، بچه ها را راحت بگذاریم تا آزادانه بازی کنند. موانع را از سر راه آنها برداریم و کمتر به آنها امر و نهی کنیم. بیشتر خاطره های من از امام، خاطرات برخورد ایشان با علی، پسر پنج ساله ام است. علی علاقه بسیار زیادی به آقا داشت. امام هم او را دوست داشتند. همیشه می گفتند: «من خودم بچه داشته ام، اما علی چیز دیگری است» .

علی عشقش آقا بود. هر روز به اتاق ایشان می رفت. دوست داشت با عینک و ساعت آقا بازی کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، به علی گفتند: «علی جان! عینک چشمهایت را اذیت می کند. زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به صورتت بخورد. صورتت مثل گل است . ممکن است اتفاقی برایت بیفتد» .

علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت: «خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من می شوم آقا، شما بشوید علی کوچولو» .

فرمودند: «باشد» . علی گفت: «خوب، بچه که جای آقا نمی نشیند» . امام کمی خودشان را کنار کشیدند. علی کنار امام نشست و گفت: «بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزند» . آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند: «بگیر، تو بردی» . (21)

اگر بیدار نشدید

امام صبح ها کسی را برای نماز از خواب بیدار نمی کردند و می گفتند:

«خودتان اگر بیدار می شوید، بلند شوید نماز بخوانید. اگر بیدار نشدید مقید باشید که ظهر قبل از نماز ظهر و عصر نماز صبحتان را قضا کنید» .

زمستان هم که بلند می شدیم می رفتیم سر حوض وضو بگیریم، اگر مثلا کمی آب گرم داشتند می گفتند بیایید با این آب گرم وضو بگیرید. و اگر نبود که هیچ. در مورد نماز با ما هیچ سختگیری نکردند. (22)

وضعیت درسی بچه ها را جویا می شدند

امام راجع به بچه ها بسیار سفارش می کردند. نسبت به اینکه فرزندانشان نمازهای خود را در اول وقت به جا بیاورند، بسیار حساس بودند. یکی دیگر از مسائلی که آقا برای آن اهمیت قائل بودند درس و تحصیل بچه ها بود و به هیچ وجه نمی پسندیدند که بچه ها در طول سال تحصیلی وقت خود را به بازیگوشی و بطالت بگذرانند. امام همیشه از وضعیت درسی نوه ها و نتیجه های خود جویا می شدند. (23)

سعی می کردند زودتر سلام کنند

من وقتی وارد اتاق امام می شدم به ایشان سلام می کردم، ولی امام سعی می کردند زودتر به من سلام کنند و من هم جواب می دادم. خیلی مهربانانه و دلنشین با من حرف می زدند و رفتار می کردند که مرا خیلی خوشحال می کرد. (24)

با بچه ها رو راست باشید

امام به دختر من که از شیطنت بچه خود گله می کرد، می گفتند: من حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت حسین می بری با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم. عقیده داشتند که بچه باید آزاد باشد تا وقتی که بزرگ می شود آن وقت باید برایش حدی تعیین کنند. در مورد تربیت کودکان می فرمودند:

با بچه ها رو راست باشید تا آنها هم رو راست باشند. الگوی بچه پدر و مادر هستند. اگر با بچه درست رفتار کنید بچه ها درست بار می آیند. هر حرفی را که به بچه ها زدید به آن عمل کنید» . (25)

بچه باید بازی کند

امام در همه چیز سفت و محکم بودند، اما به خانواده که می رسیدند نرم بودند. بارها می شد عصای ایشان را می بردم و با آن بازی می کردم. بعد مادرم با اعتراض می گفت ایشان خسته اند . امام می فرمودند: «نه، بگذار بازی کند. بچه اگر بازی نکند مریض است. بچه باید شیطونی کند» . (26)

خیلی با بچه ها مهربان بودند

امام خیلی با بچه ها مهربان بودند، از جمله با علی نوه خودشان؛ مثلا علی به امام می گفت شما علی باشید من امام هستم و بعد شروع می کرد به خواندن سوره توحید و با دستش ادای امام را در می آورد. می گفت من دولت تعیین می کنم، من توی دهن این دولت می زنم و امام هم می خندیدند. یا مثلا می گفت من دکتر هستم شما بخواب من می خواهم شما را معاینه کنم، امام هم دراز می کشیدند و او گوشی را روی سینه ایشان می گذاشت. (27)

باید صورت به خاک بمالی

امام بارها به من می گفتند:

«اینکه می گویند بهشت زیر پای مادران است؛ یعنی باید این قدر جلوی پای مادر صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به بهشت ببرد» . (28)

تربیت فرزند از مرد برنمی آید

امام نقش مادر را در خانه خیلی تعیین کننده می دانستند و به تربیت بچه ها خیلی اهمیت می دادند. گاهی که ما شوخی می کردیم و می گفتیم: «پس زن باید همیشه در خانه بماند؟» می گفتند: «شما خانه را کم نگیرید، تربیت بچه ها کم نیست. اگر کسی بتواند یک نفر را تربیت کند، خدمت بزرگی به جامعه کرده است» . ایشان معتقد بودند که تربیت فرزند از مرد برنمی آید و این کار دقیقا به زن بستگی دارد، چون عاطفه زن بیشتر است و قوام خانواده هم باید بر اساس محبت و عاطفه باشد. (29)

جوانها را باید رعایت کرد

اگر یکی از نوه های امام که در سنین جوانی است پیش امام باشد. ایشان کاملا برخوردشان با آنها و ما فرق می کند. در این حال با ما جدی تر برخورد دارند و مطالب را جدی تر مطرح می کنند. اما با دختران جوان به صورت شوخی برخورد می کنند. حتی اگر ما گاهی گله کنیم که مثلا دخترمان گوش به حرفمان نداده ایشان همیشه جانب جوانها را می گیرند؛ یعنی معتقدند این جوانها هستند که باید رعایت حالشان را کرد. (30)

تو شهید نشدی؟!

امام شوخی با مزه ای با آقا مسیح (نوه ایشان که فرزند خانم مصطفوی است) کرده بودند. روزی که مسیح از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، امام خطاب به مسیح گفتند: «تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد» ! (31)

بیا این شیشه ها را جمع کن

یک تابستان بود. در دوران طفولیت ما، که امام در حیاط با مادرم مشغول گل کاشتن بودند؛ یعنی امام بعد از نماز مغرب و عشا بود که با کارد آشپزخانه باغچه را آماده می کرد و مادرم نشاء را می کاشتند و خاک می ریختند.

ما بچه ها توی اتاق مشغول بازی بودیم. هشت سال، ده سال همین حدود بودیم با بچه های همسایه . پشت پنجره رختخواب چیده شده بود تا بالا. یکی از دخترها را خواهر من بلند کرد و محکم نشاند روی رختخواب، به طوری که پشت این بچه خورد به شیشه و شیشه از بالا تا پایین خرد شد و ریخت درست آنجایی که مادرم و ایشان مشغول کاشتن گلها بودند، ما هم خیلی آماده بودیم برای اینکه ایشان اعتراض بکنند، ولی با اینکه دستشان زخمی شد و خون آمد هیچ چیزی به ما نگفتند. فقط کارگری را که توی منزل بود صدا کردند که بیا شیشه ها را جمع کن. (32)

آزادی مطلق به ما می دادند

امام، دوران بچگی آزادی مطلق به ما می دادند و به هیچ یک از کارهای ما کاری نداشتند، اما در دورانی که ما به سن بلوغ رسیدیم و بزرگتر شدیم، ایشان بر بعضی مسائل ما نظارت می کردند. (33)

تنها محدودیت، رعایت مسائل دینی بود

به دلیل آشنایی و رفاقتی که با مرحوم حاج آقا مصطفی داشتم، اطلاع پیدا کردم که امام در منزل هیچ گونه تحمیل و استبدادی را نسبت به همسر و فرزندان خود اعمال نمی کردند و برای آنها نوعی آزادی قائل بودند. چنانکه حتی به وسیله سؤال نمی خواستند که عقیده خود را تحمیل کنند. تنها محدودیتی که در خانواده امام وجود داشت، رعایت مسائل دینی بود. به طور مثال آنها هرگز نباید به غیبت، تهمت و نظایر این موارد دست می یازیدند. (34)

به من فرصت فرار دادند

روزی مادرم به من که 12 13 ساله بودم یک چیزی را گفتند از اطاق به من بده. من خیلی راحت گفتم: «نه نمی دهم» ! اطاعت نکردم، امام صحبت مادرم را از توی حیاط شنیدند، البته از جهت تربیتی قدمها را آرام آرام به طرف من برداشتند، اما در عین حال اینکه قیافه نشان می داد که دستها را بالا می زدند که یعنی می خواهند مرا کتک بزنند چرا؟ چون گوش به حرف مادرم ندادم مرا ترساندند. اما این فرصت را می دادند که در عین اینکه می ترسم فرار کنم و کتک نخورم، اما من فرار نکردم و ایشان به من رسیدند و من کتک خوردم و این هنوز به یادمان است که اگر مادرمان به ما کاری گفتند، بگوییم «چشم!» (35)

زدند روی دست من

وقتی که بچه بودم نانم را داخل کاسه ماست زدم و خوردم. همینکه می خواستم بزنم توی ماست انگشتم به ماست خورد. آقا زدند روی دست من. خیلی کوچک بودم، 6 5 سالم بود؛ یعنی آقا متوجه شدند که من ناراحت شدم و دستم را کشیدم کنار، دست مرا گذاشتند توی دهانشان و گفتند : «من از دست تو بدم نمی آید، اما باید سر سفره ای که جمع نشسته اند دقت داشته باشیم که قاشق هست برای ماست» . یعنی در نظافت خیلی رعایت می کنند، در عین سادگی. (36)

کنجکاوی نمی کردند

امام کم نصیحت می کردند. از هفت سالگی در تربیت دینی دقت داشتند؛ یعنی می گفتند از هفت سالگی نماز بخوان. می گفتند اینها (بچه ها) را وادار به نماز کن تا وقتی 9 ساله شدند عادت کرده باشند. من به ایشان می گفتم تربیتهای دیگرشان با من، نمازشان با شما. شما بگو، من که می گویم گوش نمی کنند. خودشان مقید بودند و می پرسیدند، اما همین که بچه ها می گفتند نماز خوانده ام قبول می کردند و کنجکاوی نمی کردند. (37)

مقید بودند حجابمان را حفظ کنیم

امام مقید بودند که ما از بچگی حجاب شرعی مان را حفظ کنیم. در منزل حق انجام هیچ گونه معاصی، از جمله غیبت، دروغ، بی احترامی به بزرگتر و توهین به مسلمان را نداشتیم. خصوصا روی معصیت توهین به مسلمان، حساسیت زیادی داشتند. ضمنا ایشان همیشه تأکید می نمودند که بندگان خدا هیچ امتیازی، جز از نظر تقوی و پرهیزکاری بر هم ندارند و این مسئله را از بچگی به ما گوشزد می نمودند. ایشان همیشه می گفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار می کند هیچ فرقی نیست» . (38)

چرا این کار را کرده اید؟

امام در منزل با بچه ها خیلی مهربان و صمیمی بودند و کلا محیط خانواده ما پر از رفاقت و صمیمیت بود. البته در عین حال خیلی هم قاطع و جدی بودند. ما می دانستیم و عملا این طور به ما تفهیم کرده بودند (نه اینکه لفظا به ما بگویند که اگر من یک حرفی می زنم نباید شما بر خلاف آن رفتار کنید) که اگر چیزی مخالف میل شان باشد، نباید آن را انجام دهیم و ما هم انجام نمی دادیم. البته ایشان هم نسبت به فروعات ما را آزاد می گذاشتند، خیلی سخت نمی گرفتند ولی راجع به اصول که خیلی به آنها مقید بودند، هیچ کس قدرت مخالفت نداشت .

همیشه ما را مقید می کردند که معصیت نکنیم و مؤدب به آداب اسلامی باشیم. هر چقدر در منزل بازی یا شلوغ می کردیم، هیچ ایرادی نمی گرفتند، ولی اگر می فهمیدند کاری کرده ایم که همسایه ای اذیت شده، به شدت به ما اعتراض می کردند و ناراحت می شدند که «چرا این کار را کرده اید؟» (39)

حتی به هم سلام نکنند

امام در ارتباط با نامحرم خیلی سخت گیرند. الآن پسرهای من و حاج احمد آقا 15، 16 ساله اند و ما یک روز اگر منزل آقا برای ناهار دعوت شویم پسرها حق آمدن ندارند و یا اگر هم بیایند مثلا ما خانه خانم می نشینیم و سفره می اندازیم و آنها منزل احمد آقا. آن هم برای اینکه پسرها و دخترهای اهل فامیل و خانه با هم غذا نخورند. نه فقط سر سفره بلکه حتی به همدیگر سلام هم نکنند، چون واجب نیست. به هر حال آقا این نوع مهمانی رفتن خانمها و آقایان نامحرم و با هم دور سفره نشستن را حرام می دانند. (40)

سلام واجب نیست

من 15 ساله بودم که مرحوم آقای اشراقی با خواهرم ازدواج کرد. و داماد ما شده بودند. یک روز ما منزل ایشان دعوت داشتیم. همین جور که من و امام با هم وارد شدیم، دیدم آقای اشراقی دارند به استقبال می آیند. ما در یک باغچه ای داشتیم حرکت می کردیم. من به امام گفتم: «سلام بکنم آقا؟» گفتند: «واجب نیست» من هم رویم نشد که سلام نکنم و از داخل باغچه رد شدم که با آقای اشراقی روبرو نشوم. (41)

در کار واجب و ضروری حرفی ندارند

وقتی امام را به ترکیه تبعید کردند و عمویم (آیت الله پسندیده) می خواستند خدمت آقا به ترکیه بروند، درب منزل ما آمدند و از پشت در گفتند می خواهم با خود خانم صحبت کنم که اگر بخواهند پیغامی بدون واسطه برای آقا داشته باشند، بگویند و مادرم ناچار شدند سلام کنند. بعد یادم است که به من گفتند که ناراحت هستند چون اولین سلام را به نامحرم در نبودن آقا کرده اند و گفتند: «حالا اگر آقا راضی نباشند چه؟» البته این را بگویم که امام در مورد کار واجب و ضروری حرفی ندارند که البته باید به طور جدی صحبت کرد، نه اینکه دور هم بیخودی بنشینند و سلام و علیک کنند. (42)

نامحرم داخل اتاق است

گاهی اوقات بعضا لازم می شد که ما به طور سرزده به خدمت ایشان برسیم و مطلبی را عرض نمائیم. بلافاصله بعد از زدن درب و تقاضای ورود از جانب ما، اگر از بستگان امام نزد ایشان بودند، خیلی سریع می گفتند که کمی صبر کنید و بعد به بستگان خویش تذکر می دادند چادر خود را بر سر گذارند تا ما وارد شویم و بالعکس اگر ما در داخل خانه بودیم و یکی از بستگان امام قصد دخول داشتند. بلافاصله امام می فرمودند که: «یا الله، یا الله، نامحرم داخل اتاق است» . البته امام برای تذکر اعلام می کردند و گرنه بستگان امام همیشه رعایت حجاب خویش را می نمودند. (43)

شما که فردا می روید

امام از کار خیلی ساده مثل نماز جمعه رفتن، وقتی می بینند ما رفتیم اظهار رضایت می کنند و این رضایت را در صورتشان می بینیم. یا تظاهراتی که پیش می آید به طور غیر مستقیم می گویند : «شما که فردا می روید» . و به این صورت عنوان می کنند این چیزها ایشان را خیلی خوشحال می کنند. (44)

خوشم آمد که به چنین نمازی رفتی

آن زمان که در مراسم نماز جمعه بمب گذاری کرده بودند من هم در نماز جمعه شرکت داشتم . مادرم و بقیه فامیل در خانه آقا بودند. چون خبری از من نشده بود همه دلواپس و نگران بودند. وقتی وارد خانه شدم، دیدم مادرم با حالت اعتراض آمیزی (چون از قبل هم شایع شده بود که یا عراقی ها به نماز جمعه حمله می کنند یا بمب می گذارند) به من گفتند: «تو چرا رفتی، تو که باردار بودی، به خاطر بچه ات هم که شده نباید می رفتی» ولی آقا که سر ناهار نشسته بودند با خنده ای به من گفتند: «سالمی؟» من تشکر کردم و آقا آهسته در گوش من گفتند : «خیلی کار خوبی کردی که رفتی. خیلی ازت خوشم آمد که به چنین نمازی رفتی» . (45)

ما انقلاب نکردیم که پست بین خودمان تقسیم کنیم

امام ما را از تصدی پست های حساس منع می کردند. مثلا دوست نداشتند دخترشان نماینده مجلس بشود. چون می گفتند دلم نمی خواهد این احساس و توهم پیدا شود که به خاطر منسوب بودن به من، دخترم فلان پست را گرفته است. یا می گفتند: «ما انقلاب نکردیم که پست بین خودمان تقسیم کنیم و اصلا برای اینکه این شایعه در ذهن مردم به وجود نیاید دنبال این کارها نروید. هزار جور کار دیگر هست که می توانید آنها را انجام دهید» . (46)

خانواده ها باید هم مسلک باشند

امام در انتخاب همسر، چه برای دخترانشان و چه برای پسرانشان روی خانواده هایشان خیلی تکیه می کردند. امام می فرمودند: «خانواده ها باید هم مسلک باشند، سنخیت داشته باشند و مؤمن و متعهد باشند» . (47)

نظر نهایی به عهده شما فرزندان است

از جمله آزادیهایی که امام در مورد همه و نیز فرزندانشان معتقد بودند، حق انتخاب همسر بود؛ لذا به هنگام ازدواج دخترهایشان می فرمودند: «من فلانی را مناسب تشخیص دادم، اما نظر صائب و نهایی به عهده شما فرزندان است» . و در صورت عدم تمایل دختران به ازدواج، مسئله منتفی بود. (48)

استخاره کردند

یک بار از خانم پرسیدم که آیا امام در مورد انتخاب دامادهایشان استخاره می کردند. ایشان گفتند: به این معنا که اگر استخاره خوب آمد قبول کنند و اگر بد آمد رد کنند، نه. امام اعتقادی به این استخاره در این معنی نداشتند. در مورد یکی از دخترهایشان دقیقا یادم هست که اول وضو گرفتند، بعد سر سجاده نشسته دو رکعت نماز خواندند و از خدا طلب خیر کردند . (49)

خبرهای خوش را با همه مطرح می کردند

از وقتی که جنگ شروع شد مسائل تأثر آور زیادی به گوش امام می رسید که آنها را اصلا با ما مطرح نمی کردند. گاهی که به اتاقشان می رفتم می دیدم کسی قبل از من خبری داده و ناراحت شده اند، می پرسیدم: «چه شده؟» مردد می شدند و می گفتند: «چه اصراری است که من مطلب را بگویم و تو هم ناراحت شوی؟» ولی اگر خبر خوشی داشتند به محض اینکه از در وارد می شدم می گفتند: «بیایید این خبر را دارم» . امام خوشی را با همه مطرح می کردند، ولی ناراحتی را برای خودشان نگاه می داشتند. (50)

خبر فتح فاو را به ما دادند

روزی که فاو فتح شد، بعد از ظهر آقا به منزل ما آمدند و خبر فتح فاو را به ما دادند . ما نمی دانستیم که فاو کجاست. آقا به طور دقیق در مورد منطقه جغرافیایی فاو به ما توضیح دادند. حتی بعضی از مسائل عملیات و مشکلات بچه ها را حین کار برایمان شرح دادند و مسئله آب اروند و جریان انحرافی و جزر و مد آن را نیز گفتند. البته در حدی بود که مسائل نظامی فاش نشود. (51)

خیلی کم اهل نصیحت هستند

تنها یکی دو مورد بوده که ایشان به ما نصیحت هایی کرده اند. یکی در ازدواج دختر خودم بوده که موقعی که خطبه عقد ایشان را خواندند و ما خصوصی خدمت ایشان بودیم به دختر من نصیحت کردند که: «تو هر وقت شوهرت وارد می شود و دیدی خیلی عصبانی است و حتی در آن عصبانیت به تو تهمت زد و یک چیزهای خلاف گفت، تو در آن موقع به ایشان هیچی نگو، بعد از آنکه از عصبانیت افتاد، بعدها بگو این حرفت تهمت بوده» و بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند: «شما هم همین طور، اگر یک وقتی وارد شدید و دیدید ایشان عصبانی است، آن موقع تذکرات را ندهید» . (52)

معصیت نکنید

خانم بارها می گفت: «من شصت سال با امام زندگی کردم ندیدم که ایشان یک معصیت بکند» . در عین حال به ما اصلا سخت گیری نمی کردند، فقط نصیحت می کردند. همیشه به ما می گفتند سعی کنید معصیت نکنید. همیشه هدفتان این باشد که گناه نکنید. اگر نمی توانید ثواب کنید، اگر توانائیش را ندارید، سعی کنید لااقل معصیت نکنید. (53)

اهمیت جوانی

اواخر سال 67، اول ماه شعبان بود که خدمت آقا رسیدم. مفاتیح دستشان بود و می خواستند دعاهای مخصوص ماه شعبان را بخوانند. تا رفتم دست ایشان را ببوسم که مرخص شوم، فرمودند : «هر کاری که می خواهی بکنی در جوانی بکن. در پیری باید بخوابی و ناله کنی» . (54)

دعای عهد در سرنوشت دخالت دارد

یکی از مسائلی که حضرت امام روزهای آخر به من توصیه می کردند، خواندن دعای عهد است که در آخر کتاب مفاتیح آمده است. می گفتند: «صبح ها سعی کن این دعا را بخوانی چون در سرنوشت دخالت دارد» . چیزی که به خانواده می گفتند تا اول از همه به آن عمل کنند انجام واجبات و دوری از محرمات بود. (55)

شیطان از همین جا سراغ آدم می آید

روزی از برادران سپاه مستقر در بیت امام درخواست کردم جلوی ایوان بیت را نرده ای نصب کنند. وقتی مشغول این کار شدند امام وارد شدند و فرمودند: «احمد چه کار می کنی؟» عرض کردم: «برای حفاظت جان سید علی (فرزندم) که خدای ناکرده به پایین پرت نشود، از برادران خواسته ام که نرده ای جلوی ایوان نصب کنند و این کار مرسومی در همه خانه هاست» . امام فرمودند: «شیطان از همین جا سراغ آدم می آید. اول به انسان می گوید منزل شما احتیاج به نرده دارد، بعد می گوید رنگ می خواهد، سپس می گوید این خانه کوچک است و در شأن شما نیست و خانه بزرگتر می خواهد و آرام آرام، انسان در دام شیطان می افتد» . (56)

می دانید غیبت چقدر حرام است؟

یک بار آقا همه اهل خانه را صدا کردند و گفتند: «من بنا داشتم یک دفعه که همه با هم جمع هستید چیزی برای شما بگویم» . بعد گفتند: «شما می دانید غیبت چقدر حرام است؟» گفتیم بله. بعد گفتند: «شما می دانید آدم کشتن عمدی چقدر گناه دارد؟» گفتیم بله. فرمودند: «غیبت بیشتر!» بعد گفتند: «شما می دانید فعل نامشروع و عمل خلاف عفت (زنا) چقدر حرام است؟» گفتیم بله. فرمودند: «غیبت بیشتر» . (57)

کسی جرأت غیبت نداشت

یاد ندارم کسی جرأت کرده باشد در منزل، نزد امام حتی به شوخی هم غیبت بکند چون آقا بسیار ناراحت می شوند. (58)

در مجالس غیبت شرکت نکنید

یک روز قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند توصیه ای در مورد غیبت کردند. ایشان نمی گفتند غیبت نکنید چون آن را نباید بکنیم، بلکه می گفتند سعی کنید حتی در مجالسی که غیبت می شود شرکت نکنید، امام در پرهیز از غیبت و مسخره کردن خیلی تأکید داشتند. توصیه دیگر ایشان اهمیت دادن به نماز اول وقت بود. (59)

تفریح داشته باش

امام وقتی می بینند من روزهای تعطیل مشغول درس هستم می گویند: «به جایی نمی رسی، چون باید موقع تفریح، تفریح کنی» . این مسئله را به پسر من جدی می گویند. این نقل قول از خود امام است که در حضور من مکرر به پسر من می گفتند: «من نه یک ساعت تفریحم را گذاشتم برای درس و نه یک ساعت وقت درسم را برای تفریح گذاشتم» ؛ یعنی هر وقت را برای چیز خاصی قرار می دادند و به پسر من این نصیحت را می کنند که تفریح داشته باش. اگر نداشته باشی نمی توانی خودت را برای تحصیل آماده کنی. (60)

باید خوب درس بخوانی

یک روز که وارد اتاق امام شدم به من فرمودند: «درست را خوب می خوانی؟» گفتم: «بله» گفتند : «خوب کاری می کنی، چون اگر می خواهی وقتی بزرگ شدی کار خوب و زندگی خوبی داشته باشی باید درست را خوب بخوانی. همینطور اگر می خواهی در جهان آخرت خوب زندگی کنی باید درس بخوانی و چیزهایی را که یاد نگرفته ای یاد بگیری و به آنها عمل کنی» . (61)

انسان باید خود کفا باشد

در جمع که نشسته بودیم یک مرتبه می دیدیم که آقا دارند به طرف آشپزخانه می روند. از ایشان سؤال کردیم کجا تشریف می برید، می گفتند: می روم آب بخورم.

می گفتیم: «به ما بگوئید تا برایتان آب بیاوریم» . می فرمودند: «مگر خودم نمی توانم این کار را انجام بدهم؟» بعد با خنده می گفتند: «انسان باید خود کفا باشد» . (62)

سه طبقه را پایین می رفتند

امام مقید بودند تا آنجا که امکان دارد کار خود را بر دیگری تحمیل نکنند و کار خودشان را خودشان انجام بدهند. در نجف گاهی اتفاق می افتاد که امام روی پشت بام متوجه می شدند که چراغ آشپزخانه یا دستشویی روشن مانده؛ به خانم و دیگران که طبقه بالا بودند دستور نمی دادند که بروند چراغ را خاموش کنند. خود راه می افتادند و سه طبقه را در تاریکی پایین می آمدند و چراغ را خاموش می کردند و باز می گشتند. گاهی قلم و کاغذ می خواستند که در اتاق طبقه دوم منزل بود؛ به هیچ کس. حتی به فرزندان مرحوم حاج آقا مصطفی دستور نمی دادند که برای او بیاورند. خودشان برمی خاستند از پله ها بالا می رفتند و کاغذ و قلم برمی داشتند و باز می گشتند. (63)

بدون اینکه بگویند برمی خاستند

تواضع و برخورد امام با آن کهولت سن نسبت به کسانی که در منزل ایشان بودند خیلی عجیب بود. ایشان در منزل دائما یا مشغول مطالعه بودند یا کتاب می نوشتند. ما قبض های وجوهات را خدمت ایشان می بردیم تا مهر بزنند. قبای ایشان توی اتاق دیگری بود که مهر آقا هم توی آن بود. تا امام قبض ها را می دیدند بدون اینکه به من بفرمایند یا به یکی از کارگرهایشان که بیکار نشسته بودند بگویند که مثلا قبای مرا بیاورید، خدا شاهد است عینکشان را در می آوردند و قلمشان را زمین می گذاشتند و خودشان بلند می شدند و مهرشان را می آوردند . عرض می کردیم. «آقا چرا نفرمودید ما بیاوریم؟» می فرمودند: «نخیر» و یکی یکی قبض ها را اول ملاحظه می کردند بعد مهر می کردند و دوباره بدون اینکه به ما بگویند بلند می شدند و قبایشان را آویزان می کردند. (64)

احساس کردم نوبت من است

در یکی از آن روزها که نوبت شستن ظروف به عهده من بود، احساس خستگی می کردم و از خواهر خود خواستم که به جای من آن مسئولیت را انجام دهد. او ابا کرد. نزدیک ظهر، وقت نماز حضرت امام بود. ایشان برای تجدید وضو رفته بودند که به علت طولانی شدن غیبتشان نگران شده و به جستجویشان به آشپزخانه سر زدم. ناگاه متوجه شدم که امام تمام ظروف را شسته اند و فرمودند: «سخن تو را شنیدم و احساس کردم نوبت من است» و من از خجالت و شرم، تنها توانستم تشکر کنم. (65)

خودشان وسایل چای را می شستند

امام خودشان چایی شان را درست می کنند و خودشان قوری و استکان خود را می شویند. حتی برای ما هم اگر به دیدنشان برویم چای می ریزند و می آورند. هنوز ایشان با این سن و با این مقام به من که اولاد کوچکشان هم هستم نمی گویند پاشو یا مثلا این کار را بکن و یا آن چیز را بیاور. (66)

به کسی دستور نمی دادند

ما بارها شاهد بودیم که امام عصرها پس از استراحتی که داشتند به آشپزخانه می رفتند و چای را خودشان درست می کردند و به اتاق خصوصیشان می آوردند و میل می کردند. این برای ما خیلی آموزنده بود که ایشان با وجود خدمتکار منزل به هیچ کس دستور نمی دادند که برای من چای بیاورید. (67)

آمدم کمکتان کنم

روزی بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم امام به آشپزخانه آمدند. چون وقت وضو گرفتنشان نبود، پرسیدم چرا امام به آشپزخانه آمدند. امام فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است، آمدم کمکتان کنم» . (68)

هم به خانواده می رسیدند هم به تهجد و مطالعه شان

مرحوم حاج آقا مصطفی نقل می کرد وقتی امام عیال گرفتند (معمولا آدم وقتی تازه زن می گیرد قدری از اشتغالات معمولی دور می شود؛ از کتاب و مطالعه). غروب پس از نماز جماعت می آمدند شام می خوردند و می خوابیدند. از آن طرف آخرهای شب بلند می شدند نماز شب و تهجد و مطالعاتشان را دنبال می کردند.

یک برنامه ای تنظیم کرده بودند که هم خانواده ناراحت نشود و هم به تهجدشان و به مطالعه شان برسند. (69)

شب را تقسیم بندی می کردند

خانم تعریف می کردند که چون بچه هایشان شبها خیلی گریه می کردند و تا صبح بیدار می ماندند؛ امام شب را تقسیم کرده بودند؛ یعنی مثلا دو ساعت خودشان از بچه نگهداری می کردند و خانم می خوابیدند و دو ساعت خود می خوابیدند و خانم بچه ها را نگهداری می کرد. روزها بعد از تمام شدن درس، امام ساعتی را به بازی با بچه ها اختصاص می دادند تا کمک خانم در تربیت بچه ها باشند. (70)

به خانم یادآوری می کردند

امام تا آخر عمرشان هرگز به خانم نگفتند: «یک لیوان آب به من بده» . اما خودشان مکررا این کار را برای خانم انجام می دادند. مثلا می دانستند خانم گاهی فراموش می کنند قرصشان را بخورند، به ایشان یادآوری می کردند. (71)

امام به من تعلیم می دادند

بعد از اینکه تصدیق ششم را گرفتم و یک سالی گذشت، رفتم دبیرستان بدریه و کلاس هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و برای زبان فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمی درس خواندم. ماهی 2 تومان می دادم. پدرم که از قم به تهران آمدند، «جامع المقدمات» را مدتی پیش ایشان خواندم و وقتی که ازدواج کردم، آقا به من تعلیم دادند و چون با استعداد بودم به من گفتند که احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس «جامع المقدمات» . همه درسهای جامع المقدمات را خواندم. البته سال اول هیئت خواندم و بعد از آن، جامع المقدمات. دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد چهار بچه داشتم. بچه چهارم که فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولی «شرح لمعه» را شروع کردند، مقداری شرح لمعه خواندم که دیدم عاجزم و هیچ نمی توانم بخوانم. مجموعا هشت سال طول کشید. بعدا که در انقلاب به عراق رفتیم شروع کردم به یادگیری زبان عربی و چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی کتب درسی آنها شروع کردم. کتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از «حسین» گرفتم. چون بعضی لغت ها را نمی دانستم، وقتی احمد جان به تهران آمد کتاب لغت عربی به فارسی برایم تهیه کرد. سپس به کتب رمان و رمان های شیرین و قشنگ و حکایت ها علاقمند شدم و چون از آنها خوشم می آمد، تشویق می شدم. (72)

خوش به حال من که چنین همسری دارم

امام علاقه و محبت وافری به همسرشان داشتند به طوری که از نظر امام همسرشان در یک طرف قرار داشت و بچه هایشان در طرف دیگر و این دوست داشتن با احترام خاصی همراه بود. یادم هست یک بار که خانم مسافرت رفته بودند آقا خیلی دلتنگی می کردند. وقتی ایشان اخم می کردند، ما به شوخی می گفتیم اگر خانم باشند آقا می خندند، وقتی نباشند آقا ناراحت هستند و اخم می کنند. خلاصه ما هرچه سر به سر آقا گذاشتیم اخم ایشان باز نشد. بالاخره من گفتم خوش به حال خانم که شما اینقدر دوستشان دارید و امام گفتند: «خوش به حال من که چنین همسری دارم. فداکاری که خانم در زندگی کردند، هیچ کس نکرده است» . (73)

خانم، بی نظیر است

علت علاقه عمیق حضرت امام به همسرشان، فداکاری خانم بود. همیشه می گفتند: «خانم، بی نظیر است» ایشان 15 سال در آب و هوای گرم نجف مشکلات را تحمل کرده و همه جا همراه امام بودند. در حالی که در خانواده پدری شان در رفاه به سر می بردند. و دختر خانم 15 ساله ای بیش نبودند که به خانه امام وارد شدند. مثل اینکه در آن موقع قم را دوست نداشتند، ولی هرگز این مسئله را نزد امام اظهار نکرده بودند. امام همیشه در پاسخ ما که می پرسیدیم : «چه کنیم که شوهرانمان به ما این همه علاقمند باشند؟» ایشان می گفتند: «اگر شما هم این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر همین قدر به شما علاقه خواهند داشت. (74)

مادرت به جز خدا کسی را ندارد

هر وقت برای حضرت امام حادثه ای مانند بیماری اتفاق می افتاد، ایشان نزدیکان را فرا می خواندند و سفارش مادرمان را می کردند. از سختی ها و مشقاتی که مادرمان کشیده است صحبت می کردند و می فرمودند که باید رضایت مادرتان را جلب کنید. روزهای آخر عمر، ایشان مرا خواستند و باز سفارش مادرم را کردند و فرمودند: «مادرت به جز خدا کسی را ندارد، مبادا بر خلاف میلش کاری انجام دهی» . (75)

بر خلاف رضایت مادر کاری نکن

امام با مادرم ارتباط عاطفی عجیبی داشتند. اینکه من در مسئله ای مانند حج با حکم رهبر عزیزمان صرف اینکه والده ام به من گفتند من راضی نیستم، یک مرتبه زدم زیر همه چیز، این نبود الا اینکه پدرم در روزهای آخر زندگی، دست مادرم را گرفتند و در دست من گذاشتند و گفتند: «بر خلاف رضایت ایشان هیچ کاری نکن» با اینکه می دانستم این کار صدمه و تنشی دارد و برای من خوب نیست، گفتم هر طور می خواهد بشود. به مقام معظم رهبری گفتم شما اگر به من دستور دهید برو، که من از نظر شرعی آن قول را قطع کنم، حرفی ندارم و الا با آن رابطه عاطفی که با مادرم دارم وارد این کار نمی شوم. (76)

دست به غذا نمی زدند

در مورد صفا و صمیمیت و عطوفت و مهربانی امام نسبت به خانواده و همسر و دختران خودشان شاید بتوانم ادعا کنم که کسی را در آن حد ندیده ام. امام هیچ گاه وقتی خانم در منزل بود تنها غذا نمی خوردند؛ یعنی اگر سفره را پهن می کردند و غذا در سفره آماده بود و خانم از اتاق بیرون رفته بودند، امام دست به غذا نمی زدند تا خانم تشریف بیاورند و بنشینند و با یکدیگر غذا بخورند. (77)

مرا دل نگران کردی

در همان ایامی که در فرانسه بودیم روزی خانم به منزل یکی از فامیلهایشان به میهمانی رفتند، اما موقع برگشتن دو ساعت از وقتی که به حضرت امام گفته بودند که برمی گردند، دیرتر شده بود و هنوز برنگشته بودند. امام که همه کارهایشان را با ساعت و دقیقه تنظیم می کردند، سه بار از اتاق به آشپزخانه آمدند و پرسیدند: «خانم نیامدند؟» دفعه سوم فرمودند : «نگران شده ام، شما نمی توانید وسیله ای پیدا کنید که تماس بگیریم؟» تا اینکه خانم تشریف آوردند، اما وقتی خانم آمدند با یک محبت خاصی روبروی خانم نشستند و فقط گفتند : «مرا دل نگران کردی» ! (78)

اینها را ببر و تقسیم کن

یک بار خانم امام ناراحتی معده پیدا کرد که قرار شد به بیمارستان منتقل شوند و نمونه برداری شود. امام به من فرمودند لحظه به لحظه وضعیت خانم را تلفنی بپرس و به من اطلاع بده، که نشانگر توجه و اهتمام خاص امام به وضع مزاجی خانم بود. من هم حسب الامر ایشان هر چند دقیقه یک بار خبری می گرفتم و به امام می دادم. همزمان با اینکه خانم را آماده عمل در بیمارستان می کردند، امام به من پنجاه هزار تومان پول دادند و فرمودند که اینها را ببر و در میان مردم مستضعف جنوب شهر تقسیم کن که معلوم شد ایشان برای بهبودی خانم صدقه می خواهند بدهند.

بنده هم به فرمایش ایشان عمل کردم و پولها را تقسیم کردم و برگشتم. بعد که خبر موفقیت عمل جراحی خانم و بهبودی ایشان را به امام عرض کردم از لطف و مرحمتی که داشتند بیست هزار تومان دیگر به من مرحمت کردند. گفتم آقا اینها را هم به همانجا ببرم و تقسیم کنم فرمودند: نه، اینها دیگر مال خودت است» . (79)

تا گفتم خانم گفته، چیزی نگفتند

یادم می آید بچه که بودیم و با توپ توی اتاق بازی می کردیم. توپ را زدیم و شیشه را شکستیم . آقا خیلی ناراحت آمدند که ما را تأدیب کنند که چرا این کار را کردیم؟ من گفتم: «خانم به ما گفتند: در اتاق بازی کنید، عیبی ندارد» . تا من این را گفتم، ایشان هیچ نگفتند و سرشان را پایین انداختند و از اتاق بیرون رفتند و اگر می خواستند ما را تنبیه کنند، نکردند. (80)

کارهای شخصی به عهده خانم است

امام نسبت به مسائل منزل، مادرمان را مختار تام معرفی می کردند و این را خود آقا می خواستند که این طور باشد، مگر به ندرت، آن هم مثلا با فلان خانواده که از نظر اخلاقی درست نیست، معاشرت نکن، که مادر ما حتما گوش می کنند. چون شاید دو سال یک بار نگویند که فلان کار را انجام بدهید یا چرا انجام دادید. کارهای شخصی مسئولیتش به عهده مادرمان است. در خرج منزل هم همین طور است؛ یعنی از اول خرج دست مادرم بوده، ایشان خودشان را گرفتار نکردند . در صورتی که اگر ما زمان را در نظر بگیریم، آن زمان آقایان خودشان نظارت داشتند بر خرید منزل، حتی درست کردن غذا، اما ایشان خودشان را درگیر این مسائل نمی کردند. (81)

کسی نبود بیاید بدوزد؟

امام هیچ وقت دستور انجام کاری را به خانم نمی دادند. خانم می گویند امام وقتی یک دکمه پیراهنشان می افتاد، می گفتند: «می شود این را بدهید بدوزند؟» نمی گفتند خودت بدوز یا احیانا اگر روز بعد دوخته نشده بود، نمی گفتند چرا ندوختید. می گفتند: «کسی نبود بیاید بدوزد؟» ، لذا تا آخر عمرشان هیچ وقت به خانم نگفتند یک لیوان آب به من بده؛ خودشان این کار را انجام می دادند. (82)

هندوانه ای آماده کنید

خانم وقتی می خواهند مسافرت بروند، در هر ساعتی از روز باشد، حتی اگر ساعت 2 بعد از ظهر باشد امام تا درب حیاط ایشان را بدرقه می کنند. یا موقعی که بر می گردند، اطلاع می دهند که خانم می خواهند برگردند، اگر فصل گرما باشد امام دستور می دهند که یک چیز خنکی درست کنید، هندوانه ای آماده کنید یا اگر نباشد آب خنکی درست کنید و اگر فصل سرما باشد، می گویند اتاقی را گرم کنید. (83)

بیا در گوشت دعا بخوانم

سال 66 که می خواستم به مکه مشرف شوم خدمت امام رفتم که خداحافظی کنم، امام از سفر من که مطلع شدند فرمودند: «بیا جلو در گوشت دعای سفر بخوانم» . بعد آغوش باز کرده در گوش من دعای سفر را خواندند. (84)

دستشویی را تمیز می کردند

در پاریس یک روز که هوا برف و بارانی بود، امام از اطاقشان بیرون آمدند که وضو بگیرند . من قبلا رفته بودم و محوطه دستشویی را تمیز کرده بودم. قبل از اینکه امام وارد شوند حسین آقا (فرزند شهید حاج آقا مصطفی خمینی) از بیرون آمد و رفت به محوطه دستشویی. چون کف کفش شان گلی بود، آنجا گلی شد. بعد که بیرون آمد و امام وارد دستشویی شدند، حسین آقا مرا صدا زد و گفت خواهر بیا، ببین امام دارد چه کار می کند، نگاه که کردم دیدم امام تی را برداشته اند و دارند کف دستشویی را تمیز می کنند. بدنم شروع به لرزیدن کرد. امام که بیرون آمد، عرض کردم: امام، واقعا من از این کار شما خجالت کشیدم. فرمودند: «نه، شما اینجا را تمیز کرده بودید» . بعد رو به حسین کرده گفتند: «شما رعایت حال این خانم را بکنید، ایشان که اینجا وظیفه ای ندارد ولی شما باید رعایت بکنید» . (85)

برایت دکتر آورده اند؟

امام مقید هستند که هر کس که از اولادها و نوه ها مریض بشود، حتما به دکتر برده شود و سفارش هم می کنند و خودشان هم دو سه دفعه بالای سر او می آیند و اگر احیانا آن فرد خواب باشد بار دیگر که از خواب بیدار شد امام تشریف می آورند و حال او را شخصا از خودش می پرسند و این مختص اولادها و نوه ها هم نیست. حتی در مورد خدمتکارهای منزل هم چنین رفتاری دارند. اتفاقا یک مرتبه یک کارگری در منزل ایشان مریض شد که اهل دهات بود و زبانی هم نداشت. امام خیلی سفارش او را می کردند که برایش دکتر بیاورید. دکتر آمد و او را دید و نسخه داد، که نسخه او را گرفتند. امام باز دو مرتبه از دواهای او می پرسیدند و خود من می دیدم که از پشت پنجره، احوال او را می پرسیدند و گاهی پله ها را طی می کردند و به داخل اتاق او تشریف می آوردند و بالای سر او می رفتند و او را صدا می کردند و از او می پرسیدند برایت دکتر آمد؟ یا دوا داری و دواها را برایت گرفته اند؟ یا دواهایت را خورده ای؟ غذا چه می خواهی؟ یا حالت چطور است؟ و اینطور نبود که فقط سفارش بکنند و بگویند لابد به او می رسند. (86)

مادر چطوری، خوب شدی؟

یادم است یکی از خواهران که در جماران خدمت می کرد، مریض شده بود. امام چندین مرتبه به اتاقش رفتند و احوال او را پرسیدند و مرتب سفارش می کردند:

«اگر دکتر می خواهد برایش بیاورید. اگر دارو می خواهد برایش دارو تهیه کنید. مواظب باشید صدمه نخورد» .

مرتب از او می پرسیدند: «مادر چطوری؟ خوب شدی؟ اگر کاری داری بگو برایت انجام دهیم» . (87)

بتول خانم، حالت چطور است؟

اصلا در دوران زندگی امام من تا کنون ندیدم یک مرتبه با یک کسی بلند صحبت کنند؛ یعنی اسم یک کارگرشان را سبک نمی بردند. همیشه اسم را به خوبی می بردند یا یک چیزی به آن اضافه می کردند و مثلا اگر آنها کسالت پیدا می کردند به آنها سرکشی می کردند، مثلا به در اتاقشان می رفتند. در می زدند و می گفتند: «بتول خانم حالت چطور است؟ حالت خوب شده؟ تب داشتی دیشب» . از اتاقشان می آمدند بالای سر این و از او احوالپرسی می کردند، سراغ این را می گرفتند و همین خیلی باعث خوشحالی کارگران می شد. (88)

دیگر بالای درخت نرو

حاج عیسی فردی است که در منزل امام از مدتها پیش خدمت می کرد و همواره مورد عنایت حضرت امام بود. روزی آقای حاج عیسی برای کندن میوه از درخت منزل بالا رفت و به ناگاه به زمین افتاد و مجروح شد. پس از آنکه حاج عیسی را به بیمارستان منتقل کردند، امام از ایشان عیادت کردند و بعدها طی فرصتی گفتند: «حاج عیسی، دیگر بالای درخت نرو» . (89)

این انگشتری را برای او نگه دار

در آخرین ملاقاتی که با امام داشتم، فرزند چند ماهه ام را همراه برده بودم. امام دستی بر سر او کشیده و دعا فرمودند. من کنار دیواری روبروی امام ایستادم تا برنامه دست بوسی ها تمام بشود. امام پس از اتمام ملاقاتشان رو کرد به من که بچه ام را بغل کرده بودم و فرمودند : «بیا جلو» . خدمت ایشان که رفتم دستشان را باز کرده و انگشتری را که در دست داشتند به من داده و گفتند: «این انگشتر را برای این بچه نگهدار» . (90)

ببخشید شما را زحمت دادم

یک روز در حیاط نشسته بودم که یکی از خدمتکاران با عجله و خوشحال آمد و گفت: «حاجی خوشا به سعادتت، خوشا به حالت!» گفتم: «چه شده است؟» گفت: «آقا برایت هدیه فرستاده اند» . گفتم: «آخر ما چه قابلیتی داریم؟» خدمتکار، هدیه امام را به من داد. هدیه امام یک عبا بود. عبایی که از زمان طلبگی شان مانده بود. لای یک کاغذ کادوی قشنگ پیچیده و با چسب چسبانده بود. این قدر محبت داشتند. البته نه تنها به من، بلکه به همه. هر کس کاری برای آقا انجام می داد چند مرتبه به او می گفتند: «ببخشید شما را زحمت دادم. از شما تشکر می کنم. خیلی معذرت می خواهم» . (91)

نام این درخت چیست؟

برخورد امام با افراد در محوطه بیت، بسیار متین بود. خاطرم هست که روزی آقا در حین قدم زدن به یکی از افراد انتظامات برخورد نمودند و درختی را نشان داده و سؤال کردند: «نام این درخت چیست؟» آن برادر به اشتباه فکر کرده بود که امام درخت دیگری را نشان می دهند و گفته بود که درخت کاج است و در این موقع حضرت امام سؤال کرده بودند که شما می دانید من کدام درخت را می گویم؟ بعدا آن برادر متوجه شده بود که منظور امام درخت دیگری است و گفته بود نام این درخت را نمی دانم. فردای آن روز این برادر از دیگران سؤال کرده بود و وقتی که امام آمده بودند از آنجا عبور کنند، گفته بود، آقا جان نام این درخت اقاقیا می باشد و امام ضمن تشکر از وی، گفته بودند که خودم از شخص دیگری سؤال کردم. (92)

این میز را بخور!

سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند دکتر عارفی به من گفت برو به امام بگو شما باید روزی یک سیخ کباب بخورید. خدمت امام عرض کردم. فرمودند: «من نمی خورم» . برگشتم و به دکتر عارفی گفتم آقا فرمودند نمی خورم. باز دکتر گفت برو به امام بگو به خاطر اینکه کمتر دارو بخورید باید این یک سیخ کباب را میل کنید. باز امام فرمودند: «نمی خورم» . به دکتر که گفتم، گفت به امام بگو برای اینکه فلان قرص را نخورید کباب را بخورید. مطلب را که به امام گفتم ایشان یک نگاهی به من کرده فرمودند: «این میز را بخور» گفتم بله آقا؟ فرمود این میز را بخور. خانم حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندیدند. گفتم آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمودند همانطور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم» . رفتم به دکتر گفتم کاری کردی که امام یک جوک بارم کرد. این بار خود دکتر خدمت امام آمد و به ایشان قبولاند. (93)

تا جوان هستید

سال 65 یک شب که در کنار امام خوابیده بودم و در ایامی بود که امام تازه از بیمارستان مرخص شده بودند، امام هنوز حال نقاهت داشتند. با این همه برای نماز شب برخاستند. ایشان وقتی خواستند وضو بگیرند موقع مسح کشیدن پا، چون نمی توانستند و برایشان مشکل بود دستشان را به شانه بنده تکیه کردند و فرمودند: فلانی، گفتم: بله، فرمودند: تا جوان هستید عبادت خدا را بکنید اگر پیر شدید مثل من دیگر نمی توانید. (94)

تا جوان هستی قدر بدان

قبل از کسالت اخیر امام، شبها یکی از برادران پاسدار پشت در اتاق ایشان می خوابید. یک وقت من از ایشان سؤال کردم شما که مدتی شبها مراقب امام بودید، خاطره ای از امام دارید؟ گفتند: بله، امام شبها معمولا دو ساعت به اذان صبح مانده بیدار بودند. (95)

لذت عبادت در جوانی است

یک شب متوجه شدم امام با صدای بلند گریه می کند من هم متأثر شدم و شروع کردم به گریه کردن. ایشان برای تجدید وضو بیرون آمدند، متوجه من شدند، فرمودند: فلانی تا جوان هستی قدر بدان و خدا را عبادت کن. لذت عبادت در جوانی است آدم وقتی پیر می شود دلش می خواهد عبادت کند اما حال و توانی برایش نیست. (96)

پی نوشت ها:

1 حجت الاسلام و المسلمین رحیمیان پاسدار اسلام ش 108 و 107

2 حجت الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی پیام انقلاب ش 50

3 فریده مصطفوی

4 مصطفی کفاش زاده

5 و 6 زهرا مصطفوی

7 لیلی بروجردی (نوه امام) شاهد بانوان ش 167

8 فریده مصطفوی

9 فرشته اعرابی راه نور

10 عاطفه اشراقی (نوه امام)

11 فرشته اعرابی راه نور

12 سید رحیم میریان (عضو بیت امام)

13 فریده مصطفوی روزنامه اطلاعات 11/12/ 60

14 زهرا اشراقی سروش ش 476

15 خدیجه ثقفی (همسر امام) راه زینب ش 38

16 زهرا اشراقی

17 مرضیه حدیدچی

18 زهرا مصطفوی

19 فاطمه طباطبایی

20 حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی آشنا ش 1

21 فاطمه طباطبایی پا به پای آفتاب ج 1 ص 189

22 فریده مصطفوی

23 زهرا اشراقی سروش ش 476

24 سید عماد الدین طباطبایی (نتیجه امام)

25 فریده مصطفوی

26 نوه امام پا به پای آفتاب ج 1 ص 231

27 عیسی جعفری

28 زهرا مصطفوی سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز

29 فاطمه طباطبایی ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

30 زهرا مصطفوی

31 حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی (نوه امام) حماسه مقاومت ج 2

32 زهرا مصطفوی

33 زهرا مصطفوی

34 آیت الله محمد فاضل لنکرانی پا به پای آفتاب جلد چهارم ص 72

35 زهرا مصطفوی سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز

36 زهرا مصطفوی

37 همسر امام ندا ش 12

38 فریده مصطفوی زن روز ش 966

39 فریده مصطفوی

40 زهرا مصطفوی شاهد بانوان ش 149

41 زهرا مصطفوی شاهد بانوان ش 149

42 زهرا مصطفوی شاهد بانوان ش 149

43 خادم از محافظین بیت امام در رثای نور ص 65

44 زهرا مصطفوی

45 زهرا اشراقی ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

46 فاطمه طباطبایی روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

47 فریده مصطفوی

48 مرضیه حدیدچی

49 فاطمه طباطبایی ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

50 فاطمه طباطبایی ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

51 حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی حماسه مقاومت ج 2

52 زهرا مصطفوی

53 نعیمه اشراقی پلیس انقلاب سال 9 ش 100

54 حجت الاسلام و المسلمین مسیح بروجردی

55 فاطمه طباطبایی شاهد بانوان ش 168

56 حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی رسالت 9/3/ 72

57 زهرا مصطفوی روزنامه اطلاعات 17/3/ 67

58 فریده مصطفوی روزنامه اطلاعات 11/12/ 60

59 فاطمه طباطبایی روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

60 زهرا مصطفوی

61 سید عماد الدین طباطبایی

62 فریده مصطفوی

63 حجت الاسلام و المسلمین سید حمید روحانی سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ج 1

64 حجت الاسلام و المسلمین فرقانی

65 نعیمه اشراقی ندا ش 1

66 زهرا مصطفوی شاهد بانوان ش 149

67 دکتر حسن عارفی

68 مرضیه حدیدچی سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی ج 4

79 آیت الله شهید محلاتی 15 خرداد ش 10

70 فاطمه طباطبایی ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

71 فاطمه طباطبایی

72 همسر امام ندا ش 12

73 زهرا اشراقی ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

74 زهرا اشراقی زن روز ش 1220

75 حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی روزنامه ابرار 12/3/ 72

76 حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی آشنا ش 1

77 حجت الاسلام و المسلمین سید علی اکبر محتشمی

78 مرضیه حدیدچی ندا ش 1

89 عیسی جعفری

80 فریده مصطفوی

81 زهرا مصطفوی

82 فاطمه طباطبایی ویژه نامه روزنامه اطلاعات 14/3/ 69

83 مصطفی کفاش زاده

84 سید رحیم میریان

85 مرضیه حدیدچی

86 زهرا مصطفوی

87 سید رحیم میریان

88 صدیقه مصطفوی سروش ش 476

99 حجت الاسلام و المسلمین آشتیانی مرزداران ش 86

90 سید رحیم میریان

91 سید رحیم میریان

92 یکی از محافظین بیت امام در رثای نور ص 62

93 و 94 سید رحیم میریان

95 حجت الاسلام و المسلمین توسلی حوزه ش 45

96 حجت الاسلام و المسلمین توسلی حوزه ش 45

کلمات کلیدی
امام  |  نماز  |  شبها  |  بچه‌ای  |  بچه‌های  |  خانمها  |  مادرم  |  مصطفوی  |  سرشان  | 
لینک کوتاه :